تاریخ انتشار: 20 ژانویه 2017 شماره مطلب: 4278 تعداد بازدید: 734 نظرات: 0
انجمنها:
قصه شمع
قصه شمع سحری
گفتی و رخ همچو پری
زما نهفتی
قصد سفر کردی اگر
بار سفر بستی اگر
قصه این خون جگر
بما نگفتی
چرا نگفتی
دگر کسی خبر نیارد ز گلهای پرپر
دگر کسی خبر نگیرد ز سرو و صنوبر
پس از تو کی بود نشانه
ز سوز و ساز عاشقانه
اگر زمانه تاب عاشقان ندارد
اگر تحمل تو را زمان ندارد
چه غم که سرو بستان
بهار این گلستان
خزان ندارد
اگر چه دامن از چمن به فصل گل بر چیدی
در آسمان عاشقی چو مهر و مه جاویدی
بیژن ترقی