داستان عبرت آموزی امیر تیمور
امیر تیمور که روزگارى در آسیا در قدرت و سطوت و بى باکى و شجاعت حرف اول را مى زد، در پاسخ این پرسش که از کجا و به چه سبب به این قدرت و حکومت رسیدى، گفت: در جنگى از جنگ ها شکست سختى خوردیم، من که سربازى جوان و در جنگ با دشمن بسیار کوشا بودم پس از گسیختگى شیرازه لشکر چون چهره اى شناخته شده بودم و بیم اسارت و دستگیرى ام مى رفت پا به فرار گذاشتم، در حال فرار در دل بیابان به سیاه چادرى رسیدم که محل زندگى پیره زن پنبه ریسى بود، از او خواستم که آن شب به من جاى دهد، او هم پذیرفت، پس از ساعاتى افرادى از دشمن که دنبال فراریان بودند از راه رسیدند، من به زیر پنبه ها رفتم و خود را از دید دشمن پنهان کردم، دشمن همه جا را گشت در ضمن با نیزه اى به پنبه کوبید که نوک نیزه به پاى من فرو رفت ولى من مقاومت کرده، از خود عکس العملى نشان ندادم، پس از رفتن دشمن من هم از پیره زن خداحافظى کرده با پاى لنگ به سوى مقصدى که داشتم حرکت کردم به خرابه اى رسیدم، در آنجا براى استراحت و مستور ماندن از چشم دشمن اطراق کردم، سکوت بر همه جا حاکم بود ، در فکر بودم که عاقبت کار چه خواهد شد؟
ناگهان صداى بسیار آرام مورچه اى نظرم را جلب کرد که دانه اى گندم به دو نیش گرفته و از دیوار بالا مى رود تا خود را به پشت دیوار رسانیده ، دانه گندم را به لانه منتقل کند.
مورچه ضعیف که بارى سنگین تر از خود را مى کشید وقتى به بالاى دیوار رسید و خواست به روى دیوار برود گندم از نیشش رها شده به زمین افتاد ، دوباره همان مسیر را بازگشت و گندم را به نیش گرفت و از دیوار بالا رفت ولى هنگام رفتن به روى دیوار دوباره گندم از دهانش به زمین افتاد ، 67 مرتبه این کار طاقت فرسا تکرار شد ، ولى مورچه آن دانه گندم را به بالاى دیوار رسانید و سپس از طرف پشت دیوار به لانه انتقال داد.
از پشت کار مورچه و تحمل آن زحمتى که به خود همواره کرد درس گرفتم و به خود گفتم : تو از مورچه کمتر نیستى بکوش تا به برترین مقام برسى، کوشیدم تا از سربازى به امارت و حکومت بر بسیارى از مناطق آسیا رسیدم و اگر خداوند فرصت دهد خود را به حکومت جهان مى رسانم .