روز جمعه به وقت دلتنگی / یوسف رحیمی
روز جمعه به وقت دلتنگی / شاعر : یوسف رحیمی
در نگاهت غروب دلتنگي
آسماني پر از شفق داري
گرد پيري نشسته بر رويت
اي جوان غريب حق داري
همدم لحظه هاي تنهائيت
مي شود اشكهاي پنهاني
تب محراب و بغض سجاده
تا سحر سجده هاي باراني
خاطري خسته و پريشان از
شهر دلگير سايه ها داري
ماه غربت نشين سامرّا
در دل خود گلايه ها داري
هر دوشنبه غبار دلتنگي
كوچه كوچه ديار دلتنگي
قاصدكها خبر مي آوردند
از تو و روزگار دلتنگي
ابرها را به گريه مي آورد
ندبه هايي كه در قنوتت بود
بگو آقا بگو كدام اندوه
راز تنهايي و سكوتت بود
نقشه ي شوم قتل آئينه
بركات جديد اين شهر است
زخمهايي كه بر جگر داري
از كرامات تازه ي زهر، است
تشنگي، تشنه ي لبانت بود
سرخ آمد ترك ترك گل كرد
داغ قلب پر از شراره ي تو
راز يک زخم مشترک گل كرد
خوب شد قدري آب آوردند
تشنه لب جان ندادي آقا جان
حجره ات کربلا شده ديگر
السلام عليك يا عطشان
روز جمعه به وقت دلتنگي
مي روي از ديار غم اما
صبح يك جمعه مي رسد از راه
وارث سرخي شقايقها
افزودن دیدگاه جدید