به پا کن کربلایی در دل ما / یوسف رحیمی
به پا کن کربلایی در دل ما / شاعر : یوسف رحیمی
بیاور با خودت نور خدا را
تجلی های مصباح الهدی را
به پا کن کربلایی دردل ما
تو که تا شام بردی کربلا را
.....
فراز اول: جذبه هاي عرفاني
آسمان را به خاک ميآري
با همان جذبه هاي عرفاني
ولي از ياد مي بري خود را
دم به دم در شکوه رباني
با خودت يک سحر ببر ما را
تا تجلي روشن ذاتت
دلمان را تو آسماني کن
با پر و بالي از مناجاتت
تربت کربلاست تسبيحت
همدم ندبه هات سجاده
بيقرار است گريه هايت را
که بيفتد به پات سجاده
غربتت را کسي نمي فهمد
چشم هايت چقدر پُر ابر است
آيه آيه صحيفه ات ماتم
جبرئيل نگاه تو صبر است
فراز دوم : صحيفه باران
تا ابد کوچه کوچهي يثرب
خاطرات تو را به دل دارد
و در آغوش بي پناهي ها
چشم هاي بقيع مي بارد
شده اين خاک گريه پوش آقا
مثل چشمت صحيفهي باران
صبح تا شب شکسته مي گويي
السلام عليک يا عطشان
گريه در گريه ، گريه در گريه
گريه در گريه ، گريه در گريه
چشمه چشمه ، فرات خون چشمت
صبح و مغرب ، شب و سحر گريه
به تماشا نشسته چشمان ِ
آسمان، غربتِ سجودت را
بعد زينب کسي نمي فهمد
راز غمنالهي کبودت را
غم به قلبت دخيل مي بندد
چشم هاي تو با خوشي قهر است
تشنگي بر لبان تو جاري
آب ديگر براي تو زهر است
در نگاهت هنوز شعله ور است
کربلا کربلا پريشاني
لحظه لحظه به هر مناسبتي
مي نشيني و روضه ميخواني
فراز سوم: غروب زينب
کربلا در نگات جاري بود
روضه ميخواند چشم تو سيسال
دل تو هروله کنان ، يک عمر
علقمه ، خيمه گاه ، تل ، گودال
بين امواج شعله ها در باد
گيسوي خيمه ها مشوش بود
با تب قلب پرپرت مي سوخت
خيمه اي که اسير آتش بود
پردهي خيمه ها که بالا رفت
کربلا در برابرت ميسوخت
ناگهان روي نيزه ها ديدي
سر خورشيد پرپرت ميسوخت
دشت را در خباثت و پستي
عرصه گاه مسابقه کردند
آب که هيچ، روز عاشورا
از شرف هم مضايقه کردند
هر که از راه ميرسيد آن دم
بي محابا به فکر غارت بود
گوش با گوشواره رفت از دست
تازه اين اول اسارت بود
يادگاري مادرت زهراست
کهنه پيراهني که غارت شد
زينت شانهي پيمبر بود
آيه آيه تني که غارت شد
در دل قتلگاه ميديدي
لحظه لحظه غروب زينب را
چه به روز دل تو آوردند؟
« وَ أنَا بْنُ مَنْ قُتِلَ صَبْراً »
فراز چهارم: خورشيد و بوريا
روز سوم حوالي گودال
باز خود را هلاک ميکردي
داغ هاي تو تازه تر ميشد
هر تني را که خاک ميکردي
روضه ها را دوباره ميديدي
يک به يک در مقابلت آقا
شمر را روي سينه حس کردي
حرمله بود قاتلت آقا
در کنار تن علي اکبر
تن تو باز ارباً اربا شد
آه در بين مدفني کوچک
پيکر سرو علقمه جا شد
دل تو غرق درد و غم مي شد
هر طرف که به جستجو مي رفت
نيزه ها را که در ميآوردي
نيزه اي در دلت فرو ميرفت
دل تنگت جلو جلو ميرفت
با سري که به عشق پيوسته
مي نهادي گلوي پرپر را
به روي خاک قبر آهسته
هفت بند دلت به ناله نشست
در مصيبات نينوايي که ...
سر خورشيد روي ني مي سوخت
تن خورشيد و بوريايي که ...
فراز پنجم: ناقه هاي بي محمل
جز تو و عمهي پريشانت
کوفه و شام را که ميفهمد
طعنه هاي کبودِ سلسله و
سنگ و دشنام را که ميفهد
دست بسته به سوي شهر بلا
خاندان رسول را بردند
به روي ناقه هاي بي محمل
دختران بتول را بردند
يادگار کبود سلسله ها
به روي مصحف تنت مانده
مرهمي از شرار خاکستر
به روي زخم گردنت مانده
سنگ هاي بدون پروايي
محو لب هاي پاک قاري بود
از لب آيه آيهي قرآن
روي ني خون تازه جاري بود
با شکوه نجيب قافله ات
کينه هاي بني اميه چه کرد
در خرابه شکسته اي آخر
با دلت ماتم رقيه چه کرد
بي کسي هاي عمه ات زينب
غصه هاي رباب پيرت کرد
داغ ِ زخم زبان و هلهله ها
بزم شوم شراب پيرت کرد
خيزران بوسه بر لب قرآن
آه نيلوفري به جا مانده
هستيات در تنور غربت سوخت
از تو خاکستري به جا مانده
فراز ششم: سيل اشک
کربلا را به کوفه آوردي
با شکوه پيمبرانهي خود
لرزه انداختي به جان ستم
با بيانات حيدرانهي خود
چه حقير است در برابر تو
قد علم کردن سياهي ها
تو ولي از تبار خورشيدي
شام را در مي آوري از پا
با دعاهاي روشنت آخر
شهر پُر از کميل خواهد شد
کاخ ظلمت به باد خواهد رفت
اشک هاي تو سيل خواهد شد
از همه سو براي خون خواهي
در خروشند باز بيرق ها
راوي زخم هاي پنهان ِ
دل مجروح تو فرزدق ها
افزودن دیدگاه جدید