باز از محضر رسول الله به حضورت سلام آوردم / شاعر : یوسف رحیمی
امشب از آسمان چشمانت
دسته دسته ستاره می چینم
در غزل گریهی زلالت آه
سرخی چارپاره می بینم
زخم های دل غریبت را
مرهم و التیام آوردم
باز از محضر رسول الله
به حضورت سلام آوردم
در شب تار تیره فهمی ها
روشنی را دوباره آوردی
آسمان را کسی نمی فهمید
تا که با خود ستاره آوردی
ساحت مستجاب سجّاده!
بندگی را تو یادمان دادی
دل ما شد اسیر چشمانت
دلمان را به آسمان دادی
آیه آیه پیام عاشورا
در احادیث روشنت گل کرد
امتداد قیام عاشورا
در تب اشک و شیونت گل کرد
دم به دم در فرات چشمانت
ماتم کربلا مجسّم بود
چشم تو لحظه ای نمی آسود
همه ی عمر تو محرّم بود
چلچراغی ز گریه روشن کرد
در دلم اشک بی امان تو
تا همیشه منای چشمانم
وقف اندوه بی کران تو
در غروب غریب دلتنگی
ناگهان حال تو مشوّش شد
جان من! روی زین زهرآلود
پیکرت سوخت غرق آتش شد
گر چه از شعله های کینه ی شان
پیکر تو سه روز می سوزد
ولی از داغ های روز دهم
جگر تو هنوز می سوزد
آه آتشفشان چشمانت
دیر سالیست بی گدازه نبود
همهی عمر خون دل خوردی
داغ های دل تو تازه نبود
دیده بودی سه روز در گودال
پیکر آسمان رها مانده
سر سالار قافله بر نی
کاروان بی امان رها مانده
چه کشیدی در آن غروبی که -
نیزه ها ازدحام می کردند
سنگ ها بر لبی ترک خورده
بوسه بوسه سلام می کردند
دل تو روی نیزه ها می رفت
دست هایت اسیر سلسله بود
قاتلت زهر کینه ها، نه، نه!
قاتلت خنده های حرمله بود
جان سپردی همان غروبی که -
عشق بر روی نیزه معنا شد
دل تو در هجوم مرکب ها
بین گودال ارباً اربا شد