عشق به خدا در فلسفه اسپینوزا
شرح : باروخ (بندیکت) اسپینوزا در ۱۶۳۲ میلادی در آمستردام هلند دیده به جهان گشود. خانواده او از یهودیانی بودند که به دلیل تعقیب و آزار کاتولیکهای اسپانیا ابتدا به پرتقال و سپس به هلند مهاجرت کردند. اسپینوزا در شش سالگی مادر و در بیست و دو سالگی پدر خود را از دست داد. وی در جا معه یهود پرورش یافت و در مدرسه اختصاصی یهودیان تربیت شد، لیکن به آموزههای قشری دین یهود بسنده نکرد و به فراگیری ریاضیات، طبیعیات و فلسفه پرداخت. در ۱۶۵۶ وی به تهمت کفر و الحاد به دادگاهی متشکل از شیوخ کنیسه یهود کشیده شد. او را به جرم این که گفته بود، عالم به منزله بدن خداست و فرشتگان زاده خیالاتند و روح همان حیات است و نیز به دلیل نقد تورات و ابراز این عقیده که کتاب «عهد عتیق» سخنی درباره بقای روح و زندگی پس از مرگ نگفته است، تکفیر کردند. لعنتنامهای در حق او نوشتند و تمامی لعنتها و نفرینهای مذکور در «سفر احکام» را در حق او جاری ساختند. اسپینوزا پس از طرد از جامعه یهود نام خود را از باروخ (کلمه عبری به معنای فرخنده و فرخ) به معادل لاتینی آن بندیکت تغییر داد و باقیمانده عمر را در انزوا گذراند، در بیرون از آمستردام اطاق آرامی در زیر شیروانی اجاره کرد و به تألیف آثار فلسفی پرداخت و شغل تراشیدن عدسی برای عینک و دوربین را برگزید. او در سال ۱۶۷۷، در حالی که چهل و چهار سال بیش نداشت، ظاهراً بر اثر بیماری سل دار فانی را وداع گفت.
کتاب اصلی اسپینوزا «اخلاق» نام دارد که از آثار فلسفی جاویدان غرب محسوب میشود. این کتاب به روش هندسی اقلیدسی تحریر شده، یعنی استدلالها از اصول متعارفه شروع میشود، سپس به تعریفهای مورد نیاز میپردازد و آنگاه قضیه مطرح میگردد و آن قضیه به روش منطقی اثبات میشود و سپس تبصره و فروع به آن اضافه میشود.
نقطه آغاز بحث اسپینوزا در کتاب اخلاق مسئله حل نشده دوگانگی ماده و روح است. او منکر دوگانگی واقعی ماده و روح میشود و میگوید این خطا از آنجا سرچشمه میگیرد که ماده و روح را دو جوهر پنداشتهاند؛ حال آن که در حقیقت تنها یک جوهر یا یک هستی وجود دارد و این جوهر یا هستی، خداست. این بعد از اندیشه اسپینوزایی بیشباهت به «فلسفه وحدت وجود» مطرح شده در مشرق زمین نیست. خدا هر چیزی و همه چیز است و از هر لحاظ که بنگریم، نامتناهی است. جلوههای هستی او نامتناهی است، هر چیزی را در خور فهم عقل نامتناهی آفریده است، بنابراین با آفرینش نیک و بد، به عنوان اجزای کلی که همه صورتهای ممکن وجود را در بربگیرد، او فراسوی نیک و بد جای میگیرد.
اسپینوزا جوهر را این گونه تعریف میکند: «جوهر چیزی را میگویم که به خود موجود و به خود تعقل شود، یعنی تعقل او محتاج نباشد به تعقل چیز دیگر که او از آن چیز برآمده باشد».
بنابراین جوهر همان قائم به ذات است و قائم به ذات همان جوهر. اسپینوزا بعدها جوهر و ذات را با خدا و طبیعت یکی میداند. خداشناسی اسپینوزا برای انسانی که در قرن هفدهم میزیسته کمنظیر است. او معتقد است: درباره خدا نمیتوان فرض کرد که به نفع خود به امری اراده کند، زیرا او نیازمند نیست که نفعی بخواهد. وجود و ماهیت خدا یکی است، بنابراین ماهیتش موجب وجودش است، جاودانگی هم به وجود خدا مربوط است هم به صفات هم ماهیت و این نتیجه میدهد که خداوند جوهری لایتغیر است. وی نسبت دادن صفات انسانی به خداوند را امری بیهوده تلقی میکند و میگوید به آن معنی که در انسان استعمال میشود، نمیتوان خدا را شخص نامید: «عامه مردم خدا را از جنس نر و مذکر میدانند، نه زن و مونث» حال آن که در نظر او شخص برای خدا بیمعناست و ناشی از ضعف و نقص فکری آدمیان است؛ چرا که از دیدگاه وی «اگر مثلث را زبان میبود که خدا را کاملترین مثلثات میگفت و دایره ذات خدا را اکمل دوایر میخواند. به همین ترتیب، هر موجودی خواص خود را به خدا نسبت میدهد.»
گرچه دکارت معتقد بود: «همه جهان و تمام موجودات در حکم ماشینی هستند، ولی در خارج از جهان خدایی هست و در درون هر بدنی روح مجردی وجود دارد.» لیکن ماشین خداشناسی دکارت در همین جا متوقف شد، اما اسپینوزا با حرارت پیش میرفت تا آنجا که هسته اصلی فلسفه او را عشق به خدا و محبت دو جانبه میان خالق و مخلوق تشکیل داد.
یقیناً آنچه آتش کینه و حسد صاحبان کینه را نسبت به اسپینوزا شعلهورتر میکرد، این بود که آنان طبیعتاً انتظار داشتند با خروج وی از جامعه و دین یهود گرایشات توحیدی و خداپرستانه در وی رو به افول نهد تا از وی ملحدی بسازند، اما به عکس غربت و انزوای اسپینوزا در نهاد وی نوعی عرفان حکیمانه به جا نهاد تا آنجا که کمتر فیلسوفی پس از وی از او متاثر نشده است.
اسپینوزا میپندارد: «اراده الهی با قوانین طبیعت امری واحد است در دو عبارت مختلف، از اینجا نتیجه میگیریم که تمام حادثات عالم اعمال مکانیکی و قوانین لامتغیری هستند و از روی هوس سلطان مستبدی که در عرش بالای ستارگان نشسته است، نیستند.»
دکارت مکانیک را در مواد و اجسام میدید، اما اسپینوزا آن را هم در خدا و هم در روح میجوید و بر این باور است که دنیا بر پایه جبر علی است، نه بر پایه علت غایی.
بالاتر از همه، جبر علی ما را بر تحمل حوادث تقویت میکند و وادار میسازد که هر دو طرف پیشامد را به خوشی استقبال کنیم، زیرا همواره به خاطر داریم که حوادث طبق فرامین و قوانین ابدی خداوندی است. گرچه اعتقاد به چنین جبری در خور تامل است، اما به هر روی این اسپینوزا بود که فارغ شده ز کفر و دین «عشق معنوی به ذات خدا» را به غرب و فراتر از آن اندیشه بشری آموخت که به آن وسیله قوانین طبیعت را با گشادهرویی میپذیریم و رضایت خود را در حدود رضایت پروردگار عملی میسازیم.
شاید این جمله هگل جامع و مانعترین سخن درباره این فیلسوف گرانقدر است که «یا باید اسپینوزایی باشی و یا اصلاً فیلسوف نباشی.»
منابع و مآخذ
اخلاق، نوشته باروخ اسپینوزا
تاریخ فلسفه غررب، نوشته فردریک کاپلستون، ترجمه دکتر غلامرضا اعوانی، جلد چهارم (از دکارت تا لایبنیتز)
تاریخ فلسفه غرب، نوشته برتراندراسل، ترجمه نجف دریابندری
تاریخ فلسفه، نوشته ویل دورانت، ترجمه دکتر عباس زریاب خویی
مبانی و تاریخ فلسفه غرب، نوشته ر.ج. هالینگ دیل، ترجمه دکتر عبدالحسین آذرنگ
کلیات فلسفه، نوشته ریچارد پاپکین، ترجمه دکتر جلالالدین مجتبوی
فلاسفه بزرگ غرب، نوشته بریان مگی، ترجمه عزت الله فولادوند
سیر حکمت در اروپا، نوشته محمدعلی فروغی (ذکاءالملک
افزودن دیدگاه جدید