رفتن به محتوای اصلی

14 معجزه از حضرت جوادالائمه علیه السلام

تاریخ انتشار:
امام جواد علیه السلام

1- شهادت عصا بر امامت :
قاضی یحیی بن اکثم که از دشمنان سرسخت اهل بیت و از گرفتاران در دام عجب علم و حریصان بر مقام و مال دنیا بود می گوید:
روزی داخل شدم که قبر پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم را زیارت کنم ، امام جواد علیه السلام را دیدم که با او راجع به مسائل گوناگونی مناظره کردم ، همه را پاسخ داد. به او گفتم : میخواهم چیزی از شما بپرسم ولی شرم دارم ، امام فرمود: من پاسخ آنرا بدون آنکه سؤ الت را بر زبان آوری می گویم ، تو می خواهی سؤ ال کنی ، امام کیست ؟
گفتم : آری به خدا سوگند سؤ الم همین است .
فرمود: منم
گفتم : نشانه یی بر این مدعا داری ؟
در این هنگام عصایی که در دست آن حضرت بود به سخن درآمد و گفت :
ان مؤلائی امام هذا الزمان و هو الحجة .همانا مولای من حجت خدا و امام این زمان است(1).
2- نجات همسایه :
علی جریر می گوید: در نزد امام جواد علیه السلام نشسته بودم ، گوسفندی از خانه امام گم شده بود یکی از همسایگان را به اتهام دزدی کشان کشان به پیش آن حضرت آوردند، فرمود: وای بر شما از همسایه ما دست بردارید، گوسفند را او ندزدیده الان گوسفند در فلان خانه است بروید و گوسفند را بگیرید. رفتند گوسفند را در همان خانه یافتند و صاحب خانه را گرفته ، زدند و لباسش را پاره کردند، اما او گوسفند یاد می کرد که گوسفند را ندزدیده است ، او را نزد امام آوردند. امام فرمود: وای بر شما بر این شخص ستم کرده اید، گوسفند خودش به خانه او وارد شده و او اطلاعی نداشته ، آنگاه امام علیه السلام آن مرد را به نزد فراخواندند و برای دلجویی و جبران خسارت لباشس مبلغی به او بخشیدند(2)
3- کرامت و درخت سدر:
شیخ مفید رحمه الله در ارشاد نقل می کند، وقتی که حضرت جواد علیه السلام با همسرش فضل دختر مأمون از بغداد به مدینه مراجعه می فرمود به کوفه تشریف آوردند مردم او را مشایعت می کردند. موقع غروب به خانه مسیب رسید در آنجا فرود آمد و داخل مسجد رفت . در صحن مسجد رفت سدری بود که هنوز میوه نیاورده بود، امام کوزه آبی خواست و در پای درخت وضو گرفت و برای مردم نماز مغرب خواند. در رکعت اول سوره حمد و اذا جاء نصرالله خواند و در رکعت دوم حمد و قول هوالله خواند و پیش از رکوع قنوت گرفت ، پس رکعت سوم را خواند و تشهد و سلام گفت ، بعد از نماز مدتی مغرب را به جای آورد و تعقیب خواند و دو سجده شکر به جای آورد و از مسجد بیرون آمد زمانیکه به کنار درخت سدر رسید مردم دیدند که آن درخت میوه داد و از این جریان شگفت زده شدند از میوه آن درخت خوردند، میوه اش هسته ندارد آنگاه امام علیه السلام را تودیع نمودند.(3)
4- وقوع زلزله با دعای امام جواد علیه السلام :
قطب رواندی نقل کرده : معصتم امام جواد علیه السلام را به بغداد دعوت کرد و دنبال بهانه ای بود که آن حضرت را مورد شکنجه و آزار قرار دهد، روزی برخی از وزرا را خواست و گفت استشهادی تهیه کنید که محمد تقی علیه السلام قصد خروج و قیام دارد و اگر به دروغ هم باشد جمعی شهادت دهند و امضاء کنند، پرونده سازی شروع و استشهاد تنظیم گردید، وقتی به اصطلاح قضایی پرونده تکمیل و کیفر خواست صادر شد و قرار گذاشتند که امام را احضار کرده و به او بگویند شما قصد شورش داری چون انکار کرد شاهدان دروغین بیایند و شهادت دهند.
مراحل طی شد و پرونده ای ساختند که جمعی از مدینه و حجاز نوشته اند که محمد تقی ابن الرضا علیهماالسلام قصد خروج دارد و برای این کار سلاح و پول فراوانی تهیه کرده و تعدای از درباریان هم از ماجرای اطلاع دارند.
معصتم آن حضرت را خواست و گفت یا بن الرضا مگر تو قصد خروج و قیام داری ؟
امام فرمود: به خدا قسم این فکر هرگز در خاطرم خطور نکرده زیرا علم ما نشان می دهد که چنین زمانی نخواهد آمد و من هم چنین فکر نکرده ام معصتم گفت نامه ها و استشهادات هست و فلان و فلان هم شهادت می دهند فرمود: آنها را حاضر کنید معصتم پرونده سازان را حاضر ساخت و آنان با کمال گستاخی گفتند: آری نوشته ای که خروج می کنی و ما این نامه ها را از غلامان و بستگان تو گرفته ایم که سند قطعی در پرونده است .
راوای گوید: حضرت جواد علیه السلام در ایوان قصر نشسته بود یک طرف دیگر آن شاهدان دروغ پرداز و پرونده ساز قرار داشتند در این حال که نسبت دورغ به امام دادند حضرت جواد علیه السلام سر به آسمان بلند کرد دعائی خواند ناگهان گهواره زمین تکان می خورد و معتصم و وزرای او بر خود لرزیدند و به التماس افتادند هر یک از آنها می خواست فرار کند تا از جا برمی خاستند به رو می افتادند.
دیگر قدرت بلند شدن نداشتند همه حضار مضطرب شدند و پریشان ، معتصم خود در حیرت اضطراب بود گفت : یابن رسول الله من توبه کردم آنها را هم ببخش این واقع یک صحنه سازی بیش نبود دعا کن خداوند این جنبش و زلزله را ساکت و ساکن گرداند و این مردم نابخرد را هم ببخش و از تقصیر آنان بگذر. حضرت جواد علیه السلام سر به آسمان بلند کرد دعائی خواند عرض کرد پروردگارا، تو میدانی این طبقه ضاله دشمنان تو و دشمنان من هستند از اینها درگذر، پس زلزله فرو نشست .
5- آزاد شدن اباصلت از زندان :
اباصلت هروی می گوید: وقتی که در حضور حضرت رضا علیه السلام آماده به خدمت بودم فرمود:
ای باصلت : به قبه هارونیه وارد شو و از چهار گوشه گور هارون مشتی خاک بیاور، حسب الامر امام از چهار گوشه قبر وی خاک آوردم . امام علیه السلام خاک طرف در قبه را یعنی پشت سر هارون را گرفت ، بوکرد و ریخت ، فرمود: اگر بخواهند مرقد مرا پشت سر هارون حفر کنند سنگی ظاهر خواهد شد که اگر تمام کلنگداران خراسان جمع شوند نتوانند آنرا بکنند سپس خاک طرف بالا سر و پایین پای گور را گرفت و بوئید همان سخن را فرمود، آنگاه خاک پیش روی او را گرفت و فرمود: تربت من در پیش قبر اوست و مرقد مرا در آنجا تهیه خواهند کرد هنگامیکه به حفر مرقد من پرداختند به آنها بگو به اندازه هفت پله مرقد مرا حفر نمایند، آنگاه زمین را بشکافند و اگر امتناع کردند و خواستند لحدی برای من ترتیب دهند بگو لحد مرا دو ذراع و یکجوجب قرار دهند که از آن پس خدا به اندازه ای که بخواهد آنرا وسیع گرداند. در آن موقع نمی از طرف بالا سر قبر من به چشمم می رسد! این دعائی که به تو می آموزم بخوان ابی جریان پیدا می کند چنانچه همه لحد را فرا می گیرد و ماهیان کوچکی در آن آب پیدا می شود بعد از آن نانی به که به تو می دهم ریز کرده در میان آن آب بریز ماهیان ریزه های نان را می خورند تا چیزی از آنها باقی نماند آنگاه ماهی بزرگی پیدا می شود و همه آن ماهیان کوچک را می بلعد چنانچه اثری از آن ماهیان باقی نمی ماند، آنگاه ماهی بزرگ از چشم ناپدید می شود در آن موقع دست بر روی آب گذارده دعائی دیگر که به تو می آموزم بخوان آب خشک می شود و اثری از تری آب در قبر مشاهده نمی شود. البته همه این دستورات را در حضور مأمون انجام خواهی داد. پس از شهادت امام رضا علیه السلام به وصیت مذکور عمل شد.
سپس مأمون از اباصلت درخواست کرد که آن دعائی را که خواندی و آن همه آثار به ظهور رسید به من بیاموز اباصلت نقل می کند گفتم : به خدا سوگند پس از خواندن بلافاصله از خاطرم محو گردید، راست گفتم لیکن مأمون باور نکرد، دستور داد مرا به زندان برده به زنجیر بستند(4).
حضرت رضا علیه السلام دفن شد و من مدت یک سال در زندان بسر بردم .پس از یک سال از تنگنای زندان و بیدار خوابی شبها به ستوه آمدم ، دعائی خواندم و برای آزادی خویش به محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم متوسل شدم و از خدا تمنا کردم به برکات آل محمد گشایش در کار من بدهد.
هنوز دعا تمام نشده بود، حضرت ابی جعفر علیه السلام منجی گرفتاران جهان وارد زندان شده فرمود: ای اباصلت از تنگنای زندان به ستوه آمده ای ؟
عرض کردم : به خدا سوگند سخت ناراحتم .
فرمود: برخیز، دست به زنجیرها زد از دست و پای من زنجیرها به زمین افتادند و بعد دست مرا گرفت از کنار مأمون زندان عبور داد در حالیکه مرا می دیدند، لیکن یارای صحبت کردن با من را نداشتند و از محل خارج شدم ، فرمود برو در امان خدا که برای همیشه نه دست مأمون به تو برسد و نه دست تو به او(5).
6- سرانجام گستاخی :
محمد بن زکریا می گوید: مأمون هر نیرنگی که داشت برای امام جواد علیه السلام بکار برد( تا آن حضرت را آلوده و دنیاطلب نشان دهد) ولی چیزی دستگیرش نشد چون عاجز شد و خواست دخترش را برای زفاف حضرت فرستد - دستور داد - دویست دختر از زیباترین کنیزان را خواسته به هر یک از آنان جامی که در آن گوهری بود بدهند که حضرت در کرسی دامادی می نشیند در پیشش دارند - و چنانکه دستور داده بود کردند - لکن امام به آنها توجهی نکرد.
مردی بود بنام مخارق که آوازه خوان ، تارزن و ضربگیر بود و ریش درازی داشت مأمون او را دعوت کرد.
مخارق گفت : یا امیرالمؤمنین اگر امام جواد علیه السلام مشغول کاری از امور دنیا باشد همانطوریکه تو می خواهی او را به دنیا مشغول می کنم . سپس در برابر امام جواد علیه السلام نشست و آوازی شروع کرد که اهل خانه دورش جمع شدند و شروع کرد به ساز زدن و آواز خواندن ، ساعتی ادامه داد.
امام جواد علیه السلام به او اعتنایی نمی فرمودند و به راست و چپ هم نگان نمی کرد سپس سرش را به طرف او بلند کرد و فرمود:
ای دراز ریش از خدا بترس ، ناگهان ساز و ضرب از دستش افتاد و تا وقتی که مرد دستش کار نمی کرد.
مأمون از حال او پرسید جواب داد:
چون امام جواد علیه السلام بر من فریاد زد دهشتی به من دست داد که هرگز از آن بهبود پیدا نمی کنم (6).
7- ایمن از شر مأمون :
صفوان بن یحیی می گوید: ابونصر همدانی به من گفت که حکیمه دختر ابی الحسن قرشی که از زنان نیکوکار بود به من گفت : وقتی امام جواد علیه السلام از دنیا رفتند برای عرض تسلیت به نزد ام فضل رفتم و به او تسلیت گفتم و او را بسیار غمگین یافتم که با گریه و ناله و بی تابی خودش را می کشت (کنایه از شدت ناراحیت ) من نزد او نشستم تا مقداری ناراحتیش ‍ فرو نشست و ما مشغول سخن درباره کرم امام جواد و توصیف ایشان و بیان آنچه خداوند از عزت و اخلاص و شرافت و بزرگواری به ایشان عطا کرده بود شدیم .
ناگاه دختر مأمون (ام فضل ) گفت : آیا به تو خبر دهم از ایشان چیز عجیبی را؟
گفتم : آن چیست ؟
گفت : من زیاد به ایشان غیرت می ورزیدم و همیشه مراقب او بودم و چه بسا از او چیزی می شنیدم و به پدرم شکایت می کردم پس می گفت : دخترم تحمل کن . پس همانا او (امام جواد علیه السلام ) جگر گوشه رسول خداست روزی من نشسته بودم کنیزی وارد شد و سلام کرد.
گفتم تو کیستی ؟
گفت : من کنیزی از فرزندان عمار بن یاسر هستم و همسر ابی جعفر محمد بن علی علیهماالسلام همشر شما می باشم . پس به من مقداری حسد داخل شد که قادر به تحمل آن نبودم و تصمیم گرفتم خارج شوم و سر به بیابان بگذارم و نزدیک بود که شیطان مرا به بدی بر آن کنیز وادار نماید، پس خشم خود را فرو بردم و به او کمک کردم و لباس پوشانیدم پس زمانیکه از پیش ‍ من رفت نتوانستم بر خود مسلط شوم برخاستم و به پیش پدرم رفتم و موضوع را به او خبر دادم در حالیکه او مست لایعقل بود، پس گفت : ای غلام برای من شمشیری بیاور پس غلام شمشیر را آورد و او بر اسب سوار شد و گفت به خدا سوگند او (امام جواد علیه السلام ) را قطعه قطعه
می کنم .من زمانیکه این وضعیت را مشاهده کردم ، گفتم : انالله و اناالیه راجعون با خود و شوهرم چه کردم ؟! و به صورتم سیلی می زدم پس پدرم بر محضر او (امام جواد علیه السلام ) داخل شد و همواره او را با شمشیر می زد تا قطعه قطعه کرد. سپس خارج شد و من دوان دوان پشت سر او بیرو آمدم و از اندوه و بیقراری شب را نخوابیدم .
صبج شد و من پیش پدرم رفتم و گفتم می دانی دیشب چه کردی ؟ گفت : چه کردم ؟ گفتم ابن الرضا علیه السلام را کشتی چشمهایش اشک آلود شد و بیهوش گردید زمانیکه به هوش آمد گفت وای بر و چه می گویی ؟!
گفتم : بله به خدا سوگند پدر بر او وارد شدی و همواره وی را با شمشیر می زدی تا قطعه قطعه کردی پس از این خبر به شدت مضطرب و نگران شد.
پس گفت : یاسر خادم را به نزد من بیاورید.
پس زمانیکه آوردند به یاسر خادم گفت : این (ام فضل ) چه می گوید:
یاسر گفت : ای امیرالمؤمنین راست می گوید.
پس پدرم با دستش به سینه و صورتش می زد و می گفت : انالله و اناالیه راجعون هلاک شدیم ، به خدا نابود شدیم ، و تا ابد رسوا شدیم .
وای بر تو برو و ببین ماجرا از چه قرار است و سریعا به من خبر بیاور که نزدیک است جانم از بدنم خارج شود.
پس یاسر خارج شد و من برگونه و صورتم می زدم پس خیلی زود برگشت و گفت مژده بده امیرالمؤمنین :
مأمون گفت : هر چه بخواهی مژدگانی می دهم - چه دیدی ؟ - گفت بر او وارد شدم دیدم نشسته و پیراهنی دارد که دست و پای ایشان را پوشانده به او سلام کردم و گفتم ای فرزند پیامبر دوست دارم این پیراهنت را به من هبه نمائی در آن نماز بخوانم و بوسیله آن متبرک شوم من می خواستم به بدن او نگاه کنم که آیا در آن زخم یا اثر شمشیر هست .
پس فرمود: من ترا با بهتر از آن می پوشانم گفتم : غیر از این نمی خواهم پس ‍ حضرت آن را کند پس بدن ایشان را نگاه کردم اثر شمشیر نبود پس مأمون به شدت گریست و گفت : بعد از این چیزی نماند این عبرت برای اولین و آخرین است .
سپس مأمون گفت : ای یاسر اما سوار شدنم برای رفتم به سوی او و وارد شدنم بر او یادم هست ، ولی از خارج شدنم از محضر ایشان و آنچه با ایشان کردم چیزی به یادم نمی آید و یادم نیست که چطور به مجلسم برگشتم و رفتن و برگشتنم چگونه بود خداود لعنت کند این دختر را لعنتی سخت .
به نزد او (ام فضل ) برو و به او بگو پدرت می گوید: اگر بعد از این بیائی و از امام جواد علیه السلام شکایت کنی یا بدون اجازه ایشان از منزل خارج شوی از طرف او از تو انتقام می گیرم .
سپس به نزد امام جواد علیه السلام برو و از طرف من سلام برسان و ایشان بیست هزار دینار ببر و اسبی را که دیشب به آن سوار بودم به او بده و به هاشمی ها و امرا دستور بده که نزد او روند و سلام کنند.
یاسر گوید: به نزد هاشمی ها و اوامر رفتم و این موضوع را به آنان اعلام کردم و مال و اسب را برداشته و به سوی امام جواد علیه السلام رفتم و به محضر ایشان وارد شدم و سلام مأمون را ابلاغ کردم و بیست هزار دینار، را در برابر ایشان گذاشتم و اسب را به ایشان عرضه کردم آن حضرت مدتی به اسب نگاه کرد و تبسم فرمود و سپس فرمود: ای یاسر آیا عهد بین من و او چنین بود؟!
پس عرض کردم : ای مولای من عتاب را کنار گذار، به خدا و حق جدت محمد صلی الله علیه و آله و سلم سوگند که مأمون از کارش هیچ نفهمیده و نمی دانست که در کدام زمین خداست و هر آینه نذر کرده و سوگند خورده که هرگز مست نشود و این مطلب را شما به روی او نیاور و او را به خاطر آنچه از او سرزده عتاب مکن .
امام فرمود: عزم من هم چنین بود.
عرض کردم : عده ای از بنی هاشم و امرا در برابر در منتظر هستند، مأمون آنها را فرستاده تا بر شما سلام کنند و وقتی که سواری می شوی به نزد وی بروی شما را همراهی نمایند و در رکابتان باشند.
امام فرمود: بنی هاشم و امرا را وارد کن مگر عبدالرحمن بن حسن . و حمزة بن حسب پس خارج شد م و آن ها را وارد کردم سلام کردند پس امام لباس خواست و پوشید و برخاست و سوار شد و بنی هاشم و امرا همراه او بودند تا به نزد مأمون آمد.
پس زمانیکه مأمون او را دید برخاست و به سوی او رفت و او را به سینه اش ‍ چسباند و به او خوشامد گفت و اجازه نداد کسی وارد شد و همینطور با او سخن می گفت .
وقتی این موضوع تمام شد. امام جواد علیه السلام فرمودند: ای امیرالمؤمنین مأمون جواب داد: لبیک و سعدیک .
امام فرمود: نصیحتی بر تو دارم آنرا بپذیر.
مأمون گفت : سپاسگزارم و از شما تشکر می کنم آن نصیحت چیست ؟
امام فرمود: شبانه از منزل خارج مشو که از این مردم منکوس واژگون شده بر شما ایمن نیستم ، در نزد من حرزی است که با آن خود را حفظ کن و از شرور و بلاها و ناخوشایندها و آفتها و عاهات در امان باش همانطورکه دیشب خدا مرا از تو نجات داد و اگر با آن حرز لشکریان روم یا بیش از آن را ملاقات نمایی یا اهل زمین بر علیه تو و برای شکست دادن به تو اجتماع نمایند با قدرت و جبروت الهی هیچ کاری نمی توانند بکنند و همینطور شیاطین جن و انس .
اگر دوست میداری بفرستم تا از جمیع آنچه گفتم و هرآنچه که از آن می ترسی در امان باشی ، این حرز بیش از حد مجرب اشت .
مأمون گفت : آنرا با خط خودت بنویس وبرایم بفرست تا بازداشته شوم از آنچه ذکر کردی .
امام فرمود: از روی محبت و بزرگواری آنرا می فرستم .
سپس ماءمو گفت : عمویت به قربانت از آنچه از من سر زد درگذر و مرا ببخش .
امام فرمود: چیزی نبود، چیزی جز خیر نبود
پس مأمون گفت : به خدا سوگند با خراج شرق و غرب به سوی خداوند تقرب می جویم و فردا که صبح می شود آنچه را مالک شده ام برای کفاره آنچه گذشت ، انفاق می کنم .
سپس مأمون گفت : ای غلام آب و غذا بیاورید و بنی هاشم را وارد کن . پس ‍ بنی هاشم داخل شدم و با مأمون غذا خوردند و به تناسب منزلت هر کدام از آنان امر کرد خلعت و جایزه دهند.
سپس به امر ابی جعفر علیه السلام گفت : در پناه خداوند برگرد و فردا آن حرز را برای من بفرست .
پس امام علیه السلام برخاست و سوار شد و مأمون دستور داد امرا همراه او سوار شوند تا منزلش ببرند.
یاسر گوید: زمانیکه امام جواد علیه السلام صبح کرد کسی را به دنبال من فرستاد و مرا خواند و پوست آهوی نازکی از من خواست و سپس با خط خود آن حرز معروف را نوشت و فرمود: یاسر آنرا در بازویش ببندد وضوی کاملی بگیرد و چهار رکعت نماز بخواند در هر رکعت فاتحة الکتاب و هفت مرتبه ایة الکرسی(7) و هفت مرتبه آیه شهدالله (8) و هفت مرتبه والشمس و هفت مرتبه واللیل و هفت مرتبه قل هوالله احد و سپس آنرا به بازوی راستش ببندد با حول الهی و قوت او در هنگام بلایا از هر چیزی که می ترسی و دوری می کند سالم می ماند(9).
ناگفته نماند که برخی در این خبر تشکیک کرده اند، لیکن مرحوم علامه مجلسی می فرمایند: به صرف استبعاد نمی توان همچون خبری که مکررا نقل شده را منع نمائیم.
از بس که کریمی و جوادی              بر دشمن خویش حرز دادی
رفع یک شبهه :
شاید به ذهن خواننده محترم بیاید که چرا حضرت جواد علیه السلام به فردی چون مأمون ستمگر حرز می دهند؟ باید توجه داشت که در اعمال حضرات معصومین علیهم السلام آنچه ملاک هست منافع اسلام و مسلمین بوده و هست و با توجه به شرایط زمان و مکان و ملاحظه نسبیت بین خلفا در تاریخ اسلام به اتخاذ مواضع شاهدیم روزی علی علیه السلام مشاورت خلفا را قبول می کند و روزی حضرت جواد علیه السلام حرز می دهد و اینها به معنای تاءیید این خلفا نمی باشد.
حرز حضرت جواد علیه السلام :
بسم الله الرحمن الرحیم ، لاحول ولاقوة الابالله العلی العظیم ، اللهم رب الملائکة والروح و النبیین و المرسلین و قاهر من فی السموات و الارضین و خالق کل شی ء ومالکه ، کف عنی باءس اعدائنا و من ارادبنا سؤ ا من الجن و الانس فاعم الصارهم و قلوبهم واجعل بینی و بینهم حجابا و حرسا و مدفعا انک ربنا و لاحول و لاقوة الابالله علیه توکلنا و الیه انبنا و هوالعزیر الحکیم ربنا وعافنا من شر کل سوءو من شر کل دابة انت آخذ باصیتها و من شر ماسکن فی اللیل و النهار و من شر کل سؤ و من شر کل ذی شر یارب العالمین و اله المرسلین صلی الله علیه و آله اجمعین و خص ‍ محمدا و آله باتم ذلک ولاحول ولاقوه الا بالله العلی العظیم (10).
حرز دیگر آن حضرت :
یا نور یا برهان یا مبین یا منیر یا رب یا اکفنی الشرور وافات الدهور واسئلک النجاة یوم ینفخ فی الصور(11).
8- طی الارض و آزادی زندانی :
شیخ مفید و طبرسی از محمد بن حسان و علی بن خالد روایت کرده اند که گفت : در آن زمان که در سامرا بودم گفتند: مردی مدعی نبوت را از شام آورده و زندانی کرده اند. شنیدن این موضوع بر من گران آمد، خواستم او را ببینم به همین خاطر به زندانبانان محبت کرده و با آن رابطه برقرار کردم تا اجازه دادند که نزد او بروم . وقتی او را دیدم بر خلاف شایعاتی که شنیده بودم وی را فردی عاقل و وارسته یافتم .
گفتم : فلانی می گویند تو مدعی نبوت هستی و به این دلیل زندانی شده ای .
گفت : هرگز، من چنین ادعایی نکرده ام ، جریان من از این قرار است که : من در موضع معروف به راءس الحسین شام که سر مبارک امام حسین علیه السلام را در آنجا گذاشته یا نصب کرده بودند مشغول عبادت بودم .
ناگهان شخصی به نزد من آمد و گفت : برخیز برویم من بلند شدم و با او براه افتادم کمی راه رفتیم دیدم در مسجد کوفه هستم فرمود: اینجا را می شناسی ؟
گفتم : بله مسجد کوفه است او در آنجا نماز خواند و من هم نماز خواندم ، بعد با هم از آنجا بیرون آمدیم مقداری با او راه رفتم ناگاه مشاهده کردم که در مسجد مدینه هستیم .
او به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم سلام کرد و نماز خواند و من هم با ایشان نماز خواندم بعد از آنجا خارج شدم ، مقداری قدم زدیم ناگاه دیدم که در مکه هستم کعبه را طواف کرد و من هم طواف کردم ؟ بنا به نقل کافی اعمال حج به جا آوردیم ) بعد از آنجا خارج شدیم چند قدمی نرفته بودیم که دیدم در جای خودم که در شام به عبادت الهی مشغول بودم هستم آن مرد رفت و من در شگفتی غوطه ور بودم که خدایا او که بود و این چه کرامتی ؟! یک سال از این موضوع گذشت که دیدم باز ایشان آمد و از دیدن او شاد شدم از من خواست که با او بروم من با او رفتم همچون سال گذشته مرا به کوفه ، مدینه و مکه برد و به شام برگرداند.
وقتی خواست برود گفتم ترا به آن خدایی که قدرت این کار را به تو داده سوگند میدهم بگو که تو کیستی ؟
فرمود: من محمد بن علی موسی بن جعفر هستم .
من این واقعه را به دوستان و آشنایان بیان کردم و ماجرا شایع شد تا اینکه مرا به اینجا آوردند و ادعای نبوت را به من نسبت دادند.
گفتم : جریان ترا به محمد بن عبدالملک زیات بیان کنم .
گفت : بگو.
من نامه ای به او که وزیر اعظم معتصم عباسی بود نوشتم و موضوع را به ایشان بازگو کردم ، او در زیر نامه من نوشته بود: نیازی به آزاد کردن ما نیست ، به آن کس که ترا از شام به کوفه و از کوفه به مدینه و از مدینه به مکه بردو باز به شام برگرداند و همه این کارها را در یک شب انجام داد بگو تا از زندان آزادت نماید.
علی بن خالد می گوید: پس از مشاهده جواب نامه از نجات او ناامید شدم با خود گفتم : بروم و به ایشان دلداری دهم وقتی به زندان آمدم دیدم مأموران زندان متحیر و سرگشته به این طرف و آن طرف می دوند.
پرسیدم : موضوع چیست ؟
گفتند: آن زندانی مدعی نبوت را که به زنجیر کشیده بودیم از دیشب نیست در حالیکه درها بسته و قفلها مهر و موم است . معلوم نیست به آسمان یا زیر زمین رفته یا مرغان هوا ایشان را ربوده اند.
علی بن خالد زیدی مذهب با مشاهده این واقعه به امامت معتقد و از اعتقادی خوب برخوردار شد(12).
9- صله شاعر ولائی :
جابربن یزید می گوید: روزی به خدمت امام جواد علیه السلام شرفیاب شدم و از حاجتم به او شکایت کردم .
فرمود: ای جابر در نزد ما درهمی نیست ، پس از فاصله کوتاهی کمیت (شاعر نامی اهل بیت ) وارد شد و به امام جواد علیه السلام عرض کرد فدایت شوم آیا اجازه می فرمائید برای شما قصیده ای بخوانم ؟ امام علی علیه السلام فرمودند بخوان . کمیت قصیده اش را برای امام علیه السلام خواند.
امام علیه السلام فرمود:
ای غلام از آن اتاق بدره ای (کیسه ای حاوی ده هزار درهم ) بیاور و به کمیت بده . غلام آورد و داد.
پس کمیت گفت : فدایت شوم اجازه می فرمائید قصیده ای دیگر بخوانم ؟
امام علیه السلام فرمود: بخوان . پس او قصیده دیگرش را خواند.
و امام علیه السلام فرمود: ای غلام از آن اتاق بدره ای بیاور و به کمیت بده ، غلام آورد و به کمیت داد.
کمیت گفت : فدایت شوم اجازه می فرمائید قصیده سوم را بخوانم ؟
امام علیه السلام فرمود: بخوان و او خواند.
امام علیه السلام به غلام دستور داد از آن اتاق بدره ای بیاور و به کمیت بده .
آنگاه کمیت گفت : به خدا سوگند برای خواسته دنیوی شما را مدح نکردم و برای این مدحم چیزی نمی خواهم ، مگر صله رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را و آن حقی که خداوند بر شما واجب کرد.
پس امام به کمیت دعا کرد و به غلام فرمود آن کیسه ها را به جایشان برگردان .
جابر می گوید: من در دلم چیزی احساس کردم که امام به من فرمود در نزد من درهمی نیست و امر کرد به کمیت سی هزار درهم دادند امام فرمود:
ای جابر برخیز و داخل خانه شو، بلند شدم و به خانه داخل شدم ، ولی در در آن چیزی نیافتم و به سوی امام علیه السلام آمدم ، و آنگاه امام علیه السلام به من فرمود: ای جابر آنچه که ما از شما مخفی می کنیم بیشتر از آن چیزی است که بر شما آشکار می سازیم . سپس دستم را گرفت مرا به خانه داخل کرد، پس از آن به پایش زد انبوهی از طلا پیدا شد(13) فرمود: این جابر به این نگاه کن و به احدی مگر از افراد موثق از برادران دینی خود خبر مده ؛ همانا خداوند ما را بر آنچه اراده کنیم قادر ساخته است (14).
10- شفای چشم :
محمدبن میمون می گوید: من در مکه همره امام رضا علیه السلام بودم به حضرت عرض کردم : من می خواهم به مدینه بروم ، نامه ای بنویس به ابی جعفر علیه السلام ببرم امام رضا علیه السلام تبسم فرمود و نامه ای نوشت .
به مدینه رفتم و چشمهایم درد داشت (و درست نمی دید) به خانه امام رفتم نامه را دادم موفق - غلام امام - گفت سرنامه را بگشا و بازکن و در پیش روی امام بگیر (چنان کردم ) سپس حضرت جواد علیه السلام به من فرمود: ای محمد حال چشمت چطور است ؟
عرض کردم یا ابن رسول الله بیمار است و نور چشمم رفته همانطور که مشاهده می فرمائید.
آنگاه دستش را دراز کرد و بر چشم من کشید بینائیم برگشت همانند سالمترین وضعیتی که بود شده بودم ، سپس دستها و پاهای حضرت را بوسیدم و برگشتم در حالیکه بینا شده بودم و حضرت جواد علیه السلام در این زمان کمتر از سه سال داشت .
11- نقره از برگ زیتون :
ابوجعفر طبری از ابراهیم بن سعید روایت کرد که دیدم حضرت امام محمد تقی علیه السلام بر برگ درخت زیتون دست می زد، پس آن برگ نقره می گردید، من آنها را از آن حضرت گرفتم و بسیاری از آنها را در بازار خرج کردم و هرگز تغییری نکرد، یعنی نقره خالص شده بود.
12- طلا شدن خاک:
اسماعیل بن عباس هاشمی می گوید: روز عیدی خدمت حضرت محمد جواد علیه السلام رفتم و به آن جناب از تنگی معاش شکایت کردم آن حضرت مصلای خود را بلند کرد و از خاک سبیکه ای از طلا برگرفت یعنی خاک به برکت دست آن حضرت پاره طلای گداخته شد پس به من عطا کرد آنرا به بازار بردم شانزده مثقال بود(15).
13- جای انگشت بر سنگ :
در بعضی دلائل (امانت ) آن حضرت است و نیز روایت کرده از عمر بن یزید که گفت دیدم امام محمد تقی علیه السلام را پس گفتم یابن رسول الله علامت امام چیست ؟ فرمود آن است که اینکار را به جا آورد پس دست خود را بر سنگی گذاشت و جای انگشتانش در آن سنگ ظاهر شد(16).
14- نرم شدن آهن:
روای گفت : دیدم که حضرت جواد علیه السلام آهن را می کشید بدون آنکه آنرا در آتش بگذارد و سنگ را با خاتم خود نقش می کرد(17).
جوادالائمه و جهاد فرهنگی
روسیاهی یحیی بن اکثم و عباسیان در مجلس عقد:

بنا به نقل مرحوم شیخ مفید از ریان بن شبیب وقتی که مأمون می خواست دخترش ام فضل را به همسری امام جواد علیه السلام درآورد، قبول موضوع بر عباسیان بسی سنگین بود چرا که آنان نگران بودند که این امر باعث انتقال حکومت به علویان شود برای همین آنها به پیش مأمون رفتند و گفتند تو را به خدا قسم می دهیم که از این تصمیم منصرف شو و بار دیگر ما را در غم انتقال قدرت از عباسیان به علویان مبتلا نکن ، در گذشته که علی بن موسی را ولیعهد کردی همه هراسان و نگران بودیم تا خدا ما را از آن کفایت نمود، حال برای نامزدی دخترت ام فضل یکی از عباسیان را اختیار کن .
مأمون جواب داد: اما اختلاف میان شما و علویان ، سبب و باعث آن شما بوده اید اگر منصفانه رفتار می کردید آنها بر شما برتری داشتند، پیشینیان من که با علویان بدرفتاری کردند قطع رحم نمودند من از این کار به خدا پناه می برم ، از اینکه علی بن موسی را ولیعهد خویش کردم پشیمان نیستم ، از او خواستم که به جای من خلافت کند ولی قبول نکرد قضای حتمی خداوند جای خویش گرفت و کان امرالله مقدورا بدرستی که دانشمندترین ، سیاستمدارترین و فتنه جوترین خلیفه عباسی مأمون علیه الهاویه است در محضر عباسیان که همگی از دسیسه های او مطلع و در واقع صحنه گردان فتنه بودند چنین خود را بیگانه و خیرخواه جلوه می دهد ببینید با مردم عوام بی چاره چه می کرد؟
اما اینکه ابوجعفر را به دامادی خویش برگزیده ام ؟ بخاطر اینکه او با وجود کمی سن در فضل و دانش و اعجوبه بودن برتر از همه است امیدوارم که زمینه ای فراهم شود تا دیگران نیز همچون من بر مراتب فضل و برتری ایشان مطلع شوند.
عباسیان بار دیگر کمی سن آن حضرت را بهانه کرده و گفتند: اگر چه رفتار این جوان و کمالاتش ترا به اعجاب واداشته ولی سن او کم است ، با معلومات فقهی آشنا نیست ، مدتی صبر کنید تا تحت تربیت قرار گیرد بعد عزم خویش را عملی نمائید.
مأمون جواب داد: وای بر شما من به منزلت این جوان از شما داناتر هستم ، این جوان از اهل بیتی هست که دانش آنها از جانب خدا و الهامات الهی است . همواره پدرانش در دانش دین و ادب از رعیت بی نیاز بودند رعیتی که عملشان به کمال نرسیده است ، اگر او را قبول ندارید امتحانش کنید تا مراتب علم و کمالاتش روشن شود.
گفتند قبول داریم می آزمائیم .
اجازه دهید دانشمندی را بیاوریم تا در محضر شما از علم فقه و شریعت از او سؤ ال نماید اگر از عهده امتحان برآید برکار وی اعتراضی نداریم و فضل ایشان بر همه ما معلوم می شود وگرنه از پیامد ناخوشایند این کار ایمن خواهیم بود، مأمون پذیرفت و جلسه به پایان رسید.
آنان پس از بازگشت از پیش مأمون ، به شور نشسته و به توافق رسیدند که از قاضی نامی و مشهور یحیی بن اکثم دعوت نمایند تا در پیش مأمون سئوالی از امام جواد علیه السلام بپرسد که عاجز شود و به او وعده دادند که پول کلانی خواهند داد لذا یحیی بن اکثم پذیرفت که این کار را انجام دهد. آنگاه به نزد مأمون برگشته و آمادگی خویش را اعلان کردند.
در روز معین ، مجلس آماده شد، هر کس درجای خود قرار گرفت یحیی بن اکثم نیز آمد، مأمون گفت برای ابوجعفر علیه السلام تشک و ساده ای (رختخواب ) انداختند و دوتا متکا گذاشتند، حضرت جواد علیه السلام و مأمون در کنار هم نشستند، یحیی بن اکثم نیز روبروی امام جواد نشست و مردم نیز طبق مقامشان هر یک در جای خویش قرار گرفته بودند.
یحیی ابن اکثم گفت : یا امیرالمؤمنین اجازه می فرمائید که از ابوجعفر سئوال بکنم ؟ گفت : از خودش اجازه بگیر.
یحیی به آن حضرت گفت : فدایت شوم اجازه می فرمائی مسأله ای بپرسم ؟
فرمود: اگر می خواهی بپرس .
یحیی گفت : خدا مرا فدایت گرداند اگر فردی در حال احرام شکاری را بکشد حکمش چیست ؟ (یادآوری این نکته خالی از لطف نیست که این دانشمند معاند از روی عمد یک مسأله ای را انتخاب کرده بود که فروع متعدد دارد و اگر بعضی از فروع جواب داده شود می شود بحث را پیچاند و فروعات دیگر را طرح کرد، البته غافل از اینکه این خاندان علم با شیر مادر به جانشان ره یافته و با افاضات الهی از دانش دیگران بی نیاز و همواره بر ذروه کمال علمی درخشیده و خواهند درخشید.
امام جواد علیه السلام فرمودند: در حل کشته یا در حرم ؟ عالم به حرمت بوده یا جاهل ؟ از روی عمد کشته یا اشتباه ؟ آزاد بوده یا غلام ؟ صغیر بوده یا کبیر؟ این اولین صید او بوده یا بیشتر؟ آن صید از پرندگان بوده یا غیر آنها؟ کوچک بوده یا بزرگ ؟ شخص محرم بر این عمل اصرار دارد یا پشیمان شده ؟ شب این عمل را انجام داده یا روز؟ احرام عمره بوده یا احرام حج ؟
یحیی از شیندن این فروع و مسائل متحیر و نشانه عجز و زبونی در قیافه اش ‍ آشکار شد و زبانش به لکنت افتاد و امر برای اهل مجلس روشن شد که او حریف حضرت جواد علیه السلام نیست .
مأمون گفت : خدای رابخاطر این نعمت و درستی تشخیص خودم حمد می کنم ، آنگاه رو به عباسیان کرد و گفت : اکنون آنچه را که منکر بودید بر شما روشن شد؟
آنگاه مأمون از امام خواست که خطبه بخواند و امام خطبه خواند و عقد ام الفضل میان ایشان و مأمون واقع گردید و صداق او را مبلغ پانصد درهم که با مهریه جده اش حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها برابر بود مقرر فرمود.
وقتی که عقد جاری شد خدمتگزاران و اطرافیان مأمون آمدند و با غالیه (ماده خوشبو) محاسن خواص اهل مجلس را خوشبو کردند سپس نزد سایر اهل مجلس رفتند و آنها را نیز معطر ساختند و بعد سفره و خوانهای طعام آوردند و مردم غذا خوردند و مأمون مطابق شأن هر گروهی جایزه داد و غیر از خواص بقیه مردم پراکنده شدند.
آنگاه مأمون از حضرت جواد علیه السلام تقاضا کرد در صورتی که مایل باشید جواب مسائل شخص محرم را بفرمائی تا بهره مند شویم .
حضرت فرمودند: اگر محرم صیدی را در غیر حرم بکشد و آن از پرندگان بزرگ باشد یک گوسفند کفاره آن خواهد بود که باید قربانی کند، اگر آن صید در حرم باشد باید دو گوسفند قربانی کند، اگر جوجه ای را در حل بشکد باید یک بره که از شیر گرفته شده قربانی نماید، ولی قیمت آن جوجه بر او واجب نیست ولیکن اگر جوجه را در حرم بکشد کفاره اش یک گوسفند و قیمت جوجه است .
اگر صید از حیوانات وحشی مثل الاغ وحشی باشد باید یک گاو قربانی کند، اگر صیدی که کشته شترمرغ باشد باید یک شتر قربانی کند.
کفاره کشتن صید بر عالم و جاهل مساوی است . اگر عمدا صید را بکشد گناه کرده ، ولی چنانچه از روی اشتباه باشد چیزی بر او نیست .
کفاره فرد حر بر خودش واجب است و کفاره غلام بر مولای او واجب می شود برای صغیر کفاره نیست ، ولی بر کبیر کفاره واجب است .
شخصی که پشیمان شود بعد از کفاره عقاب آخرت ندارد ولی آنکه بر کشتن صید اصرار ورزد دچار عذاب آخرت نیز می شود.
مأمون که از تبیین و تشریح احکام فروع این مسئله شوق زده شده بود گفت : احسنت یا اباجعفر خداوند برای تو خیر بخواهد اگر صلاح می دانید شما نیز سؤ الی از یحیی بن اکثم بپرسید؟
امام فرمود: سؤال بکنم ؟
یحیی (که حساب کار دستش آمده بود) گفت : فدایت شوم میل میل شماست اگر از من چیزی بپرسی چنانچه بلد بودم جواب می دهم وگرنه از خود شما یاد می گیرم .
امام فرمود: چه می گوئی درباره این مسئله که:
مردی در اول روز به زنی نگاه کرد که بر او حرام بود، چون آفتاب بلند شد آن زن بر او حلال گردید همین که ظهر شد بر او حرام گردید وقتی به موقع عصر فرا رسید حلال شد وقتی آفتاب غروب کرد حرام گشت ، در زمان عشا حلال شد وقتی نصف شب شد حرام گردید، چون فجر طلوع کرد بر او حلال شد این چطور زنی است ؟ به چه علت حلال و حرام گردید؟
یحیی که حسابی گیج شده بود، گفت : به خدا سوگند قسم که من جواب این مسئله را نمی دانم شما بفرمائید تا یاد بگیرم .
حضرت جواد علیه السلام فرمود: این زن کنیزی است و آن مرد اجنبی و نامحرم است .
اول صبح نگاه کردن آن مرد به آن زن (برای اینکه نامحرم بود) حرام بود.
چون آفتاب بلند شد آن کنیز را خرید بر آن مرد حلال شد. موقع ظهر آن کنیز را آزاد کرد حرام شد. وقت عصر آن زن را تزویج کرد حلال شد. موقع غروب به سبب ظهار (که شوهر به همسرش بگوید پشت تو نظیر پشت مادر من باشد) حرام شد زمان عشا چون کفاره ظهار را داد حلال گردید نصف شب آن زن را طلاق داد حرام شد، چون طلوع فجر فرا رسید رجوع کرد لذا آن زن بر آن مرد حلال شد.
آن گاه مأمون به حاضران در مجلس روی کرد و گفت : در میان شما کسی هست که این مسأله چنین جواب دهد؟ گفتند: نه والله امیرالمؤمنین به راءی خود داناتر است .
مأمون گفت : وای بر شما، اهل بیت از نظر فضل و کمال در میان مردم ممتازند و کمی سن مانع فضیلت ایشان نمی شود(18).
بیان حد سارق و سرانجام حسد:
از زرقان دوست صمیمی و همنشین ابن ابی داود نقل شده که گفت : روزی ابن ابی داود از نزد معتصم برگشت در حالیکه اندوهگین بود درباره حزنش ‍ بااو سخن گفتم ، گفت : امروز دوست داشتم که بیست سال قبل مرده بودم . بدو گفتم : چرا؟ گفت بخاطر آنچه از این سیاه (بنا به نقلی چهره ایشان گندمگون بود) ابی جعفر محمد بن علی بن موسی علیه السلام در نزد امیرالمومنین ثابت شد.
گفتم آن چگونه بود؟
گفت : دزدی به سرقت اعتراف کرده بود و خلیفه از نحوه تطهیر آن دزد به سبب اجرای حد سوال کرد و برای همین موضوع فقها را در مجلس خود جمع کرد و محمد بن علی علیه السلام را هم احضار کرد از ما پرسید که قطع دست از کجای دست واجب است .
من گفتم : از مچ دست .
خلیفه گفت : دلیل آن چیست ؟
گفتم : برای اینکه دست همان انگشتان و کف دست تا مچ می باشد به خاطر این فرمایش خدای تعالی در تیمم که : فامسحوا بوجوهکم و ایدیکم(19) و با من عده ای در این فتوی اتفاق کردند. و دیگران گفتند: بلکه واجب است که از آرنج قطع شود.
خلیفه : گفت دلیل بر آن چیست ؟
گفتند: چون همانا خداوند فرموده : و ایدیکم الی المرافق(20) و این دلالت دارد براینکه دست همان مرفق و آرنج است .
ابن ابی داوود گفت : سپس خلیفه روی کرد به امام جواد علیه السلام و گفت :ای اباجعفر در این موضوع چه می فرمائید.
امام جواد علیه السلام فرمود: ای امیرالمؤمنین قوم در این باره سخن گفتند خلیفه گفت : آنچه را آنها گفتند فروگذار رأی شما چیست ؟
امام علیه السلام فرمودند: ای امیرالمؤمنین مرا معاف دار.
خلیفه گفت : ترا به خدا سوگند می دهم که رأی و نظرت را بیان فرمائی .
- گفتنی است که شاید این همه اصرار آن خلیفه بد ذات برای تحریک حسد علمای دربار و مدعیان فقاهت بر علیه حضرت جواد علیه السلام بود - امام فرمودند: حال که سوگند دادی می گویم که همه آن ها اشتباه کردند در این مورد سنت است همانا واجب است که از پیوند استخوانهاهای انگشتان قطع و کف دست را رها نمایند.
خلیفه گفت : دلیل این حکم چیست ؟
امام جواد علیه السلام فرمود: این سخن پیامبر صلی الله علیه و آله که فرمود: سجده بر هفت عضو هست ؟ صورت - دو دست - دو زانو - و دو پا، پس زمانیکه دستش از مچ دست بریده شود یا از آرنج برای این دزد دستی نمی ماند که بر آن سجده نماید و خدای متعال فرمود: و ان السماجد لله (21) مسجدها از آن خداست یعنی این اعضای هفتگانه سجده مسجد از آن خدایند و آنچه از آن خداست قطع نمی شود.
ابن ابی داود گوید: معتصم از این حکم خوشش آمد و دستور داد که دست دزد از مفصل انگشتان دست قطع کنند نه کف دست .
ابن ابی داوود گوید: در آن لحظه من قیامتم برپا شد و آرزو می کردم که ای کاش زنده نبودم .
- حال ببینید سرانجام حسد این عالم بی عمل درباری را که با وجود یقین به صحت حکم امام برای آن که مبادا پذیرش و مقبولیت این چراغ هدایت برخوردار از علم لدنی بازار وی را کساد کند به چه جنایتی هولناک دست می زند و در لباس نصیحت و خیرخواهی خلیفه جائر معتصم عباسی را به قتل امام جواد علیه السلام تحریک می کند چه بدفرجامی که این بدبخت برای خود تدارک دید از شر حسد و شیطنت حسودان به خداوند پناه می بریم .
ابن ابی داود گفت : بعد از سه روز به نزد معتصم رفتم بدو گفتم : همانا خیرخواهی امیرالمؤمنین بر من واجب است چیزی را می گویم که می دانم به سبب آن به آتش داخل می شوم .
خلیفه گفت : آن چیست ؟
گفتم : زمانیکه امیرالمؤمنین در مجلس خود فقیهان رعیتش و دانشمندان آنها را برای امری که از امور دین واقع شده جمع می کند و از آنان درباره حکم این مسئله سؤ ال می کند و آنان آنچه را که می دانند می گویند و در حالیکه در مجلس خلیفه اهل بیت او، فرماندهان ، وزراء و کاتبان هستند مردم از بیرون در آن را می شنوند سپس قول وفتوای همه آنها را کنار می گذارد به خاطر قول مردی که قسمتی از این امت به امامت او قائل هستند و ادعا می کنند که او (امام جواد علیه السلام ) به مقام خلافت سزاوارتر از خلیفه است و سپس به حکم ایشان که برخلاف حکم فقهاست دستور می دهد؟! این چه عواقبی می تواند داشته باشد؟
ابن ابی داود گفت : رنگ خلیفه تغییر کرد و بدانچه تذکر دادم متوجه شد و گفت : خداوند به سبب این خیرخواهی به تو جزای خیر دهد.
وی گفت : در روز چهارم به فلانی از وزرایش دستور داد که امام جواد علیه السلام را به منزلش دعوت نماید پس او دعوت کرد امام علیه السلام اجابت نفرمود و گفت : من در مجالس شما حضر نمی شوم .
آن وزیر گفت : من شما را برای غذا دعوت می کنم و دوست دارم که بر فرش ‍ خانه ام قدم گذاشته و به منزلم وارد شوی و من بواسطه آن تبرک جویم و فلانی از وزرای خلیفه دوست دارد شما را ملاقات نماید و با اصرار به امام علیه السلام قبولاند و ایشان را مسموم کرد(22).


منبع :.mehrab.com
----------------------
پی‏ نوشتها:
1- فرازهایی از زیارت امام محمد تقی - مفاتیح الجنان ص 880.
2- شجاع الدین ابراهیمی .
3- مؤ ید در ص 205، مدایح و مراثی .
4- اثبات الوصیه ، مسعودی ص 210 - عیون المعجزات - اصول کافی ج 1 ص 320 - ارشاد ص ‍ 318.
5- اثبات الوصیه ، ص 210.
6- مناقب ابن شهرآشوب - ج 4، ص 377
7- اثبات الوصیة ص 210.
8- بحارالانوار ج 50، ص 15.
9- کافی ، ج 1، ص 492.
10- روضة الواعظین مجلس 26، مناقب ج 4، ص 379.
11- مناقب ج 4، ص 379 - تهذیب الاحکام شیخ طوسی - ج 6، ص 90 باب 37
12- زندگانی حضرت امام جواد و جلوه های ولایت - مدرسی چهاردهی ص 23 و 22.
13- تحفة الازهار فی نسب انبیاء الائمه الاطهار- دلائل الامامه ص 209
14- ارشاد مفید ص 316.
15- دلائل الامامه ص 209.
16- ثلاثة ائمه ، ص 56، نورالابصار، ص 282
17- جنات الخلود، چاپ تهران .
18- اصول کافی ، ج 1 ص 323، حدیث 14
19- انوارالبهیه ص 124.
20- اثبات الوصیه ص 210.
21- اصول کافی ج 1، ص 321، حدیث 9 انوار البهیه ص 125، اثبات الوصیه 211.
22- ارشاد ص 318.

موضوع مقالات

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
بازگشت بالا