رفتن به محتوای اصلی

هدایت و راهنمایی

تاریخ انتشار:
هدایت و گمراهی انسان

هدايت، شناخت راه مستقيمى است كه آدمى را به طرف پروردگار رهنمون مى كند و او را به اطاعت از اوامر الهى سوق مى دهد. خداوند وقتى اين عالم را خلق كرد و بنى آدم را در آن جاى داد، ناگزير هاديان بزرگ براى هدايت خلقش فرستاد و کتاب های آسمانى نازل فرمود تا خلائق به صراط مستقيم بروند و از لغزش و انحراف در امان باشند.
بعضى هدایت ها مستقيم است مانند هدايت پيامبر و اولياء خالص الهى به جذبات و اكثر هدایت ها به واسطه افراد و صاحبان نفس و پدر و مادر و کتاب های خوب و بعضى وقايع و حوادث اتفاق مى افتد.
هر گوينده اى هدايت گر نيست و هر نفسى قابليت راه راست رفتن را ندارد، بهر تقدير راه سعادت بسيار و خواهان آن كم و عزم ها در احياى صراط متزلزل است.(۸۲۷)
 آيات و روايات
خداوند در قرآن کريم می فرمايد:
«فَيُضِلُّ اللهَُ مَن يَشَآءُ وَيَهْدِي مَن يَشَآءُ [۱]؛ خدا هر كه را بخواهد [و مستحق بداند] گمراه و هر را كه بخواهد هدايت مى كند.»
قال الله الحكيم: «وَ يَزيدُ اللهَ الَّذينَ اهتَدُوا هُدَى [۲]»
خدا هدايت يافتگان را بر هدايتشان مى افزايد.
قال رسول الله صلى الله عليه و آله: «(يا على) لئن يهدى الله على يدك رجلا خير لك مما طلعت عليه الشمس [۳]»
اى على اگر خدا به وسیله تو مردى را هدايت كند براى تو به اندازه آنچه آفتاب بر آن مى تابد، خير قرار داده است.
امام صادق (عليه السلام) مى فرمايند:
مَنْ أَخرَجَها [= النفس] مِنْ ضَلال إلى هُدىً فَكَأنّما أحياها، وَمَنْ أَخْرَجَها مِنْ هُدىً إلى ضَلال فَقَدْ قَتَلَها [۴]؛ هر كه جان را از گمراهى برهاند و به هدايت برساند، مانند آن است كه حيات دوباره بدو بخشيد و هر كه او را از هدايت به گمراهى بكشاند مانند آن است كه او را نابود كرده است.
 چگونه به هدايت برسيم؟
اعمالى كه آدمى را به هدايت مى رساند:
۱ ـ انجام واجبات و ترك محرمات؛
۲ ـ يادگيرى علوم دينى؛
۳ ـ مهرورزی به خداوند و پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) خدا و خاندان پيامبر (عليهم السلام).
 حکايت
۱- ره يافته
«سيد [۵] اسماعيل حميرى [۶]» مشهور به ابو هاشم در عمان متولد و در بصره باليد و در بغداد درگذشت. پدر و مادر اسماعيل از خوارج و دشمنان سرسخت شيعيان بودند و هرروز بعد از نماز صبح، على (عليه السلام) را دشنام مى دادند. اسماعيل بااینکه كودك بود از اين موضوع ناراحت مى شد. با گرسنگى شب ها را در مساجد مى خوابيد تا حرف هاى پدر و مادر خود را درباره على (عليه السلام) نشنود و هنگامى كه گرسنه مى شد به خانه مى رفت و پس از خوردن غذا دوباره از خانه خارج مى شد. در جوانى اشعارى براى هدايت پدر و مادر خود فرستاد، اما آن هاتصميم گرفتند تا او را بكشند. شخصى به نام «امير عقبه بن مسلم» به او خانه وزندگی بخشيد.
سيد اسماعيل در مسير مذهب روى به كيسانيه آورد. (كيسانيه فرقه اى است كه به امامت محمد بن حنفيه پسر اميرمؤمنان (عليه السلام) اعتقاد داشتند و بر اين عقيده اند كه او در كوه «رضوى» زندگى مى كند و شيرها و پلنگ ها از او حفاظت مى كنند و از دو چشمه اى كه از آب و عسل هستند ارتزاق مى كند تا روزى قيام نمايد و دنيا را پر از عدل و داد كند).
مدتى ابو بجير عبد الله بن نجاشى با سيد حميرى بحث مى كند ولى نمى تواند او را هدايت كند. تا اينكه روزى سيد، خدمت امام صادق (عليه السلام) مى رسد و مى گويد: «من به خاطر شما خاندان پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) از دنيا دست كشيده ام و از دشمنان بيزارى مى جويم ولى شنيده ام كه شما فرموديد: من منحرف هستم و مذهب درستى ندارم.»
امام (عليه السلام) در جواب مى فرمايند: «پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و على (عليه السلام) و حسن (عليه السلام) و حسين (عليه السلام) بهتر از محمد حنفيه بودند كه مردند. چگونه محمد حنفيه نمرده است»؟
سيد مى گويد: «شما دليلى بر مرگش داريد»؟
امام (عليه السلام) دست سيد را مى گيرند و به بقيع مى برند و دست روى قبر او گذاشته و دعايى مى خوانند. يك مرتبه چشم برزخى سيد باز مى شود و مى بيند مردى با سر و روى سفيد از قبر بيرون آمد و گفت: «مرا مى شناسى؟ من محمد حنفيه ام؛ بدان كه امام بعد از امام حسين (عليه السلام) فرزندش على بن الحسين (عليه السلام) و پس از او محمد باقر (عليه السلام) و پس از او اين آقا امام است.»
سيد با مكاشفه برزخى، هدايت مى شود و به تشيع مى گرايد و اشعارى مى سرايد كه مفهومش اين است: «متدين به دينى غیرازآن چه معتقد بودم، شدم كه «جعفر بن محمد» سرور مردمان مرا به آن هدايت كرد»[7]
۲-  در تماشاى آفتاب
«شيخ على رشتى» عالم منطقه لارستان كه از شاگردان مرحوم شيخ مرتضاى انصارى بود، مى گويد: روزى از زيارت امام حسين (عليه السلام) بازگشته بودم و از راه فرات به سمت نجف با قايق كوچكى بين كربلا و طويريج رفتيم. سواران آن قايق از مردم حلّه بودند كه اكثراً به لهو و لعب و مزاح سرگرم بودند به جز يك نفر كه آثار احترام و سنگينى از او ظاهر بود و آنان به مذهب اين جوان زخم زبان مى زدند.
قايق به جايى رسيد كه آب كم بود. پياده كنار رودخانه راه مى رفتم. از احوال او پرسيدم. گفت: پدرم از اهل سنت و مادرم شيعه است. اسم من ياقوت و در حلّه شغلم روغن فروشى است. روزى با گروهى از مردم حلّه به عشاير دور دست رفته بوديم تا روغن بخريم. در بازگشت خوابيدم. هنگامى كه از خواب بيدار شدم جماعت رفته بودند و من تنها ماندم. ترس تمام وجودم را فرا گرفت. در آنجا هم آبادى نبود. به خلفا و مشايخ اهل سنت متوسل شدم ولى فرجى برايم نشد. به ياد حرف مادرم افتادم كه فرمود: هرگاه درمانده شدى امام زنده ما را به نام ابو صالح المهدى (عليه السلام) صدا بزن تا به فريادت برسد. من هم به حضرت مهدى متوسل شدم. آقايى كه عمامه سبزرنگی به سرداشت ظاهر شد و راه را به من نشان داد و مرا هدايت كرد و به من گفت كه به دين مادرم درآيم، بعد فرمودند: «الآن به روستايى مى رسى كه همه شيعه اند.»
عرض كردم: «همراهم نمى آييد»؟
فرمودند: «الان هزاران نفر در اطراف دنيا از من كمك مى خواهند؛ بايد به داد آن هاهم برسم.»
ياقوت مى گويد: كمى راه رفتم و به آن روستا رسيدم ولى همراهان من روز بعد به آنجا رسيدند. من هم به امر امام به دين شيعه در آمدم. این ها كه در قايق هستند اقوام منند ولى با من هم مذهب نيستند [۸].
۳-  دروغگو هدايت يافت
روزى خوات بن جبير درراه مكه با عده اى از زن ها طائفه بنوكعب نشسته بود (و با آن ها گفت و شنود است) اتفاقاً حضرت رسول (صلى الله عليه و آله) از آن جا عبور مى كرد به او فرمود: چرا با زن ها نشسته اى؟
گفت: شترى دارم كه سركش است و مرتب فرار مى كند، اينجا آمده ام تا اين زن ها طنابى برايم ببافند تا شتر را با آن ببندم.
پيامبر(صلى الله عليه و آله) چيزى نفرمودند و رفتند؛ و بعد از انجام دادن كارشان بازگشتند و به او كه هنوز آنجا بود فرمودند: ديگر آن شتر چموش ‍ فرار نكرد؟
خوات مى گويد: من خجالت كشيدم و چيزى نگفتم. بعد از آن واقعه پيوسته از پيامبر فرار مى كردم و سعى مى نمودم رو در روى پيامبر قرار نگيرم؛ زيرا از برخورد با او (كه فهميده بود آن چه گفتم بهانه اى بيش نبوده است) حيا داشتم تا اين كه به مدينه آمدم.
روزى در مسجد نماز مى خواندم، ديدم رسول خدا آمدند در كنار من نشستند.
من نماز را طولانى كردم، پيامبر فرمودند: نمازت را طولانى مكن كه من در انتظارت هستم.
چون از نماز فارغ شدم به من فرمودند: آيا آن شتر چموش بعد از آن روز ديگر فرار نكرد؟ من خجالت كشيده و برخاستم و از نزدش رفتم.
روز ديگر پيامبر را ديدم در حاليكه روى الاغى نشسته و هر دوپایش را به يك طرف انداخته بود و از كوچه اى عبور مى كرد به من كه رسيد فرمود: آيا ديگر آن شتر فرار نكرد؟
گفتم: به خدا قسم از روزى كه مسلمان شدم هرگز آن شتر فرار نكرده است (و من خلاف به عرض شما رساندم).
پيامبر فرمود: الله اكبر الله اكبر خدايا خوات را هدايت فرما، [۹] پس از آن روز او از مسلمانان واقعى شد و مورد هدايت قرار گرفت[۱۰].
۴-از بين بردن گمراه كننده
مردى براى امام حسن عليه السلام هديه آورده بود، امام به او فرمودند: در مقابل هدايت كداميك از اين دو را مى خواهى، بيست برابر هديه ات (بيست هزار درهم) بدهم يا بابى از علم را برايت بگشايم، كه به وسيله آن بر فلان مرد كه ناصبى و دشمن خاندان ما است غلبه پيدا كنى و شيعيان ضعيف الاعتقاد قريه خود را از گفتار او نجات دهى، اگر آن چه بهتر است انتخاب كنى مهم بين دو جايزه جمع مى كنم (يعنى بيست هزار درهم و باب علم).
در صورتي كه در انتخاب اشتباه كنى به تو اجازه مى دهم كه يكى را براى خود بگيرى! عرض كرد: ثواب من در این که ناصبی را مغلوب كنم و شيعيان ضعيف را هدايت و از حرف هاى او نجات بدهم آيا مساوى است با همان بيست هزار درهم؟
فرمود: آن ثواب بيست هزار برابر بهتر از تمام دنياست. عرض كرد: در اين صورت چرا انتخاب كنم آن قسمتى از كه ارزشش كمتر است، همان باب علم را اختيار مى نمايم.
امام فرمود: نيكو انتخاب كردى؛ باب علمى كه وعده داده بود تعليمش ‍ نمود و بيست هزار درهم را نيز اضافه به او پرداخت و او از خدمت امام مرخص شد.
در قريه با آن مرد ناصبى بحث كرد و او را مجاب و مغلوب نمود. اين خبر به امام رسيد و روزى اتفاقاً شرفياب خدمت امام شد، امام به او فرمود: هیچ کس مانند تو سود نبرد، هیچ کس از دوستان سرمايه اى مثل تو به دست نياورد، زيرا درجه اول دوستى خدا، دوم دوستى پيامبر و على (عليه السلام)، سوم دوستى عترت و ائمه، چهارم دوستى ملائكه، پنجم دوستى برادران مؤمنت را به دست آوردى و به عدد هر مؤمن و كافر پاداشى هزار برابر بهتر از دنيا نصيبت شد، بر تو گوارا باشد.] ۱۱[
۵- سيد حميرى   
  سيد[۱۲] اسماعيل حميرى[۱۳] مكنى به ابوهاشم در عمان متولد و در بصره نشو و نما نمود و در بغداد (۱۷۹ يا ۱۷۳ ه‍.ق) وفات يافت.
پدر و مادر اسماعيل از خوارج و نواصب بودند و در شهر بصره هر روز بعد از نماز صبح على عليه السلام را دشنام مى دادند. اسماعيل با اين كه كودك بود از اين جهت ناراحت بود با گرسنگى شبها را در مساجد مى خوابيد تا حرفهاى پدر و مادر را درباره على عليه السلام نشود و اگر گرسنه مى شد به خانه مى رفت و غذا مى خورد و از خانه بيرون مى آمد.
وقتى در جوانى اشعارى در هدايت پدر و مادر فرستاد آن ها تصميم گرفتند او را بكشند. شخصى بنام امير عقبه بن مسلم به او خانه و زندگى مى بخشد.
سيد اسماعيل در مسير مذهب روى به كيسانيه آورد كه قائل به امامت محمد بن حنفيه پسر اميرالمؤ منين عليه السلام بودند، كه قائل بودند او در كوه رضوى است شير و پلنگ از او حفاظت مى كنند و از دو چشمه اى از آب و غسل ارتزاق مى كند و تا روزى قيام نمايد و دنيا را پر از عدل و داد كند.
ابو بجير عبدالله بن نجاشى با سيد حميرى بحث مى كند و نمى تواند او را هدايت كند. تا این که روزی سيد خدمت امام صادق عليه السلام مى رسد و مى گويد: من به خاطر شما خاندان پيامبر از دنيا دست كشيده ام و از دشمنان بيزارى مى جويم ولى شنيده ام و شما فرموديد: من منحرف هستم و راه صحيح در دست ندارم.
امام فرمود: پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام و حسن عليه السلام و حسين عليه السلام بهتر از محمد حنفيه بودند مردند، چگونه محمد نمرده است؟ مى گويد: شما دليلى بر مرگش داريد؟ آنگاه امام دست سيد را مى گيرد و مى آورد بقيع دست روى قبر او گذاشت و دعائى خواند و يك مرتبه چشم برزخى سيد باز شد و ديد مردى با سر و روى سفيد از قبر برزخى بيرون آمد و گفت: مرا مى شناسى من محمد بن حنفيه ام، بدان كه امام بعد امام حسين عليه السلام فرزندش على بن الحسين عليه السلام بعد محمد باقر عليه السلام بعد از او اين آقا امام است.
سيد به مكاشفه برزخى، هدايت شد و به تشيع گرويد و اشعارى گفت: كه مفهومش اين است كه متدين به دينى غیرازآن چه معتقد بودم شدم كه جعفر بن محمد سرور مردمان مرا با آن هدايت كرد.[14]
۶- ياقوت
شيخ على رشتى عالم منطقه لارستان كه از شاگردان مرحوم شيخ مرتضى انصارى بود، گويد: وقتى از زيارت امام حسين عليه السلام مراجعت كرده بودم، از راه فرات به سمت نجف با كشتى كوچكى بين كربلا و طويرج مى رفتم، اهل كشتى از مردم حله بودند، اکثراً مشغول لهو و لعب و مزاح بودند غير يك نفر، كه آثار وقار از او ظاهر و آنان بر مذهب اين جوان زخم زبان مى زدند.
كشتى به جایی رسيد كه آب كم بود، پياده كنار رودخانه راه مى رفتيم، از احوالش پرسيدم؟ گفت: پدرم از اهل سنت و مادرم از اهل ايمان، اسم من ياقوت و شغلم فروختن روغن در حله است.
وقتى با جماعتى از اهل حله نزد عشاير دوردست مى رفتيم و روغنى خريديم در برگشت خوابيدم آن ها رفتند، من باقى ماندم ترس مرا گرفت و آنجا جاى آبادى هم نبود. متوسل به خلفاء و مشايخ اهل سنت شدم فرجى برايم نشد، به ياد حرف مادرم افتادم كه فرمود: هرگاه درمانده شدى امام زنده ما را بنام ابوصالح المهدى صدا بزن به فريادت مى رسد.
وقتى متوسل به حضرت شدم، ديدم آقائى بر سرش عمامه سبز دارد ظاهر شد و راه را به من نشان داد و مرا هدايت كرد بدين مادرم درآیم بعد فرمود: الآن به قريه اى مى رسى كه همه شيعه اند.
عرض كردم: همراهم نمى آیی؟ فرمود: الآن هزاران نفر در اطراف دنيا به من استغاثه مى نمايند بايد به داد ايشان برسند.
ياقوت گويد: اندكى نرفتم كه به آن قريه رسيدم همراهان من روز بعد به آنجا رسيدند و به امر امام بدين شيعه آمدم؛ اينان كه درون كشتى هستند اقوام منند كه با من هم مذهب  نيستند.[15]
۷- عمير بن وهب
عمير بن وهب جمحى از رجال قريش و شجاعان و از كسانى بود كه آتش جنگ بدر را برافروخت. خودش در اين جنگ نجات پيدا كرد اما پسرش وهب به دست مسلمانان اسير شد.
روزى عمير با پسرعمویش صفوان بن اميه در كنار كعبه با همديگر صحبت مى كردند تا حرفشان به اينجا رسيد كه اگر مقروض نبودم و فقر خانواده ام نبود به مدينه مى رفتم و با شمشير محمد صلى الله عليه و آله را مى كشتم زيرا شنيدم نگهبانى ندارد!
صفوان قبول كرد قرض هاى او را بدهد و خانواده اش را نگهدارى كند او با شمشير و شتر ظاهراً به قصد گرفتن فرزند اسيرش به مدينه برود و در باطن پيامبر را به قتل برساند.
وقتى وارد مدينه شد جلو مسجد پيامبر پياده شد و به دنبال هدف راه مى رفت عمر او را ديد فرياد زد اين سگ را بگيريد، جمعيت آمدند او را دستگير كردند و عمر شمشيرش را گرفت و او را داخل مسجد پيامبر كرد. پيامبر تا او را ديد فرمود:
عمر دست از او بردار.
پيامبر با او صحبت كردند، علت آمدن به مدينه را پرسيدند؟ گفت: براى آزادى فرزندم وهب آمدم!
پيامبر فرمود: تو در كنار كعبه با صفوان عهد بستى كه بیایی با شمشير در مدينه مرا به قتل برسانى و او قرض هاى تو را بدهد و خانواده ات را نگهدارى كند ولى خدا مرا حفظ مى كند و تو نمى توانى مرا بكشى!
چون از اين راز پنهان، پيامبر خبر داد، شهادتين گفت و مسلمان شد و گفت: تاكنون باور نمى كردم كه وحى بر شما نازل شود و با عالم غيب ارتباط داشته باشيد، ولى اكنون كه اين سر را كشف فرموديد، به خدا و رسولش ايمان دارم و خدا را سپاسگزارم كه به اين وسيله مرا هدايت فرمود![۱۶] [۱۷]

 

پی نوشت:
-------------------------------------
۱. ابراهيم: ۴.
۲. سوره مريم، آيه ۷۶.
۳. سفينه البحار: ج ۲, ص ۷.
۴. الكافى: ج۲، ص۲۱۰.
۵. «سيد» نامى بود كه از بدو ولايت بر او نهادند نه آنكه از شجره پيامبر (عليه السلام) باشد.
۶. حِمْير نام قبيله اى بود در يمن.
۷. اعيان الشيعه: ج ۳، ص ۴۰۹.
۸. منتهى الامال: ج ۲، ص ۴۳۷.
۹. سه مرتبه فرمود: خدا ترا رحمت كند.
۱۰. محجة البيضاء ۵/۲۳۵
۱۱ .  احتجاج طبرسى، ص ۶
۱۲. سيد نامى بود كه مادرش برايش نهاد نه آنكه از شجره سيادت پيامبر باشد.
۱۳. حمير نام قبليه اى در يمن يا يكى از قصبا شام است.
۱۴. شاگردان مكتب ائمه ۱/۱۸۲ - اعيان الشيعه ۳/۴۰۹
۱۵.  منتهى الامال ۲/۴۳۷
۱۶. پيغمبر و ياران ۵/۷۳-اسدالغابه ۴/۱۴۹
۱۷. برگرفته از كتاب يكصد موضوع پانصد داستان، اثر علي اكبر صداقت.

موضوع مقالات

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
بازگشت بالا