رفتن به محتوای اصلی

متن ادبی روز پدر/ بخش دوم

تاریخ انتشار:
روز پدر

پناهگاه امن خانه(معصومه داوود آبادی)
شانه هایت، ستون محکمی است پناهگاه امن خانه را.
دست در دستانم که می گذاری، خون گرم آرامش، در کوچه رگ هایم می دود.
در برابر توفان های بی رحم زندگی می ایستی؛ آن چنان که گویی هر روز از گفت وگوی کوهستان ها باز می آیی.
لبخند پدرانه ات، تارهای اندوه را از هم می دراند.
تویی که صبوری ات، دل های ناامید را سپیده دم امیدواری است. مرامنامه دریا را روح وسیعت به تحریر می آید؛ آن هنگام که ابرهای دلتنگی، پنجره های خانه را باران می پاشند.
آسمان همواره بوسه بر پیشانی بلندت را آرزومند است.

آموزگار بردباری
ای آموزگار بزرگ مجاهده و بردباری! اندیشیدن فرداهای دور را از تو آموختم. چین های صورتت، نقشه سال های کودکی من است. تو روزهای بادباک و شب های ستاره را با من نفس کشیده ای و من، پیر شدن آسمانم را نظاره گر بوده ام؛ اما کهنه شدن غرورش را هرگز.
شبانه های خیس چشمانت، مسیر برخاستن و جست وجو کردن را روشن ترین راهبر است. جانم، جاده های تجربه و آفتاب را پوست می ترکاند؛ وقتی که چتر اعتمادت، بر مویرگ های اندیشه ام گسترده می شود.

باتو... بی تو...
با تو، باران بهاری ام را پایانی نیست و بی تو، پرنده ای آشیان گم کرده در جاده های پاییزم.
تو که هستی، پنجره، با بال هایی گشوده از آفتاب، باغچه را مرور می کند. با تو، نفس های مادرانه، تیررس اضطراب و تشویش را مجال نمی دهند.
آجر به آجر، ساخته می شوم؛ وقتی پناه دست های امنت، موسیقی مهربان عشق را به ترنم می آیند.
بی تو، بن بستی می شوم در هزار توی رنج های خویش.
بی تو، شکوه جهان، ویرانه ای است مسکوت و بی هیاهو.
می ستایمت که رونق کوچه های سردسیر وجودم هستی؛ آن چنان که آفتاب، رگ های سپید قطب را.

در سایه آفتاب پدر(رزیتا نعمتی)
پدر! گرچه خانه ما از آینه نبود؛ اما خسته ترین مهربانی عالم، در آینه چشمان مردانه ات، کودکی هایم را بدرقه کرد، تا امروز به معنای تو برسم.
می خواهم بگویم، ببخش اگر پای تک درخت حیاطمان، پنهانی، غصه هایی را خوردی که مال تو نبودند!
ببخش اگر ناخن های ضرب دیده ات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار، مانده بود و ببخش اگر همیشه، پیش از رسیدن تو، خواب بودم؛ اما امروز، بیدارتر از همیشه، آمده ام تا به جای آویختن بر شانه تو، بوسه بر بلندای پیشانی ات بزنم. سایه ات کم مباد ای پدرم!
آن روزها، سایه ات آن قدر بزرگ بود که وقتی می ایستادی، همه چیز را فرا می گرفت؛ اما امروز، ضلع شرقی نیمکت های غروب، لرزش دستانت را در امتداد عصایی چوبی می ریزد.
دلم می خواهد به یک باره، تمام بغض تو را فریاد کنم. ساعت جیبی ات را که نگاه می کنی، یادم می آید که وقت غنچه ها تنگ شده؛ درست مثل دل من برای تو.
این، تصادف قشنگی است که امروز در تقویم، کلمات هم معنی، کنار هم چیده شده اند. یعنی در دائرة المعارف عشق، پدر، ترجمه علی علیه السلام است.

پدر؛ ترجمه علی علیه السلام
پدر! می خواستم درباره ات بنویسم؛ گفتم: یداللّهی؛ دیدم، علی است. گفتم نان آور شبانه کوچه های دلم هستی؛ دیدم علی است. خلوص تو در عشق ورزیدن را نوشتم و روح تو را از هر طرف پیمودم، به علی رسیدم.
آن گاه، دریافتم که تو، نور جدا شده ای از آفتاب علی هستی، تا از پنجره هر خانه ای، هستی را گرما ببخشی ؛ و این گونه بود که علی علیه السلام ، نماینده خدا و نبی شد و پدر، نماینده علی علیه السلام .
تو را به من هدیه دادند و من امروز، تمامی خود را به تو هدیه خواهم کرد؛ اگر بپذیری.

پیام های کوتاه
ـ پدرم! تو تپش قلب خانه ای؛ وقتی هر صبح، با تلنگر عشق، از خانه بیرون می روی و با کشش عشق، دوباره باز می گردی. دهلیزهای قلبم، تقدیم مهربانی تو باد!
ـ علی آموخت هر جا که جای مهر پدر خالی است، می توان پدر بود تا جامعه را از یتیمی بی مهری، رهایی بخشید؛ آن وقت است که می  توان خیبر دل ها را فتح کرد.

پشت گرمی من(شهلا خدیوی)
پشتم به تو گرم است. نمی دانم اگر تو نبودی، زبانم چطور می چرخید، صدایت نزنم!
راستش را بخواهی، گاهی، حتی وقتی با تو کاری ندارم، برای دل خودم صدایت می زنم؛ بابا!
آن قدر با دست هایت انس گرفته ام که گاهی دلم لک می زند، دستانم را بگیری.
هر بار دستانم را می گیری، خیالم راحت می شود؛ می دانم که هوایم را داری و من میان ازدحام غریبی، گم نمی شوم و تو هیچ وقت دستم را رها نمی کنی... .

مَردِ من(رزیتا نعمتی)
هوای ابری بالای چای عصرانه
کمی رطوبت اطراف شیشه خانه
و آفتاب، عروسی که ناز کرد و نماند
مرا سپرد به دست غروب، رندانه
و تو که حجم دلم را فشرده تر کردی
برای دیدن رویت به صحنه خانه
دلم گرفته بدون تو، عصر دلگیری است
لباس های تو شال و کلاه مردانه
برای بار دهم روبه روی آینه هام
چقدر حوصله دارد به گیسوان شانه
صدای پای تو آمد؛ نسیم، تازه دم است
بریز خنده که قندم کم است در خانه
بپاش عطر تنت را در آستان اتاق
و ساده، مرغ دلم را بگیر با دانه
رسیدی و ز سلامت بهشت جاری شد
خدای من! چه نگاهی، چقدر پروانه!

موضوع مقالات

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
بازگشت بالا