بهار در ثانیه های عشق
نویسنده: امیر مرزبان
پروانه ها بال می گیرند و به سوی باغی پرواز می کنند که جز خُلود و خلسه و جذبه، عطری از آن بیرون نمی تراود.
شور چرخی عاشقانه فرا می گیرد مرا، آن گاه که در پرتو زُلال تو غرق می شوم.
آن گاه، بالی فرا دست ملکوت برایم هویدا می شود و من پر می گیرم از تو به تو و از خود به خود.
چه قدر آدم های مثل من این جا زیادند!
چه قدر بوی واژه های نور را می توان حس کرد! چه قدر خورشید در حال آغازند؛ آغاز بهار در ثانیه های عشق.
و عشق یعنی جدایی از دنیا.
و عشق یعنی جدایی از همه چیز جز دوست.
حالا نشسته ام و کنار این همه خلسه و خاطره، برای تو می خوانم نماز عاشقانه ای که به احترامش، فرشته ها تبرکم می کنند.
من معتکف هزار ساله عشقم.
من مخلوط ملکوتم و مجذوب جاذبه نور.
من خلاصه خلسه های زمینم.
چه قدر زیباست که همه دنیا را زیر پاهایت نگاه کنی!
چه قدر زیباست که چند روز جز نور نفس نکشی، جز نور نگویی، جز نور نشنوی، جز نور نبینی، جز نور... نور... نور و نور یعنی شاعرانه ترین تجلی خداوند بر زمین
و نور یعنی خاطره سه روز با ابدیت نماز خواندن.
این سه روز، آفرینش، کنار تسبیح من و تو آرام می نشیند و لب می گیرد به ذکری مقدس.
این سه روز، کبوترهای پشت بام و گلدسته های مسجد هم ساکتند و نماز می خوانند، با چشم های خیس
این سه روز، خدا خودش را روی زمین تکثیر خواهد کرد.
شوری در زمین افتاده و تو با عشق، به خلوت ابدی واژه ها می رسی؛ به ساکت ترین گوشه شبستان نور، به منتهای سادگی.
صبحی تازه خواهد آمد و درخت ها، مزه آرامش می گیرند.
این جا بوی عطر تو، بوی عطرهای زمینی که از آنها بُریده ای نیست؛ این جا بوی مُشک می آید، بوی گُلاب ملکوتی، بوی محمد صلی الله علیه و آله .
این جا لباس تو عوض نمی شود؛ زیرا آیه های نور، بر نخ نخ تو تکثیر و تلاوت می شوند.
این جا آن قدر بی خودی، که نه خود می بینی و نه دیگری.
شاید این اولین ساعت تولد تو باشد! شاید این اولین راز و نیاز عاشقانه توست!
شاید این اولین نماز توست؛ پیمان ببند!
این جا بهانه خوبی برای پُل زدن دست های تو با اشراق، آماده شده، پیمان ببند! این سه روز، درهایش را به روی تو و زمین گشوده است، پیمان ببند!
قدم هایی آشنا، صحن مسجد جامع.
مسجد شهر، این روزها، حال و هوای خاصی دارد، عطر صلوات و نیایش، عجیب فضای شهر را پر کرده است.
فرشتگان مقرب و مقدس بر گرد زمین پرواز می کنند.
خاک نشینان عاشق آسمان، قرار است سه روز روزه بگیرند و در گوشه ای عزلت نشین باشند. این روزها باید خانه تکانی کرد، باید خانه روح را منزه کرد و آئینه جان را جلا داد!
این روزها باید چراغ رابطه را روشن کرد.
باید صلای عاشقانه ملکوت را لبیک گفت
باید گل های همیشه بهارِ مسجد را درک کرد.
باید در حریم حرم، اسرار محرمانه را شنید.
باید این روزها از خود برید، باید به خدا رسید!
روزهای اعتکاف، روزهای تجدید عهد، فرا رسیده است.
دوباره لطف الهی، ما را به خوان پر کرمش میهمان کرده است و حال، بضاعت اندک و این سفره گسترده پروردگار...
ایام البیض است
ما هرکدام، در گوشه ای از مسجد نشسته ایم و کبوترانه، دانه های معرفت می چینیم، سه روز در مسجد می مانیم و به خویشتن خویش می اندیشیم و به ذات اقدس الهی. «مولای یا مولای، انت الرحمن و انا المرحوم و هل یرحم المرحوم الا الرحمن؟
مولای یا مولای، انت الدلیل و انا المتحیّر و هل یرحم المتحیر الا الدلیل؟
مولای یا مولای، انت الغفور و انا المذنب و هل یرحم المذنب الا الغفور ... ؟!
و این چنین، روزهای بارقه و نور، با اعمال امّ داوود به پایان می رسد و ما دوباره به هیاهوی شهر باز می گردیم.
دست های رو به آسمان
نویسنده: حبیب مقیمی
در گوشه ای که تنها صداست که می ماند، با کلماتی به اشک نشسته و جاری و آهی که پیغام آینه دلان را به آسمان می برد:
«یا رب از عرفان مرا پیمانه ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده
هر سر موی حواس من به راهی می رود این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده»
در گوشه ای، دست هایی رو به آسمان که حالا رنگ خدا گرفته اند و کاسه گدایی چشمانی که فقط با دیدار یار پر می شود؛ سخن از لحظه ای عاشقی است.
در اعتکافی که بوی خدا می دهد.
حالا دیگر گوشه گوشه مسجد تو را می شناسند و زمزمه های یا رب یا رب تو را از بر کرده اند.
اکنون دیگر ذره ذره وجودت خودشان را برای نیایشی بنده وار، آماده می کنند.
اکنون می آیی تا به اعتکاف بنشینی، تا تنت همچنان بوی عطر خدا را بدهد.
چه زیباست فریاد گوشه نشینانی که پیوسته تنها پروردگار خود را می خوانند، تا در جاری لطفش حتی برای لحظه ای آرام گیرند.
و حالا لذت لحظات گوشه نشینی را در عمق جانت جای می دهی؛ آن چنان که خیال گام نهادن دوباره در سیلاب دنیا پریشانت می کند.
حالا دلت رمیده و تو می دانی که گوهر از گوشه نشینی است که چنین پر بهاست؛ پس وجودت گوهری می شود تا در صدف تنهایی، به روزهای درخشندگی بیندیشی؛ آن گاه، می دانی که تنهایی رازی است که با هیچ کس نمی توان گفت و با دل سخن گفتن لذتی دارد که هر کس را شایسته دریافتنش نیست.
حالا می دانی که تو را به این گوشه فرا خوانده اند تا در دارالامان گوشه تنهایی، در شبستان حیرت، اعتکاف نشین درگاه پروردگار باشی.
این گوشه، خلوتی است که جز با بال دل نمی توان در آن جای گرفت. سلام بر گوشه نشینان تنهای حرم پروردگار!
سفر به سوی تو
نویسنده: خدیجه پنجی
می خواهم روها شوم؛ از قید و بندها، از قفس ها و زنجیرها.
باید پرندگی ام را به بی کران پرواز بکشانم روحم در این کالبد خاکی، فرسوده شده است.
روحم احساس پژمردگی می کند.
من فرصتی سبز می خواهم برای جوانه زدن، برای ریشه زدن، برای شکوفه زدن.
ساقه های احساسم، هوای نور کرده اند. این روزها و شب ها، مرا از من گرفته اند، زندگی را از یاد من برده اند.
این ساعت های تکراری، دقیقه های تکراری، لحظه های تکراری، از من، انسانی آهنی ساخته اند؛ انسانی زنگار گرفته از فرصت های طلایی از دست رفته
زنگار گرفته از پروازهای ناتمام
زنگار گرفته از انسانیّت به تاراج رفته
زنگار گرفته از پیله های فراموشی.
باید رها شوم
باید پیله روزمرگی هایم را پاره کنم.
باید پروانگی ام را به تجربه بنشینم.
باید دوباره زاده شوم.
«دارند پیله های دلم درد می کشند
باید دوباره زاده شوم عاری از گناه»
خداوند مرا صدا کرد
خداوند، آغوش مهربانی اش را به رویم گشوده
خداوند به ـ مَن ـ آسمانی ام فرصتی دوباره بخشیده
رها می کنم دلبستگی ها را.
رها می کنم آرزوهای کوچک و بزرگ را.
رها می کنم خودم را و بی خود از خود، قدم در جادّه عشق خواهم گذاشت.
توشه ای ندارم، جز گناه؛ جز توبه و اشک و پشیمانی.
سه روز باید سفر کنم.
خداوند، در انتظار من است.
سه روز تمام، جدای از خود به خدا خواهم پیوست، قطره ای دور افتاده از دریایم که اصالت خویش می جویم.
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
خدایا! اینک من در خانه تو سر بر آستان رحمت تو نهاده ام.
منم که با دست های خالی، به امید کرامتی از تو گام سفر برداشته ام.
حالا دیگر آن قدر به من نزدیکی که تو را حس می کنم.
تا که جاری می شوی، در ذهن دستم سبز و گرم
می شود تبخیر پاییز از سر انگشتان من
سه روز هجرت از خودم.
سه روز رجعت به تو.
سه روز پشیمانی از گذشته و امیدوار به آینده.
سه روز مرگ منیّت ها و عروج به آدمیّت
سه روز تو، سه روز من و تو.
معتکف می شوم؛ به درگاه مهربانی ات، در آغوش رحمت و بی کرانگی ات.
گذشته سراسر سیاهم را می گریم
سر به شانه های تو به می گذارم و رو سیاهی چشمانم را ضجّه می زنم، تا فردا نسوزند.
دست های آلوده ام را به درگاه تو بلند کرده ام تا به باران اجابتت تطهیرش نمایی.
سه روز سوختن، ویران شدن و از خاکستر پشیمانی، انسانی دوباره متولّد شدن.
سه روز اعتکاف... خود را گم کردن و تو را یافتن.
امروز شاید اول خلقت است و تو مرا از نو خلق می کنی... که:
فرشته ها به پای من دوباره سجده می کنند
که آدمی در این میانه، با کمال می شود
سواحل شنی شب
نویسنده: سیده فاطمه موسوی
مدت هاست به دنبال خلوتی با دلم می گردم.
چون تک نارونی در جنگلی انبوه، تنهایم و بغضی غریب، گلویم را می فشارد.
من از هیاهوی درختان می گریزم.
من از فراسوی رنگ ها می آیم؛ از رنگ زرد و قرمز و نارنجی، مثل برگ های پاییزی
من از ماورای صدا می آیم؛ صداهای مبهم و تیره، صداهای شفاف، صداهای شیشه ای. تصویر شب، همچنان در برابرم تکرار می شود و من به سمت خانقاه ستارگان می دوم و ستارگان، جفت جفت در پی هم می روند.
من به سمت معبد خورشید می دوم.
من از الهه های مشرقیِ کهن حرف می زنم؛ آخر، من از طراوت صبح های صوفی سرشارم.
من از نگاه درویشانه آسمان چکیده ام؛ درست شبیه شبنم یا شبیه قطره اشکی؛ این قصه من است.
این داستان جدایی نی است از نسیان این غربت ازلی، میراث آفتابی انسان است تا به فصل ابد. همین دیروز بود که در پیله کرم ابریشم جا مانده بودم و همین فرداست که بال و پرِ پروانگی ام خواهد ریخت.
این روزها غربت عجیبی با من است.
من در سواحل شنیِ شب غلت می خورم و موج ها در من غوطه ور می شوند. آرامشِ سرزمینی سکوت، مرا به خود می آورد، سجاده ام رویِ آبی دریا پهن می شود
از رشته های صدف، تسبیح درست می کنم.
من در اتاقِ دِنج دلم معتکف می شوم و همراه با گل و گندم و گنجشک و نسیم، ذکر می گویم:
«الله اکبر؛ سبحان الله؛ الحمدالله؛ یا ذاالجلال و الاکرام!
--------------------------------------------
منبع: اشارات، شهریور1383، شماره 64.