علل و عوامل سقوط بنی امیّه

علی اکبر رضایی
علل و عوامل سقوط بنی امیّه

١. نزاع های خانوادگی

بی شک همۀ امّت ها و حکومت ها، دوره ای از فراز و فرود را تجربه کرده اند و پشت سر خواهند گذاشت. با این تفاوت که برخی در مدّتی طولانی بر اریکۀ قدرت و نعمت تکیه می زنند و گروهی پس از گذشت زمانی اندک، منقرض می شوند. البتّه رازهای نهفته در این تغییر و تفاوت ها فراوانند؛ امّا به نظر می رسد نزاع های درونی و در برابر آن، اتّحاد و همبستگی، عمده ترین و مهم ترین عنصر ماندگاری یا زوال حکومت ها و امّت ها هستند.

در فصل های پیشین گذشت که ابوسفیان، بنی امیّه را به یکپارچگی دعوت می کرد و به خارج شدن گوی خلافت از دست آنان هشدار می داد. عثمان نیز به ویژه در دورۀ دوم خلافت خود، به حمایت بی دریغ از بنی امیّه پرداخت و همۀ انتقادها را به جان خرید. همچنین معاویه توانست با جلب حمایت شامیان، اجرای سیاست های شیطنت آمیز و بخشش درهم و دینار بسیار، اتّحاد امویان را مستحکم سازد و مخالفان را خاموش کند. هر چند فرزندش یزید، با رفتارهای ضدّ دینی و خشونت آمیز خود، پس از چهار سال گوی خلافت را از دست داد و سفیانیان را در ایجاد سلسلۀ پادشاهی ناکام گذاشت.

با این همه، مروانیان که تیرۀ دیگری از بنی امیّه بودند، به مقام خلافت نائل آمدند و گوی آن را ربودند. سپس با شکست زبیریان، خلافت به جایگاه اموی بازگشت؛ امّا آنان نیز - به خصوص از آغاز دورۀ هشام بن عبدالملک - به نزاع با یکدیگر پرداختند و مشکلاتی را برای خود به وجود آوردند. هشام، ولیعهد خود - ولیدبن یزید - را به مرگ تهدید کرد؛ امّا پس از چندی، درگذشت. با مرگ نابهنگام او، یزیدبن ولید به خلافت رسید که پسرعموهای خود - فرزندان هشام - را آزار می داد. پس از آن، رقابت شدیدی میان امویان درگرفت تا آنجا که ولید به دست پسرعموی دیگرش یزیدبن ولیدبن عبدالملک کشته شد. آن گاه عبّاس بن ولید در حمص، بشربن ولید در قنّسرین، عمروبن ولید در اردن و یزیدبن سلیمان در فلسطین قیام کردند. مروان بن محمّد نیز که در ارمنستان به سر می برد، به انتقام خون ولید رهسپار عراق شد. سرانجام یزید به دست برادرش - ابراهیم - که خواستار خلافت بود، کشته شد؛ ولی حکومت وی نیز چندان دوام نیاورد و مروان بن محمّد پس از لشکرکشی به دمشق و شکست ابراهیم، خود را خلیفه خواند. در دوره مروان هم سلیمان بن عبدالملک اموی و بسیاری دیگر دست به شورش زدند.

به هر روی، شدّت و گسترش اختلاف ها و دشمنی های خانوادگی میان امویان، قدرت آنان را رو به زوال نهاد و در جهت سقوط قرار داد تا آنجا که در مقابل عبّاسیان به زانو درآمدند؛ سرانجام با کشته شدن مروان بن محمّد - آخرین خلیفۀ اموی- دولت آنان منقرض گشت.

٢. مقابله با ارزش های اسلامی

منابع تاریخی آورده اند که عثمان در سال های پایانی خلافت خود، بسیاری از مفاهیم ارزشی و اخلاقی اسلام را به فراموشی سپرد و به جای آن، ارزش های جاهلی نظیر دنیاطلبی وتجمّل گرایی را بر جامعه حاکم کرد. او اعتراض اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه وآله و سلم) را نیز برنتابید و با آنان برخورد سختی کرد. پس از او، معاویه در حالی بر کرسی خلافت نشست که به نبوّت حضرت محمّد(صلی الله علیه وآله و سلم) اعتقادی نداشت و همواره آرزو می کرد که روزی نام آن حضرت فراموش شود. وی بسیاری از احکام فقهی و قضایی اسلام را زیر پا گذاشت و بسیاری از بی گناهان را به قتل رساند.[1] یزیدبن معاویه نیز فرزند رسول خدا(صلی الله علیه وآله و سلم) را مظلومانه به شهادت رساند و اهل بیت آن حضرت را مورد هتک حرمت قرار داد. تعداد بی شماری از مردم مدینه، اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه وآله و سلم) ، مهاجرین و انصار را به بهانۀ خودداری از بیعت کشت و اموال و نوامیس ایشان را بر سپاهیان خود حلال کرد. او حریم کعبه را نیز شکست و آن را به آتش کشید. همچنین لهو و لعب را در اسلام رواج داد و شراب خواری را علنی ساخت.[2]

دورۀ مروانیان نیز با قتل عام مسلمانان و شیوع فساد همراه بود. عبدالملک با گماردن حجّاج بن یوسف بر امارت کوفه، بیش از 12٠ هزار نفر از شیعیان و مخالفان را کشت. یزیدبن عبدالملک به هرزگی رو آورد. ولیدبن یزید هم در هرزگی، شکار، میگساری، مجالست با افراد فاسق و مخالفت با ارزش های اسلامی افراط ورزید؛ تا آنجا که روزی خطبه های نمازجمعه را در حالت مستی و به صورت شعر خواند و حرمت قرآن کریم را شکست. رفتارهای ضدّ دینی وی بدآنجا رسید که قاتل او یزیدبن ولید، از میان رفتن معالم دین؛ خاموشی نور اهل تقوا؛ ظهور ستمگری که حرام الهی را حلال کرده و بدعت آورده است را عامل قتل وی و دعوت به کتاب خدا و سنّت پیامبر(صلی الله علیه وآله و سلم) را دلیل قیام خود دانست. عدّه ای نیز هنگام قتل ولید به او گفتند: «تو را برای هتک محرمات الهی، شرابخواری و ارتباط با همسران پدرت می کشیم» .[3]

٣. استبداد سیاسی و اقتصادی

صرف نظر از دیدگاه شیعه که نصب امام و حاکم اسلامی را حقّی الهی و بر عهدۀ خدا می داند، انتخاب خلیفه در مقطعی از تاریخ اسلام، با روش هایی چون بیعت تعداد محدودی از نزدیکان، نصب خلیفۀ پیشین یا تشکیل شورای خلافت صورت گرفت و همۀ مردم از آن پیروی کردند. در این میان، مخالفان و کسانی که از بیعت با خلفا اجتناب ورزیدند - جز در مواردی نادر - از آزادی نسبی برخوردار بودند؛ امّا خلفای اموی روش دیگری در پیش گرفتند. آنان با قدرت شمشیر، مردم را به بیعت با خود وادار کردند و مخالفان را از میان برداشتند. خلافت معاویه، یزید، مروان و خاندان او با همین شیوه استقرار یافت.

نکتۀ دیگر این که در دوره های پیشین، خلفا و عموم مردم بر خود فرض می دانستند که از خلیفه انتقاد و خطاهای او را گوشزد کنند؛ از جمله ابوبکر در نخستین روز خلافت خود خطاب به مردم گفت:
من در حالی بر شما ولایت یافتم که بهترین شما نیستم. پس در کار خوب مرا یاری دهید و اگر کج شدم راستم کنید. مادام که از خدا و پیامبرش پیروی می کنم، از من اطاعت کنید و اگر از دستور آنان سرپیچی کردم، حقّی بر عهدۀ شما ندارم.[4]

البتّه او و خلفای دوم و سوم، در مواردی انتقادها را نمی پذیرفتند و منتقدان را مجازات می کردند؛ ولی مسئلۀ انتقاد و نصیحت، بیشتر امری رایج و از حقوق مردم به شمار می آمد. این در حالی بود که امویان هیچ گونه انتقاد و نصیحتی را نمی پذیرفتند و آمران به معروف و ناهیان از منکر را به شدّت مجازات می کردند. نقل شده است که وقتی عبدالملک بن مروان - دومین خلیفۀ مروانی -به خلافت رسید، طی سخنانی به مردم گفت: «از این پس، کسی او را به رعایت تقوا سفارش نکند که گردنش را خواهد زد» .[5] همچنین بر این اعتقاد بود که دردهای مردم جز با شمشیر درمان نشود.[6]

نکتۀ دیگر این است که در زمان خلیفۀ اول و دوم، اموال عمومی از قداست و اهمّیّت خاصّی برخوردار بود و خلفا جز در چند مورد محدود، بهره مندی شخصی از بیت المال را روا نمی شمردند[7]؛ امّا عثمان، به ویژه در دوره دوم خلافت خود، بیت المال را مال الله خواند و با ولع خاصّی به چپاول آن همّت گمارد و چگونگی مصرف آن را در اختیار خود دانست.[8] پس از او معاویه، مروان[9] و سایر خلفای اموی به همین روش عمل کردند و بیت المال و سایر درآمدهای عمومی را مال شخصی به حساب آوردند و در مواردی که خود صلاح می دانستند، به مصرف رساندند. حتّی برای افزایش درآمدهای خود، تودۀ مردم را زیر فشار گذاردند و به بهانه های گوناگون، از آنان مالیات یا جزیه و هدیه گرفتند. در مقابل از عطایای حکومت به مردم کاستند.

البتّه اقدامات اصلاحی عمربن عبدالعزیز دربارۀ اخذ محدود مالیات از مردم یا بخشش قسمتی از آنها، توانست رضایت نسبی مردم را جلب کند و تا حدودی نظرها را به بنی امیّه معطوف دارد؛ ولی تغییر مجدّد و فوری اوضاع و بازگشت به حالت شکنندۀ سابق در دورۀ خلافت یزیدبن عبدالملک و پس از آن، نگرانی و نومیدی مردم از امویان را افزایش داد و پایه های حکومتشان را بیش از گذشته لرزاند. منابع، حکایات مختلفی را در این خصوص گزارش کرده اند.

4. حوادث خراسان

خراسان یکی از مناطق مهمّ شرقی و دوردست حکومت اسلامی بود که به دلیل دوری آن از مرکز خلافت و اختلاف های شدید میان اعراب مهاجر (مضری - یمانی) ، همواره مشکلات عدیده ای را برای حاکمان اموی ایجاد می کرد؛ از جمله شورش حارث بن سریج است که طی سال های 116 تا 12٧ ق با شعار عمل به کتاب خدا و رهایی از ظلم بنی امیّه صورت گرفت. این امر پایه های حکومت امویان را متزلزل کرد و زمینۀ قیام عبّاسیان و پیروزی آنان را فراهم آورد. او با حمایت مردم، به ویژه دهقانان، در مدّت کوتاهی توانست بر شهرهایی مانند بلخ، جوزجان، فاریاب، طالقان و مروالروذ تسلّط یابد. البتّه سلطۀ او بر این شهرها چندان دوام نیاورد و پس از درگیری های متعدّد با نصربن سیّار - حاکم اموی خراسان - سرانجام سال 12٧ق به دست متّحد سابق خود جدیع بن علی کرمانی کشته شد.

از سوی دیگر، ابومسلم خراسانی سپاهیانی را فراهم آورد و به مصاف حاکم خراسان رفت؛ امّا نصربن سیّار به سرعت شکست خورد و به ساوه گریخت و در آنجا از دنیا رفت. سپس ابومسلم وارد نیشابور شد و حاکمانی را برای نواحی مختلف فرستاد. سپاهی را نیز به عراق اعزام کرد و ابن هبیره - والی عراق - را مغلوب و زوال دولت اموی را قطعی ساخت.[10]

5. مبارزه شیعیان

مبارزۀ دائمی امامان معصوم(علیهم السلام) ، علویان و شیعیان با بنی امیّه و قیام های گوناگونی همچونقیام سیّدالشّهداء(علیه السلام) ، توّابین، مختار، زیدبن علی، یحیی بن زید، عبدالله بن معاویه و نیز اعتراض ها و افشاگری های کسانی مانند حجربن عدی و میثم تمّار، از عوامل مهمّی بود که به زوال امویان سرعت بخشید، از قدرت آنان کاست و در جادۀ سقوط قرارشان داد.

از سوی دیگر، رفتارهای خصمانۀ امویان با شیعیان که بیشتر با انواع محرومیّت های اقتصادی، قضایی و حتّی شهادت[11] آنان همراه بود، تودۀ مردم را به بنی امیّه بدبین می کرد و حتّی خشم مخالفان شیعه را برمی انگیخت و آنان را به موضع گیری بر ضدّ خلفای اموی وامی داشت.

همچنین تفکّر شیعی به ویژه نظریّۀ سیاسی آن مبنی بر الهی بودن حکومت علویان و نامشروع بودن خلافت امویان که به مثابۀ گرایشی قوی در بطن جامعه وجود داشت، بنی امیّه را در معرض تهدید جدّی قرار داده بود. افزون بر این، عراقی ها نیز صرف نظر از اعتقادی که داشتند برای جلوگیری از تسلّط شامیان به گروه دشمنان بنی امیّه پیوستند و برای تضعیف قدرت امویان می کوشیدند.[12]

6. شورش های پراکنده خوارج

خوارج نیز همچون شیعیان، یکی از مهم ترین و قدرت مندترین مخالفان بنی امیّه به شمار می رفتند. آنان با شورش های پی در پی خود در عراق، مصر و سایر مناطق، امویان را زمین گیر کردند و مانع تسلّط کامل و آرام بنی امیّه بر مناطق اسلامی شدند.

آنان با پافشاری بر عقاید و اهداف خود، یعنی محو کامل بنی امیّه، اشتهار به زهد، پارسایی، عبادت[13] و نیز استفاده از شعارهایی حاکی از ظلم ستیزی و عمل به کتاب خدا[14]، تودۀ مردم را به خود جلب می کردند و شورش های جدیدی را به راه می انداختند. البتّه خوارج از عناصر دیگری همچون ترور مخالفان و ایجاد رعب و وحشت در مردم نیز بهره می بردند.[15]

به هر روی، بقای خوارج از یک سو و رشد روزافزون و گسترش آنان در حجاز، عراق و خراسان از سوی دیگر، خطر بزرگی برای امویان محسوب می شد و از قدرت مرکزی خلفای اموی می کاست.

 

منبع: تاریخ اسلام از وفات پیامبر اکرم(ص) تا سقوط بنی امیه،تهران: نشر مشعر ‫، 1392/ص197
------------------------------------
پی نوشت:

[1] تاریخ مدینه دمشق، ج 6٨، ص ٩3؛ النّصائح الکافیه، محمّدبن عقیل، صص ٨2 و 12٨.
[2] الاغانی، ج 4، ص 4٧٠؛ مروج الذهب، ج 1، ص 3٧٧.
[3] البدایه و النّهایه، ج 1٠، ص 5؛ الاغانی، ج ٧، صص ٧ و 5٩ -6٠؛ الکامل فی التّاریخ، ص 264؛ تاریخ مدینه دمشق، ج 63، ص 326؛ حیاه الحیوان الکبری، ج 1، ص 1٠٨؛ سیر اعلام النّبلاء، ج 5، صص 3٧3 و 3٧5.
[4] السیره النّبویه، ج 4، ص 1٠٧5؛ تاریخ الامم و الملوک، ج 2، صص 45٠ و 46٠؛ الطّبقات الکبری، ج 3، ص 212.
[5] انساب الاشراف، ج 2، ص 43٧.
[6] تاریخ مدینه دمشق، ج 3٧، ص 12٧.
[7] شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 1، ص 1٧4؛ امتاع الاسماع، ج 6، ص 151.
[8] نهج البلاغه، دشتی، ص 3٠؛ انساب الاشراف، ج 2، ص 2٩2.
[9] انساب الاشراف، ج 1، ص 41٠ و ج 2، ص ٩5؛ امتاع الاسماع، ج 12، ص 3٨.
[10] تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 42٨ و ج 6، ص 2؛ تاریخ خلفا، جعفریان، ص ٧5٧.
[11] الفتوح، ج ٨، ص 2٩4.
[12] تاریخ خلفا، جعفریان، ص 3٨3.
[13] شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 5، ص 1٠6؛ تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 5٠.
[14] تاریخ الامم و الملوک، ج 5، ص 52.
[15] انساب الاشراف، ج 2، ص 4٨.

Share