یادی از سوخته دل خراسان یغما نیشابوری
خسته شد بازوی سنگ اندازها و بر زمین سرنگون برگی نشد از شاخه ایمان من
امروزه شاید کمتر کسی باشد که اهل شعر و شاعری باشد؛ ولی با نام یغما نیشابوری آشنا نباشد. مردی که از تبار زحمت کشان بود و دارای طبعی بلند. هرگز در برابر اغنیای زمان سر خم نکرد و به غیراز نانی که از عرق جبین خود درآورده بود نانی نخورد. بله! او هرگز مدیحه سرایی حکام را نکرد! شغل او خشت مالی، در یکی از کوره پزخانه های نیشابور بود.
صورتی آفتاب سوخته، موئی ژولیده، پوستی پُرچین از رنج زمانه داشت. ساعد ورزیده، و انگشتان پینه بسته اش حکایت از همانا ساختن هزاران خشت در یک روز بود. در اتاق محقرش زیراندازی از جنس زیلو و سکانی و سماوری نفتی، سادگی و بی پیرایگی صاحب آن را حکایت می کرد. زیر سیگاری کوچکی که از گل رس ساخته شده بود و پاکت زردرنگ سیگار ویژه اشنو و کبریت بی خطر تبریزش خبر از تنها سرگرمی او می داد.
نگاهی نافذ و گیرا داشت و لبخندی پرمعنی، کمتر صحبت می کرد و بیشتر در فکر بود. در محافل آغشته به ریا حاضر نمی شد، و چون با دوستان می نشست اگر لازم می دید با دو دانگ صدایی که داشت حرف دل را با آواز حزینش می خواند، و گه گاه که به عکس مولا علی که در طاقچه کوچک اتاقش بود نگاه می کرد، اشک گرداگرد چشمان سیاهش حلقه می زد. شاید فکر می کرد اگر روزی گلایه های علی را از دل چاه بیرون بکشند، قطعاً آواز او را هم از این خشت ها بیرون خواهند کشید.
وقتی برنامه ریزان جشن ۲۵۰۰ساله شاهنشاهی ایران به دیدنش رفتند او در حال خشت مالی بود. باور نمی کرد که صاحب آن همه اشعار پرمغز، این چنین با خشت و گل دمساز باشد.
بعد از چاق سلامتی مختصری، از سوی یغما به اتاق مرتبش دعوت شدند، پتویی را دولا کرد و برای آنها انداخت و متکاها را برای راحتی به پشتشان گذاشت. پسر کوچکش که در اتاق بود چند چایی رنگ ورورفته ریخت و با قندانی که بیشتر از یک مشت قند در آن جا نمی شد، جلوی آنها گذاشت. زمان به کندی می گذشت و مهمان ها نمی دانستند از کجا شروع کنند.
عاقبت یکی از آنها، با صدایی آرام گفت: «همان گونه که میدانی جشن های دوهزارو پانصدمین سال شاهنشاهی ایران در پیش است و به جهت این روز باشکوه همه هنرمندان هرچه در توان داشته اند در طبق اخلاص تقدیم نموده اند و متقابلاً از توجهات مخصوص شاهنشاه برخوردار شده اند. لازم دیدیم که شما هم از این توجهات ملوکانه بی نصیب نمانید و با سرودن غزلی یا قصیده ای خود و خانواده تان را تا آخر عمر بیمه نمایید، خصوصاً که شما از طبقهٔ محرومان جامعه هستید.»
یغما، نگاهی پر معنی به آقایان کرد و در حال که یک محکمی به سیگار ویژه خود می زد گفت: لطف کردید که به خانه ام آمدید؛ اما درمورد آنچه خواسته اید در اولین فرصت خدمت شما خواهم فرستاد. او به وعده اش عمل کرد. اما آنچه او سروده بود هرگز هرگز در هیچ محفل و جشن و شب شعر و تالاری خوانده نشد. فقط سال ها بعد در یکی از مجلات کم تیراژ با اعمال سانسور صفحه ای را به او اختصاص دادند و بس.
امروز برماست که یادی از آن مرد بزرگ بنماییم و برای شادی روحش دعا کنیم و برای بزرگداشتنش شعری را که دراین رابطه سروده بخوانیم و از آن درس آزادگی بیاموزیم. (محمود نیکو)
مطرب آهنگی بزن دمساز با افغان من
تا رسد بر زهره فریاد شرر افشان من
هر که جان خواهد، از این محفل برون گردد که باز
شعله بر ایجاد هستی می زند نیران من
همتی ای مرگ تا از دل خروشی برکشم
کاین فضا تنگ است بهر عرصه جولان من
آن قدر داغم که اگر خنجر نهی برگردم
جای خون آتش برون آید از شریان من
کافرم خواندند روز بحث کوته فکرها
فرق دارد مذهب این قوم با ایمان من
من رسالت دارم، اندر شعر جای شبهه نیست
شعر من وحی من و دیوان من قرآن من
بس سخن در سینه دارم گر سرم بُری، چو نای
بعد مردن ناله خیزد از سر بی جان من
آه را نازم که چون از سینه بیرون می شود
من زند آتش به دنیای سرو ستامان من
دوستان را صحبت نان من است اندر میان
تنگ چشم است آنکه می گوید سخن از نان من
من برای نان به بی دونان نمی آرم نیاز
این من و این پینه های دست من برهان من
بی تکلف خانه بر فرقش فرو می آورم
گر گذارد نعمت دنیا قدم بر خوان من
خانه ای دارم ز مشتی گل که خورشید فلک
سر فرود آرد به کاخ بی درو دربان من
خانهٔ من خانهٔ عشق و صفا و راستی است
نان عبرت می خورد از خوان من مهمان من
گر چراغم نیست شب از ماه و روز از آفتاب
روز و شب جشن و چراغانی است درایوان من
گر بمیرم در زیان من بیان شکوه نیست
نا نبندد خط شکوه نقش بر دیوان من
پیرهن را در بدن هر لحظه آتش می زنم
گر بریزد گردوخاک فقر از دامان من
خسته شد بازوی سنگ اندازها و بر زمین
سرنگون برگی نشد از شاخهٔ ایمان من
جان خود را می کشم از قالب پیکر برون
سستی ار ورزد میان پیکر من جان من
قرعه دانش به نام خشت مالی می زند
آفرین بر خاک شاعر پرور ایران من
در خراسان آن قدر گوهر بپاشم از ادب
تا بزند این طرفه در شیراز از استان من
گرچه بر خواب اعتباری نیست می دیدم به خواب
ساکنان عرش اندر خانهٔ ویران من
بال اندر بال بنشستند و ساغر می کشند
پای کوبان شعر می خوانند اندر شأن من
گر ملک بر شعر من رقصید جای ناز نیست
ملهم عرش است اشعار ملک رقصان من
آن چنانم شعر از اعماق اعضا سر کشید
کز دهان بیرون شد و واقف نشد دندان من
روزی اندر دشت، باد از دست من دفتر ربود
گوش کن این قصه پر شور از عنوان من:
رو به سوی چرخ برد و من به خود می گفتم این:
باد سوی آسمان ها می برد عرفان من
عیش و شادی از برای دیگران؛ من شاعرم
رنج بی پایان چرخ واژگون از آن من
پشت می مالم گه خارش به دیوار ضخیم
تا نخاراند ز منت پشتم انگشتان من
می نویسم شعر با انگشت اندر خشت خام
گر بهای خامه و دفتر نشد امکان من
مرده من بی کفن از فقر باید شد به خاک
با خدای خویش این است آخرین پیمان من
ناجوانمردم گر از کوی فقیران پا کشم
گر بچرخند اختران چرخ از فرمان من
عمر من پنجاه و دو سال است و مغرورم هنوز
تا کجا پایان پذیرد شور بی پایان من
کامم از مشروب و شادی خشک و یاران این عجب
شعر تر می ریزد از کلک گهر غلتان من
جایم اندر سینه اهل هنر خواهد بود
من اگر گشتم فنا اشعار جاویدان من
گریه اوج اختر گردون زنم کاخ جلال
خاک زیر پای بارانم من ای یاران من
باد! بر طبع چو اقیانوس «یغما» می زنی
باخبر بنشین که بنیان می کند طغیان من
- مطلب و شعر بالا را از شماره دوم ماه نوامبر ۲۰۰۷ مجله جوانان انتخاب و با کسب اجازه تلفنی از آقای مهدی ذکائی مدیر مسئول و سردبیرآن مجله برای آقای ایشورداس فرستادم.