تعلیم و تعلم فلسفه در حوزه ها مشکلاتی دارد که البته در حال حاضر مشکلاتش شدیدتر است و در گذشته شدت آن کمتر بوده است.
برای نمونه در زمان علامه که بدایة الحکمه و نهایة الحکمه تألیف نشده بود و ایشان می خواستند فلسفه را فرا بگیرند کتاب های ابتدایی آن زمان به گونه ای بوده که چنین مشکلاتی را به وجود آورده است و هم اکنون نیز که با تألیف بدایة الحکمة به عنوان آغاز فلسفه و نهایة الحکمة به عنوان پایان فلسفه – البته این تعابیر غلط انداز است، چون نه بدایة الحکمة آغاز فلسفه است و نه نهایة الحکمة پایان آن – حوزه ها و دانشگاه ها فلسفه را با این دو کتاب فرا می گیرند، مشکلات بیشتر شده است.
گر چه پیش از این، بدایه و نهایه نبوده است، ولی منظومه که بوده است و مشکلات شروع فلسفه با منظومه نیز مانند مشکلات شروع فلسفه با بدایه و نهایه است.
لازم به ذکر است که علامه نیز تمایل چندانی نداشت که به کتاب های بوعلی و امثال بوعلی بپردازد. در شرح حال ایشان آمده است که «شواهد الربوبیه» را در آغاز برای شاگردانشان به عنوان آغاز فلسفه تدریس می فرمودند و بعد هم به اسفار به عنوان کتاب نهایی فلسفه می پرداختند. در مجموع «اشارات» و «شفا» و مانند آن ها جزء تدریس ایشان نبوده است، مگر برای مراجعه.
حاصل سخن بنده این است که متأسفانه روش تعلیم و تعلم فلسفه در زمان حاضر به این صورت استقرار یافته است که ابتدا بدایة و بعد نهایة و بعد منظومه را می خوانند و در نهایت سر سفره اسفار می نشینند.
این روش بویژه در سال های نخست تحصیل فلسفه برای محصلین رشته فلسفه مشکلاتی به بار آورده و می آورد. زیرا بدایه و نهایه و منظومه تقریباً چکیده اسفارند و اسفار هم – همان طور که واضح است – حکمت متعالیه است و کسی که می خواهد فلسفه بخواند، نباید آن را با حکمت متعالی که عالی ترین و ناب ترین و دقیق ترین افکار فلسفی را در خود جای داده است، شروع کند؛ زیرا آن طور که لازم است، قدرت تلقی ندارد و نیز کسی که می خواهد به عنوان استاد آن را تفهیم کند، نمی تواند آن را برای یک مبتدی آن طور که باید القا کند.
مباحثی که در ابتدای بدایة آمده است، مانند: اصالت وجود، تشکیک وجود، بساطت وجود، وجود ذهنی، اشکالات آن و … مباحث عمیقی است که ریشه در عرفان دارد و صحیح نیست که آن ها را در ابتدا برای کسی که هیچ سابقه ای در فلسفه ندارد و هنوز با مباحث فلسفی عرفانی آشنا نیست، مطرح کرد.
این رویه چند پیامد منفی دارد:
نخست آنکه بسیاری از مبتدیان، مباحثی را که بدان ها اشاره شد، به خوبی درک نمی کنند و این خود سبب می شود که افراد کم کم دلسرد شده و فلسفه خواندن را رها کنند و عطایش را به لقایش ببخشند.
دوم آنکه افراد مبتدی آن طور که باید نسبت به این گونه مباحث احساس نیاز نمی کنند؛ درنتیجه از خواندن فلسفه لذت نمی برند؛ چون با خود می گویند: وجود نه خدای من است، نه پیغمبر من است و نه دردی از دردهای من دوا می کند و نه مشکلی از مشکلات دینی جامعه را حل می کند. اصالت وجود به چه درد من می خورد؟ چرا باید وقت من صرف این گونه مباحث شود؟
و این برخلاف صورتی است که یک مبتدی فلسفه را از حکمت متعارف شروع کند؛ زیرا مثلاً در کتاب اشارات، قسمت الهیات، مطلب با این بحث شروع می شود که «کل محسوس موجود» آیا عکس این قضیه یعنی «کل موجود محسوس» نیز صادق است؟ یا اینکه خیر، عکس موجبه کلیه، موجبه جزئیه است؛ یعنی «بعض الموجود محسوس». طلبه مبتدی این مسأله را به راحتی می فهمد و نیاز به آن را آن طور که باید احساس می کند و از خواندن فلسفه، لذت لازم را می برد.
سوم آنکه رویه یاد شده موجب می شود که در بسیاری موارد برای افراد، برداشت های دور از واقعیت پیش آید که چه بسا تا پایان در ذهنشان باقی بماند و یا دست کم مدت مدیدی ذهن و فکرشان را به خود مشغول کند و پس از سالیانی بفهمند که در طول این مدت کله بی صاحب می تراشیده اند، به شکلی که هم خود از تلقی صحیح بازمانده اند و هم دیگران را به اشتباه انداخته اند.
برای اینکه ما با این مشکلات روبه رو نشویم، باید فلسفه را با خواندن یک دوره حکمت متعارف مشائی - که با فهم و استعداد افراد مبتدی مناسب است - شروع کنیم و بعد از آن به فراگیری حکمت اشراق، که ناظر به حکمت مشاء است، بلکه نقدی است بر آن حکمت، بپردازیم و در کنار این ها باید مباحث کلامی را نیز پیگیری کنیم.
بعد از همه این ها لازم است یک دوره عرفان نظری را در حد کتاب «تمهید القواعد» یا مقدمه قیصری بر فصوص فرا بگیریم، آن گاه نوبت به حکمت متعالیه می رسد که از عناصر اربعه یعنی: حکمت مشا، حکمت اشراق، کلام و عرفان تشکیل شده است.
بی تردید کسی که با این عناصر آشنا نیست و خصوصاً در مباحث عرفانی تخصص لازم را ندارد، نمی تواند به عمق سخنان آخوند در مباحث اصالت وجود و اعتباریت ماهیت و نظایر آن برسد.