اهمیت فکر و اندیشه در اسلام - استاد انصاریان (جلسه دوم)
در این بخش از ضیاءالصالحین، دومین جلسه از بیانات ارزشمند استاد حسین انصاریان با موضوع «اهمیت فکر و اندیشه در اسلام» به مدت 47 دقیقه با مخاطبان عزیز به اشتراک می گذاریم.
تفکر، تعقل و تعمق در آیات قرآن و معارف الهی به فراوانی ذکر شده است. خداوند مهربان نیروی فکر، اندیشه و تعقل را از باب لطف و رحمتش به همهٔ بندگان عطا کرده است. شکر چنین نعمت عظیمی این است که انسان این نیروی معنوی ملکوتی را در همهٔ مسائل و حقایق، همچنین دربارهٔ وجود خودش و موجودات دیگر به کار بگیرد و تا جایی که دسترسی و ظرفیت دارد، اندیشه و فکر کند.
فکر بالاترین و سودمندترین سفر معنوی است که پایانش هم پروردگار است. در قرآن می خوانیم: «الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللَّهَ قِیَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىٰ جُنُوبِهِمْ وَیَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ» پایانش نیز این است: «رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَٰذَا بَاطِلًا» وقتی به ربوبیت حضرت حق می رسد، درمی یابد که باطلی در آفرینش وجود ندارد. خود انسان یکی از اجزای آفرینش است و می فهمد که خودش هم باطل نیست،بکله حق است. او می فهمد موجودی که حق است، حرکاتش هم نهایتاً حق خواهد بود. حرکات حق در دستگاه آفرینش نیز بدون پاداش نخواهد ماند و در همین سفر فکری، به قیامت، محشر، معاد و رحمت بی نهایت حق هم می رسد. حال اگر اندیشه نکند، حق بودن خودش و هستی را نمی فهمد و باطل گرا می شود. بی شک، انسانی که حق بودن خودش را نیابد و نفهمد، ضرورتاً در باطل می افتد.
کتاب شریف «محاسن» برقی یک روایت بسیار مهم و قابل توجه از وجود مبارک رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم نقل می کند که حضرت در این روایت فرموده اند: «اِنَّما هُوَ اللّهُ وَ الشَّیْطانُ وَ اَلْحَقُّ وَ اَلْبَاطِلُ، وَ النّور وَ الظُّلْمَة وَ الْعاجِلَةُ وَ الآجِلَةُ» در همهٔ عالم فقط همین است، دنبال غیر از این نگردید؛ یا خدا در کار، زندگی و فکرتان است یا شیطان؛ یا حق، یعنی واقعیات ثابتِ استوارِ غیرقابل تغییر است یا باطل، یعنی مسائلِ پوچ و پوک و بدون تکیه گاهِ فروریختنی و برباد رفتنی؛ یا تاریکی است یا روشنایی؛ یا دنیاست یا آخرت.
بعد حضرت می فرمایند: «فَما کانَ مِنْ حَسَناتٍ، فَلِلّهِ» هرچه خوبی در این عالم است، از خداست. خودت هم خوب و مِن الله هستی، البته اگر رنگ بدی، بی عقلی و جهل، بی فکری، بی تعقلی، بی تعمقی و بی تدبری به خودت نزنی. اگر خودت را رنگ نکنی و به همان حالت طبیعی اولیهٔ آفرینشت بمانی، حق هستی و همهٔ حسنات الهی بدرقهٔ زندگی تو می شود؛ اما اگر خودت را رنگ کنی، «وَ ما کانَ مِنْ سَیئاتٍ فَلِلشَّیْطانِ» آنچه از بدی های ظاهری و باطنی وجود دارد، از شیطان هستی.
تو حق آفریده شده ای، چنان که در قرآن می خوانیم: «وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاءَ وَالْأَرْضَ وَمَا بَیْنَهُمَا بَاطِلًا» که ما یکی از آن «بَیْنَهُمَا»، یعنی موجود بین زمین و آسمان هستیم. همچنین در آیهٔ دیگر هم آمده است: «مَا خَلَقْنَا السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَیْنَهُمَا إِلَّا بِالْحَقِّ» آنچه آسمان و زمین است و آنچه موجود بین آسمان و زمین است، جز بر پایهٔ حق، درستی، استواری، حقیقت، سودمندی و منفعت نیافریده ام.
و این یکی هم میلیاردها میلیارد آفریده دارد که همه براساس حق است؛ مگر اینکه منِ انسان از حق بودن خودم دست بردارم و حذف بکنم. به راستی چه می ماند؟ اگر من حق بودنم را حذف بکنم، این جور نیست که هیچ چیزی نماند! وقتی حق بودنم را حذف بکنم، همان لحظهٔ حذف، باطل جای خالی حق را پر می کند. در واقع، من اگر ایمانم را حذف بکنم، بی دین و باطل می شوم. وقتی انسانیتم را حذف بکنم، «کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ» می شوم. وقتی عبادتم را حذف بکنم، بردهٔ هوای نفس می شوم.
کسی فکر نکند که اگر هر حقی، هر امر مثبتی و هر واقعیتی را در فکر، قلب، اعضا و جوارح و وجودش حذف بکند، چیز بهتری جای آن را پر می کند! یقیناً چیزی بهتر از حق، صدق، حقیقت، واقعیت، راستی و درستی در عالم وجود ندارد. چه بسا اگر وجود داشت، خداوند از بیانش بخیل نبود. اگر خداوند بخل از بیان می کرد، از انسان کم گذاشته بود و اخلاقِ کریم، کم گذاشتن نیست. کریم با پیمانهٔ پر عطا می کند و طبق آیات قرآن در سورهٔ فاطر و سورهٔ نور، اضافه هم عطا می کند. در قرآن می خوانیم: «لِیُوَفِّیَهُمْ أُجُورَهُمْ»[۵] کِیل عقل، قلب، روح و اعضا و جوارحت را از رحمت، مغفرت، پاداش و بهشتم پر می کنم، «وَیَزِیدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ» که من معنی این بخش از آیه را نمی فهمم! وقتی هرچه ظرف در وجود من آفریده است، عقل، روح، قلب، اعضا و جوارح من پر کرد؛ این زیادی که خدا می خواهد به من عطا بکند، چیست و کجا می خواهد جا بدهد؟ خداوند جا می دهد و می گوید «وَیَزِیدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ»، اما ما نمی فهمیم! این اقتضای کَرَم کریم است.
من اگر تمام حقایق را حذف بکنم، شیاطین درون و برون، شیاطین شرق و غرب، همهٔ ظرف های خالی و هوای نفسم را با ابزارهایی مثل ماهواره ها و بنگاه های خبری پر می کنند. لذا می بینید دیندار خوب وقتی بی دین می شود، چقدر آدم بدی می شود! انسان باوقار وقتی آداب الهی را از خودش حذف می کند، چقدر بی وقار می شود! این نتیجهٔ حذف حقایق و پُر شدن آلودگی ها و سیئات در ظرف خالی شده از حقایق است.
به اول مطلب برگردم؛ اولیای خدا، بینایان و بیداران، هم خودشان راه و مقصد را پیدا کرده اند، هم همهٔ وجودشان را به عنوان درس در اختیار جهانیان قرار داده اند. اینها یک سفر فکری، عقلی و تعمقی دارند. تعمق یعنی بررسی همه جانبه و بی گدار به آب نزدن؛ بینایان در هر قدمی، هر کاری، هر دوستی ای، هر کسبی، هر ازدواجی و هر درسی، اهل تعمق هستند و جوانب کاری را که می خواهند در آن وارد شوند، بررسی می کنند تا دچار خسارت و ضرر در دنیا و آخرت نشوند. این برای شما در دورهٔ عمرتان ثابت شده است که آنهایی که بی گدار به آب زده اند، گاهی به خسارت های غیرقابل جبرانی دچار شده اند.
اندیشهٔ در عالم به همین مقداری که در اختیارمان است و با چشم می بینیم: «إِنَّ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافِ اللَّیْلِ وَالنَّهَارِ وَالْفُلْکِ الَّتِی تَجْرِی فِی الْبَحْرِ بِمَا یَنْفَعُ النَّاسَ وَمَا أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّمَاءِ مِنْ مَاءٍ فَأَحْیَا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا وَبَثَّ فِیهَا مِنْ کُلِّ دَابَّةٍ وَتَصْرِیفِ الرِّیَاحِ وَالسَّحَابِ الْمُسَخَّرِ بَیْنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ لآیاتٍ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ» مردم عاقل، بافکر و با اندیشه، همین جور که در خانه هایشان نشسته اند، درِ پنجره باز است و می توانند ببینند؛ همین طور که در جاده ها راه می روند و می توانند ببینند؛ همان گونه که لب دریا ایستاده اند و می توانند ببینند؛ همهٔ اینهایی که در آیه بود، قابل مشاهده است و از دسترس ما خارج نیست.
«إِنَّ فِی خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ» وَاخْتِلَافِ اللَّیْلِ وَالنَّهَار» آسمان ها را می توانیم در حدی که چشم ما شعاع دارد، ببینیم؛ یعنی عالم بالا را با میلیاردها ستاره، سحابی و کهکشان. حداقل از سیصد میلیون کهکشانی که در همین افق نزدیک ما کشف کرده اند، شب های خیلی تاریک در بیابان ها جلوی چشم است (به راه مکه، خط شیری یا به زبان علمی، کهکشان معروف است) و می توانیم در بیابان ببینیم، جزء مخلوقات خداست. منظومهٔ شمسی ما، یعنی خورشید، مریخ، زمین، عطارد، زحل، زهره، اورانوس، نپتون و پلوتو خیلی هم با همدیگر فاصله دارند. فاصلهٔ زمین تا خورشید، ۱۵۰میلیون کیلومتر و فاصلهٔ آخرین سیاره (پلوتو) با خورشید این قدر زیاد است که هر ۸۳ سال یک بار می تواند دور خورشید بزند. این مجموعه بدون اینکه فشرده اش کرده و فاصله اش را کم کنند، خودش در بازوی این کهکشان، یعنی در یک گوشه است. حالا شما بقیه اش را حساب کن. این مجموعهٔ منظومهٔ شمسی، ماه و خورشید و شب و روز را که می آید و می رود، می توان دید و مقابل چشم ماست.
اگر نزدیک دریا باشیم: «وَالْفُلْکِ الَّتِی تَجْرِی فِی الْبَحْرِ» کشتی پانصد هزار تن بار دارد و از شرق به غرب می رود، قرآن به بارش هم اشاره می کند و می فرماید: «بِمَا یَنْفَعُ النَّاسَ». زیر کشتی هم آب شُل است. شما یک عدس یا ریگ در دریا بینداز، فرو می رود. در حالی که کشتی با پانصد هزار تن بار، غیر از وزن خودش، روی آب آرام حرکت می کند. خدا می گوید: «اللَّهُ الَّذِی سَخَّرَ لَکُمُ الْبَحْرَ لِتَجْرِیَ الْفُلْکُ فِیهِ بِأَمْرِهِ» کشتی با ارادهٔ من می رود و می آید، نه با موتورش! اگر اراده ام را بردارم، خودش و بارش سریع آب را می شکافند و ته اقیانوس می روند. مگر تو می بری یا موتور می برد؟ همهٔ اینها ابزار است، کارگردان یک نفر دیگر است. این تخته ها، آهن ها، میل گردها، موتور و بنزین مرده و ملاح ضعیف، کشتی ها را در اقیانوس ها می برند و می آورند یا من؟! خدا در سورهٔ یس می فرماید: «وَإِنْ نَشَأْ نُغْرِقْهُمْ» اگر بخواهم، به آب می گویم دهان باز کن و پایین بده.
وقتی در یک قرن قبل یا کمتر (دقیق تاریخش را نمی دانم، ولی کتابش را خوانده ام)، مهندس کشتی تایتانیک این کشتی را ساخت؛ در اروپا و آمریکا نمونهٔ این کشتی از نظر استحکام موتور، زیبایی، قدرت و سرعت، وجود نداشت. کشتی می خواست از طرف اروپا به آمریکا حرکت کند که مهندس سازنده نگاهی به کشتی کرد و گفت: کاری که من برای این کشتی کرده ام و این صنعتی که ساخته ام، خدا هم نمی تواند آن را غرق کند. در همان سفر اول، خدا کوه یخی را مأمور کرد و به او گفت به بدنهٔ کشتی بزن، دو نصف کن و هر دو را فرو ببر تا این جنس دوپا ی مغرورِ متکبرِ بی فکرِ جاهلِ غافل بداند هر چیزی در این عالم به ارادهٔ من است، نه به ارادهٔ این جنس دوپا. کشتی نصف شد و هر دو تکه هم با بار و مسافر در اقیانوس فرو رفت. صد سال بعد، در اعماق آن منطقه رفتند، تخته پاره هایش را درآوردند.
فکر کن و نگو من! فکر کن که تو نیستی و بگو خدا. نگو علم من، علم شعاع علم اوست. نگو قدرت من، قدرت شعاع قدرت اوست. نگو حیات، حیات شعاع قدرت اوست. نگو سرپا بودنم، سرپا بودن شعاع قیومیّت پروردگار مهربان عالم است. دستور واجبِ فکر روی سرش است؛ این آیه را عنایت کنید: «ثُمَّ تَتَفَکَّرُوا» بعد از همه این حرف ها که گفته اید و بحث کرده اید، دروغ گفته و تهمت زده اید، بالا و پایین رفته اید، به خودتان نسبت داده اید و نسبت ناروا به دیگران داده اید؛ حالا بعد از همهٔ این حرف ها، برای اینکه به جهنم نروید، اندیشه کنید تا حداقل خودتان را نجات بدهید. این که کاری ندارد! کشتی را لب دریا ببین؛ بارانی که از آسمان نازل می کنم و زمین مرده در زمستان را بهار زنده می کنم؛ انواع جانداران را روی کرهٔ زمین پخش می کنم؛ این را هم که هر سال می بینید.
«وَتَصْرِیفِ الرِّیَاحِ» بادهایی که از جنوب به شمال می آید و از شرق به غرب می وزد؛ اگر این بادها نمی آمد، هوای شما نابودکننده می ماند، شکوفه های درختان بارور نمی شدند و میوه گیر شما نمی آمد، گرمای زمین نیز همه چیز را می سوزاند. گردش بادها را که می توانی ببینی!
«وَالسَّحَابِ الْمُسَخَّرِ بَیْنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ» به خورشید می گویم در حد لازم به سطح اقیانوس ها بتاب. به آب می گویم با تابش آفتاب بخار بشو. به بخار می گویم سبُک باش تا بتوانی بالا بیایی؛ بخار بین زمین و آسمان می آید و ابر تشکیل می شود. به ابر می گویم در همهٔ مناطق لازم عاشقانه ببار و به باران هم می گویم به زمین برسد. «وَأَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَاتِ رِزْقًا لَکُمْ» به وسیلهٔ این آب، با همین قطره های باران، یک ذره خاک، یک خرده هوا و مقداری نور، میلیون ها جنس خوراکی برایتان در می آورم. اینها که جلوی چشمت هستند و می بینی!
«لآیاتٍ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ» همهٔ اینها برای این است که تو اندیشه کنی و به خدا برسی. در خودت نچرخی و در آب و گل نمانی. من تو را کِرمِ لولیدن در گل و خاک نیافریده ام، بلکه «إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشَاجٍ نَبْتَلِیهِ فَجَعَلْنَاهُ سَمِیعًا بَصِیرًا» این اندیشه کردن در تمام موارد خلقت برای این است که تو فکر کنی و شکمی و غریزه ای نمانی. «وَالَّذِینَ کَفَرُوا یَتَمَتَّعُونَ وَیَأْکُلُونَ کَمَا تَأْکُلُ الْأَنْعَامُ وَالنَّارُ مَثْوًى لَهُمْ» اگر با همهٔ این اوضاع خلقتِ، شکمی و اهل لذت بدن بمانی و فکر نکنی، کل خلقت مرا در وجود خودت حرام و نجس کرده ای.
فکر عالی ترین سفر معنوی است. من برای چه به این بیابان آمده ام و به چه علت عقلی مرا وادار کرده اند که بیایم و حسین بن علی و یارانش را بکشم؟ بعد از کشتن حسین و یارانش، من چند سال دیگر در دنیا می مانم و چند مَن برنج، نان، گوشت، نمک، شکر، نخود و لوبیا می خورم؟ بعد که بمیرم، الی الابد نمی توانم به یک سؤال جواب بدهم؛ اگر خدا، پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم، زهرا سلام الله علیها و علی علیه السلام به من بگویند که حر، به چه جرمی جگرگوشهٔ ما را قطعه قطعه کردی؟ برای چی آمدی و این کشتن به چه دلیل است؟ به عشق چه چیزی و چه کسی است؟ من در کربلا با ۷۲ نفر بجنگم و بکشم که یزید در شام عرق بیشتری بخورد، بیشتر گناه بکند، بیشتر میمون بازی بکند؟ این است دیگر؟!
آن که فکر نکرد، زد و کُشت، دست قطع کرد، تیرباران و سنگ باران و چوب باران کرد؛ اما آن کسی که فکر کرد و در این سفر فکری، هم به حق بودن خودش، هم به حق بودن خلقت، هم به حق بودن ابی عبدالله علیه السلام و هم به باطل بودن طرف مقابل رسید، پسر هجده ساله اش علی را صدا کرد و گفت: بابا! خدمت ابی عبدالله علیه السلام برویم؟ پسر هجده ساله اش که پسر خیلی باادبی بود، گفت: بابا! به چه رویی پیش ابی عبدالله علیه السلام برویم؟! شما می دانی روز دوم محرم چه کار کردی؟ حسین بن علی علیه السلام، اهل بیتش و یارانش را تحویل سی هزار گرگ بی رحم دادی! حر گفت: پسرم می دانم! پسرش گفت: با چه رویی می خواهی پیش ابی عبدالله علیه السلام بروی؟ حالا خجالت هم نکشی و بروی، آیا حسین بن علی علیه السلام قبولت می کند؟ حر گفت: پسرم! تو حسین را نمی شناسی. بیا تا با هم برویم، ببین چقدر زیبا قبولمان می کند.
با هم آمدند. اتفاقاً امام حسین علیه السلام بیرون خیمه بودند. شاید چشمش که از ده بیست قدمی به ابی عبدالله علیه السلام افتاد، یک سؤال کرد و امام حسین علیه السلام در جوابش به او فهماندند که نباید این سؤال را می کردی. اصلاً جای این سؤال در حریم من نیست! حر گفت: «هَل لی مِن توبة» آیا توبه برای من هم هست؟ امام نگفتند توبه برایت هست، بلکه با کنایه فهماندند که نباید این سؤال را می کردی. به او فرمودند: «إرفَعْ رَأسَکَ یٰا شِیخ» شیخ در عرب یعنی آدم بزرگ؛ در حریم من جای پایین انداختن سر و سرشکستگی نیست. سرت را بالا بگیر! بعد به ابی عبدالله علیه السلام گفت: من از همه دیرتر آمده ام (این را درباره او نوشته اند که فکر کنم در جلد ۴۵ «بحارالأنوار» باشد)، اجازه می دهی که از همه زودتر بروم؟ حضرت فرمودند برو! حر گفت: به جوانم هم اجازه می دهی؟ من می خواهم داغ این هم به دلم بنشیند و با سوز دل از دنیا بروم. حضرت فرمودند بروید. این فکر است!
حالا حر فکر کرد که اصلاً برای چه به کربلا آمده ام؛ ما باید فکر کنیم که برای چه در این دنیا آمده ایم. ما خودمان نیامده ایم، بلکه ما را آورده اند. به راستی برای چه ما را آورده اند و چه کسی ما را آورده است؟ مادر و پدرمان که نیاورده اند، پس چه کسی ما را به دنیا آورده است؟
وجود مقدسی که رحمت، کرم و لطفش بی نهایت است، ما را به دنیا آورده است. اکنون فکر کنم چنین وجود مقدسی که مرا به دنیا آورده است، همیشه که نمی مانم! نهایت، پنجاه شصت یا هفتاد سال هستم. در این مدت، زیباترین کار این است که دستم دائم پیش او به گدایی دراز بشود و جای دیگری دست دراز نکنم که مهر باطل می خورم.
فکر کنم چه کسی مرا ساخته، چه کسی من را در این دنیا آورده و برای چه آورده است؛ همچنین برای چه می خواهد مرا از دنیا ببرد، می خواهد به کجا ببرد و می خواهد در آنجا با من چه کار بکند! من باید دربارهٔ هر حقیقتی فکر کنم و سؤال بپرسم.
برادران و خواهران! شما می توانید یک میلیون سؤال مطرح کنید. قرآن تمام این سؤالات را جواب داده است. من در این پنجاه سال منبرم، برای هر سؤالی به من مراجعه شده است، سؤال کننده را با قرآن قانع کرده ام. خدا به هر سؤالی جواب داده است. به این سؤال که مرا برای چه ساخته است، اینجا با من چه کار دارد، می خواهد مرا به کجا ببرد و چقدر می خواهد مرا در آنجا نگه دارد، چه معامله ای می خواهد با من بکند. خدا می داند که رحمت بی نهایتش چه می کند! فقط یک روایت برایتان بگویم؛ اصلاً این روایت آدم را زنده می کند. این روایت در کتاب های معمولی ما نیست، بلکه در مهم ترین کتاب هایمان است. امام صادق علیه السلام می فرمایند: هفتاد سال نماز می خوانی، فقط دو رکعت نمازت قبول می شود؛ بقیه عیب داشته است و باید پس بزنند. خدا در دادگاه قیامت به تو می گوید که بندهٔ من! در هفتاد سال عمرت، دو رکعت نماز قابل قبول داری و به خاطر گل جمال این دو رکعت، کل نمازهایت را قبول می کنم.