مروری بر خاطرات سید شهیدان اهل قلم
مروری بر خاطرات سید شهیدان اهل قلم
در این بخش از ضیاءالصالحین، مروری بر خاطرات سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی (ره) خواهیم داشت. در ادامه با خاطرات زیبای آن شهید بزرگوار راه حق ما را همراهی کنید.
من یک وقتی سر چند شماره از مجله سوره نامه تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم و راهی خانه شدم. حالم خیلی خراب بود. حسابی شاکی بودم. پلک که روی هم گذاشتم «بی بی فاطمه» سلام الله علیها را به خواب دیدم و شروع کردم به عرض حال و نالیدن از مجله، که «بی بی» فرمود با بچه من چه کار داری؟ من باز از دست حوزه و سید نالیدم، باز «بی بی» فرمود: با بچه من چه کار داری؟ برای بار سوم که این جمله را از زبان مبارک «بی بی» شنیدم، از خواب پریدم. وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اینکه نامه ای از سید دریافت کردم. سید نوشته بود: «یوسف جان ! دوستت دارم. هر جا می خواهی بروی، برو! هر کاری که می خواهی بکنی، بکن! ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوایم را دارند» دیگر طاقت نیاوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض کردم سید پیش از رسیدن نامه ات خبر پارتی ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب دیده بودم. راوی: یوسفعلی میرشکاک
احتمالاً زمستان سال 68 بود که در تالار اندیشه فیلمی را نمایش دادند که اجازه اکران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فیلمسازان، نویسندگان و ... در جایی از فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا سلام الله علیها بی ادبی می شد. من این را فهمیدم. لابد دیگران هم همین طور، ولی همه لال شدیم و دم بر نیاوردیم. با جهان بینی روشنفکری خودمان قضیه را حل کردیم. طرف هنرمند بزرگی است و حتما منظوری دارد و انتقادی است بر فرهنگ مردم اما یک نفر نتوانست ساکت بنشیند و داد زد: خدا لعنتت کند! چرا داری توهین می کنی؟! همه سرها به سویش برگشت در ردیف های وسط آقایی بود چهل و چند ساله با سیمایی بسیار جذاب و نورانی. کلاهی مشکی بر سرش بود و اورکتی سبز بر تنش. از بغل دستی ام (سعید رنجبر) پرسیدم: «آقا را می شناسی؟» گفت: «سید مرتضی آوینی است.»
مفهوم زیبای آزادی
صدای گنجشکها فضای حیاط را پر کرده بود، بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست کجاست؟ زنگ کلاس خورده و مرتضی هراسان وارد کلاس شد. آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت. روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود: «خلیج عقبه از آن ملت عرب است.» ابروانش به هم گره خورد. هر کس آن را نوشته، زود بلند شود. مرتضی نگاهی به بچه های کلاس کرد. هنوز گنجشک ها در حیاط بودند. صدای قناری آقای مدیر هم به گوش می رسید. دوباره در رویا فرو رفت.
یکی از بچه ها برخاست: «آقا اجازه! این را «آوینی» نوشته.» فریاد مدیر «مرتضی» را به خود آورد: «چرا وارد معقولات شده ای؟ بیا دم دفتر تا پرونده ات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.» معلم کلاس جلو آمد و آرام به مدیر چیزی گفت. چشمان مدیر به دانش آموزان دوخته شد. قلیان احساسات کودکانه مرتضی گویای صداقت باطنی اش بود و مدیر ... «سید مرتضی» آرام و بی صدا سرجایش بازگشت. اما هنوز صدای گنجشکان حیاط و قناری آقای مدیر به گوش می رسید. آزادی مفهوم زیبای ذهن کودک شد.
تعلقات سید مرتضی
کتابچه دل سید پر بود، آن را که می گشودی، صدف عشق را می دیدی که درونش مروارید محبت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام و ایمان به خدا می درخشید. همه وجودش را به امام عشق بخشیده بود. خانه، ماشین و مال، چیزهایی بودند که در مخیله اش نمی گنجید. سرانجام دنیا را رها کرد و فریاد زنان با پای برهنه در برهوت کربلا دوید.
فقط برای سالار شهیدان خواند و نوشت. آسمانی بود، متواضع و بلندنظر، در برنامه دانشجویی «رقص علم» به خواهش دانشجویی، از مولایش نوشت. برق سکه ها چشمانش را خیره نکرده بود، این عشق بود که قلبش را بی تاب ساخته و قلمش را لرزان.
اعتراض کردم، سید سالهاست که می نویسی و می خوانی اما هنوز ... کلامش سردی سخنم را قطع کرد : «اصلاً تعلقی غیر از این موضوعات ندارم...»{۱} راوی: آقای همایونفر
ندامت
صفحه سپید تقدیر ورق خورد، اما سیاهی گناهان من هر ساعت پاکی و صداقت این دفتر را تیره می ساخت. سرخی افق دل آسمان را خونین ساخته بود.
که من دل سید را شکستم. از شدت ناراحتی به حیاط آمدم نگاه هراسان، دل بیقرار و لبان لرزان من، همه گویای ندامت بود. قدمی بر جلو راندن و سه فرسخ از دل به عقب بازگشتن.
سید مرتضی در را بست، به نماز ایستاد. او هنوز دفتر اخلاصش سپید بود. ساعتی بعد در خیابان در آغوشش بودم. گویی اتفاقی نیفتاده است.{۲} راوی: محمدی نجات
زندگی و نماز
به نماز سید که نگاه می کردم، ملائک را می دیدم که در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشسته اند. رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود.
گفتم: «نمی دانم، چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.» به چشمانم خیره شد. «مواظب باش! کسی که سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.»
گفت و رفت. اما من مدتها در فکر ارتباط میان نماز و زندگی بودم. «نماز مهمترین چیز است، نمازت را با توجه بخوان» (از سخنان سید مرتضی آوینی). بار دیگر خواندم، اما نماز سید مرتضی چیز دیگری بود.{۳} راوی: اکبر بخشی
دفتر سپید، قلمی سرخ
به چشمانش که نگاه کردم، تبلور ایمان را یافتم سر بر خاک که می نهاد، هق هق اشک بود و ناله های بی قرار درست از همانجا حضور خدا را حس می کردی لحظه لحظه رسیدن به قرب الهی را خاکی و متواضع با لباس ساده بسیج دست در دست دلاوران از حماسه سازان گفت، زمان گذشت و زمانه عوض شد. اما سید هنوز با دهان روزه و دعای زیر لب از سفرهای سبز آسمانی شاهدان جان بر کف، بر دفاتر سپید با قلمهای سرخ می نوشت.{۴} راوی: دالایی
سفر حج
سفر حج ، میقات با خدای عشق با پای دل راه سخت صفا و مروه را پیمودن کار عاشقان است. بین آنکه دلش مشتاق باشد، با آنکه پایش مشتاق باشد فاصله ای است به وسعت آسمان تا زمین.
مرتضی که از این سفر بازگشت، به دیدارش رفتیم، در عرفات گم شده بود، می گفت: «آنقدر گشتم تا توانستم کاروان خودمان را پیدا کنم. خیلی برایم عجیب بود. من که گم بشوم دیگر چه توقعی ازآن پیرمرد روستایی است.»
لبخندی بر لبانش نشست و ادامه داد :« بعد یادم آمد که ای بابا! حدیث داریم که هر کس در عرفات گم بشود خدا او را پذیرفته است.» صحرای عرفات، حضور صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و دل بی قرار آوینی، اگر تمام اشک هایش در جبهه بی شاهد بود، آنجا که دیگر مولایش دل بی تاب سید را می دید. آنجا که حجه بن الحسن علیه السلام اشک را از روی گونه های مردان خدا پاک می کند، دستانش را می گیرد، تا راه را گم نکند سیدی دست در دست سیدی والامقام هفت وادی عشق را با پای جان می دود.{۵} راوی: شهید سید مرتضی آوینی
پارتی بازی
از شدت عصبانیت دستانم می لرزید. صورتم سرخ شده بود. کاغذ را برداشتم. لرزش قلم بر روی کاغذ و نوشته ای تیره بر روی آن اعترافی از روی نادانی به سیدی بزرگوار به خانه رفتم
خسته از سختیهای روزگار چشمانم را بستم در عالم رؤیا صدیقه طاهره حضرت زهرا سلام الله علیها را دیدم، در مقابلم ایستاد. از مشکلاتم گفتم و سختیهای مجله سوره حضرت فرمودند: با فرزند من چه کار داری؟ و باز گلایه از سید مرتضی و حوزه هنری دوباره فرمودند: با فرزند من چه کار داری؟ و سومین بار ازخواب پریدم غمی بزرگ در دلم نشست، کاش زمین مرا می بلعید و زمان مرا به هزاران سال پیش تر پرت می کرد.
مدتی بعد نامه ای به دستم رسید :«یوسف جان! دوستت دارم، هرجا می خواهی بروی برو، هرکاری می خواهی انجام بده، ولی بدان برای من پارتی بازی شده است، اجدادم هوایم را دارند»
ساعتی بعد در مقابلش ایستادم. سید جان! پیش از رسیدن نامه خبر پارتی بازی ات را داشتم.{۶} راوی: برادر یوسفعلی میر شکاک
نخل تنومند
شب جمعه و مردی در کنار محراب مسجد عشق (جمکران) «یا غیاث المستغیثین» بغضی بود که در گلو می شکست صدای هق هق گریه های مرد و شانه های لرزانش مرا متوجه او ساخت
پس از اتمام دعا کنارش نشستم معصومیت نگاه او و چهره من در مردمک چشمانش ناگهان تمام وجودم لرزید با دیدن کتاب حافظ گفت: «برایم فال بگیر.» و خواجه قرعه فال را به نام او انداخت...
«خرم آن روز کزین منزل ویران بروم.» و حالا زمزم اشک بود که غربتش را فریاد می زد. چند ساعت بعد عازم رفتن شد پرسیدم: «نامت چیست؟» گفت: «مهره ای گم شده در صفحه شطرنج الهی» دو سال گذشت اما طنین صدایش در ذهنم بود. بار دیگر او را در محفل عاشقان مولا یافتم. نامش را پرسیدم. گفتند: «سیدی از عاشقان سلسله ولایت است.»
در تکرار مکرر آن محفل شبی از شبها به اصرار دوستان فقط برای دل او سروده ای را خواندم او برعکس سجاده نشینان خانقاهی بود که دعوت به حق را با دعوت خود اشتباه گرفته بودند.
ای کاش من مرید این یل پهنه عرفان و عشق حق بودم. او را دوست داشتم بدون اینکه حتی نامش را بدانم. سرانجام از این منزل ویران رخت بربست. و من تازه فهمیدم که چه پربار بود، این نخل تنومند و سر به زیر...{۷}
خضر زمان
نگران بود و امیدوار. شاید آیندگان عاشق تر باشند. عشق یعنی همانند حضرت موسی علیه السلام به دنبال حضرت خضر علیه السلام زمانت، مهر سکوت برلب، با چشمانی بسته، دل به جاده سپردن. در این وادی چرا؟ معنا ندارد ناگهان شکوه های دیرینه سید مرتضی سرباز کرد.
«صدای من به جایی نمی رسد، اما اگر می شد برسد، باید در این مملکت برای سریان و نفوذ گسترده تر رأی ولایت فقیه تلاش کرد. نباید راضی شد و گذاشت که اوامر آقا در پیچ و خم توجیهات و تفسیرهای غلط معطل بماند. این آخرین سفارش بود. پس اگر برای لحظه ای مردد شدی، بدان تو مرد میدان و عمل نیستی.{۸}
مرد بارانی
تالار اندیشه مملو از هنرمندان، نویسندگان، فیلمسازان و ... بود. به سختی وارد سالن شدم. فیلم اجازه اکران نداشت. آرام در کنار سعید رنجبر نشستم. ناگهان در میان متن فیلم آگاهانه یا نا آگاهانه (غیر مستقیم) به صدیقه طاهره توهین شد. سکوت تلخی بر فضا حاکم گشت. در خیا ل خود با روشنفکری قضیه را حل کردیم: «حتماً انتقادی است بر فرهنگ عامه مردم»
در همین لحظه مردی با کلاه مشکی و اورکت سبز برخاست. نگاه ها به طرف او برگشت. «خدا لعنت کند چرا توهین می کنی؟» سید مرتضی بود که می خواست بر سر جهان فریاد بزند، او تنها ایستاده بود. از ذهنم گذشت چرا؟ چرا حضرت فاطمه سلام الله علیها در تمام اعصار مظلوم است.{۹} راوی : رضا رهگذر
داروی درد وصال
مرتضی خیلی خسته بود، خسته عشق و همه می دانند که نوشداروی این درد، وصال است. در عملیات طریق القدس علی به شهادت رسید و در آغوش آوینی آخرین نفس را کشید، این بار خون بود که از دیدگان مرتضی می چکید، برایش سخت بود، علی در نزدیکی او شهید شود و او که کمی جلوتر بود....
وقتی عشق امام حسین علیه السلام در جانت ریشه کرد، دیگر قدرت ماندن نداری، در قافله امام حسین علیه السلام کسی قصد ماندن ندارد همه بار سفر بسته اند، آن روز که رضا در کنار او به شهادت رسید، قریب دو ساعت مرتضی بی تاب و سرگردان در شلمچه راه می رفت، بی قرار بود گمان می کرد از قافله جا مانده است، یا اینکه قافله سالار او را در کاروان خویش نپذیرفته است. آرام پرسیدم :«مرتضی جان چرا پریشانی؟» بغض گلویش را فشرد : «من نمی فهمم چرا در این مدت من شهید نشده ام. درست می دیدم که در آخرین لحظه تیر به افراد نزدیک من می خورد و من سالم از کنار آنها بلند می شوم»{۱۰}
در باغ شهادت باز است
آن روزگار اتاق بچه های سوره تنها محفل انس کسانی بود که «هنر دیانت مدار» را بر «دئانت هنرمدار» ترجیح می دادند. آن روز تازه خبر شهادت سفیر فرهنگ ولایت «صادق گنجی» را در روزنامه ها نوشته بودند. وارد اتاق که شدم بوی خوش عطر «تی رز» به مشامم رسید، فهمیدم که سید آنجاست. مقابل پنجره ساکت و منتظر ایستاده بود. جلو رفتم. دانه های درشت اشک گونه هایش را نوازش می کرد، با صدای بلند گفتم:«خدا قوت آقا مرتضی!» یکی از بچه ها سریع مرا به سکوت دعوت کرد، همانجا سر جایم نشستم نمی دانستم حالش بد است».
ناگهان برگشت و با بغض گفت: « می بینی حسین؟ می بینی چه جوری داریم در جا می زنیم ؟ هفته پیش با او بودیم. کاش او را می شناختی. گل بود! به خدا گل بود، اونم چه گلی!... خوش به حالش کی فکر شو می کرد به این قشنگی اونم بعد از این همه مدت که از قطعنامه می گذره بره ؟» دیگر چیزی نگفت. هق هق گریه امانش را برید. او عاشق رفتن بود و بالاخره پر کشید.{۱۱}
در حضور غربت یاران
سید دل پرخونی داشت، همراهانش با صدای «یارب» های او در نیمه شب آشنا بودند. پاسی از شب که می گذشت، در انتظار صدای ناله های آوینی چشمانشان را باز می کردند مرتضی مرثیه سرا بود، دلی عاشورایی داشت قصه وصال، روح بی تابش را عاشق می ساخت. یکبار در دوکوهه به او گفتم: شهید داوود یکبار در زمین خیس پادگان به زمین افتاد و گریه کرد وقتی علت گریه اش را پرسیدم، پاسخ داد:«یاد حضرت عباس علیه السلام افتادم که هنگام به زمین افتادن دست نداشت، حتماً خیلی سخت به زمین افتاده است. با شنیدن این سخن گریه مجال صحبت را از مرتضی گرفت، همانجا در پادگان نشست، ساعت ها به یاد غربت حضرت عباس بن علی علیه السلام و داوود گریست. گوئی پرده های غیب را از چشمانش گرفته بودند، داوود را در زمین صبحگاه می دید. لب به سخن گشود، داوود باید می رفت. برخاست، پا برجای گام های داوود نهاد. مرتضی مردی آسمانی بود که پای بر خاک داشت.{۱۲}
راوی : برادر رضا برجی
مروارید گم شده یقین
در عملیات کربلای پنج، سید مرتضی مسئول اکیپ بود. از آسمان آتش می بارید. از شدت سرما بدنمان می لرزید. آوینی گفت :« باید به جاده فاطمه الزهرا که زیر آتش عراقیهاست، برویم.»
مدتی بعد «مرادی نسب»، «والایی» و «عباسی» هر سه نفر از جاده باز گشتند. از سر و صدا چشمانم را باز کردم؛ اما دوباره بی هوش افتادم. یک ساعت بعد بیدار شدم، مرتضی بیرون سنگر نماز شب می خواند، با خودم گفتم : « این مرد خستگی ندارد» برای نماز صبح همه بچه ها را بیدار کرد، بعد از اقامه نماز دوباره به خط رفتیم.
حاجی فقط تا رسیدن به خط خوابید. در خط مقدم شجاعانه می دوید، اصلا لزومی نداشت کارگردان آنجا باشد، مسئولیتهایی که در شهر داشت باید مانع حضور او در جبهه می شد،
ترس و خستگی در قاموس مرتضی راه نداشت، او در جبهه به دنبال چیز دیگری بود. «مروارید گم شده یقین که سخت پیدا می شد.»{۱۳} راوی: آقای همایونفر
گل سرخ
مرتضی چون گلی سرخ میان بچه های روایت می درخشید، همه از تلألو وجود او جان می گرفتند، امید حرف اول چشمان بغض آلودش بود، با وجود تمام غصه های سالهای جنگ و شهادت دوستان بر روی دو پایش ایستاده بود. اما هنوز در سر سودایی داشت، دلش نمی خواست مردم اسطوره های ایمان را به فراموشی بسپارند. «روایت فتح» دوباره به راه افتاد. اما همه گله داشتند که آن روح و نوای قبلی در فیلمها نیست. کار «روایت» پس از جنگ سخت تر شده بود، حاجی با عصبانیت به بچه ها گفت:« شما را به خدا در مورد من هر فکری می خواهید بکنید اما در مورد این یکی دیگر قضاوت نکنید، روایت فتح اصلا از من نیست، از یک جای دیگر است. مشکل ما این است که مقدار فیلم هایی که در دسترس داریم، محدود است و برای اجرای امر آقا مجبوریم برای زنده نگهداشتن و استمرار روایت فتح، آن را کمی طولانی تر کنیم، چون در حال حاضر دستمان به فیلمهای جنگ در آرشیو صدا و سیما نمی رسد.{۱۴} راوی: دوست شهید
معنای زندگی
مرتضی دل بسته بود، ناله های شبانه اش دردی جانکاه در دل داشت، که با هق هق گریه می آمیخت. سید بارها و بارها بر ایمان از شهادت گفت: از رفتن به سوی نور، پرواز کردن، بی دل شدن، سجده گاه خویش را با خون، سرخ نمودن، و راهی بی پایان تا اوج هستی انسان گشودن. به یاد دارم که در مورد زندگی و مرگ گفت:« زندگی کردن با مردن معنی می یابد، کلید ماجرا در مردن است، نه زندگی کردن». چگونه مردن برایش مهم بود؛ و خداوند آرزویش را به سر منزل مقصود رساند.{۱۵} راوی : دوست شهید
برهوت
سعید با عجله وراد سالن شد، گله مند بود فیلم خنجر و شقایق (این فیلم در مورد بوسنی است) را می خواست، قرار شد به منزل حاجی برویم، مقابل در، که رسیدیم، سعید پشت ما پنهان شد، سجاد در را باز کرد، حاجی با نگاهی خندان به کوچه آمد، سعید فیلم ها را خواست، سید پس از چند لحظه سکوت گفت:«سعید جان! فعلاً تنها نسخه فیلم ها دست من است.
من اکثر شب ها آنها را در جایی نمایش می دهم، اگر فیلم ها را امشب به شما بدهم باید بیست و چهار ساعت بعد برگردانی». با عهد و میثاق شدید فیلم را به قاسمی داد، با شوخی گفتم:«آقا مرتضی نگفتی! فیلم ها را برای چه کسی نمایش می دهی». حاجی نگاهش را به زمین دوخت و با خنده گفت:«بیشتر شب ها آنها را در پایگا های بسیج محلات نشان می دهم، امشب عذر آنها را می خواهم، اما آقا سعید فردا شب حتماً با فیلم ها بیا». آوینی جوانان را از دریچه دوربین به معرکه عشق می کشاند؛ آنگاه آنها را در برهوت رها می کرد؛ تا خود چاره این زخم بی هنگام را بیابند.{۱۶} راوی : بهزاد
گلچین بیقراری
سپیده صبح رسید، جاده هویزه غوغایی داشت، سراب بیابان انسان را در ورطه حیرت می کشاند، حاجی و آهنگران همراهم بودند، حاج صادق از گذشته ها می گفت و مرتضی مثل ابر بهار می گریست. چون ابری بر سر خاکی، آن روز فهمیدم بی سبب نیست که امام حسین علیه السلام سید فاتحان خون از میان شیعیانش اندک نفراتی را برگزید. گزینش امام عشق (ره) گزینش بی قراری است. او به دنبال دل شیدا، در میان رسوایان تاریخ گل چین می کند، مرتضی نیز گل سرخی در میان گلستان شوریدگان بود. مردی آسمانی که عصاره روح دردمندش، خدا بود.{۱۷}راوی : دوست شهید
قداست اشک
مراسم نماز جمعه به پایان رسید، در حوالی چهار راه لشگر با حاجی و بچه های لشگر 27 ایستادیم. صدای شادی و خنده همگی به آسمان بلند شد؛ قبل از خداحافظی یکی از نیروها یاد گردان «سیف» را زنده کرد. خاطرات آخرین شب فروغ ستارگان گردان سیف، دل همه را لرزاند، هنوز سخنان او به پایان نرسیده بود که سید آرام و بی صدا اشک هایش جاری شد. پرسیدم حاجی چرا گریه می کنی؟» گونه هاش تر گشت، بغضش را فرو خورد و گفت:«شما نمی دانید چه کاری کرده اید، شما نمی دانید آن شب بر این بچه ها چه گذشته!» اشک های مرتضی صداقت بی ریایش بود، که گونه های لرزانش را متبرک می ساخت. قطراتی به قداست تمام عبادت های یک زاهد.{۱۸}
تشییع با شکوه
اواخر فروردین ماه بود، پیکر خونین و خسته سید مرتضی بر دوش امت حزب الله در مقابل حوزه هنری تشییع می شد، در همین لحظه اتومبیل حامل مقام معظم رهبری در خیابان سمیه ایستاد، آقا برای ادای احترام به شهید علی رغم مسائل امنیتی از ماشین پیاده شد، کنار پیکر سرباز دلخسته خویش ایستاد، و زیر لب زمزمه نمود، «انا لله و انا الیه راجعون» نگاهی به اطراف انداخت، در جست و جوی خانواده شهید بود. آقا آرام و بی صدا در حالیکه چشم به تابوت سید مرتضی دوخته بود، به راه افتاد خیابان سمیه هنوز صدای گام های آهسته مقام معظم رهبری را به دنبال پیکر سربازش در ذهن دارد. و چه سخت است، که سربازی را در مقابل چشمان مولا و مقتدایش به خاک بسپاری، و چه بغضی در دل دارد، سالاری که فرزند، سرباز و سردار فاتح قلبش را به خاک می سپرد.{۱۹}
مروارید گم شده رهبر
همه می دانستند آن روز مراسم خاکسپاری سید مرتضی آوینی است، قرار نبود آیت الله سید علی خامنه ای در این مراسم باشکوه شرکت کنند، در اولین ساعات روز آقا تماس گرفتند و فرمودند:«من دلم گرفته، دلم غم دارد، می خواهم بیایم تشییع پیکر پاک شهید آوینی. من افتخار می کنم به وجود این بچه های نویسنده و هنرمندی که در این مجموعه حوزه هنری تلاش می کنند. این آقای آوینی را آدم وقتی سیما و چهره نورانی اش را می بیند، همین طور دوست دارد به ایشان علاقمند بشود».
دل بی قرار رهبر در جست و جوی مروارید گم شده سپاهش بود، که اینک بر دوش هزاران ایرانی مسلمان به سمت بهشت زهرا می رفت، و باز هم آقا صبور، سنگین و سرافراز غم فراق یکی دیگر از مرواریدانش را به جان می خرید.{۲۰}
راز چشمان سید مرتضی
مرتضی دلخسته بود. این اواخر خنده های همیشگی اش را نداشت، در سال های بعد از انقلاب جز پس از رحلت حضرت امام (ره) هرگز او را اینچنین در پیله تنهایی و اندوه ندیده بودم، ما به حسب گمگشتگی در عادات عالم ظاهر، او را که اهل عادت نبود نشناختیم، خودیتهای ما حجاب هایی بودند که «بی خودی او را از چشمانمان پنهان می کردند، ما ضعف های خود را در آینه وجود او به تماشا نشستیم و زبان به ملامت او گشودیم» عافیت طلبان توهمات خویش را متظاهر در وجود کسی تشخیص دادند که نه فقط در روزگار جنگ فرزند جبهه بود که در این روزگار هم که از ارزش های جنگ جز خاطره ای گنگ نماند، «روایت فتح» می ساخت. و وای بر ما اگر با این شتاب به چنبره عقل های عادت زده خود گرفتار آییم و بار دیگر به بهانه آشنایی با او، از خود بگوئیم و به بهانه بیان رنج او، درد خود را بازگوئیم.{۲۱} راوی: همسر شهید
آخرین لبیک
بعد از شنیدن خبر شهادت سید مرتضی خواستم خودم این خبر را به بچه ها بدهم، به همین علت ظهر در راه بازگشت از مدرسه به آنها گفتم:« پدر هست، همیشه هست، فقط ما توانائی دیدنش را نداریم و این می تواند زیاد مهم نباشد». انسان حقیقی در فناست که حیات می یابد، و به دیگران نیز حیات می بخشد، و چنین مقدر است که در قید حیات ظاهر جز برای تنی چند از اهل دل ناشناس بماند، تنهایی و غربت او نیز تا واپسین روز مؤید همین معنا بود. در روز تشییع جنازه از دیدن آن خیل دلسوختگان بر خود لرزیدم. چگونه او در تنهایی خود این همه عاشق داشت؟ بسیار گفتند و شنیدیم که او لیاقت شهادت داشت. شهادت حقش بود. باب شهادت به روی شایستگان باز است. چگونه باور کنم؟
این روزگار که روزگار شهادت نیست. او همواره در پی جاودانگی بود. از مرگ نمی هراسید و باور داشت که این تن نه جای پروراندن کرم است، پیله ای است تا که پروانه آن را بشکافد و آن همه بر گرد شمع ولایت طواف کند، تا خود شمع صفت شود و در مدح عشق، کربلا، ندای هل من ناصر ینصرنی، را ندای حق طلبی تمام اعصار را لبیک گوید، او کربلا را در فکه یافت و از همان جا نیز به یاران امام حسین علیه السلام پیوست.{۲۲} راوی : همسر شهید
سفر به کوی دوست
در ره دوست سفر باید کرد از خویشتن خویش گذر باید کرد... هر معرفتی که بوی هستی تو داد دیوی است به ره، از آن حذر باید کرد. امام خمینی (ره) ساعت 6:30 صبح شنبه خبر مجروحیت آوینی را به من دادند، اما دلم گواهی می داد او به شهادت رسیده است با این همه برای چند لحظه سخن عقلم را باور کردم:«هنوز می تواند بیندیشد و قلم بزند، هنوز می تواند با صدایش که در چند ماه اخیر گرفته بود، روایت فتح را بخواند، پس مهم نیست. با خود اندیشیدم :«چرا هرچه معالجه کرد، گرفتگی صدایش برطرف نشد، با اینکه دکتر قول داده بود که حنجره ای را که در خدمت اسلام است خیلی زود مداوا خواهد کرد». تنها آن زمان که خبر شهادتش را شنیدم، دریافتم که حضرت امام (ره) چگونه با زبان شعر این خبر را شب قبل به من داده بود، و من نفهمیدم و این چه حکایتی است که حضرت امام(ره) منادی سفر او به کوی دوست بودند؟ عادات، بندهایی هستند که ما را زمین گیر کرده اند و حتی آنگاه که نشانه هایی اینچنین بر ما نازل می شود، باز در پرده ایم و غافل. بر پله ها نشستم و...{۲۳} راوی: همسر شهید
شناخت مرتضی
آنچه که دل مرتضی را به درد می آورد شناخت رنج انسان بود، انسانی که با دور شدن از مبدأ وحی خود را تنها و سرگردان در این کره خاکی یافته است، انسانی که عهد ازلی خود را به فراموشی سپرده و مقام خلیفه اللهی خویش را از یاد برده است. او حتی برای لحظه ای از معنای «انالله واناالیه راجعون» غافل نبود، مبدأ و مقصد را می شناخت، و خود را در نسبت با این شناخت معرفی می کرد، درد او، غفلت ما بود، لحظه ای بر او نمی گذشت، مگر اینکه خود را حاضر در پیشگاه حق و حق را ناظر بر خویش بیابد. اگر با شهادت او خود را می شناختیم و به قضاوت می نشستیم چگونه می توانستیم مدعی شناخت رنج او باشیم؟ ما کجا و دامن دوست کجا؟{۲۴}
سینه تنگ من و بار غم او هیهات / مرد این بار گران نیست دل مسکینم
مرده اوئیم و بدو زنده ایم
مراسم عید بود مرتضی حال عجیبی داشت، دید و بازدید آن سال برای او جلوه ای دیگر داشت. همه ما متوجه تغییر روحیات او شده بودیم.نگران شدم اماسعی کردم کسی از این موضوع مطلع نشود. یک شب همینطور که با هم صحبت می کردیم. گفت:«نمی دانم این روزها چه خوبی کرده ام که خدا این حال خوب را به من داده است» مرتضی ماه ها بود که آسمانی شده بود اما عقل زمینی، قدرت درک عشق او را نداشت، عاشقان زمین را تنگنای محبس درد می دانند و زمانی که پیک وصال فرا می رسد از شادی و شعف در پوست خود نمی گنجند و ذکر قلب و روحشان این است که:«مرده اوئیم و بدو زنده ایم».{۲۵}
شهید آشنا
روزی که به پاکستان رسیدیم سید عجیب دلشاد بود، یک روز به کنار مزار عارف حسینی رفتیم. آقا مرتضی نشست، کنارمزار و برای ساعتی گریه کرد معاون شهید عارف حسینی آنجا بود. با چشمانی شگفت زده به او نگریست! با تعجب پرسید:«شما قبلاً ایشان را دیده بودید» سید مرتضی اشک هایش را پاک کرد و از کنار مزار برخاست و گفت:«خیر، من قبلاً ایشان را ندیده بودم»
مرتضی تمام شهدا را می شناخت، خون همه آنها در رگ های او می جوشید. چهره هر شهیدی را که می دید می گفت:«فکر کنم روزی من او را دیده ام اما همه آنان را مرتضی به چشم یقین دیده بود. شب های سید شب های نجوا با شهیدان بود»{۲۶}
حج و تولدی دوباره
تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مکه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربی ها پدر ما را در آوردند. کاخ ساخته اند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنی هاشم را خراب کرده اند. کاش نرفته بودم. مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم: حاجی تو که قرار بود دیگر به آنجا نروی؟ نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمی دانم اما احساس می کنم این بار باید بروم. وقتی بازگشت. دوباره از اوضاع سفر پرسیدم.
این بار هیجان عجیبی داشت. با خوشحالی گفت:« این دفعه با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم که ای کاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسه ای که در اینها می دیدم. به یکی از جانبازانی که نابینا بود گفتم:«دوست نداشتی یک بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یک بار دیگر می خواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی که به خدا دادم و معامله کردم نمی خواهم فکر بکنم. بدنم می لرزید، فهمیدم که عجب آدم هایی در این دنیا زندگی می کنند ما کجا، اینها کجا»{۲۷}
بال در بال ملائک
یازدهم فروردین ماه سال 1372 حاجی را در اهواز دیدم، حاجی برای ادامه حقیقت جنگ به آنجا آمده بود. به خنده گفت:«تهران دنبالت می گشتم. اهواز گیرت آوردم! خودت را آماده کن، با عکسهایت، برای روایت خرمشهر... صحبت به درازا کشید. حاجی گفت:«این تلخی ها همیشه مثل شهادت شیرین است و این طبیعت حیات انسان می باشد که با غلبه به رنج ها و آرمان ها زنده بماند و من هم مظلومیت بسیجیان را غریبانه می بینم و خودم نیز در این مظلومیت قرار گرفته ام اما زمانی که آقا دوباره موتور روایت فتح را روشن کرد من دوباره جان گرفتم و امید آقا به دل سوخته ها است که در این خانه وجود دارند. اشک های رهبر با اشک های بسیجیان مخلوط شد مرتضی بال در بال ملائک پرواز کرد. سرود لاله ها دوباره جان گرفت و دوربین من پس از چهار سال با ریختن اشک به کار افتاد.{۲۸}
مطالب پیشنهادی :
فتح خون/شهید سیدمرتضی آوینی(ره)
صوت/ زنده شدن بهار از دل زمستان - شهید سید مرتضی آوینی
منابع:
1 الی 10: کتاب همسفر خورشید
11 الی 17 : گفتگو با آقای حسین بهزاد
18: کتاب راز خون
19: کتاب راز خون
20: کتاب راز خون صفحه 30
21: کتاب راز خون
22: کتاب راز خون
23: کتاب هسفر خورشید
24: کتاب مرتضی و ما
25 الی 28 : کتاب همسفر خورشید
افزودن دیدگاه جدید