دریافتی از زیارت جامعه کبیره/بخش اول
بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد *** نهال دشمنی بر کن که رنج بی شمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان *** که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما *** بسی گردش کند گردون، بسی لیل و نهار آرد
عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است *** خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هرسال *** چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت *** بفرما لعل نوشین را که حالش با قرار آرد
در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ *** نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد
شریعتی: سلام می کنم به همه ی شما هموطنان عزیزم. خانم ها و آقایان، انشاءالله در هر کجا که هستید ایام به کامتان باشد، تنتان سالم و قلبتان سلیم و باغ ایمانتان آباد باشد. در محضر حاج آقای رنجبر عزیز و بزرگوار هستیم. حاج آقا رنجبر سلام علیکم خیلی خوش آمدید.
حاج آقا رنجبر: عرض سلام دارم خدمت جنابعالی و بینندگان عزیز.
شریعتی: امروز هم منتظر هستیم که ببینیم حافظ برای ما چه خواهد داشت. «درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد»
حاج آقای رنجبر: انسان وقتی کنار یک تَلّ برف می نشیند، دچار یک سردی و فسردگی و سستی و رخوت می شود. بعضی ها به قول مولوی می گفت: تلّ برف هستند. یعنی وقتی کنارشان می نشینی سرد و افسرده می شوی. گرما و انرژی هم که داشتی از دست می دهی. اصلاً انگار کارخانه یخ سازی باشند. وقتی حرف می زنند قالب قالب یخ بیرون می ریزند. تو را منجمد و مأیوس می کنند. می گفت: «ای هواشان از زمستان سردتر» بعضی ها هستند اصلاً حال و هوایشان از زمستان سردتر و یخ تر است.
چون جمادند و فسرده تن شگرف *** می جهد انفاسشان از تلّ برف
اینقدر اینها فسرده و سرد هستند که وقتی حرف می زنند انگار این حرف ها از روی تلّ برف بلند می شود. اینقدر سرد و مایه سردی است. اما بعضی هستند که به قول حافظ صد بحر آتشین هستند. کوره آتش هستند. فرض کن در یک زمستان سرد باشد، در سیبری هم باشی به کوره آتشی برسی. هرچه نزدیک تر می شوی، یک گرما و نیرو و انرژی و حرارت بیشتری دریافت می کنی و جون می گیری و از آن سردی و رخوت خلاص می شوی و نجات پیدا می کنی. حافظ به حقیقت همان بحر آتشین است. همان کوره آتشین است. هرکسی با او مأنوس و محشور باشد، یک گرما و حرارت و انرژی خاصی احساس می کند و پیدا می کند. بعضی ها می گویند: حافظ به چه درد ما می خورد؟ حافظ زندگی می شود؟ حافظ نان و آب می شود؟ چهار حرف کاربردی بخوانید بتوانیم در زندگی مان پیاده کنیم. اینها غافل هستند که تا حال و هوای انسان عوض نشود، پذیرشی نخواهد داشت. یک آهن سرد است. شما هرقدر می خواهی پتک بزن. نمی پذیرد. خودت را خسته می کنی. مگر اینکه آهن را در کوره بگذاری، حال و هوایش عوض شود و یک گرمایی پیدا کند، آنوقت شروع به زدن کن. هرچه بزنی می پذیرد. هنر حافظ و امثال حافظ این است که حال و هوای شما را عوض می کند. وقتی حال و هوای شما عوض شد، آنوقت پذیرش پیدا می کنی. حالا یک کسی بیاید دو حرف کاربردی هم بزند. آنوقت شما به راحتی می پذیری. چقدر در این تلویزیون حرف های کاربردی می زنند؟ چند نفر عمل می کنند؟ گاهی حتی خودشان و بچه های خودشان هم ممکن است عمل نکنند. چرا؟ چون حال و هوا نیست. همان پتک است که به آهن سرد می خورد.
هنر حافظ این است که این آمادگی را در شما ایجاد می کند به شرط اینکه ما زبانش را بفهمیم و خوب بفهمیم. چون زبانش خاص خود اوست. وقتی می گوید: باده، می، منظورش معرفت و دانایی است. بعضی ممکن است بگویند: اینها خیالات و اوهام خود شماست. شما توجیه می کنید! خودش می گوید:
حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی *** بو که از لوح دلت نقش جهالت برود
«از چشمه حکمت به کف آور جامی» یک جامی را از چشمه حکمت بردار. نمی گوید: از خم انگور بردار. وقتی من می گویم: جام، منظور من جام حکمت است. دانایی است. «بو که از لوح دلت نقش جهالت برود» این است که می تواند جهالت را از تو دور کند. چه چیزی می تواند جهالت را از ما دور کند؟ معرفت. آگاهی، چه چیزی می تواند تاریکی را از بین ببرد؟ نور است، روشنایی است. همانطور که نور، تاریکی را از بین می برد، دانایی هم جهالت را از بین می برد. این منظور است. صریحاً تصریح کرده که وقتی می گویم جام، منظورم معرفت است.
چرا این زبان را انتخاب می کنند؟ بالاخره زبان، زبان تشبیه است. می گوید: من می خواهم تنزل بدهم. همان کاری که خدا می کند. خدا می خواهد بهشت را تنزل بدهد. چه کند؟ باید از درخت بگوید. از آب بگوید. از نهر بگوید. از هور بگوید. بهشت همین ها است؟ نه، بهشت همین ها نیست. بهشت فوق تصور است. در روایت داریم بهشت را نه کسی دیده و نه کسی شنیده است. ما که این همه قرآن خواندیم و شنیدیم! می گوید: ما این را تنزل دادیم در حدی که تو درک کنی. می گوید: من می خواهم بگویم: این معرفت مستی آورد است. به چه زبانی بگویم؟ شما به من یاد بده. مردم مستی را با چه می فهمند؟ با باده می فهمند. به ما هم گفتند: «ْنُكَلِّمَ النَّاسَ عَلَي قَدْرِ عُقُولِهِمْ» (الكافي/ج1/ص23) به اندازه فهم دیگران با آنها صحبت کن. من ناگزیر هستم از این واژه ها استفاده کنم. پس اگر از این واژه ها استفاده می کند، معنایی که منظور می کند معنای کوچه بازاری نیست.
«حافظ از چشمه حکمت به کف آور جامی» چشمه حکمت چیست؟ قرآن است. اهل بیت است. چرا؟ چون ما در هر غزلی پا می گذاریم می بینیم حال و هوای آیات و روایات دارد. نمونه اش همین غزل است. ژ
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد *** نهال دشمنی بر کن که رنج بی شمار آرد
نگاهی به این عالم است که در آن نگاه می گویند: این عالم مزرعه است. «الدنیا مزرعه» یعنی عالم کشتزار است. یعنی هر کاری می کنی، یادت باشد داری می کاری. یادت باشد کشاورز هستی پس مثل یک کشاورز مراقب باش. کشاورز هر چیزی را نمی کارد. می تواند ولی نمی کارد. کشاورز مراقب است. چه چیزی بکارد و چه چیزی نکارد. چه وقتی بکارد؟ کجا بکارد؟ چون می داند یک روزی باید درو کند. می داند یک روزی باید سر سفره درو بنشیند. خودش هرچه کاشته برداشت خواهد کرد. کس دیگری برداشت نخواهد کرد. این نگاه، نگاه اهل بیت به این عالم است. حالا حافظ می گوید: اگر عالم مزرعه است، پس دوستی کردن هم کاشتن است، مثل درخت کاشتن است. پس من هم با همین نگاه با تو حرف می زنم.
می گوید: «درخت دوستی بنشان» به جای اینکه بگوید: بیا دوستی کن، محبت کن. عشق بورز. می گوید: «درخت دوستی بنشان» چرا؟ چون آن نگاه را پذیرفته است. می گوید: من آن نگاه را قبول دارم که این عالم کشتزار است. «که کام دل به بار آرد» مگر نمی خواهی کامیاب شوی؟ مگر نمی خواهی کامروا شوی؟ مگر نمی خواهی به آرزوها و خواسته های دلت برسی؟ تنها راهش همین است که عشق بورزی و دوستی کنی. بارها گفتم: دلی شاد کنی تا دلت شاد شود. دوستی کنی تا دوستی ببینی. دوستی را به درخت تشبیه می کند. چقدر این لطیف است. چون درخت است که مایه آبادی است. درخت است که سایبان است. درخت است که تکیه گاه است. درخت است که سرمایه است. درخت است که ثمر می دهد. لذا دوستی را به درخت تشبیه کرده است. می گوید: دوستی در زندگی ات آبادی می آورد. زندگی با دوستی آباد و سبز می شود. این دوستی ها یک روز برای تو تکیه گاه می شود. تو گرفتاری و مشکلاتی داری. در مشکلات می خواهی به چه کسی تکیه کنی؟ امروز دوستی کن، همان ها فردا فریاد رس تو می شوند. همان ها سرمایه تو خواهند بود. پس دوستی درخت است. «درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد» تا به تمام کام ها و آرزوهایی که داری دست پیدا کنی.
پشتوانه این صدها روایت است. دهها آیه است. تنها راه کامیابی همین است. تنها راه خرمی و شادی همین است. ابن عباس می گوید: یکوقتی با پیامبر داشتیم قدم زنان می رفتیم. پیامبر دست مرا گرفته بود. همانطور که دست مرا گرفته بود. فرمود: ابن عباس هرکس دست یک انسان غم زده ای را بگیرد و او را از غم و غصه هایش دور کند، خدا دست او را می گیرد. یعنی می خواهی خدا از تو دستگیری کند، برو دوستی کن. یک نوع دوستی این است که ببینی کسی غم و غصه ای دارد، دستش را بگیری و غم او را برطرف کنی. خدا دست تو را می گیرد. دستی که خدا بگیرد بالای همه دست هاست. خیلی بالا می رود و اوج می گیرد.
«مَنْ أَكْرَمَ أَخَاهُ الْمُسْلِمَ بِكَلِمَهٍ يُلْطِفُهُ بِهَا» (كافى/ج2/ص206) هرکسی ببیند برادر مسلمانش ناراحت است، بیاید یک حرفی بزند که خوشش بیاید. یک لطیفه ای بگوید و او را شاد کند، که یک لبخندی بر لب او بنشیند، هرکس غم کسی را با یک لطیفه دور کند، همواره زیر سایه رحمت گسترده الهی خواهد بود تا وقتی در آن حال است. یعنی دارد یک لطیفه ای می گوید و او هم دارد لبخند می زند.
باور می کنید من خیلی وقت ها غبطه می خورم و غصه می خورم که چرا ما مثل این جناب خان خندوانه نیستیم؟ شب می آید و میلیون ها نفر را شاد می کند. خنده ای بر لبان اینها می نشاند، آن هم خنده حلال، نه غیبت است، نه دروغ است، نه ناسزا است. این کلام پیامبر است. می گوید: اگر کسی با یک حرفی دلی را شاد کند، خدا با او چنین خواهد کرد. «ما من عبدٍ یدخل علی اهل بیت مؤمنٍ سرورا» هیچکس نیست که بر یک خانه و خانواده ای یک شادی وارد کند. یک کاری کند یک خانواده خوشحال شوند. پیدا نمی کنی کسی که اینطور باشد، الا اینکه خدا یک موجودی از سرور برای او می آفریند که در قیامت پا به پای این آدم حرکت می کند. اینقدر آن موجود و وجود به این خدمت می کند، محبت و نوازش می کند که این آدم می گوید: شما که هستید؟ خدا رحمتت کند؟ خیلی به من محبت و لطف می کنی. چون روایت داریم به یک اتفاق ناگواری می رسد، می گوید: نگران نباش این اتفاق به تو مربوط نمی شود. به یک محفل شادی می رسد می گوید: یادت باشد جایگاه تو هم آنجاست. می گوید: تو که هستی که این همه بشارت به من می دهی؟ این همه خوف و هراس را از من دور می کنی؟ اگر تمام دنیا برای من بود، به پای تو می ریختم باز کاری نکرده بودم، تو چه کسی هستی؟ می گوید: در جواب می گوید: من همان شادی هستم که روزی بر خانواده فلانی وارد کردی. دیدی گرفتار بودند و مشکل داشتند، دختری داشت، دم بخت بود. جهیزیه می خواست. نگران بود و غصه دار بود. گفتی این گوشه جهیزیه اش با من. این شادی را تو ایجاد کردی. من همان شادی هستم. من همان سرور هستم.
افزودن دیدگاه جدید