هنوز صدای ناله می آید / مصائب و کرامات حضرت رقیه سلام الله علیها

موضوع نوشتار: 
تخمین زمان مطالعه: 7 دقیقه
هنوز صدای ناله می آید
این نوشتار سعی بر این دارد، از کرامات و مصیبتهای حضرت رقیه سلام الله علیها و کاروان امام حسین علیه السلام پرده بردارد.

هنوز صدای ناله می آید

در این نوشتار پیرو سلسله مطالب ماه محرم، به کرامات و مصیبتهای حضرت رقیه سلام الله علیها با عنوان « هنوز صدای ناله می آید » خواهیم پرداخت.

هنوز صدای ناله می آید

هنوز صدای ناله می آید

غیر از دیلینگ دیلینگِ زنگوله ها و خس خسِ پای شترها، باقی همه سکوت بود و سکوت. کاروان اهل بیت علیهما السلام آرام آرام پیش می رفت. اما با عزّت و احترام. کسی از نازدانه های پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم اگر لب تر می کرد؛ کاروان فرود می آمد و محافظان می دویدند و خیمه ای بلند می کردند و عقب می ایستادند تا این پرده نشینانِ عرشِ الهی، بی تشویش پیاده شوند. کسی اگر قطره ای آب می خواست؛ ده ها مشک جلوی چشمانش حاضر می شد.

«مادر دردها» به عادت همیشه، بی اختیار نگاهی از کجاوه بیرون انداخت تا در جبهه ی کاروان برادرش را ببیند و تپشِ قلبش تند شود. اما برادری نبود و ذوالجناحی. آن بانو با چشمان بی رمقش، در جای خالی برادر؛ «بشیر» را دید که به اطرافیانش می گفت: «کسی میانِ کاروان زنانِ آل ال‍له حرکت نکند. یا از پس کاروان بروید یا از پیش آن.» حضرت زینب سلام الله علیها باز نگاهی به عقب کاروان انداخت و نگاه کرد که مثل همیشه، برادرش عباس را ببیند اما جای او هم واپسین یاران بشیر را دید. 

کاروان آن قدر ساکت بود که چون قبل از شهادتِ حسین. اما صورت ها کبود و زخم خورده، گونه ها نیم سوخته، موها سپید و شترها با کجاوه و جهاز. چیزی که به این سکوت دامن می زد صدائی بود که در گوش اهل کاروان مانده بود. صدای یاقوتِ سه ساله ی حسین که گاه در مسیرِ اسارت، خواهرش را صدا می زد. انگار همه به صدایش عادت کرده بودند که در روی شتر بی نشیمن؛ گاه و بی گاه ناله ای بکشد که خواهر! به ساربان بگو لحظه ای کاروان را نگه دارد. دلم فرو می ریزد از این همه تکان های این شتر. و جنابِ سکینه بنت الحسین تا می آمد او را آرام کند؛ حرامیان، صدای او را می شنیدند و سراغ از کعب نیزه هایشان می گرفتند. انگار همه آن سختی های راه، با بودنِ او بود و با شهادتش، اسارتِ اهلِ حرم را نیز با خود به یادگار برد. 

کاروان به دو راهی رسید. یک راه به کربلا و یک راه به مدینه. بشیر آرام خدمت سید الساجدین آمد و پرسید: «مولای من! چه دستور می فرمائید؟ کربلا برویم یا مدینه؟»

صدای بشیر را ناموسان خدا شنیدند و صدای گریه شان بلند شد. بشیر جواب را فهمیده بود: کربلا...

و دوباره، کاروان به کربلا رسید. بشیر و یارانش تلاش می کردند که این ناز اختران کوچک حرم، هنگام پیاده شدن صدمه نبینند. اما کار از صدمه و اشک و خون گذشته بود. ضجّه ها امان نداد. فریادها به عرش رسید و خاک ها با دستانی کوچک برداشته شد و بر سر ریخت. زنانِ بادیه های اطراف به سمت کاروان دویدند.

وای بر آن زمین گرم، که چه سان تاب می آورد ضجه های اهل بیت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم را و در خود فرو نرفت. ناله ها را و آب نشد. خاک روی سر ریختن ها را و باد هوا نشد. شاید هم امر الهی رسیده بود که ای زمین! آرام باش! زینب سلام الله علیها می خواهد بر تو گام بگذارد. ناگهان حضرت زینب کبری سلام الله علیها برخواست. اما نه برخواستنِ کوفه و شام. که از آن بانوی پر صلابت کوفه و شام، پاره استخوانی مانده بود و صدائی نحیف: «حسینِ من، از هرکه می خواهی بپرس؛ اما نه از دردانه ات. از هرکه می خواهی بگویم؛ اما نه از یادگار سه ساله ات. چگونه مرگش را خبر دهم که او را در خرابه های شام؛ میان دشمنانِ پدرت تنها گذاشته ام...» و تمامی صحرا ضجه شد. و تمامی آسمان ها...

Muharram-002.png

پرواز پاریس ـ دمشق به زمین نشست

زن فرانسوی به سرعت پیاده شد و به سمت هتلی که در مرکز شهر برایش رزرو شده بود حرکت کرد. برای استراحت اتاقش رفت و چراغ ها را خاموش کرد تا کمی به سخنرانیِ فردایش فکر کند. در تاریکی، نوری از پنجره، روی صورتش افتاد و صدای ناله ی تعدادی زن به گوشش رسید. با عجله برخواست و نگاهی به بیرون پنجره انداخت. اما فقط نوری نزدیک از گنبد حضرت رقیه سلام الله علیها بود و بس. از اتاقش بیرون آمد و اسم کوچه پس کوچه ها را پرسید. گفتند: «در همسایه گیِ هتل، دخترِ امام حسین علیه السلام مدفون است. گفت: «حتما امام حسین علیه السلام خانواده ای دارد که به زودی دخترشان را از دست داده اند و این چنین بی تابند!» خندیدند و گفتند: «نه! رقیه هزار و اندی سال است به شهادت رسیده است.»

با انبوهی سؤال به اتاقش بازگشت تا یکی دو روزی که در دمشق میهمانِ همایش است، بیشتر در مورد دخترِ امام حسین علیه السلام تحقیق کند. اما دوباره صدای ناله ها را شنید. این بار سراسیمه بیرون دوید و بیشتر پرسید: «شما رو به خدای مسیح، بگوئید این دخترِ شکوه مند کیست؟!» گفتند: «او از اولاد پیامبرِ ماست. هزار سال پیش وقتی پدرش امام حسین علیه السلام شهید شد؛ او را به خرابه ای در این اطراف آوردند. بهانه ی پدرش را گرفت. اما آن ها به جای این که آرامش کنند؛ سرِ پدرش را برایش تحفه بردند. او با دیدن سر پدر، آن چنان مویه کرد تا جان داد و همین جا او را درون خاک گذاشتند.»

زن حیرت زده گوش می کرد. نمی توانست جلوی فرو ریختنِ اشک هایش را بگیرد. قدرتی در خود احساس کرد که او را در دلِ شب به حرمِ فاطمه ی کربلا کشاند. عاشق این بارگاه شده بود و مبهوت این همه زائر که می روند و می آیند. تا نزدیک صبح، کنار ضریح نشست و چشم به آن مضجع کوچک دوخت. زن، با بچه ای که در شکم داشت؛ خود را به حضرت، نزدیک تر می دید. چند ماهی در فرانسه گذشت و روز زایمان رسید. دکتران به او گفتند که: «بچه ات مریض و نارس خواهد بود و چاره ای جز جراحی نیست. این عمل، برای خودت هم بسیار خطرناک خواهد بود.» درد تمام وجودش را گرفته بود و خود را تسلیم مرگ می دید. اما نگاه، به یاد سفرِ سوریه و بیتوته ی شبانه اش در حرم حضرت رقیه سلام الله علیها افتاد و با چشمان اشک بار و از فرسنگ ها نگاهش را به پنجره بیمارستان دوخت و گفت: «ای دختر حسین! تو خودت بسیار درد کشیده ای و نزد خدا و خلق ارجمندی. تمام امید من به دستانِ خونینِ توست. تو را به خدای محمد صلی الله علیه و آله وسلم و حضرت مسیح علیه السلام، من و فرزندم را نجات بخش تا دوباره پیشت بیایم. و عهد می کنم برای گوشه ی صحنت فرشی بیاورم»

Muharram-002.png

جهت کسب اطلاعات بیشتر در مورد ماه محرم، «ویژه نامه روز سوم محرم/ دختر سه ساله بابا» را مشاهده نمایید.

Share