قصه های قرآنی 5 / «ذوالقرنین»
قصه های قرآنی - "ذوالقرنین"
قصه های قرآنی مثل همیشه جذابیت خاص خود را دارند. در این قطعه ویدئویی شما می توانید نظاره گر ماجرا و حکایت قرآنی جذاب « ذوالقرنین» باشید.
از سری قصه های قرآنی : «ذوالقرنین» / سوره مبارکه کهف ، آیه 83
وَيَسْأَلُونَكَ عَنْ ذِي الْقَرْنَيْنِ ۖ قُلْ سَأَتْلُو عَلَيْكُمْ مِنْهُ ذِكْرًا / و از تو درباره «ذوالقرنین» میپرسند؛ بگو: «بزودی بخشی از سرگذشت او را برای شما بازگو خواهم کرد.» ﴿83﴾
در زمان های خیلی دور پادشاه بزرگ و عادلی زندگی می کرد. او مرد درستکاری بود خدای یگانه را می پرستید و نعمت های او را سپاس می گفت خدا هم به او قدرت و نعمت زیادی داده بود. به این پادشاه ذوالقرنین می گفتند.
ذوالقرنین چند کشور را با هم متحد کرد و یک کشور بزرگ درست کرد سپس با سپاهیانش به سوی غرب کره زمین حرکت کرد مردم کشور های دیگر وقتی شکوه و دانش او را دیدند شیفته او شدند و از او خواستند تا فرمانروای آنها باشد.
ذوالقرنین آنقدر رفت تا به جایی رسید که برکه بزرگی در آن بود از چشمه ای آب می جوشید و به برکه می ریخت آب چشمه گل آلود بود هنگام غروب چنین به نظر می رسید که خورشید در آن فرو می رود و غروب می کند ذوالقرنین حدس زد که دیگر پشت این برکه شهری وجود ندارد کنار برکه مردم عجیبی زندگی میکردند آن ها مثل انسان های وحشی بودند خدا را نمی پرستیدند به یکدیگر ظلم و ستم می کردند و یکدیگر را می کشتند خداوند به ذوالقرنین وحی کرد و گفت تو اختیار داری یکی از دو کار را انجام دهی یا با آن ها جنگ کن و یا طرح دوستی بریز و هدایتشان کن ذوالقرنین راه دوم را اختیار کرد مدتی در آن جا ماند و از لمم و ستم جلوگیری کرد کم کم مردم کنار برکه به عدالت و کار های شایسته عادت کردند روزی ذوالقرنین لشکر بزرگش را جمع کرد و راه افتاد این بار ذوالقرنین و لشگرش به سمت شرق رفتند در این مسیر هم کشور های زیادی تسلیم او شدند روزی به جایی رسید که آبادی وجود نداشت در آنجا نیز مردم وحشی زندگی می کردند ذوالقرنین آنها را نیز به پرستش خداوند دعوت کرد مدتی کنارشان ماند و راه و روش زندگی کردن را یادشان داد حالا دیگر نوبت شمال بود ذوالقرنین راه شمال کره زمین را در پیش گرفت در راه شمال رفت و رفت تا به سرزمینی رسید که دو طرفش کوه های بلندی بود مردم آن جا به زبان مخصوصی حرف می زدند وقتی شکوه و عظمت لشگر ذوالقرنین را دیدند خیلی تعجب کردند همگی پیش او آمدند و گفتند ای پادشاه بزرگ پشت این کوه ها دو قبیله وحشی به نام یاجوج و ماجوج زندگی می کنند آن ها هر چند ماه یکبار از شکاف کوه می گذرند به سرزمین ما حمله می کنند و همه چیز ما را غارت می کنند زراعت ما را از بین می برند خانه هایمان را خراب می کنند و می روند.
سپس به ذوالقرنین گفتند از تو خواهش می کنیم سر راه آن ها سد بزرگی بسازید تا نتوانند به این طرف کوه بیایند ما نیز به تو کمک می کنیم و برای ذوالقرنین هدیه های زیادی آوردند ذوالقرنین خواهش آن ها را پذیرفت و گفت آن چه پروردگارم به من داده از کمک های مالی شما بهتر است مرا با نیروی انسانی یاری کنید تا میان شما و آن ها سد محکم و استوار قرار دهم مردم خوشحال شدند و جمع شدند تا به ذوالقرنین کمک کنند ذوالقرنین دستور داد تا مقدار زیادی آهن و مس جمع آوری کردند و آن گاه پاره های آهن را در شکاف کوه ریختند در طرف دیکر کوره های بزرگی برای ذوب کردن مس ها ساختند اکنون روی آهن ها ذغال زیادی بریزید مردم ذغال آوردند و روی آهن ها ریختند همه چیز که آماده شد ذغال ها را آتش زدند حرارت آتش پاره های آهن را نرم کرد.
مس ها نیز در کوره ذوب شده و آماده بود به فرمان ذوالقرنین مس های ذوب شده را لای تکه های آهن ریختند کم کم سد بزرگی ساخته شد اطراف سد لیز بود و کسی نمی توانست از آن بالا برود سد را آن قدر محکم ساخته بودند که سوراخ هم نمی شد از آن روز به بعد مردم آن شهر زندگی خوبی پیدا کردند مردم شهر از ذوالقرنین تشکر کردند ذوالقرنین در جوابشان گفت این رحمتی از سوی پروردگار من است.
منبع : گنجینه سیمای وحی - قصه های قرآنی
افزودن دیدگاه جدید