رفتن به محتوای اصلی

مناقب، مفاخر و کرامات امام رضا علیه السّلام

تاریخ انتشار:
حضرت امام رضا(علیه السلام)

در ابتدا باید گفت که فضائل آن حضرت بیش از حد شمارش است و ما فقط جهت تبرک و تیمّن به قطره ای از دریای فضایل آن حضرت اکتفا می کنیم. 

 اول: در کثرت (زیادی) علم آن حضرت 

 حاکم نیشابورى از ابو الصلت هروى روایت میکند که وى گفت: من داناتر از على بن موسى الرضا علیهما السّلام را ندیدم و هر دانشمندى هم که با وى مجالست میکرد این مطلب را تصدیق داشت، مأمون علماء ادیان و فقهاء شرایع را در مجلسى گرد آورد و حضرت رضا را دعوت کرد تا با آنان گفتگو کند، حضرت همه آنها را مجاب کرد، و همگان فضل و دانش وى را ستودند و عجز و ناتوانى خود را ثابت کردند حضرت رضا علیه السّلام میفرمود: من در مدینه در روضه حضرت رسول صلى اللَّه علیه و آله مى نشستم و علماء هم در آنجا زیاد بودند، هر گاه آنان در مسأله اى در مى ماندند بطرف من اشاره میکردند، و مسائل خود را از من سؤال مى نمودند، و من هم به همه سؤالات آنها پاسخ میگفتم(1)

 اسحاق بن موسى بن جعفر میگفت: پدرم به فرزندانش میفرمود: این برادر شما على عالم آل محمد است، مسائل خود را از وى بپرسید، و مطالب او را نگهدارى کنید، من از پدرم جعفر بن محمد شنیدم مکرر میگفت: عالم آل محمد صلى اللَّه علیهم اجمعین در صلب تو است کاش من او را میدیدم، وى با امیر المؤمنین علیه السّلام همنام است (2) 

 دوم: در اخلاق پسندیده آن حضرت

 از ابراهیم بن عباس مروى است که گفت من هرگز حضرت ابى الحسن الرضا علیه السّلام را ندیدم که در تکلم کردن بکسى ستم کند و بد بگوید و ندیدم سخن کسى را قطع کند بلکه صبر میکرد تا او از سخن گفتن فارغ میشد بعد از آن تکلم میفرمود و ندیدم کسى حاجت خواهد و مقدور آن بزرگوار باشد و رد کند حاجت او را و هرگز ندیدم که پیش روى کسى نشسته باشد و پاى مبارک خود را دراز کند و هرگز ندیدم که پیش روى کسى نشسته باشد و تکیه بر چیزى کند و هرگز ندیدم که یکى از غلامان و مملوکهاى خود را دشنام دهد و هرگز ندیدم که آب دهان بیندازد و هرگز ندیدم که در خندیدن قهقهه کند بلکه خندیدن او به تبسم بود و و چون خلوت میشد و خوان طعام از براى او حاضر میکردند جمیع غلامان و مملوکهاى خود را بر خوان طعام مى نشانید حتى دربان و مهتر را و آن بزرگوار در شب کم خواب و بسیار بیدار بود و اکثر شبها را از اول شب تا صبح احیاء میکرد و بسیار روزه میگرفت و روزه گرفتن در هر ماه سه روز از او فوت نمیشد و میفرمود روزه گرفتن در هر ماه سه روز مثل روزه گرفتن جمیع ایام است و در پنهانى بسیار احسان بمردم میکرد و صدقه میداد و اکثر آن در شبهاى تار بود پس کسى که مى پندارد که در فضل مثل او را دیده است او را تصدیق نکنید.(3) 

 سوم: ختم قرآن توسط آن حضرت (هر سه روز یک مرتبه) 

 از ابراهیم بن عباس مروى است که گفت حضرت رضا علیه السّلام را ندیدم که هرگز از او سؤالى کرده شود مگر آنکه میدانست جواب آن را و اعلم از او در ابتداى زمان تا عصر او ندیدم و مأمون او را بسؤالى از هر چیزى امتحان میکرد و آن بزرگوار جواب میداد و تمام سخن او و جواب او و تمثال را از قران انتزاع مینمود و در هر سه روز یک قرآن ختم میکرد و میفرمود که اگر میخواستم قران را در کمتر از سه روز ختم کنم هر آینه ختم میکردم و لیکن من هرگز به آیه ای نگذشتم مگر آنکه در آن آیه و در آنکه این آیه در چه چیز فرود آمده و در کدام وقت نازل شده است فکر کرده ام پس از این جهت در هر سه روز یک قرآن ختم میکنم.(4) 

 چهارم: هم غذا شدن با پائین دستان 

 مردى از اهل بلخ گوید: در سفر امام رضا علیه السّلام بخراسان من همراه او بودم روزى خوانى گسترده و همه چاکران سودانى و دیگران را با خود بر سر آن نشانید، من گفتم: قربانت، کاش براى اینان خوانى جدا گسترده میشد در پاسخ فرمود: دم مزن زیرا پروردگار تبارک و تعالى یکى است و مادر همه یکى است و پدر همه یکى است و پاداش هم در برابر کردار است.(5) 

شهادت امام رضا علیه السلام
کیفیت شهادت امام رضا علیه السلام

 از ابى صلت هروى مروى است که گفت وقتى حضور حضرت رضا علیه السّلام ایستاده بودم بمن فرمود اى ابا صلت داخل شو در این قبه که قبر هارون الرشید است و خاک چهار طرف آن قبه را براى من بیاور من به آن قبه رفته و خاک چهار جانب قبه را پیش روى آن جناب آوردم بمن فرمود این خاکى که از نزدیک در بود پیش بیاور پس آن جناب گرفت و استشمام کرد و ریخت و فرمود که بزودى در اینجا از براى من حفر کنند و سنگ بزرگى پیدا شود که اگر جمیع تیشه داران خراسان جمع شوند قدرت کندن آن سنگ را ندارند پس از آن نسبت بخاکى که نزدیک پاى و نزدیک سر بود مثل این سخن فرمود چون از خاک این سه جانب فارغ شد فرمود خاکى که از جانب دیگر است پیش آور که آن خاک از تربت من است پس از آن فرمود از براى من در این موضع حفر کنند و تو ایشان را امر کنى که بقدر هفت پله رو بپائین حفر کنند و وسط قبر را بشکافند و وسیع کنند و اگر از این عمل امتناع کنند و نخواستند از وسط وسیع کنند و از یکطرف قبر بشکافند که قبر وسیع نشود ایشان را امر میکنى که بقدر دو ذرع و یک وجب وسعت لحد باشد چه حقتعالى آنچه خواهد وسیع کند چون چنین کردند تو در نزد سر من ترى و رطوبتى بینى باین کلامى که ترا تعلیم میکنم تکلم کن که آب جوشیدن گیرد بطورى که لحد پر از آب شود و ماهیان کوچک در آن آب خواهى دید این نانى که بتو عطا میکنم براى آنها ریزه میکنى آنها این نان را مى بلعند تا چیزى باقى نمیماند سپس ماهى بزرگى از میان آب نمایان خواهد شد و تمام ماهیان کوچک را خواهد بلعید بعد از آن ماهى بزرگ ناپدید مى شود دست خود را بر آب میگذارى و باین کلامى که تو را تعلیم میکنم تکلم میکنى که این کلام آب را فرو مى نشاند و چیزى از آن باقى نمیماند و این عمل را انجام نمى دهى مگر با حضور مأمون سپس فرمود اى ابا صلت صبح فردا بر این فاجر داخل میشوم اگر بیرون آمدم و رداء بر سر کشیده ام با من تکلم مکن ابو الصلت گوید چون صبح روز فردا شد جامه هاى خود را پوشید و در محراب خود نشست و منتظر بود در آن حال غلام مأمون داخل شد و بآن حضرت عرض کرد امیر المؤمنین ترا خواسته است او را اجابت کن آن بزرگوار نعلین مبارک را پوشید و ردایش را بر دوش کرده بیرون آمد من در عقبش روان شدم تا اینکه بر مأمون داخل شد پیش روى مأمون طبقى از انگور و طبقهاى دیگر از سایر میوه ها موجود بود مأمون خوشه انگورى در دست داشت که قسمتى از آن را خورده بود چون حضرت رضا علیه السّلام را دید بیک مرتبه از جاى خود حرکت کرد و دست در گردن آن جناب درآورد و میان دو چشم او را بوسید و او را در پهلوى خود نشانید و آن خوشه انگور را بآن جناب داد و عرض کرد یا ابن رسول اللَّه انگورى بهتر از این انگور ندیدم ابو صلت گوید که حضرت رضا باو فرمود بسا هست که انگورى نیکو است و از بهشت است یعنى انگور نیکو در بهشت است و تو از آن محرومى مأمون عرض کرد از این انگور بخور حضرت فرمود مرا از خوردن آن عفو کن عرض کرد ناچار باید تناول کنى آیا چه چیزت را از خوردن این انگور منع میکند، شاید خیال بدى در حق من کرده باشى انگور را از آن جناب گرفت و کمى از آن را خورد و بعد از آن حضرت رضا علیه السّلام انگور را از او گرفت و سه دانه از آن را خورد و انگور را بزمین انداخت و برخاست مأمون عرض کرد بکجا میروى فرمود آنجا که مرا فرستادى بیرون آمد در حالى که رداء مبارک را بر سر کشیده بود من با او تکلم نکردم تا اینکه بخانه خود داخل شد و امر کرد درها را بستند و در فراش خود خوابید من مغموم و مهموم در صحن خانه ایستاده بودم در این حال جوانى نیکو روى مجعد موى که شباهت تامى بحضرت رضا علیه السّلام داشت داخل خانه شد بسوى او شتافتم و عرض کردم در حالى که درها بسته بود از کجا داخل شدى فرمود کسى که در این وقت مرا از مدینه تا اینجا آورد از در بسته نیز مرا داخل خانه کرد عرض کردم تو کیستى فرمود اى ابا صلت منم حجت خدا بر تو منم محمد بن على بعد از آن بجانب پدر بزرگوار رفت و مرا امر کرد با او داخل شوم چون نظر حضرت رضا علیه السّلام باو افتاد بیک مرتبه از جاى خود برجست و دست در گردن او درآورد و او را بسینه اش چسبانید و میان دو چشمش را بوسید و او را با خود در فراش خود آورد محمد بن على برود و افتاد و پدر بزرگوار را مى بوسید و آهسته باو چیزى عرض میکرد که نمیفهمیدم و دیدم بر روى دو لب حضرت علیه السّلام کفى را که از برف سفیدتر بود و حضرت ابا جعفر علیه السّلام آن را بزبان مى لیسید پس از آن حضرت رضا علیه السّلام دست خود را میان جامه و سینه خود داخل کرد و چیزى مانند گنجشک بیرون آورد که حضرت ابا جعفر علیه السّلام آن را بلعید سپس حضرت رضا علیه السّلام وفات کرد، ابا جعفر علیه السّلام فرمود اى ابا صلت برخیز و از میان آن خانه پسین که اسباب در آن نهان است مغتسل یعنى آن تخته که میت را در حین شستن بر روى آن بشویند و آب نزد من بیاور عرض کردم در پستوى خانه تخته و آب نیست فرمود آنچه ترا امر میکنم بیاور، داخل پستوى خانه شدم ناگاه دیدم تخته و آبى حاضر است آنها را بیرون آورده و جامه هایم را بالا زدم که آن جناب را غسل دهم حضرت ابو جعفر علیه السّلام فرمود اى ابا صلت دور شو همانا غیر از تو کس دیگرى است که مرا اعانت میکند سپس فرمود داخل پستوى خانه شو و آن بقچه که کفن و حنوط در آنست بیرون آور چون به پستوى خانه رفتم بقچه دیدم که هرگز آن را در آنجا ندیده بودم آن بقچه را نیز نزد حضرت آوردم پدر بزرگوار را کفن کرد و بر او نماز خواند بعد فرمود تابوت بیاور عرض کردم بنجارى بگویم تابوت بسازد آن جناب فرمود تابوتى در پستوى خانه است برو بیاور چون بپستوى خانه رفتم تابوتى یافتم که هرگز آن را ندیده بودم آن را بنزد حضرت آوردم ایشان بعد از خواندن نماز بر پدر بزرگوار او را برداشته در میان تابوت گذاشت و دو پایش را راست یک دیگر نهاده و دو رکعت نماز خواند و هنوز از نماز فارغ نشده بود که تابوت بالا رفت و سقف شکافته شد و از سقف بیرون رفت و از نظر ناپدید شد عرض کردم یا ابن رسول اللَّه در این ساعت مأمون مى آید و از ما مطالبه حضرت رضا علیه السّلام را میکند باو چه جواب گوئیم فرمود ساکت شو که بزودى باز میگردد اى ابا صلت هیچ پیغمبرى نیست که در مشرق بمیرد و وصى او در مغرب بمیرد مگر آنکه حقتعالى ارواح و اجساد آنها را جمع میکند هنوز گفتگوى ما تمام نشده بود که سقف شکافت و تابوت فرود آمد، حضرت ابو جعفر برخاست و حضرت رضا علیه السّلام را از میان تابوت خارج ساخت و بروى فراش خود گذاشت گویا که هرگز غسل و کفن نشده بود بعد بمن فرمود اى ابا صلت برخیز در خانه را از براى مأمون بگشا من برخاستم در را گشودم مأمون را دیدم با غلامان خود در خانه ایستاده است در حالى که گریان و محزون بود داخل خانه شد گریبانش را پاره کرده لطمه بر صورت میزد و میگفت یا سیداه اى سید من وفات تو مرا بمصیبت انداخته است بالاى سر آن حضرت نشست و گفت در تجهیز او بکوشید و امر کرد بکندن قبر آن حضرت من آن موضع را کندم و هر چیزى که حضرت رضا علیه السّلام فرموده بود ظاهر شد یکى از مجلس نشینان مأمون باو گفت که آیا باور ندارى که آن حضرت امام بود گفت باور دارم گفت امام نخواهد بود مگر مقدم بر جمیع مردم و امر کرد موضعى در طرف قبله از براى قبر او حفر کنند گفتم مرا امر کرده است که بقدر هفت پله رو بپائین از براى او قبر حفر کنم بعد از آن وسط قبر را بشکافتم و وسیع کنم مأمون گفت هر چه ابو صلت گوید چنان کنید سواى اینکه وسط قبر را نشکافید بلکه از جانب قبر بشکافید چون قبر حفر شد ترى نمایان گردید قبر پر از آب شد ماهیان نمایان شدند و آنچه حضرت فرموده بود ظاهر شد مأمون گفت پیوسته حضرت رضا در زمان حیات خود عجایب خود را بما مینمود حتى اینکه بعد از وفاتش نیز عجایب از او بظهور میرسد وزیرى با او بود گفت آیا میدانى حضرت رضا علیه السّلام چه چیز بتو خبر داد مأمون گفت مأمون گفت نمیدانم وزیر گفت ترا خبر داد باینکه اى بنى عباس با بسیارى شما و طول زمانتان ملک شما مثل این ماهیان است و چون مدتهاى شما فانى شده و آثار شما منقطع شود و دولت شما برود خدا مردى از ما را بر شما مسلط کند که آخرین شما را فانى کند مأمون گفت راست گفتى، پس از آن گفت اى ابا صلت آن کلامى را که تکلم کردى آب جوشیدن گرفت و فرو نشست بمن تعلیم کن گفتم بخدا قسم که در همین ساعت آن کلام را فراموش کردم و راست میگفتم مأمون امر کرد مرا حبس کردند و حضرت رضا علیه السّلام را دفن کردند مدت یک سال در حبس بودم، حبس بر من تنگ شد و گران آمد شبى بخواب نرفته بیدار ماندم و در درگاه حقتعالى دعا کردم و محمد و آل محمد (ص) را یاد کردم و خدا را بحق آنها قسم دادم که در کار من گشایشى دهد دعاى من تمام نشده بود که حضرت ابو جعفر محمد بن على علیه السّلام داخل شد و بمن فرمود اى ابا صلت سینه ات تنگ شده است؟ عرض کردم بخدا قسم بلى فرمود برخیز و بیرون بیا دست مبارکش را بکند و زنجیرها که بر من بود زد زنجیرها از من برداشته شد دستم را گرفت و از زندان بیرون آورد در حالى که پاسبانان و غلامان مرا میدیدند و قدرت سخن گفتن نداشتند پس از آن بمن فرمود بگذر در ودایع و امانتهاى خدا یعنى دوستى حجتهاى خدا را از دل بیرون مکن که هرگز بمأمون نرسى و او هرگز بتو نخواهد رسید ابو صلت گوید که تا این زمان مأمون را ملاقات نکرده ام. (6)
 
از على بن حسین کاتب مروى است که گفت حضرت رضا علیه السّلام تب کرد و قصد کرد که قصد کند مأمون سوار شد و از میان ظرفى گلین چیزى بیرون آورد و بیکى از غلامان امر کرد که آن را ریزه ریزه کند آن غلام آن چیز را در میان سینى با دست خورد کرد مأمون باو گفت دستت را نشوى و با من بیا سواره نزد حضرت رضا علیه السّلام رفت و نشست تا اینکه آن حضرت پیش روى او قصد کرد عبید اللّه گوید بلکه مأمون در آخر قصد رسید و بآن غلام گفت از بستانخانه حضرت رضا علیه السّلام انار چیده بیاورد آن غلام انار چیده و بدستور مأمون در جامى خورد کرد و بامر مأمون دستش را با آب انار شست پس بحضرت رضا (علیه السّلام ) عرض کرد چیزى از این انار تناول فرما حضرت فرمود امیر المؤمنین که بیرون میرود میخورم عرض کرد نمیشود بخدا قسم مگر آنکه بحضور من تناول کنى و اگر از رطوبت معده ام نمیترسیدم هر آینه با تو میخوردم پس آن بزرگوار چند کمچه از آن انار خورد شده تناول کرد مأمون بیرون آمد هنوز نماز عصر را نخوانده بودم که آن حضرت پنجاه مرتبه برخاست و نشست مأمون بجانب حضرت توجه کرد و گفت دانستم که این مرض بسبب آفت و فتورى است که بسبب فضول اخلاط بدن تو حاصل شده است، در شب علت مزاج آن حضرت از تأثیر زهر شدت کرد تا اینکه صبح وفات کرد و آخرین سخن او این آیه شریفه بود قُلْ لَوْ کُنْتُمْ فِی بُیُوتِکُمْ لَبَرَزَ الَّذِینَ کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقَتْلُ إِلى مَضاجِعِهِمْ وَ کانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدُوراً پس چون صبح شد مأمون بسرعت امر بغسل و کفن آن حضرت کرد و با پاى برهنه عقب جنازه آن حضرت اظهار حسرت میکرد و میگفت اى برادر بسبب فوت تو در اسلام رخنه پیدا شد و مقدر الهى بر اهتمام من در حق تو غلبه کرد.(7)
از محمد بن خلف طاهرى مروى است که گفت حدیث کرد مرا هرثمة بن اعین و گفت شبى نزد مأمون بودم تا اینکه چهار ساعت از شب گذشت مأمون مرا اذن مراجعت داد و بمنزل خود مراجعت کردم چون شب از نیمه گذشت گوینده در را کوبید یکى از غلامانم او را جواب داد بغلام گفت بهرثمه بگو سید خود را اجابت کن با شتاب برخاسته و جامه هایم را پوشیدم و نزد سید خود حضرت رضا (علیه السّلام ) شتافتم غلام آن حضرت از پیش روى من داخل شد و من از عقب سر او وارد شدم دیدم مولایم در صحن خانه نشسته است فرمود اى هرثمه عرض کردم لبیک اى مولاى من فرمود بنشین من نشستم فرمود سخنان مرا استماع کن و نگاهدار این زمان رحلت من است بسوى خداى تعالى و زمان ملحق شدن من است بجد و پدران خود علیهم السلام و اجل مکتوب رسیده است و این طاغى عزم کرده که در انگور و انار زهر ریخته بمن بچشاند اما رشته اى را بزهر آلوده کند و با سوزن در میان دانه انگور کشد تا اینکه زهر را جذب کند و در مورد انار زهر را در کف دست یکى از غلامان خود ریزد و آن غلام انار را با دست خود دانه کند تا اینکه دانه هایش بزهر آمیخته شود و در روز آینده مرا میطلبد و انار و انگور را نزد من مى آورد و از من خواهش خوردن آنها میکند پس حکم نافذ مى شود و قضا کار خود را مى بیند و چون من وفات کردم مأمون گوید من او را بدست خود غسل میدهم و چون این سخن گفت باو بگو خود را از او دور گردان که فرموده است متعرض غسل و تکفین و دفن من نشوى و اگر متعرض شوى عذابى که مقرر است بعد از این ترا فرا گیرد هم اکنون ترا فرو خواهد گرفت و از آنچه حذر میکنى امروز بر تو مستولى مى شود و چون این سخنان گفتى مأمون نهى ترا قبول میکند هرثمه گوید بآن جناب عرض کردم اى سید من چنین کنم فرمود چون مأمون دست از غسل دادن من بردارد در غرفه اى که مشرف بر موضع غسل من باشد بنشیند و بغسل دادن من نظر کند پس اى هرثمه تو متعرض غسل من نشو تا اینکه خیمه سفیدى در یک طرف خانه زده شود چون آن خیمه را به بینى مرا در جامه هاى خودم که در برم است مى پیچى و در پشت خیمه میگذارى و تو با کسانى که در نزدت میباشند در پشت خیمه بایستید و خیمه را بالا نزن تا مرا به بینى که هلاک خواهى شد، مأمون نزدیک تو آید و بتو گوید اى هرثمه آیا شما گمان ندارید که امام را غسل نمیدهد مگر امامى که مثل او امام باشد پس حضرت على بن موسى الرضا (علیه السّلام ) را کیست غسل دهد و حال اینکه فرزندش محمد (علیه السّلام ) در مدینه است که از شهرهاى حجاز میباشد و ما در طوس هستیم؛ چون مأمون این سخن گوید در جوابش بگو بر کسى واجب نیست او را غسل دهد مگر امام پس اگر کسى ستم کند و امام غسل داده شود و غاسل امام نباشد امامت امام باطل نشود زیرا که غاسل تعدى کرده است و هم امامت آن امامى که بعد از او است باطل نشود باینکه مغلوب باشد و کسى دیگر متحمل غسل پدر او بشود و اگر حضرت ابو الحسن على بن موسى الرضا (علیه السّلام ) را در مدینه واگذاشته بودند هر آینه در ظاهر بر ملا فرزندش محمد او را غسل میداد و اکنون اگر چه در ظاهر او را غسل ندهد اما در خفا او را غسل میدهد و چون خیمه بلند شود مرا ببینى که در کفنهایم پیچیده شده باشم پس مرا روى عماریم بگذار و بلند کن و چون مأمون خواهد قبرم را حفر کند خواهند قبر هارون را قبله قبر من و در پیش قبر من قرار دهند و هرگز چنین چیزى نخواهد شد و چون کلنگها برطرف پاى هارون و در نزدیک در زده شود از زمین جستن کند و بهیچ وجه تأثیر نکند و از زدن کلنگها چیزى از زمین کنده نشود و حتى مثل چیدن ناخنى از آن برداشته نشود و چون در کندن آن قبر مشقت تمام کشند و کندن آن بر ایشان دشوار آید از جانب من بمأمون بگو که آن حضرت مرا امر کرده است که یک کلنگ در پیش قبر پدرت هارون الرشید بر زمین زنم و چون آن کلنگ در آن موضع من بر زمین زنم در زمین تأثیر کند و قبرى کنده و ضریحى آماده نمایان شود و چون قبر شکافته شود بتعجیل مرا در قبر نگذارید تا اینکه از میان ضریح قبر آب سفیدى جوشیدن گیرد و قبر پر از آب شود بطورى که با روى زمین مساوى شود پس از آن یک ماهى بطول قبر نمایان شود و در حرکت آید و چون ماهى بحرکت آید مرا در قبر نگذارید تا اینکه ماهى ناپدید شود و آب فرو نشیند پس مرا در کنار قبر فرود بیاور و در کنار قبر بخوابان و نگذار مردم خاک بر روى من بریزند که قبر بالا آید و پر شود، هرثمه گوید عرض کردم اى سید من چنین کنم پس از آن فرمود آنچه با تو عهد کردم بآن عمل کن و مخالفت نکن عرض کردم پناه بخدا میبرم که امر ترا مخالفت کنم، هرثمه گوید پس از آن بیرون آمدم در حالى که گریان و محزون بودم و مثل دانه اى که در روى تابه باشد پیوسته میلرزیدم و در قلبم جز خدا چیزى تصور نمیکردم پس از آن مأمون مرا طلب کرد بر او داخل شده تا هنگام چاشت مقابلش ایستاده بودم سپس گفت اى هرثمه نزد حضرت ابى الحسن علیه السّلام برو و سلام مرا باو برسان و عرض کن تو نزد ما مى آئى یا ما نزد تو آئیم و اگر گوید ما نزد تو مى آئیم از او خواهش کن که بر ما قدم منت گذارد هرثمه گوید که نزد آن بزرگوار آمدم و چون از خواستن مأمون او را اطلاع دادم فرمود اى هرثمه آیا حفظ نکردى آنچه بر تو وصیت کردم عرض کردم چرا فرمود کفش بگذارید که میدانم بچه سبب ترا فرستاده است، هرثمه گوید کفش آن حضرت را گذاشتم و آن عالیمقدار بسوى مأمون حرکت کرد چون داخل مجلس او شد مأمون بتعجیل برخاست و دست در گردن آن حضرت درآورد و پیشانیش را بوسید و بر روى تخت و بر یک طرف خود نشانید و روى بآن بزرگوار کرد و تا یک ساعت بلندى از روز برآمده با او گفتگو کرد پس از آن بیکى از غلامان خود گفت انگور و انار بیاورید هرثمه گوید چون این سخن شنیدم طاقتم طاق شد و بدنم بلرزه آمد و نخواستم اضطرابم ظاهر شود پس به پشت مراجعت کرده و بیرون آمدم و خود را در موضعى از خانه انداختم و چون نزدیک ظهر شد مولاى خود را دیدم که از نزد مأمون بیرون آمد و بخانه اش مراجعت کرد پس از آن کسى را دیدم از نزد مأمون بیرون آمد و باحضار طبیبان و مصلحان ابدان و ناخوشان مأمور بود گفتم چه حکایت است بمن گفتند ناخوشى عارض حضرت ابى الحسن على بن موسى الرضا شده است و مردم در این واقعه زهر دادن مأمون مشکوک بودند و من از فرمایش آن حضرت یقین داشتم هرثمه گوید هنوز ثلث دوم شب نگذشته بود که صداى صیحه بلند شد و من از خانه آن حضرت صداى ضجه شنیدم شتافتم در آنجائى که باید بشتابم مأمون را دیدم که با سر برهنه و تکمه گشاده بر روى دو پاى خود ایستاده و ناله میکشد و گریه میکند، هرثمه گوید که بر آنچه باید مطلع شوم شدم و در آن حال نفسهاى بلند میکشیدم یعنى از اضطراب نفس در سینه ام حبس شده بود پس از آنکه صبح کردیم مأمون براى عزاداران نشست و بعد از آن برخاست و بسوى موضعى که سید ما بود روان شد و گفت موضعى براى ما درست کنید میخواهم آن حضرت را غسل دهم من نزدیک رفتم و آنچه در مورد غسل و کفن و دفن سید من فرموده بود باو گفتم گفت متعرض غسل نمیشوم و حدیث حدیث تست یعنى از گفته تو تخلف نمیکنم، هرثمه گوید که من ایستاده بودم تا اینکه دیدم خیمه زده شد و من و کسانى که در آن خانه بودند پشت خیمه ایستاده بودیم و صداى تکبیر و تسبیح و بالا و پائین آوردن ظروف و ریختن آب را مى شنیدیم و بوى مطبوعى بلند شد که پاکیزه تر از آن بوى خوش بو نکرده بودم در آن وقت مأمون را دیدم که در یکى از غرفه هاى خانه خود بالا رفته و فریاد کرد اى هرثمه آیا شما چنین گمان ندارید که امام را غسل نمیدهد مگر امامى مثل او پس در کجاست محمد بن على فرزند حضرت رضا علیه السّلام او در مدینه رسول و پدرش در خراسان است گفتم یا امیر المؤمنین ما میگوئیم که امام واجب نیست او را غسل دهد مگر امامى مثل او پس اگر ستمکارى تعدى کند و امام را غسل دهد امامت امام باطل نخواهد شد زیرا که غاسل تعدى کرده است و امامت امام بعد از او باطل نشود باینکه بر او ظلم کرده و او را از غسل پدرش منع کرده اند و اگر حضرت ابو الحسن على بن موسى الرضا علیه السّلام در مدینه مقیم بود فرزندش محمد در ظاهر او را غسل میداد و الان اگر چه بظاهر او را غسل نمیدهد ولى در خفا او را غسل میدهد، مأمون سکوت کرد و خیمه برداشته شد چون نظر کردم مولاى خود را دیدم که در کفنهایش پیچیده است او را در عمارى خود گذاشتم پس از آن او را برداشتیم مأمون و جمیع حاضرین بر آن بزرگوار نماز گزاردند سپس آمدیم تا بموضع قبر مردم را دیدیم نزدیک قبر هارون کلنگها بزمین میزند و میخواهند قبر هارون را پیش از قبر آن حضرت قرار دهند که قبر هارون قبله این قبر شود یعنى نسبت بسمت قبله قبر هارون مقدم بر این قبر باشد ولى هر چه کلنگ بزمین میزدند جستن میکرد و ذره در خاک تأثیر نمیکرد و زمین کنده نمیشد، مأمون گفت اى هرثمه واى بر تو آیا زمین را نمى بینى چگونه منع میکند از کندن قبر حضرت رضا باو گفتم یا امیر المؤمنین آن بزرگوار مرا امر کرده کلنگى در طرف قبله قبر امیر المؤمنین پدرت هارون الرشید بزنم و غیر از یک کلنگ نزنم مأمون گفت اى هرثمه تو یک کلنگ بزنى چه مى شود گفتم آن بزرگوار خبر داده است که جایز نیست قبر پدرت رشید قبله قبر آن بزرگوار باشد و اگر من کلنگى بر زمین زنم بقبرى کنده و آماده شده که محتاج نیست کسى آن را بکند میرسد و ضریحى وسیع در وسط آن نمایان شود، مأمون گفت سبحان اللَّه چقدر تعجب آور است این سخن اگر چه در امر حضرت ابو الحسن تعجبى نیست پس اى هرثمه کلنگ را بزن تا ما به بینیم، مأمون گفت اى هرثمه آن حضرت را بر قبر فرود بیاور گفتم یا امیر المؤمنین سید من مرا امر کرده که آن بزرگوار را در قبر فرود نیاورم تا اینکه از زمین این قبر آبى سفید بجوشد و قبر پر از آب شود بطورى که با روى زمین مساوى شود پس از آن یک ماهى که قد آن بطول قبر باشد در آب بحرکت آید و چون آن ماهى ناپدید شود و آب فرو نشیند آن بزرگوار را در کنار قبر بگذارم و از کنار قبر دور شوم یعنى هر کس باید او را در قبر بگذارد میگذارد، مأمون گفت اى هرثمه چنان که مأمورى عمل کن، هرثمه گوید من منتظر ظهور آب و ماهى بودم تا اینکه آب و ماهى ظاهر و ناپدید شد و آب فرو نشست و مردم تماشا میکردند من آن جناب را در کنار قبر خوابانیدم که ناگهان جامه سفیدى در روى قبر پوشیده شد که آن جامه را من روى قبر پهن نکرده بودم بلکه خود پهن شد و آن حضرت در قبر فرود آورده شد بدون اعانت من و کسانى که حاضر بودند، پس مأمون بمردم اشاره کرد که با دستهاى خود خاک بیاورید و بر روى قبر بریزید گفتم یا امیر المؤمنین چنین نکن، مأمون گفت واى بر تو پس چه کسى قبر را پر کند، گفتم آن بزرگوار مرا امر فرموده که باید خاک بر روى قبرش ریخته نشود و مرا خبر داده که قبر خودش پر مى شود پس از آن قبر از روى زمین بالا مى آید و چهار گوش مى شود، مأمون بمردم اشاره کرد بر روى قبر خاک نریزند و خاکهائى که برداشته بودند بزمین ریختند پس از آن قبر پر شد و از زمین بالا آمد و سریع شد، مأمون مراجعت کرد و مرا طلبید و با من خلوت کرد و گفت اى هرثمه از تو سؤال میکنم و بخدا قسمت میدهم که آنچه از حضرت ابى الحسن علیه السّلام شنیده اى براستى بگوئى هرثمه گوید گفتم آنچه آن بزرگوار گفته بود بامیر المؤمنین خبر دادم گفت بخدا ترا قسم میدهم راست بگو چه فرمود غیر از آنچه بمن گفتى گفتم یا امیر المؤمنین از هر چه سؤال کنى میگویم گفت آیا غیر از اینها بتو در پنهانى چیزى فرمود گفتم بلى گفت آن چیست گفتم حکایت انگور و انار را، هرثمه گوید که رنگ مأمون تغییر کرد و برنگهاى مختلفه میشد یک مرتبه زرد، یک مرتبه سرخ، یک مرتبه سیاه میشد پس از آن خمیازه اى کشید و غش کرد و در آن حالت بیهوده میگفت و در آن حال شنیدم که میگفت واى از براى مأمون، واى از براى او از خدا، واى از براى مأمون از رسول خدا، واى از براى مأمون از على علیه السّلام واى از براى مأمون از فاطمه علیه السّلام واى از براى مأمون از حسن و حسین، واى از براى مأمون از على بن الحسین، واى از براى مأمون از محمد بن على، واى از براى مأمون از جعفر بن محمد واى از براى مأمون از موسى بن جعفر، واى از براى مأمون از على بن موسى الرضا علیه السّلام، بخدا قسم که این عمل زیان آشکارا بود و پیوسته این سخن میگفت و مکرر میکرد، چون دیدم تغییر حالت او بطول انجامید برخاستم و بیرون آمدم و بیکى از گوشه هاى خانه نشستم، پس از لختى مأمون نشست و مرا طلبید چون داخل شدم مثل مست نشسته بود گفت بخدا قسم که تو عزیزتر از على بن موسى نیستى بلکه جمیع اهل آسمان و زمین عزیزتر از او نیستند و اللَّه اگر خبر بمن برسد که آنچه از آن جناب دیده و شنیده اعاده و بازگو کنى ترا هلاک میکنم، گفتم یا امیر المؤمنین اگر تو بر چیزى از جانب من از اینها اطلاع یافتى خونم بر تو حلال باشد گفت نه بخدا قسم باید عهد و پیمان را محکم کنى بر اینکه این واقعه را پوشیده دارى و بازگو نکنى، پس از من عهد و پیمان گرفت و آن را سخت و محکم ساخت چون بیرون آمدم دو دست خود را بر یک دیگر میزد و این آیه را میخواند یَسْتَخْفُونَ مِنَ النَّاسِ وَ لا یَسْتَخْفُونَ مِنَ اللَّهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ إِذْ یُبَیِّتُونَ ما لا یَرْضى مِنَ الْقَوْلِ وَ کانَ اللَّهُ بِما یَعْمَلُونَ مُحِیطاً. یعنى پنهان میکنند از مردم خیانت را یعنى از جهت حیا و خوف پنهان نمیدارند از خدا که سزاوارتر است باینکه از او پنهان دارند بجهت خوف از عقوبت او و حال اینکه خدا با ایشان است و ضمایر و اسرار ایشان از او پنهان نیست پس ایشان مخفى میدارند خیانت را آن هنگام که بشب تدبیر و تزویر میکنند آن سخنى را که خدا نمى پسندد و خدا احاطه دارد بآنچه میکنند از تدبیر زشت و قصد خیانت و اعمال ناشایسته پنهانى (8)
 حسن بن عبّاد؛ کاتب امام رضا- علیه السّلام- مى گوید: هنگامى که مأمون تصمیم گرفته بود که به بغداد برود، خدمت امام- علیه السّلام- رسیدم. امام رضا فرمود: اى عباد! ما داخل عراق نمى شویم و آن را نمى بینیم. وقتى امام- علیه السّلام- این سخن را گفت، من گریستم و گفتم: مرا از دیدن زن و فرزندم، مأیوس ساختى. حضرت فرمود: نه، تو به عراق مى روى و منظور من، خودم بودم. سپس حضرت مریض شد و در یکى از روستاهاى طوس وفات کرد. و قبلا وصیت کرده بود که قبرش را نزدیک باغ حفر نمایند. و فاصله آن با قبر هارون سه ذراع بوده؛ چون قبلا مى خواستند آن مکان را براى هارون حفر نمایند. اما حفر نگردید و کلنگها و بیلها شکسته شدند. لذا از آنجا منصرف شدند و براى هارون در جایى غیر از آن، حفر نمودند. پس حضرت فرمود: این جا را براى من حفر نمایند؛ زیرا خواهید دید که خاکش نرم است و در آن، تصویر ماهى پیدا مى کنید که در آن به لغت عبرانى، چیزى نوشته شده است. وقتى که لحد مرا حفر مى کنید پس آن را عمیق کنید. و آن چیزها را کنار پاى من دفن نمایید راوى مى گوید: همان جا را کندیم و کلنگ در شن نرم واقع مى شد و در آن ماهى پیدا کردیم که بر آنها به لغت عبرانى نوشته شده بود: «اینجا بارگاه على بن موسى است و آنجا حفره هارون جبار و ستمگر مى باشد.»(9)

تاریخ شهادت امام رضا علیه السلام

مشهور آن است که امام رضا علیه السلام در ماه صفر سال دویست و سه در سن پنجاه و پنج به شهادت رسیدند، اما در روز شهادت آن حضرت اختلاف است. ابن اثیر و طبرسی و بعضی دیگر از علما گفته اند در آخر ماه. بعضی دیگر گفته اند چهاردهم و کفعمی قائل به هفدهم ماه است. (10) صاحب کتاب (کتاب العُدَد) و صاحب کتاب (مسار الشّیعه) قائل به بیست و سوم ماه اند.(11)
امام محمد تقی علیه السلام تنها فرزند امام رضا علیه السلام 

 بعضی از علما قائل به این هستند که امام محمد تقی علیه السلام تنها فرزند امام رضا علیه السلام می باشد. از جمله این علما شیخ مفید است که در کتاب خود (ارشاد (12)) این مطلب را بیان می کند.
البته علامه مجلسی در کتاب شریف بحار روایتی را از کتاب عیون اخبار رضا علیه السلام نقل می کند که ظاهرش آن است که امام رضا علیه السلام دختری به نام فاطمه نیز داشته اند که از پدر گرامیشان حدیثی روایت کرده است که در زیر آمده است.

عَنْ فَاطِمَةَ بِنْتِ الرِّضَا عَنْ أَبِیهَا عَنْ أَبِیهِ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِیهِ وَ عَمِّهِ زَیْدٍ عَنْ أَبِیهِمَا عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ عَنْ أَبِیهِ وَ عَمِّهِ عَنْ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع عَنِ النَّبِیِّ ص قَالَ مَنْ کَفَّ غَضَبَهُ کَفَّ اللَّهُ عَنْهُ عَذَابَهُ وَ مَنْ حَسُنَ خُلُقُهُ بَلَّغَهُ اللَّهُ دَرَجَةَ الصَّائِمِ الْقَائِمِ.(13)

فاطمه دختر امام رضا علیه السّلام از پدرش و از او پدرانش علیهم السّلام روایت مى کند که رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله فرمود: هر کس خشم خود را نگهدارد خداوند عذاب خود را از او نگه مى دارد، و هر کس خلقش نیکو باشد خداوند پاداش روزه گیر و نمازگزار را به او مى دهد. 

 
منبع: گروه فرهنگی تطهیرا
-------------------------------
پی نوشتها:
1- منتهی الآمال 2/480. اعلام الوری بأعلام الهدی2/64
2- منتهی الآمال 2/480. اعلام الوری بأعلام الهدی2/64
3- منتهی الآمال 2/480. عیون اخبار رضا علیه السلام2/178
4- منتهی الآمال 2/483. عیون اخبار رضا علیه السلام2/181
5- منتهی الآمال 2/487. الکافی8/230. روضه کافی_ترجمه کمره ای2/48
6- منتهی الآمال 2/553. عیون اخبار رضا علیه السلام2/242-245
7- منتهی الآمال 2/559. عیون اخبار رضا علیه السلام2/240
8- منتهی الآمال 2/561. عیون اخبار رضا علیه السلام2/245-250
9- منتهی الآمال 2/566. الخرائج،راوندی1/367،حدیث25
10- منتهی الآمال 2/566. جلاء العیون ص953-954
11- منتهی الآمال 2/557. العدد القویه،علی حلی(برادر علامه حلی)ص275
12- منتهی الآمال ارشاد شیخ مفید2/271
13- منتهی الآمال 2/568. بحار68/388.

موضوع مقالات

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
بازگشت بالا