کابوس - سید حسن موسوی
کابوس
مثل اوهام آبی کوه، تنگِ غروب
مثل رویا، مثل احساس کوچ قاصدکها
رفتی با یک دنیا خاطره
با یک سینه آرزو؛
در هجوم شبهای بی انتها...
تمام شب را یکجا نوشیدم
کاشکی بودی و می دیدی
که بی تو با این دل، چه ها نکردم
گریه می کردم ... گریه می کردم
من هرگز، بی تو بودن را باور نمی کردم
*****
تا که از خواب عشقی زود پریدم
چیزی ندیدم
به خود رسیدم
یاد آن بهار دل افتادم؛
در خلوت گل تو را بدیدم
بی آرزویی بر خود لرزیدم
که خواب این را، یک شب می دیدم
ولی زِ قلبت این را شنیدم:
«که عاشقم من، تویی امیدم.»
ولی صد افسوس در اوج پرواز
شکستی بالم؛ وقتی پریدم
تمام شب را یکجا نوشیدم
کابوس عشق را دوباره دیدم
در خود شکستم، از خواب پریدم؛
در یک شب تلخ چه ها کشیدم
بارها و بارها در خود شکستم
با غم و اندوه از خود پرسیدم:
در شب کابوس، چرا خوابیدم؟!
از دفتر شکست عشق
سه شنبه 07/11/1382 قره قیه شکرلو
مطالبی از همین نویسنده
دیدگاهها
کابوس تلخ نشتریست بر بی انتهایی شبها تا شاید تمام شود ظلمات...ولی بی انتها که زمان نیست تمام شود!!
افزودن دیدگاه جدید