رفتن به محتوای اصلی
روتیتر
5 مرداد سالروز عملیات مرصاد

مرصاد و صیاد

تاریخ انتشار:
عملیات مرصاد

عملیات غرورآفرین مرصاد از اعجاب انگیزترین عملیات هایی است که در کارنامه ی هشت سال دفاع مقدس جمهوری اسلامی ایران به یادگار مانده است.
این عملیات مصداق بارز این آیه ی الهی است که: «انّ ربّک لبالمرصاد؛ (ای رسول) پروردگارت در کمینگاه (ستم کاران) است».[1]
این وعده ی الهی، حکمی ثابت و همیشگی برای مسلمانان بوده، امدادهای غیبی همواره مددرسان حق جویان خواهد بود.
مروری بر عملیات مرصاد و بازبینی خاطره ی آن از زبان «شهید صیاد شیرازی» ما را پس از گذشت بیست سال به افتخار ماندگار مرصاد باز می گرداند.

مروری بر عملیات مرصاد
«سازمان مجاهدین خلق» از تابستان 1365 شمسی که تشکیلات و مرکزیت خود را به عراق انتقال داد تا تابستان 1367 تحت حمایت مالی، پشتیبانی و تبلیغی «صدام» قرار گرفت. هدف صدام از پذیرش هسته ی مرکزی سازمان مجاهدین خلق و میزبانی آنان، بسیج نیروهای انسانی آنان در مسیر اهداف نظامی خود علیه ایران بود. هدف این بود که قوای پراکنده ی مجاهدین خلق، (منافقین) در عراق متمرکز شوند و عملیات هایی علیه ایران انجام دهند.
به استثنای عملیات عمد ه ی مجاهدین خلق در تیرماه 1367 که آن را «فروغ جاویدان» نامیدند، در دو سال حضور فعال در عراق کاری جز جاسوسی، شنود مکالمات بی سیم نیروهای ایرانی و جنگ تبلیغاتی از رادیوی مجاهد علیه ایران، انجام ندادند.
عملیات فروغ جاویدان، سوم مرداد 1367 یک هفته پس از پذیرش «قطع نامه ی 598 شورای امنیت سازمان ملل» توسط جمهوری اسلامی ایران آغاز شد.
عراق طی یک ماه آخر (از زمان پذیرش قطع نامه توسط ایران تا زمان برگزاری آتش بس در جبهه ها)، حملاتی را با هدف کسب امتیاز از ایران برای استفاده از آن در جلسات مذاکرات صلح انجام داد. سازمان مجاهدین خلق نیز با حمایت و تحریک رژیم بغداد، عملیات نظامی عمده ی خود را به نام فروغ جاویدان در مرزهای غربی کشور آغاز کرد که چهار هزار نفر از نیروهای سازمان در آن شرکت داشتند.
این نیروها، حمله را با ادوات نظامی سبک و سنگینی که صدام در اختیارشان گذاشته بود و با استفاده از صدها خودروی صفر کیلومتر اهدایی کشورهای عربی، از «سرپل ذهاب» و «اسلام آباد غرب» آغاز کردند. پذیرش قطع نامه ی 598 از سوی ایران و نیز تعرّض عراق به پذیرش قطع نامه و پشتیبانی علنی آمریکا از عراق، این تصور را در سازمان مجاهدین خلق به وجود آورده بود که می توانند با یک حمله ی بزرگ کار را تمام کنند و نتیجه ی مطلوب را بگیرند.
قرار بود نیروهای سازمان به زعم خود از مسیر همدان و قزوین وارد تهران شوند. به همین دلیل رهبر سازمان، از این عملیات با شعار خام «از مهران تا تهران» یاد می کرد.
این نیروها که از نقاط مختلف جهان برای اعزام به ایران، در عراق گرد آمده بودند، قصد داشتند بر اساس زمان بندی 33 ساعته، طی پنج مرحله، خود را به تهران برسانند. این پنج مرحله عبارت بودند از: سرپل ذهاب، اسلام آباد، باختران، همدان، قزوین و تهران.
عملیات فروغ جاویدان، تحت هدایت مستقیم «مسعود رجوی» آغاز شد. او فرمانده ی ارتش و همسرش، معاون بود.
منافقین حدود سی تیپ رزمی جهت تهاجم خود به خاک ایران تشکیل دادند. هر تیپ 170 نفر نیروی رزمی (20 زن و 150 مرد) در اختیار داشت که به همراه نیروهای پشتیبانی به 280 نفر می رسید و دارای دو گردان پیاده، یک گردان تانک، یک گردان ادوات و یک گردان ارکان و پشتیبانی رزم بود. تعداد کل نیروی به اصطلاح رزمنده، حدود 5200 نفر و نیروی در صحنه به حدود هفت هزار نفر می رسید.
در این عملیات، عراق آن ها را با ادواتی از قبیل 120 دستگاه تانک، 400 دستگاه نفربر، 90 قبضه خمپاره انداز 80 میلی متری، 30 قبضه توپ 122 میلی متری، 1000 قبضه تیربار کلاشینکف، 30 قبضه توپ 106 میلی متری و 100 دستگاه کامیون و خودرو، یاری می کرد.
ستون نظامی منافقین در ساعت 15 و سی دقیقه ی روز سوّم مردادماه سال 67 تحت حمایت کامل ارتش عراق با عبور از مرز در محور سرپل ذهاب، حمله ی خود را از «گردنه ی پاتاق» به سوی «کرند» آغاز کرده، با پیش روی به سمت اسلام آباد، این شهر را نیز به تصرف در آوردند و کشتار فجیعی نیز به راه انداختند. آن گاه تا «گردنه ی حسن آباد» در شرق شهر اسلام آباد پیش رفتند. آن ها برای تجدید سازمان در آن  محل مستقر شدند و منتظر شکست مقاومت بازدارنده ی نیروهای ایرانی در «تنگه ی چهارزبر» بودند تا به سوی کرمانشاه پیش روی کنند. لذا تمام امکانات خود را در پشت این تنگه جمع کرده، آماده شدند تا به محض باز شدن راه، در مدت کوتاهی شهر کرمانشاه را تصرف کنند.
پس از ورود نیروهای منافقین به کرند و اسلام آباد، درگیری تا چند ساعت در شهر ادامه داشت. در این درگیری شماری از نیروهای مردمی و سپاه شرکت داشتند اما تلاش آن ها به دلیل عدم آمادگی ثمری نداشت.
از سوی دیگر همزمان با پیش روی نیروهای منافقین در داخل خاک ایران، هواپیماهای عراقی نیز با تعرض به آسمان ایران پایگاه های «نوژه» در همدان و حتی دزفول و همچنین «پادگان تیپ دو سقز» و پایگاه هوا نیروز در کرمانشاه را بمب باران کردند.
منافقین خلق با خوش حالی از پیروزی مقدماتی، در اقدامی عجولانه راهی باختران شدند و قصد حرکت به سمت تهران کردند و به خیال خود برای سرنگونی نظام جمهوری اسلامی ایران شتاب گرفتند. رادیوی منافقین با ارسال پیام به مردم باختران از آن ها خواست تا زمینه را برای ورود ارتش به اصطلاح «آزادی بخش» مهیا سازند و آماده ی جذب در گردان ها و لشکرها شوند.
در روز پنج شنبه، ششم مرداد، عملیاتی که بعدها به عملیات مرصاد مشهور شد با رمز «یا علی بن ابی طالب(ع)» آغاز شد. در این عملیات گردان هایی از تیپ نبی اکرم(ص)، تیپ مسلم(ع) و یک گردان از ایالم، از پشت به اسلام آباد حمله کردند. منافقین تصور می کردند که نیروهای عراقی همچنان در این مناطق حضور دارند، حال آن که نیروهای عراقی عقب نشینی کرده، این منطقه در دست نیروهای ایرانی بود. به همین دلیل نیروهای ایرانی توانستند به راحتی از این محور وارد اسلام آباد شوند. پیش از این نیز نیروهای یکی از گردان های سپاه که از اهالی اسلام آباد بودند و به تمامی راه های شهر آشنایی داشتند با نفوذ به داخل شهر با دشمن درگیر شده، سازمان دهی آنان را بر هم زدند.
به طور کلی این عملیات به فرماندهی سپاه پاسداران و پشتیبانی هوانیروز ارتش از سه محور اسلام آباد، چهارزبر و جاده ی «قلاچه» انجام شد. در اثر پیش روی نیروهای ایرانی در بعدازظهر هفتم مرداد، اسلام آباد از اختیار نیروهای منافقین خارج شد و بلافاصله پس از آزادسازی شهر، یگان های سپاه، پیش روی به سوی کرند را آغاز کرده، آن جا را نیز به تصرف خود در آوردند.
بدین ترتیب منافقین پس از تحمل شکست استراتژیک در پشت تنگه ی پاتاق، روز جمعه هفتم مرداد رسماً اعلام کردند که از شهرهای اسلام آباد و کرند عقب نشینی کرده اند.
منافقین شکست خورده، در این حمله ی نابخردانه متحمل تلفات و خسارات فراوانی شدند و بیش از 120 دستگاه تانک، 400 دستگاه نفربر، 90 قبضه ی خمپاره انداز 80 میلی متری، 150 قبضه ی خمپاره انداز 60 میلی متری و 30 قبضه ی توپ 106 میلی متری منهدم شد. علاوه بر آن، ده ها دستگاه تانک، نفربر، خودرو، قبضه ی سلاح سبک و نیز مقادیری تجهیزات پیشرفته ی الکترونیکی و مخابراتی به غنیمت نیروهای اسلام درآمد و مجموعاً 4800 نفر از منافقین کشته و زخمی شدند.
شکست سنگین سازمان مجاهدین خلق در عملیات مرصاد، ضربه ی شدیدی بر روحیه ی باقی مانده ی نیروهای این سازمان وارد ساخت. بسیاری از افراد سازمان که به اسارت در آمده بودند، از سر خوردگی و بن بست سازمان سخن می گفتند. حتی برخی افراد فراری، خود را از سلطه ی سازمان نجات داده، به ایران یا به کشورهای اروپایی رفتند. صدام نیز ده روز پس از شکست با برقراری آتش بس در تمام خطوط جنگ موافقت کرد. عملیات مرصاد، نقطه ی هزیمت سازمان مجاهدین خلق در عراق بود. سازمان در پی این عملیات و تحولاتی که در روابط ایران و عراق به وجود آمد، هر روز بیش از پیش منزوی شد.

عملیات مرصاد، از زبان سپهبد شهید علی صیاد شیرازی
«دو، سه روز قبل از عملیات مرصاد و یا چهار، پنج روز قبل از آن، جمهوری اسلامی تازه می خواست قطع نامه ی 598 شورای امنیت را بپذیرد که عراقی ها سوء استفاده کردند. فکر کردند جنگ تمام شد و ما هیچ آمادگی نداریم. از چهارده محور در غرب کشور هجوم آوردند. آن هایی که با جغرافیای منطقه آشنا هستند، [می دانند] دشمن از تنگه ی هوران، تنگه ی ترشابه، بعد هم پاسگاه هدایت، پاسگاه خسروی، تنگاب نو، تنگاب کهنه، نفت شهر، سومار، سرنی تا مهران   حدود چهارده محور  وارد خاک ایران شد و رزمندگان ما را دور زد. ما تا آن روز 40 تا 50 هزار اسیر از آن ها داشتیم و آن ها اسیر از ما کمتر داشتند. این عملیات، خیلی وحشتناک بود. تمام وجودمان را غم فرا گرفت تا آن جا که امام فرمود: «دیگر نجنگید.» من توی خانه بودم. یک دفعه ساعت 8:30 شب از ستاد کل به من زنگ زدند و گفتند: «دشمن از سر پل ذهاب گردنه ی پاتاق با سرعت به جلو می آید.» گفتم: «کدام دشمن؟! اگر تنها از یک محور وارد شده پس چه جور دشمن است؟!» گفت: «نمی دانیم، ولی همین طور آمده، الان کرند را هم گرفتند.» چون بعد از پاتاق، کرند و بعد از کرند اسلام آباد غرب است و بعد می آید به کرمانشاه. همین جور جلو می آید. گفتم: «حالا از ما چه می خواهید؟» گفتند: «شما بروید منطقه.» خلاصه گفتم: «اول حکمی بنویسید که من رفتم آن جا نگویند تو چه کاره ای؟ درست است نماینده ی حضرت امام هستم ولی نمایندگی حضرت امام از نظر فرماندهی، نقشی ندارد.» او گفت: «هر حکمی می خواهی بگو ما می نویسیم.» ما هر چه فکر کردیم، دیدیم مغزمان کار نمی کند. حواسمان پرت شد که این دشمن، چه کسی است. آخر گفتم: «فقط هواپیما را ساعت ده و نیم آماده کنید تا به کرمانشاه برویم.» هواپیما آماده کردند.
وارد کرمانشاه شدیم و دیدیم اصلاً یک محشری است. مردم از ترس و وحشت از شهر خارج شده اند. این جاده ی بین کرمانشاه و «بیستون» تقریباً حالت بلواری دارد که مالامال از جمعیت مردمی بود. «طاق بستان» محل قرارگاه بود. مجبور شدیم پیاده شویم. با ماشین رفتیم و تا ساعت یک و نیم شب ما دنبال این بودیم که دشمن ما کی است؟ ساعت یک و نیم شب، پاسداری سراسیمه و ناراحت آمد، گفت: «من اسلام آباد بودم. دیدم منافقان آمدند، ریختند توی شهر.» تازه فهمیدم منافقین هستند. شهر را گرفته اند و آمده اند به پادگان ارتش رسیده اند که آن موقع ارتش آن جا نبود و همه توی جبهه ها بودند فقط باقی مانده ی آن ها بودند.
فرمانده، سرهنگی بود و حرف شان [منافقین] را گوش نمی کرد. همان جا اعدامش کردند و می خواستند بیایند به طرف کرمانشاه. در بین جمعیت گیر کردند؛ چون مردم بین اسلام آباد تا کرمانشاه با تراکتور، ماشین و هر چی داشتند در حال حرکت بودند.
اولین کسی که جلوی آن ها را گرفته بود خود مردم بودند. من به «آقای شمخانی»، که الان وزیر دفاع است و آن وقت معاون عملیاتی در ستاد کل بود، گفتم: «ما که الان کسی را نداریم، با کدام نیرو دفاع کنیم؟ همه ی نیروها توی جبهه مانده اند، این جا کسی را نداریم. هوا نیروز همین نزدیک است. زنگ بزن به فرمانده ی آن ها. خلبان ها ساعت پنج صبح آماده شوند، من می روم توجیه شان می کنم. از نیروهای زمینی که کسی را نداریم. با خلبانان حمله می کنیم.»
ایشان به فرمانده ی هوانیروز زنگ زد و گفت: «من شمخانی هستم. فرمانده ی هوانیروز.» گفت: «من به آقای شمخانی ارادت دارم، ولی از کجا بفهمم که پشت تلفن شمخانی است، نه منافق؟» من تلفن را گرفتم. اکثر خلبان ها را می شناختم. چون با اکثر آن ها به مأموریت رفته بودم. همه ی آن ها آشنا هستند. همین طوری زنگ زدم اسمش «انصاری» بود. گفتم: «صدای مرا می شناسی؟» تا صدای ما را شنید، گفت: «سلام علیکم» و احوال پرسی کرد. گفتم: «همین که می گویید، درست است. ساعت پنج صبح خلبان ها آماده باشند تا من توجیه شان کنم. تا هوا روشن شد شروع کنیم وگرنه منافقین اوضاع را خراب می کنند.»
پنج صبح رفتیم. همه ی خلبان ها توی پناهگاه آماده بودند. توجیه شان کردیم که اوضاع خراب است. گفتم: «دو تا بال گرد جنگی کبری و یک 214 آماده بشوند و با من بیایند. اول ببینم کار را از کجا شروع کنیم؟» این دو تا کبری را داشتیم، خودمان توی هلی کوپتر 214 جلو نشستیم. گفتم: «همین جور سر پایین برو جلو تا ببینیم منافقین کجایند.» همین طور از روی جاده می رفتیم و نگاه می کردیم تنها مردم سرگردان را می دیدیم. 25 کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به «گردنه ی چال زیر» که الان اسمش را گردنه ی مرصاد گذاشته اند. من یک دفعه دیدم وضعیت غیرعادی است. با خاک ریز جاده را بسته اند و یک عده با تفنگ دفاع می کنند. ملائکه و فرشتگان بودند. از کجا آمده بودند؟ کی به آن ها مأموریت داده بود؟! معلوم نبود. هلی کوپتر داشت می رفت. یک دفعه به آن طرف خاکریز نگاه کردم. [دیدم] پشت سر هم تفنگ، خودرو و نفربر می آید. معلوم بود مربوط به منافقین است.
آن ها می خواستند از این خاکریز رد بشوند. به خلبان ها گفتم: «دور بزنید وگرنه ما را می زنند.» به این ها گفتم: «از بغل برویم.» از توی دشت رفتیم و معلوم شد که حدود 3 تا 4 کیلومتر طول این ستون است. من کلاه گوشی داشتم. می توانستم صحبت کنم. به خلبان گفتم: «این ها را می بینید؟» این ها دشمنند، آن ها را بزنید تا بقیه هم برسند. خلبان های دو تا کبری به طرف ستون رفتند. دیدم هر دو برگشتند. من یک دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: «چرا برگشتید؟» گفتند: «بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم این ها خودی اند، چی چی این ها را بزنیم؟!» خوب این ها ایرانی بودند دیگر. مشخص بود که ظاهراً مثل خودی ها بودند و من هر چه سعی داشتم به آن ها بفهمانم که بابا! این ها منافقند، گفتند: «نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسئولیت دارد و باید در دادگاه انقلاب جواب بدهیم.»
آخر عصبانی شدم، گفتم: «بنشین زمین.» او هم به زمین نشست. دیدیم حدوداً 500 متری ستون زرهی نشسته ایم. ما هم پیاده شدیم. من به دلیل این که درجه هایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم. کلاهم را هم توی هلی کوپتر انداخته بودم. عصبانی بودم. که چه جوری به این ها بفهمانم که این ها دشمن اند؟! گفتم: «بابا! من با این درجه ام مسئولم. تو با خیال راحت بزن، مسئولیت آن با من.» گفت: «به خدا من می ترسم، من اگر بزنم، این ها خودی اند، ما را دادگاه انقلاب می برند.» حالا کار خدا را ببینید. منافقین مثل این که متوجه بودند که ما داریم بحث می کنیم راجع به این که می خواهیم آن ها را بزنیم، سر لوله ی توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. حالا من خودم توپچی بودم، اگر من می خواستم بزنم با اولین گلوله، مغز هلی کوپتر را می زدم، چون خیلی راحت می توان با توپ زد. فاصله با برد 20 کیلومتری می زنیم. حالا که فاصله 500 متری است، خیلی راحت است. این ها مثل این  که وارد هم نبودند. گلوله را به 50 متری ما زدند و به زمین خورد. من خوش حال شدم، چون معلوم شد که این ها خودی نیستند. گفتم: «دیدی خودی ها را؟»
خلبان ها بچه ی کرمانشاه بودند. با لهجه ی کرمانشاهی گفتند: «به علی (ع) قسم الان حساب شان را می رسیم.» سوار هلی کوپتر شدند و رفتند. کار خدا بود، اولین راکت به ماشین مهمات شان خورد. خود ماشین منفجر شد. من گفتم: «بچه ها! شماها بزنید ما بریم دنبال راه دیگر.» چون کافی نبود که تنها از هوا بزنیم بلکه باید از طریق زمینی هم عمل می کردیم. ما رفتیم شناسایی کردیم. یک عده توی سه راهی «روانسر»، یک عده توی بیستون، «قلاکپ». هر چه گردان بود با هلی کوپتر سوار می کردیم، دور این ها می چیدیم. مثل کسی که با چکش می خواهد روی سندان بزند؛ اول آزمایش می کند بعد می زند که درست بخورد.
ما دیگر با خیال راحت دور آن ها را گرفتیم. درست محاصره کردیم. نیروهای سپاه هم از خوزستان بعد از 24 ساعت رسیدند. نیروهای ارتش هم از محور ایلام آمدند. حال باید حساب کنید که طول گردنه ی چال زیر تا گردنه ی حسن آباد، 5 کیلومتر است. همه ی این ها محاصره شدند، ولی هر چی زده بودیم، باز جایش سبز شده بود.
بعد از 24 ساعت با لطف خداوند، اینان چه عذابی دیدند. بعضی از آن ها توی این شیارهای ارتفاعات که شیارها بسته بود، فراری شدند. آن جا راه نداشت. هر چه انتظار می کشیدیم نمی آمدند. دنبال آن ها رفتیم. دیدیم همه مرده اند. چون با سیانور خودکشی کرده بودند. حتی دخترها برای آن ها فرماندهی می کردند. از بیسیم ها شنیده می شد: «زری، زری، من بگوشم» التماس و درخواست چه بکنند؟ اوضاع آن ها خراب بود. به هر حال وقتی ما دیدیم که این ها هم منهدم شدند، گفتیم دنبال این ها برویم تا فرار نکنند.
باز دوباره دو تا هلی کوپتر کبری و یک هلی کوپتر 214 گیر آوردیم و به طرف گردنه ی پاتاق رفتیم. وقتی از اسلام آباد رد می شدم، جاده را نگاه می کردم که ببینم منافقین چگونه رفت و آمد می کنند. دیدیم یک وانتی با سرعت می رود. حقیقتش نخواستم این یکی فرار کند. به خلبان گفتم: «از بغل با توپ 20 میلی متری که از دوسه کیلومتری خوب می زند، به آن ها رگبار ببندد.» اما وقتی خواست دستور را اجرا کند دیدم هلی کوپتر دیگری بالای سر آن هاست و می خواهد این ها را بگیرد. گفتم: «جلو نرو، می زنندت.» یک دفعه آن هلی کوپتر را زدند. دیدم هلی کوپتر به زمین خورد و دود غلیظی بلند شد. مثل این که دود از کلّه ی ما بلند شد که ای کاش نگفته بودم برو. اشتباه کردم. گفتم: «حالا چه کار کنیم؟» اگر خلبان را نجات می دادیم ما را هم می زدند. آن جا پر از منافق بود. به هر صورت، خلبان ها را راضی کردم که برویم، شاید بتوانیم خلبان را نجات بدهیم.
دیدیم خلبان هلی کوپتر دوّمی گفت: «توپم کار نمی کند، نمی توانم پشتیبانی کنم.» گفتم: «حالا که این ها شهید شدند، به طرف هدف برویم.» رفتیم و محل را شناسایی کردیم. حدود یکی دو گردان نیرو را توی گردنه ی پاتاق پیاده کردم و راه را بر آن ها بستم که فرار نکنند. وقتی برگشتیم، شب شد.
صبح ساعت هشت بود که من توی طاق بستان بودم، یک دفعه تلفن زنگ زد. فرماندهی هوانیروز گفت: «فلانی! دو تا خلبان   دو تا خلبانی که دیروز گفتی شهید شدند   پیش من هستند.» گفتم: «چی؟ من خودم دیدم شهید شدند؟» گفت: «آن ها این  جا هستند.» خودمان را به خلبان ها رساندیم. آن ها جریان را تعریف کردند و گفتند: «ما رفتیم تا آن ها را از نزدیک کنترل کنیم، ولی ما را زدند. سیستم های فرمان هلی کوپتر، قفل شد. یعنی دیگر کنترل [دست ما] نبود. ما فقط با هنر خودمان هلی کوپتر را به خاک زدیم تا سقوط نکنیم. پس از آن دیدیم گوشه ای از موتور آتش گرفته، ولی ما زنده ایم. هنوز یکی از کابین ها باز می شد. شیشه اش را شکستیم و بیرون آمدیم. دوتایی از این دود استفاده کردیم و به طرف تپه ی مقابل فرار کردیم.
وقتی منافقین آمدند و جای خالی ما را دیدند ردّ ما را گرفتند و دیدند که ما داریم از تپه بالا می رویم. ما را دنبال کردند. بالای تپه رسیدیم، اما هیچ اسلحه ای نداشتیم. خدایا! شهادتین را می گفتیم. کار خدا، یک دفعه دیدیم از طرف ایلام دو تا کبری آمدند. اصلاً چه جوری شد که یک دفعه آن جا پیدا شدند و شروع کردند به زدن این ها. آن ها هم پا به فرار گذاشتند. حالا این ها از این طرف فرار می کنند، ما از آن طرف. به هر حال از فرصت استفاده کردیم و به طرف روستاهایی رفتیم که فکر می کردیم خالی از منافق است.
وقتی به روستا رسیدیم خیال مان راحت شد که دیگر نجات پیدا کرده ایم. تا رفتیم توی روستا، مردم دور ما را گرفتند و گفتند: «منافقین! منافقین!» گفتیم: «بابا! ما خودی هستیم، ما خلبانیم.» گفتند: «نه، شما لباس خلبانی پوشیده اید» و شروع کردند به کتک زدن ما. کار خدا یکی از برادرهای سپاه پیدا شد و گفت شما کی را دارید می زنید؟ کارت شان را ببینید. کارت مان را دیدند، گفتند: «نه بابا! این ها خلبانند.» شروع کردند روبوسی با ما و یک پذیرایی گرم. صبح هم هلی کوپتر کبری آن  جا پیدا شده بود. هلی کوپتر کمیته، ساعت هشت ما آن ها را رسانده بود به محل پایگاه.»
به هر حال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات مرصاد به آن آیه ی شریفه عمل کرد که می فرماید: «و با این ها بجنگید، من این ها را به دست شما عذاب می کنم و دل های مؤمن را شفا می دهم و به شما پیروزی می دهم».[2]
نقطه ی آخر جنگ با پیروزی تمام شد و کثیف ترین و خبیث ترین دشمنان ما، منافقین در این  جا به درک واصل شدند و پیروزی نهایی ما یک پیروزی عظیمی بود.»

منابع:
1. کارنامه ی توصیفی عملیات های هشت سال دفاع مقدس، علی سمیعی، نسل کوثر، چاپ سوم، تهران، 1382.
2. سایت مؤسسه ی مطالعات و پژوهش های سیاسی.
3. خبرگزاری فارس.
4. ماه نامه ی کوثر، شماره ی 29.

منبع: پیام زن - مرداد ماه سال 1391 شماره 245 - مرصاد و صیاد
------------------------------------
پی نوشت:
[1] فجر، آیه ی14.
[2] توبه، آیه ی14.

موضوع مقالات

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
بازگشت بالا