درس هشتم : نصاب توحيد/ بخش دوم

موضوع نوشتار: 
درسهاى معارف قرآن كريم:
نصاب توحيد

توحید، یعنى یگانه شمردن خدا به عنوان یک اصل اسلامى، یگانه شمردن در امور و شؤون زیادى است 1ـ در وجوب وجود یعنى واجب الوجود بودن منحصر به «الله»؛ است 2 ـ در خالقیت 3 ـ در ربوبیت تکوینى؛ یعنى کارگردانى جهان 4 ـ در ربوبیت تشریعى؛ به معنى قانون گذارى، امر و نهى، واجب الاطاعه بودن بى چون و چرا   5 ـ عبودیت و الوهیت؛ یعنى کسى جز «الله»؛ شایسته پرستش نیست

«بسم الله الرحمن الرحیم»
بحث گذشته به این جا رسید که نصاب توحید از نظر اسلام، «توحید در الوهیت» است که قبل از آن مراتب دیگرى از توحید وجود دارد و تا به این حد نرسد توحید به حد نصاب نرسیده است. در این جا ممکن است سؤالى مطرح بشود که آیا مراتب قبلى توحید هر کدام به تنهایى مى توانند بخشى از سعادت ما یا مرتبه اى از کمال و فضیلت ما را تأمین کنند یا مجموعه این مفاهیم توحیدى یک معجونى است که اگر واجد جمیع اجزاء بود مؤثر هست و اگر بعضى از اجزایش نبود مثل این است که اصلاً نیست؟
روشن تر عرض کنم آیا اگر کسى توحید در خالقیت را قبول دارد ولى توحید در ربوبیت را قبول ندارد چنین کسى را در مقایسه با کس دیگرى که نه توحید در خالقیت را قبول دارد و نه توحید در ربوبیت را، فضیلت دارد و مثلاً بیست درجه از فضیلت را داراست یا نه این طورى نیست بلکه مجموعه مراتب توحیدى که به حد نصاب برسد این تازه اول کار است اینجاست که منشأ اثر مى شود و تا به این جا نرسد هیچ اثرى ندارد خیلى به ذهن نزدیک مى آید که این سلسله مراتبى است و هر کدام به اندازه خودش باید اثرش را ببخشد یعنى کسى که بطور کلى منکر خداست حتى به عنوان واجب الوجود هم این خیلى پست است، از کسى که خداوند را به عنوان واجب الوجود قبول دارد یک مرتبه اى از حقیقت را یافته و داراى یک کمالى است و از آن یکى بهتراست و همین طور تدریجاً تا برسد به کسى که توحید الوهیت را پذیرفته است. جواب این سؤال چیست؟ آنچه از آیه هاى قرآن استفاده مى شود این است که چنین نیست که هر کسى که بعضى از مراتب توحید را داشته باشد بهتر از آن کسى است که آن مراتب را نداشته باشد یعنى ممکن است موجودى باشد که چهار مرتبه از توحید را که اشاره کردیم داشته باشد و آن پنجمى را نداشته باشد و این بدتر باشد از کسى که حتى مرتبه اول توحید را هم نداشته باشد و این چیز عجیبى است و در ابتدا به ذهن ما دور مى آید.
مصداق روشنى که در قرآن راجع به این موضوع داریم ابلیس است. حالا بحث ما در این نیست که آیا ابلیس یک موجود حقیقى است یا یک موجود افسانه اى، و آیا موجودى است مستقل از انسان و آیا جزیى و بُعدى از وجود انسان است؟ عقیده ما این است که ابلیس موجود مستقلى است که قبل از انسان وجود داشته،( وجود حقیقى داشته.) و وجود خارجى داشته است، عمر طولانى هم دارد ولى خوب گفتگوهایى هم در این مورد شده که فعلاً محل بحث ما نیست شاید در محل مناسب ترى بحث بکنیم.
به هر حال داستان ابلیس که در قرآن مکرراً بیان شده و روى آن تکیه شده است فقط یک افسانه بى حاصلى نیست، این که قرآن این قدر تأکید مى کند براى این است که ما از آن استفاده ببریم خیلى مهم است. ابلیس معتقد به خالقیت «الله» بود، به چه دلیل؟ قرآن مى فرماید وقتى خدا به او فرمود چرا به آدم سجده نکردى؟ گفت: خَلَقتِنى مِن نارَ وَ خَلَقتَهُ مِن طِین؛ تو مرا از آتش آفریدى و او را از گل: انا خیر منه؛ من از او بهترم چرا براى او سجده کنم؟ در این گفتگو انکار خالقیت خدا نیست، تصریح است به این که تو خالق من و اویى: خَلَقتَنى مِن نار وَ خَلَقتَهُ مِن طِین؛ قبول داشت که «الله» هست، و او خالق جهان ـ و از جمله هم شیطان و هم انسان ـ است. پس اعتقاد به خالقیت «الله» داشت. اعتقاد به ربوبیت چطور؟ قالَ رَبَّ بِما اَغویتَنى لا زینن لهم...؛ خدا را به عنوان رب یاد مى کند مى گوید:«پروردگارا» پس اعتقاد به ربوبیت «الله» هم داشته است. اعتقاد به معاد هم اتفاقاً داشته: رَبِّ اَنظِرنى اِلى یَوم یُبعَثُون؛ بعد که خدا فرمود تو مورد لعنت و غضب من هستى گفت من یک خواهش دارم و آن این است که مرا تا روز قیامت مهلت بدهى یعنى تا روز قیامت عمر مرا طولانى کن، تا همه آدمیزادگان را بفریبم.
پس معلوم مى شود به روز قیامتى هم معتقد بوده است: الِى یَوم یُبعَثُون؛ تا روزى که آدمیزادگان زنده مى شوند و برانگیخته مى شوند، تا آن روز مرا مهلت بده. این اعتقاد را داشت به حسب این اعتقادات اگر یکایک آنها براى کمال و فضیلت انسان کافى بود، او که چندین مرتبه فضیلت را دارد هم به وجود خدا معتقد است هم به وحدت خدا و هم به خالقیت، هم به ربوبیت، هم به معاد، همه اینها را معتقد بود.
در نهج البلاغه داریم: وَ قَدْ عَبَداللّه سَتَّه الاف سَنَة لا یَدرى اَمِن سِنِ الدُّنیا اَم مِن سِنَّ الاخره؛ ابلیس شش هزار سال عبادت خدا کرده ـ چگونه سالهایى ـ معلوم نیست آیا از سالهاى دنیا یا از سالهاى آخرت حالا فرض کنیم از سالهاى دنیا، ابلیس قبل از آفرینش آدم شش هزار سال عبادت خدا کرده است
ـ عبارت نهج البلاغه است ـ این هم که در مقام عمل شش هزار سال عبادت کم نیست چه کم داشت جناب ابلیس؟ این معنا را کم داشت که آنچه خدا مى گوید باید پذیرفت، حق اطاعت بى چون و چرا مال خداست، چون خداست وقتى امر مى کند باید گفت به چشم همه هستى تو، از اوست در مقابل او اظهار وجود کردن معنا ندارد یعنى اعتقاد به «ربوبیت تشریعى» که فرمان خدا را بى چون و چرا مى بایست پذیرفت و کس دیگرى چنین حقى ندارد او با خدا بحث مى کرد، این دستورى که تو دادى (العیاذ بالله) بى جاست براى این که اگر بنا باشد موجودى در برابر موجود دیگر خضوع و سجده بکند باید آن موجود خضوع کننده پست تر باشد در حالى که من اشرف از آدم هستم پس آدم باید سجده بر من بکند نه من سجده بر آدم معناى این حرف این است که تو دستور بى جا مى دهى، تو حق ندارى به من بگویى که بر آدم سجده بکنم، حالا دلیلت را بیاور به چه دلیل مى گویى؟ هیچ جا در قرآن و در هیچ کتاب آسمانى و در هیچ روایتى چیزى به عنوان منشأ سقوط ابلیس جز این گناه و مبادى روانى این گناه ذکر نشده است.
منشأ سقوط ابلیس همین بود که در مقابل این فرمان خدا سرپیچى کرد، البته این سرپیچى کردن مبادیى روانى دارد که منشأ این سرپیچى مى گردد، تکبر، و نسبت به آدم حسد ورزیدن، این ها مبادى روانى است ولى آنچه عملاً موجب سقوط ابلیس شد همین است. به کجا کارش کشید: وَ اِنَّ عَلَیکَ لَعنَتى اِلى یَومِ الدّین؛ در روز قیامت هم گفته مى شود: لَاَملَئنَ جَهَنَّم مِنکَ وَ مِمَّن تَبِعکَ مِنهُم اَجمَعیِن؛ یعنى پیشرو و پیشگام دوزخیان، ابلیس است آنها دنباله رو ابلیس هستند خدا قسم یاد کرده است که جهنم را از ابلیس و پیروان ابلیس پر کند.
اگر ملاک را این قرار دهیم که هر کس پایه و مرتبه اى از توحید را داشته باشد باید بر کسى که این مرتبه را ندارد شریف تر باشد پس ابلیس از آن کسى که به خدا اصلاً معتقد نیست باید خیلى بالاتر باشد. کسى به خدایى معتقد نبود و چند صباحى هم در این عالم زندگى کرد و مرد چه بسا چندان کار بدى هم از او سر نزد، ابلیس شش هزار سال عبادت خدا کرد اعتقاد به این مراتب از توحید را داشت اما مى شود رئیس جهنمیان؛ یعنى پست ترین درجات جهنم مال ابلیس و کسانى که مثل ابلیس باشند هست.
حالا نمى خواهیم بگوییم که آن مقام تنها به جناب ابلیس منحصر است شاید شرکائى هم داشته باشد ابلیس ها و شیاطین انسى هم باشند که کم از ایشان نباشند. ولى بهر حال به این صورت نیست که آن عبادتهاى گذشته و آن اعتقاد به خالقیت و ربوبیت تکوینى به درد ابلیس بخورد چون به حد نصاب نرسید مثل معجونى است که یک عنصر اصلى در آن نباشد به درد نمى خورد این معجون هنگامى مفید است که مجموع اجزایش وجود داشته باشد. حتى ممکن است یک معجونى اگر یک جزیى را نداشته باشد اثر سوء ببخشید. بعضى از داروها هستند که اگر در ترکیباتشان یک ماده اضافه نشود نه تنها مفید نیست بلکه مى توانند مضر هم باشد. پس مجموعه عقاید توحیدى تا توحید در الوهیت یک معجونى است که با هم مى تواند در سعادت انسان ـ که موجب داخل شدن در وادى رحمت الهى و بهشت برین هست ـ مؤثر گردد، اگر هر یک از اجزاء آن نباشد آن اثر را نخواهد داشت بعد از این که نصاب توحید معین شد که ما باید به چه پایه اى باشیم که بتوانیم خودمان را مسلمان، اهل حق و اهل سعادت ابدى بدانیم روشن مى شود که چرا بعضى از مسایلى که دور از ذهن ماست این قدر مورد اهمیت است.
مى دانید که اگر کسى در اسلام یک حکم ضرورى را که منصوص در قرآن است انکار کند مرتد مى شود یعنى از دین خارج شده است، یادتان هست که امام (رحمة الله) چندى پیش فرمودند: کسى که لایحه قصاص را غیر انسانى بداند مرتد است، همسرش بر او حرام است، قتل او واجب مى شود، خونش هدر است، اموالش هم به وارث مسلمانش انتقال مى یابد. چرا؟ گفته است خدا نیست! پیغمبر نیست! قیامت دروغ است؟ نه، همه این ها را معتقد است نماز مى خواند، روزه هم مى گیرد اما گفته است این حکم (لایحه قصاص) انسانى نیست، منصفانه نیست چرا از دین خارج مى شود؟ آن همه اعتقادات دارد، آن همه خدمات کرده است. شش هزار سال عبادت خدا کرده است چرا بدتر از آن کسى مى شود که اصلاً منکر خدا هم هست چون به حد نصاب توحید نرسیده است.
معناى این حرف این است که یک گوشه رسالت پیغمبر(صلى الله علیه و آله) کج است یعنى یا پیغمبر(صلى الله علیه و آله) (العیاذ بالله) بد حکم خدا را به مردم رسانیده یا العیاذ بالله خدا بد بیان کرده است یا این قانون را بد وضع کرده است. هر کدام باشد یا انکار رسالت است یا انکار توحید و کسى که مى گوید پیغمبر(صلى الله علیه و آله) از خودش چیزى نمى گوید و معتقد به رسالت است اگر اشکالى بر حرف پیغمبر داشته باشد در واقع اشکال به خداست او که از خودش چیزى نمى گوید پس در واقع با همه این تفصیلات و تشکیلات به خدا اشکال مى گیرد که چرا قانون قصاص را وضع کرده است؟ این چه فرقى با جناب ابلیس دارد!! مسأله براى ما حل مى شود. داستان ابلیس که این همه روى آن تکیه مى شود بیهوده نیست باید بفهمیم آنوقتى ما مسلمانیم و اسلام داریم که در مقابل فرمان خدا تسلیم باشیم. اگر بگوییم این مسأله را وقتى دلیل عقلیش را فهمیدم، مى پذیرم و اگر نفهمیدم کارى به آن ندارم، من تابع عقل هستم. البته احکام اسلام دلیل عقلى دارد تابع مصالح و مقاصدى است، اما فرق است بین این که بگوییم تا من مصلحتش را نفهمم نمى پذیرم یا بگویم هیچ حکمى بى مصلحت نیست ولو من ندانم.
اسلام یعنى «تسلیم بودن»؛ خدا هر چه فرمود مى بایست بگویى چشم. خداست، مگر تو چیزى منهاى خدا هم دارى هر چه دارى از اوست، پس چگونه در مقابل خدا مى خواهى بگویى تو یکى من هم یکى، تو اراده مى کنى، من هم اراده مى کنم، تو کى هستى، از خودت چه دارى؟ مى گوید خدا در قرآن اینطور فرموده، این قانون را وضع کرده اما به نظر من اگر این طور باشد بهتر است. عجب! یعنى شما یک شعورى دارى که در خدا نیست و خدا آن شعور را ندارد و نمى فهمیده که چطور باید باشد؟ پس تو در این شعورت خدا هستى و شعورت از خدا نیست، اگر از خداست که خدا بالاترش را دارد. اگر تو چیزى مى فهمى که خدا نمى فهمد، پس در این فهمت تو خودت خداى فهمت، هستى، این فهمت را از خدا نگرفته اى؟
اسلام یعنى «انقیاد» یعنى تسلیم بودن»؛ چگونه ممکن است کسى اسلام داشته باشد اما در مقابل فرمان خدا چون و چرا داشته باشد، اظهار نظر بکند، که این حکم اهانت به مقام زن است، آن حکم غیر انسانى هست، و چیزهایى از این قبیل، به این دلیل امام مى فرماید که این ها خونشان هدر است، قتلشان واجب است زیرا اساس اسلام در اینها نیست. البته این حکم فقهى است و مدارک خاصى دارد. توجیه و تبیین این حکم بر اساس بینش اسلامى همین است که عرض کردم چون بازگشت انکار یک حکم ضرورى به انکار ربوبیت تشریعى الهى است چنین کسى مثالش، مثال ابلیس است ولو این که هزار سال نماز بخواند، هزار سال مبارزه و جهاد بکند یک حکم اسلام را که در نص قرآن هست قبول ندارد خونش هدر است، زنش هم بر او حرام است. اموالش هم به وارث مسلمانش منتقل مى شود، مال خودش نیست. پس براى اسلام یک حد نصابى است. در مقابل خدا چون و چرا کردن این با اسلام نمى سازد دمکراسى!! هست، آزادى هست، اما حالا دمکراسى خوب یا بد، اسلام نیست.
اسلام یعنى تسلیم شدن، اگر هر جا گردن کلفتى و اظهار شخصیت خوب است در مقابل خدا عجز و شکستگى و افتادگى بندگى مى خواهد دیگر در مقابل خدا نمى شود «انارجل» گفت. این که بعضى تصور کرده اند که اسلام حتى نخواسته است انسان در مقابل خدا ذلیل باشد چیزى از اسلام نفهمیده اند. انسان در مقابل خدا بالاترین مراتب ذلت را دارد و باید این مرتبه ذلت را اظهار دارد. کمال انسان در این است که در مقابل خدا ذلیل باشد. در مقابل خدا هم نباید گردن کلفتى کرد؟ عبادت یعنى چه؟ مگر ما در اسلام، اسلام بى عبادت هم داریم و عبادت هم مگر بدون اظهار ذلت مى شود؟ آن وقت چگونه مى شود گفت که اسلام حتى نخواسته انسان در مقابل خدا ذلیل باشد، پس چه خواسته؟ اسلام جز این نیست، اسلام انقیاد است: کَفى بِى فَخراً اَنْ اَکونَ لَکَ عَبدَالله کَفى بىِ عَزاً اَن اَکوُنَ لَکَ عَبدَاً وَ کَفى بِى فَخرَاً اَن تَکونَ لِى رَبّاً؛ اسلام مى گوید پیشانیت را در مقابل خدا به خاک بگذار، صورتت را هم به خاک بمال: یَخِرُّون لِلاَذقان سجدا یَبکُون؛ پس آن گریه هاى على چه بود، آن تذلل ها چه بود، اسلام نخواسته که انسان در مقابل خدا ذلیل باشد.
بهر حال آنچه از آیه هاى قرآن استفاده مى شود این است که حد نصاب کمال انسان که مورد پذیرش است یعنى ادنى مراتبى که اسلام، به عنوان یک انسان شایسته از نظر اعتقاد رویش صحه مى گذارد این است که توحید را در این مفاهیم و این جلوه ها و در این چهره ها بپذیریم و سستى و نارسائى در هر یک از این ها موجب سقوط انسانى از ادنى مراتب اسلام مى شود. مراتب عالیه تکامل انسانى بعد از این مرتبه است بدون این ها هیچ رشد تکاملى و فضیلت انسانى که مورد امضاء و قبول اسلام باشد وجود ندارد. همه آنها مى تواند یک جنبه کمکى داشته باشد. اصالت با توحید است فضایل دیگر، کمکهایى براى ترقى و تعالى انسان است، که به تعالى، ترقى و صعود انسان کمک مى کند اما آنچه اصالت دارد رابطه قلبى دل با خداست که در چنین عقایدى جلوه نگر مى شود و این داستان مفصلى دارد.
در نظر گرفته بودم که در این جلسه درباره توحید استدلالى از دیدگاه قرآن بحث بکنم که وقت گذشته و دیگر فرصت باقى نیست که به آن بحث برسم چون ناتمام مى ماند این است که بحث را در این جا به همین قسمت خاتمه مى دهم که إن شاءالله در جلسه آینده راجع به توحید استدلالى صحبت کنم جمع بندى عرایضم این شد که:
توحید، یعنى یگانه شمردن خدا به عنوان یک اصل اسلامى، یگانه شمردن در امور و شؤون زیادى است:
1ـ در وجوب وجود یعنى واجب الوجود بودن منحصر به «الله» است
2ـ در خالقیت
3ـ در ربوبیت تکوینى؛ یعنى کارگردانى جهان
4ـ در ربوبیت تشریعى؛ به معنى قانون گذارى، امر و نهى، واجب الاطاعه بودن بى چون و چرا
5ـ عبودیت و الوهیت؛ یعنى کسى جز «الله»؛ شایسته پرستش نیست به این جا که رسید مصادق «لا اله الاّ الله»؛ خواهد شد که این اولین مرتبه اسلام است که بدون این اسلام تحقق پیدا نمى کند بعد از این مراتبى از توحید است که انسان با سیر تکاملى خودش در علم و عمل به آنها نایل مى شود. توحید در استعانت، توکل ـ توحید در خوف و رجاء، توحید در محبت تا برسد به آن توحیدى که عالى ترین مراتب توحید شمرده مى شود یعنى «توحید در وجود استقلالى»، هستى مستقل مخصوص اوست، همه شؤون هستى از اوست و این معنا مورد شهود واقع بشود نه تنها یک مفهوم ذهنى و حاصل برهان عقلى و فلسفى. کسى که به این مرحله برسد موحد کامل خواهد بود. چنین کسى علاقه استقلالى به غیر از خدا ندارد: اَنتَ الَذّى اَشرَقَتِ الاَنوار فى قُلُوب اَولِیائِکَ حَتّى عَرَفُوکَ وَ وَحَدُوکَ وَ ازلت الاَغیار عَنْ قُلوبِ اَحِبائِکَ حَتّى لَم یُحِبُوا سِواک؛ در دعاى عرفه است یعنى تویى آن کسى که انوار خود را در دلهاى اولیائت تاباندى تا تو را شناختند و موحد شدند و توئى که اغیار و بیگانگان را از دلهاى دوستانت زدودى تا این که دوستان تو ز تو به کسى محبت ندارند یعنى محبت استقلالى و اصیل. این انسان، ایده آل اسلام و قرآن است با نور الهى که در دلش دمیده مى شود وحدانیت خدا را ببیند و تعلقات غیر خدا از دل او کنده بشود، در اصال خدا را دوست بدارد، به او عشق بورزد و هر چه انتساب به او دارد از آن جهتى که به او منسوب است. امیدواریم که خداوند متعال به برکت اولیایش یک شمه یى از این حقایق را به ما هم عطا بفرماید.

مطالب تکمیلی:
درس اول : مقدمه معارف
درس دوّم : تقسيم بندى معارف قرآن
درس سوم : خداشناسی
درس چهارم : خداشناسى استدلالى، دليل عقلى بر وجود خدا در قرآن
درس پنجم : خداشناسى فطرى است
درس ششم : توحيد فطرى
درس هفتم : نصاب توحيد/ بخش اول
درس نهم : نصاب توحيد/ بخش سوم
---------------------
منبع : mesbahyazdi.ir

Share