رفتن به محتوای اصلی
روتیتر
بررسی رویکردهای مختلف تحول در علوم اسلامی/آیت الله میرباقری؛

نیازمندی ما به فلسفه؛نظام ولایت و علم دینی/بخش اول

تاریخ انتشار:
آیت الله میرباقری

فلسفه باید زیرمجموعه وحی قرار بگیرد. نباید یک دستگاه موازی با دستگاه انبیا به نام فلسفه در عالم داشته باشیم. لذا جایگاه فلسفه نسبت به دین یک جایگاه موازی نیست که بگویید یک حوزه، کار عقلی است و یک حوزه، کار نقلی است و این دو موازی هم هستند. این طور نیست. به گمان ما باید فلسفه زیرمجموعه دین قرار بگیرد و الا اوهام و افسانه خواهد شد، افسانه هایی که مفید هم هستند.

متن زیر سخنرانی جناب حجت الاسلام و المسلمین میرباقری؛ رئیس فرهنگستان علوم اسلامی قم می باشد. ایشان در این بحث با توضیح نیاز ما و جامعه اسلامی به فلسفه ای برای مدیریت و کنترل روند به سمت اغراض اسلامی بیان می کنند که فلسفه نظام ولایت با رویکرد مدیریت و ورود به عرصه های مختلف نیاز ماست و به توضیح و تبیین آن می پردازند و ارتباط این بحث با علم دینی را هم توضیح می دهند. در انتها هم تفاوت های این نگاه را با فلسفه رایج حوزه های علمیه بیان می کنند.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا محمداً و اله الطاهرین سیما بقیه الله فی الارضین اروحنا فداه و لعنت علی اعدائهم اجمعین. اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه الساعه و فی کل ساعه ولیا و حافظا و قاعدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا. خرسند هستم و خدا را سپاسگزارم که شکل گیری چنین حلقه های علمی بسیار خوبی را که آرزوی دیرینه دوستان انقلاب و پرچمداران انقلاب بوده، شاهد هستم. همچنین برای بنده باعث خوشحالی است که در این محفل شرکت کنم و از نظریات دوستان استفاده کنم و از فرصتی که از دوستان می گیرم عذرخواهی می کنم. دوستان فرمودند دو سرفصل را تقدیم کنم: یکی بحث عصر غیبت و ولایت فقیه و دیگری فلسفه نظام ولایت. یک مدخلی از ولایت فقیه طرح کنم که مقدمه ورود ما به بحث فلسفه نظام ولایت باشد. البته ممکن است به خود بحث فلسفه نظام نرسیم.
ضرورت و ماهیت علم دینی / گام اول، هدف (مقصود) ما از فلسفه
ما اول باید تعیین کنیم هدفی که از فلسفه داریم چیست؟ آیا فلسفه یک علم مستقل از تعالیم انبیاست و علم شاملی است که از احوال کلی وجود بحث می کند، با روش مستقل عقلی؟ طبق برخی از تعاریف، فلسفه همین معنا را می دهد. می گویند فلسفه علمی است که از احکام کلی وجود یا موجود بحث می کند و شیوه بحث هم بحث استدلالی و منطقی است و ارتباطی که بین این دانش و دانش های دیگر (دانش های مشمول نسبت به فلسفه) وجود دارد این است که فلسفه می تواند واقعیت موضوعات آن دانش ها را اثبات کند. فرض کنید اگر در زیست شناسی از احوالات موجودات دارای حیات بحث می کنید در فلسفه می توانید اثبات کنید که آیا چنین چیزی در عالم هست یا نیست. یا فرض کنید اگر در ریاضیات از احکام کمیت – به اصطلاح ارسطویی آن- بحث می کنید در فلسفه می توانید اثبات کنید که آیا چیزی به نام کمیت وجود دارد یا نه. بنابراین فلسفه دانشی است که از احوال کلی وجود بحث می کند و نسبت آن به دانش های مشمول این است که موضوعات آن علوم را اثبات می کند و ثمره خود فلسفه هم این است که به ما امکان شناخت واقعیت و تفکیک واقعیت از اوهام را می دهد و ما می توانیم بفهمیم چه چیزی واقعیت دارد و واقعیت های کلی عالم را بشناسیم.
قاعدتا وقتی ما می گوییم «فلسفه نظام ولایت»- که مدعی آن هستیم - نه تعریف ما از فلسفه آن است که ذکر شد و نه این غایت را برای فلسفه قائل می شویم و نه این نسبت را بین فلسفه وعلوم قائل هستیم. بنابراین ما نمی خواهیم فلسفه ای بیاوریم که جایگزین این فلسفه با این تعریف و با چنین نسبتی با دانش های دیگر شود. نمی خواهیم برای چنین فلسفه ای رقیب طرح کنیم.
مسئله چیست؟ مسئله این است که اولا به گمان ما فلسفه باید در خدمت دین قرار بگیرد. فلسفه ای فلسفه است که بتواند به تحقق آرمان های انبیا خدمت کند و الّا اوهام و افسانه اند. هیچ فرقی نمی کند که ارسطو افسانه بگوید یا یک رمان نویس خارجی. همه افسانه است و هیچ فرقی نیست بین فیلسوفان غربی و رمان نویس های غربی. سخنان آنها همه تراوشات ذهنی انسان در خدمت پرستش دنیا است. هرکدام در لایه ای از جریان دنیاپرستی است و سیکل(چرخه) دنیاپرستی را تکمیل می کنند. دانش شان هم سحر ساحران فرعون است. تفاوت چندانی بین دانش شان و هنر و فلسفه شان نیست. همه در یک جریان هستند. تقدس همه دانش ها از جمله فلسفه به این است که در خدمت ادیان و انبیا قرار بگیرد. در خدمت آرمانهای الهی قرار بگیرد.
دوم این که مبنای گفتمان شان هم باید تحت پوشش گفتمان انبیا قرار بگیرد. به تعبیر دیگر شیوه و منطق گفتگو هم از وحی تبعیت کند. ما معتقدیم باید منطق حجیت حاکم بر فلسفه شود نه منطق استدلال. یعنی این طور نیست که شما بگویید ما از استدلال عقلی شروع می کنیم و دستگاه درست می کنیم و آن منطقی که فوق همه منطق هاست منطق استدلال عقلی و منطق دلالت های عقلی است بلکه به گمان ما آن منطقی که باید حاکم بر همه منطق ها باشد حتی منطق محاسبات عقلی مان منطق تبعیت از ادیان الهی است. چگونه انسان می تواند در اندیشه، تفکر و در مطالعات علمی خود از انبیا تبعیت کند. منطق تبیعت از انبیا و خلفاء الهی درموضوع فهم - نه در سایر ابعاد- باید بر همه منطق ها و شیوه های دیگر حاکم شود. بنابراین به یک معنا فلسفه باید زیرمجموعه وحی قرار بگیرد. نباید یک دستگاه موازی با دستگاه انبیا به نام فلسفه در عالم داشته باشیم. لذا جایگاه فلسفه نسبت به دین یک جایگاه موازی نیست که بگویید یک حوزه، کار عقلی است و یک حوزه، کار نقلی است و این دو موازی هم هستند. این طور نیست. به گمان ما باید فلسفه زیرمجموعه دین قرار بگیرد و الا اوهام و افسانه خواهد شد، افسانه هایی که مفید هم هستند.
نیاز به یک دستگاه فلسفی
نکته سوم این است که ما به یک دستگاه فلسفی نیاز داریم که نسبت آن دستگاه فلسفی با علوم، خیلی پیچیده تر و تنگ تر از این نسبتی است که در بعضی از اصطلاحات به این صورت بیان شده که فلسفه علمی است با موضوع مستقل، دانش ها هم موضوعات خاص خودشان را دارند، فلسفه فقط می تواند موضوعات آن را اثبات کند و کار دیگری برای علوم نمی تواند انجام دهد. البته این نگاه کمی تغییر کرده است. من بر فلسفه های غرب چندان مسلط نیستم لذا وارد نمی شوم. در حوزه فلسفه اسلامی این نگاه به نسبتی دست خوش یک تحول شده و گفته نمی شود که یک رابطه فلسفه با علم این است که موضوع علم را اثبات می کند، بلکه می تواند مفروضات اساسی علوم را اثبات کند. بنا بر نکاتی که گفته شد ما به فلسفه ای نیاز داریم که به ما امکان شناخت یک کل متغیر را بدهد و در نهایت ما را به کنترل هدایت مجموعه های متغیر برساند. ما به چنین فلسفه ای نیاز داریم و این فلسفه غیر از آن فلسفه ای است که موضوعش شناخت کلیات است. این هم یک نکته قابل تامل.
گاهی شما در فلسفه دنبال این هستید که کلیاتی را که حاکی از واقعیات خارجی هستند بشناسید و لوازم این عناوین کلی را بحث کنید. مثل کلی وجود، بعد تقسیماتی برای وجود قائل می شوید و می گویید یا مجرد است یا مادی، یا ثابت است یا متغیر، یا ممکن است یا واجب. بعد شروع می کنید از احکام این تقسیمات کلی وجود بحث می کنید. آن چه را هم که شما در این جا بدست می آورید شناخت یک عناوین کلی است که در خارج ما به ازا (و مصداق) دارد. این عناوین کلی را می شناسید خصلت ها و لوازم آن ها را می شناسید. در واقع جهان را در قالب یک سلسله مفاهیم کلی می شناسید. این یک مأموریتی است که برای بعضی فلسفه ها تعریف می شود و در جای خودش محترم است. نوعی دانش است و کارآمدی هم دارد.
فلسفه شناخت کل متغیر و هدایت آن (فلسفه شدن)
ولی شما یک شناخت دیگری هم لازم دارید. شما یک کل متغیر دارید و می خواهید این کل متغیر را بشناسید، تا بدانید تغییراتش چگونه واقع می شود و چگونه می توان این کل متغیر را کنترل، و در جهت هدف خودمان آن را هدایت کنیم. شناسایی یک کل متغیر و کنترل هدایت آن هم یک امر دومی است. از طریق شناخت عناوین کلی منطبق بر یک موضوع، امکان این که بتوانید تغییرات آن را شناسایی کنید و معادله تغییرات آن را بدست آورید فراهم نمی شود. برای این که بتوانید تغییرات را کنترل کنید نیاز به فلسفه ای دارید که به شما امکان شناخت عوامل این کل متغیر و نسبت بین این عوامل و نسبت تغییرات این عوامل را بر هم دیگر و بر کل بتوانید شناسایی کنید. ما نیازمند چنین دانشی هم هستیم. الان قسمت عمده کاری که دانش های به خصوص جدید می کنند همین است که به شما امکان تصرف در موضوعات خارجی را می دهند. عوامل و نسبت بین عوامل یک موضوع را تبیین می کنند، کمّی سازی می کنند، ریاضی سازی می کنند، به شما اجازه کنترل یک موضوع را می دهند. از موضوعات اجتماعی و انسانی گرفته تا موضوعات طبیعی، موضوع تصرف به این کیفیت قرار می گیرند.
ما می خواهیم تغییرات یک موضوع را شناخته، آن را کنترل کنیم و شناخت ما از تغییراتِ یک موضوع و کنترل آن مبتنی بر مبانی نظریه خودمان و در مسیر غایات و اهداف خودمان باشد. یعنی مبانی و غایات را بر شناخت کل متغیر حاکم کنیم. بعد یک قدم جلوتر برویم همه مجموعه های متغیری را که می شناسیم و کنترل می کنیم به صورت یک مجموعه به هم پیوسته، شناسایی کنیم نه به صورت جزایر مستقل، یک مبنا در همه جا حاکم باشد. اگر چنین اتفاقی بخواهد بیافتد شما به نیاز عقلانیتی دارید که آن عقلانیت در یک شکل عام - که وابسته به یک موضوع متغیر خاص نیست- امکان شناسایی کل متغیر را به شما می دهد و برای شما تعریف می کند که یک موضوع چه مولفه هایی می تواند داشته باشد.آن فلسفه ای که سرفصل های شناسایی یک کل متغیر را تبیین می کند و بعد این سرفصل ها را به روش تعریف یک کل متغیر و روش دستیابی معادلات یک کل متغیر تبدیل می کند، این فلسفه غیر از آن فلسفه ای است که می خواهد موجودات را در قالب مفاهیم کلی که منطبق بر این موضوعات هستند و فرد این موضوعات هستند شناسایی کند. گاهی از این فلسفه به فلسفه چگونگی یا «فلسفه شدن» تعبیر می شود. یعنی فلسفه ای که مکانیزم ها را شناسایی می کند.
بعد از انقلاب اسلامی که دین وارد عرصه عمل اجتماعی شد و مسئله اسلام در عمل اجتماعی مطرح شد یعنی اسلام عهده دار سرپرستی تکامل اجتماعی شد با یک مسئله جدی مواجه شدیم و آن مسئله این است که چگونه می توانیم جامعه را بر مبنای اسلام اداره کنیم؟ نگاه های متفاوتی وجود داشت، این نگاه های متفاوت مسیرهای مختلفی هم طی کردند. هنوز هم نگاه های مختلف تقریبا وجود دارد.
بعضی نگاه ها می گویند ما باید احکام اسلامی را عمل کنیم - احکام اسلامی یعنی همین احکامی که در رساله موجود است - این ها که عمل شود برنامه ریزی، اسلامی می شود. و برای این که چنین اتفاقی بیافتد ترکیبی از کارشناسان و فقها را درست کنید که کار کارشناسی با هماهنگی دستگاه فقاهت و نظارت فقهی اتفاق بیافتد تا برنامه ریزی اسلامی شود.
کمی جلوتر رفتند این نظر تکمیل شد، گفتند ما نیاز به کارشناس هایی داریم که هم فقاهت اسلامی را بلد باشند و هم کارشناس باشند. باید کارشناسی و فقه به صورت ترکیبی در یک جا جمع شوند. این هم نگرش دوم بود که می بینید مجموعه خوبی هم شکل گرفت و اثرگذار هم بودند در نوع خودشان بسیار مفید هم بودند، مثلا دانشگاه امام صادق ع و نظایر آن.
نگاه دیگری شکل گرفت که مکمل این نگاه ها و کمی جلوتر بود. این نگاه معتقد است ما می بایست در حوزه علوم تحول ایجاد کنیم و علوم دیگری را تولید نمایم، علومی که هماهنگ با آموزه های دینی باشد و امکان تصمیم گیری مشاع بین حوزه های دینی و دانش ها فراهم شود. یعنی به این نکته توجه پیدا شد که نمی شود با علم سکولار و به خصوص دانش انسانی سکولار جامعه اسلامی را اداره کرد. اداره اسلامی نیاز به یک دانش اسلامی و عقلانیت اسلامی دارد. این امر در حوزه علوم انسانی فی الجمله پذیرفته شد و با رویکردی که عمدتاً در آن دوران رویکرد تهذیبی بود این مسیر دنبال شد.
رویکردهای مربوط به تحول علوم
در باب تحول در علوم چندین رویکرد وجود دارد. اگر دسته بندی کنیم شاید بشود به این صورت دسته بندی کرد:
1- رویکرد تهذیبی: طبق این رویکرد ما باید علوم را بخوانیم و تهذیب کنیم یعنی آن قسمت هایی را که مخالف دین است حذف کنیم. یا یک جاهایی اموری را به آن اضافه کنیم و امثال اینها. خود رویکرد تهذیب نظریه ای است که نیاز به دقت دارد. به تدریج خودش را تکمیل می کند و رشد پیدا کرده.
2- رویکرد اسلامی کردن از طریق فلسفه های مضاف علوم: درمقابل رویکرد تهذیبی رویکرد دومی که در حوزه علوم وجود داشت این رویکرد بود که ما باید از طریق فلسفه های مضاف علوم، دانش ها را اسلامی کنیم. این رویکرد سابقه اش کمتر از رویکرد تهذیبی است. رویکرد تهذیبی قبل از انقلاب اسلامی هم در بین متفکرین دنیای اسلام وجود داشت ولی رویکرد دوم یک رویکرد نوظهورتری است. این رویکرد معتقد است ما برای رسیدن به برنامه ریزی اسلامی نیازمندیم که فلسفه های مضاف به این علوم را تولید کنیم و دانش ها زیر مجموعه فلسفه های مضاف قرار بگیرند. بنابراین کأنّه فلسفه عالی اسلامی، دانش حاکم و شامل قرار می گیرد، زیرمجموعه آن هم فلسفه های مضاف علوم است مثل فلسفه سیاست، فلسفه روانشناسی، فلسفه جامعه شناسی و امثال این ها. و زیرمجموعه این فلسفه ها دانش هاست مثل دانش های سیاسی و جامع شناسی و بقیه گرایش های علوم انسانی اجتماعی.
3- رویکرد مبتنی بر روش های مضاف: رویکرد سومی که رویکرد فلسفه نظام ولایت معطوف به اوست و برای تحقق این امر شکل گرفته رویکرد روش مضافی است در واقع نه فلسفه مضافی. یعنی معتقد است ما برای شناسایی موضوعات مختلف - که موضوع علوم هستند - نیاز به روش هایی داریم که این روش ها مضاف به این علوم می شوند(هر علمی روشی مخصوص به خود دارد)، مثل روش جامعه شناسی، روش روان شناسی، روش علوم طبیعی، روش دانش های ریاضی. مابه تناسب اختلاف علوم به روش های مختلف نیاز داریم که آن روش ها به ما امکان شناسایی متفاوت موضوعات را می دهند. اگر ما نتوانیم روش های علوم را تغییر بدهیم امکان تغییر در محتوای علوم فراهم نمی شود. صرف این برای علوم، پیش فرض های جدید مبتنی بر فلسفه اسلامی را به دست بیاورید راه برای رسیدن به یک دانش جدید هموار نمی شود. بلکه روش تحقیق شماست که باید امکان ورود مفروضات اساسی متافیزیکی را به تحقیقات علمی شما فراهم کند و نسبت بین آن مفروضات و مطالعات تجربی و میدانی و نظری را تبیین سازد. بنابراین شما نیازمند به روش مضاف به علوم هستید یعنی روش شناساییِ موضوعات خارجی. که به گمان ما این روش، همان روش شناخت کل متغیراست.
شما نیازمند هستید که روش های جدیدی را برای شناخت کل متغیر، تغییراتش، معادلات تغییر و کنترل تغییراتش طراحی کنید تا از طریق آن روش شناسایی، امکان شناسایی کل متغیر فراهم شود. فرض کنید مثلاً می خواهید تغییرات اجتماعی را در حوزه اقتصاد شناسایی و مدیریت کنید که در واقع نوعی کل متغیر است. می خواهید ببینید عوامل اقتصادی درون یک جامعه چگونه عمل می کند و چگونه می توان تغییراتی که در حوزه اقتصاد اتفاق می افتد کنترل کرد، معادله کنترل تغییرات در حوزه اقتصاد را بدست آورد. دانش اقتصاد باید بتواند این کار را با گرایش های مختلف انجام بدهد تا به شما امکان کنترل فرایندهای اقتصادی را به نفع آن مقصدی که دارید بدهد. بنابراین کار این دانش ها شناخت کل متغیر است.
اگر شما به دانش جدید نیاز دارید در واقع نیاز دارید کل متغیر را با شیوه و روش تحقیقی جدیدی بشناسید. آن روش تحقیق جدید باید بتواند نسبت بین آن مفروضاتی را که شما از بیرون این علم برای این در نظر می گیرید - که همه دانش ها این مفروضات را دارند- با نظریه پردازی در حوزه علم، و با مطالعات تجربی که امکان اثبات یا ابطال این نظریه را فراهم می کنند، ترکیب کند. یعنی به شما بگوید چه مفروضات اساسی را و از چه حوزه ای بدست بیاورید، آن مفروضات اساسی را چطور در حوزه این دانش و علم تبدیل به نظریه کنید و چگونه این نظریات را به اثبات برسانید. روش تحقیق که روش شناسایی کل متغیر است برای شما مشخص می کند که مفروضات اساسی شما باید از کدام حوزه بیایند. آیا شما می توانید مفروضات اساسی متافیزیکی را وارد کنید و اصولا چه نظام سوالاتی را در تحقیق خودتان طراحی کنید که آن نظام سوالات به علم بالاتر و لایه بالاتر ارجاع می شود و آن علم برتر پاسخ نظام سوالات را می دهد.
فرض کنید ما می خواهیم در حوزه جامعه شناسی، در حوزه روان شناسی یا اقتصاد، دانش جدیدی را طراحی کنیم. روش تحقیق مشخص می کند چه سوالات و مفروضاتی را باید از دانش برتر و علم شامل بگیریم و چگونه این مفروضات را در فرایند تولید نظریه و اثبات نظریه در این دانش جاری کنیم. روش تحقیق به شما امکان می دهد که این کار را انجام دهید. فرض کنید اگر روش شما یک روش کاملا حس گرایانه و پوزیتویستی باشد به شما اجازه نمی دهد مفروضات اساسی خود را از حوزه متافیزیک وارد کنید. یعنی شما هر قدر هم مفروضات اساسی متافیزیکی بیاورید بر اساس این روش تحقیق آن مفروضات اساسی به نظریه تبدیل نشده، اثبات هم نمی شوند.
بنابراین شما به روش های مضافی نیاز دارید که آن روش های مضاف به شما نگرش جدیدی نسبت به کل متغیر بدهد و بگوید این کل متغیر را چگونه و در چند مرحله شناسایی کنید، چگونه مفروضات اساسی را از منبعی شامل بدست بیاورید، آن مفروضات اساسی را در یک فرایند تحقیق به نظریه تبدیل و به اثبات کنید. در انقلاب اسلامی نیازهای جدیدی مطرح شد یعنی اداره اسلامی جامعه و کنترل فرایندهای اجتماعی براساس نظریه اسلام است. برای این که چنین نیازهایی تامین شود نیازمند دانش هایی هستیم که آن دانش ها امکان چنین امری را برای ما فراهم کنند - این دانش ها اعم از حوزه علوم انسانی هم هست. فرض کنید ما در حوزه علوم انسانی بحث می کنیم- اگر این دانش ها بخواهند در خدمت اداره جامعه دینی قرار بگیرند باید دانش هایی باشند که در شناسایی این مجموعه های عینی و ارائه معادلاتی برای کنترل تغییرات این مجموعه های عینی مبتنی بر مفروضات اساسی شما و مبتنی بر غایات شما عمل کنند. بنابراین شما مدل جدیدی برای «کل شناسی» می خواهید که همان روش تحقیق شما در حوزه علوم است.
وقتی شما برای کنترل یک موضوع فرمول می دهید و معادله ای که ارائه می کنید این معادله برای شناسایی مفاهیم کلی و مصادیقش نیست. شما در واقع یک کل را به عواملش و نسبت بین عوامل و تاثیر تغییرات این عوامل بر هم دیگر شناسایی و تعریف می کنید. بعد معادلاتی را برای کنترل تغییرات این موضوع ارائه می کنید. اگر شما بخواهید شناسایی کل متغیر را مقنَّن و ضابطه مند کنید به یک فلسفه شامل نیاز دارید که آن فلسفه شامل به نحوه عام، کل متغیر، عوامل او و نسبت به این عوامل را برای شما تفسیر کند. این جاست که ضرورت یک فلسفه دیگری که آن فلسفه به شما امکان کنترل فرایندهای اجتماعی را می دهد، پیدا می شود. به تعبیر دیگر اگر حوزه تفقه دینی- به اصطلاح امروز حوزه های علمیه - بخواهند طرحی برای اداره اسلامی جامعه بدهند آن طرح چیست؟ عرض کردم طرح های قبلی در عین این که هر کدام در جای خود مفید بودند کافی نیستند.

موضوع مقالات

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
بازگشت بالا