موضوعات ضروری فلسفه عمل
البته موضوعات خاصی است که فلسفه باید به آنها بپردازد. یعنی فلسفه ای که نتواند وحدت و کثرت، زمان و مکان، معرفت و شناخت وآگاهی و سپس اختیار انسان و نسبت بین اختیار و آگاهی و نسبت بین وحدت و کثرت و نسبت بین زمان و مکان در موضوعات را تبیین کند،قاعدتاً نمی تواند به ما مدل هایی را بدهد که آن مدلها به ما قدرت تغییروضعیت موجود خارجی را (یعنی تصرف در نظام موضوع خارجی را)بدهد. حتماً باید یک تحلیل فلسفی از نظام موضوعات، وحدت و کثرت آنها، ساختار تغییرات، تکامل و توسعه موضوعات داشته باشد تا بتواندبگوید که علم و اراده چه نسبتی با این موضوع خارجی دارد، تا به من بگوید که چگونه می توانم در آن موضوع تصرف کنم.
نسبت بین تحلیل فلسفی با توصیف عملی
شهید مطهری در کتاب (علل گرایش به مادیگری) می فرمایند که یکی از عللی که غرب به فلسفه های مادی روی آورده است، این است که با توسعه علوم در غرب، کم کم احساس کردند که وقتی دانایی انسان افزوده می شود، نیازمند به خدا نیست. در حالی که این گونه نیست. این مطلب فلسفی که خدا هست یا خدا نیست، منافاتی با علوم ندارد، بلکه بحث این است که آیا این مناسبات علمی که در عالم هست و مامی شناسیم، وابسته و متعلق به یک غنی مطلق یا همان معنای فلسفی هست یا نه؟ و الا این مناسبات علمی، منافاتی با آن تحلیل فلسفی ازعالم نخواهد داشت. دقیقاً منظور ما همین است که آیا هر تحلیل فلسفی، با هر توصیف علمی می سازد؟ یا اگر من می گویم که خدا هست،باید توصیف کارکردی من از جهان (توصیفی که به من قدرت تصرف وتسخیر می دهد) متناسب با تفسیر نظری ام از جهان باشد و اتفاقاًمشکل غرب نیز همین است. وقتی غرب چگونگی را ایجاد و به دنبال آن در جهان تصرف کرد، این گونه نبود که این فلسفه چگونگی اش منفصل از فلسفه چیستی و چرایی باشد. در عمق این فلسفه، تحلیل ازچیستی و چرایی جهان است. و چون آن چیستی و چرایی مادی برفلسفه چگونگی حاکم می شود، کاربردها را نیز، کاربرد مادی می کند.
نسبت فلسفه با تعینات خاص و تبیین عام
البته تفسیر فلسفه از جهان، تفسیر شامل است و تفسیر متعین موضوعی نیست. در حالی که تفسیر علمی، تفسیر متعین است. مثلافلسفه طب کاری به درمان بیماری زید یا بیماری خاص ندارد، فلسفه نیز هیچ گاه مستقیماً به تعینات خاص نمی پردازد و تعین خاصی راتفسیر نمی کند، ولی مفهومی که می دهد، مفهوم عامی است که بتوان همه تعینات را در آن جهت عمومی و مشترک، بر پایه این فلسفه، تبیین کرد.
حرف ما این است که فلسفه عقلانیت پایه (تبیین عامی که در همه تعینات جاری است) همان گونه که جهان را تفسیر می کند، باید تبیینی باشد که: 1) بتواند به تبیین این تعین خاص منتهی شود تا نسبت به این تعین خاص کارکرد پیدا کند. و 2) روش جاری شدن آن را نیز تا تفسیر تعین خاص ایجاد کند.
در غیر این صورت اگر نتواند الزامات خودش را تا تبیین این تعین خاص بر پایه آن تفسیر عام، ایجاد کند، گسست بین فلسفه و مفاهیم کاربردی پیدا می شود ما دنبال چنین چیزی بودیم و معنی کاربردی کردن فلسفه را نیز، همین می دانیم، و آن چه که دنبال شده است، پیش از آنکه به دنبال ایجاد یک فلسفه و کاربردی کردن فلسفه باشد، به دنبال کارآمدی دین در عینیت بوده است. منتهی به اینجا رسیده است که کارکرد دین در عینیت حتما باید از طریق ایجاد یک شبکه مفاهیم باشدکه مفاهیم پایه بر این شبکه همان مفاهیم بنیادی است که از آن به فلسفه تعبیر می شود.
منتهی با نگاه خاص که این مفاهیم فلسفی را، تحت تأثیر ایمان مذهبی تفسیر می کند، ایمان مذهبی باید بتواند تبدیل به یک عقلانیت هماهنگ شود این عقلانیت در یک سطح، همان عقلانیت نظری است که عالم را با برهان، تبیین نظری می کند، چیستی و چرایی عالم راتبیین می کند. غیر از این باید بتوانید فلسفه را، تا جایی بیاورید که بگویم عالم را به گونه ای بر پایه تبیین از چیستی و چرایی عالم تفسیر کرده ام.اگر گفتم که عالم تعینات اسماء و صفات است و اگر گفتم که عالم مخلوق است، می توانم بر پایه آن، بگویم که این موضوع خاص، چه تغییراتی دارد؟ معادله تغییر این موضوع را متناسب با آن تفسیر بدهم.
فلسفه و علم مدرن
بهتر است در اینجا تعریف بدهیم : مقصود من از فلسفه، همان عقلانیت کلی است، ولی گاهی این عقلانیت کلی را در حدی در نظرمی گیریم که پدیده ها را به عنوان یک مفاهیم کلی تفسیر کند؛ یعنی ازدل مفاهیم، انتزاع مفهوم می کند و از طریق ایجاد شبکه عام انتزاعی،سایه ای بر جهان می افکند و جهان را تحت ظل خود، تفسیر می کند.گاهی اوقات می گویید که ما می خواهیم ضمن قبول این مفهوم، مفهومی را بدهم که در ورای آن یک مقدار تنزل دارد - هر چند که این هم فلسفه است - ولی می خواهیم روشی را از دل این فلسفه بیرون بیاوریم (که اینجا فلسفه و روش خیلی به هم نزدیک می شوند) وفلسفه ای را ابداع نماییم که این فلسفه، غیر از این که جهان را به صورت اجزاء یا مجموعه ای از اجزاء یا مفاهیم کلی می شناسد، در جایی که می خواهد تفسیر کند، به عنوان یک کل هم بتواند عالم را مدل مند کند ما این را هم جزء فلسفه می دانیم. یعنی فلسفه همان تحلیل عالم است و نباید روی موضوع خاص برود. اما گاه موضوع خاص به شیوه کلی و ارتباط مفاهیم کلی به هم تحلیل می شود و مثلا می گویند که انسان است. انسان هم ناطق یا ضاحک است. اما یک بار هم گویید که من نمی خواهم به صورت خطی، ارتباط مفاهیم کلی عالم را تحلیل کنم. اگر بخواهم کل در حال تغییر را (کل نظام خلقت) بشناسم، در این تغییر چه اوصاف و نسبت هایی برقرار است. و این نسبت ها چگونه ریاضی سازی می شود. ما تا اینجا را هم فلسفه می دانیم.
تفاوت عمده روش شناسی فلسفه کهن و فلسفه نوین
به نظر می آید که تعریف امتداد فلسفه در حوزه علوم، به طبقه بندی مااز علوم - و یا منطقی که برای مطالعه علوم داریم - بستگی دارد. اگرمنطق مان، منطق کلی شناسی باشد، به طور طبیعی ارتباط بین علوم نیزبر اساس این منطق بر قرار می شود و اگر منطق منطق کلی شناسی باشد، ارتباط به گونه ای دیگر برقرار می گردد. البته منطق کل شناسی نیزهیچ گاه مستغنی از منطق کلی شناسی نیست، یعنی هنگامی که مامی خواهیم کلی شناسی کنیم، حتماً ناچار هستیم که کل را به عوامل واجزا تعریف کنیم و عوامل را به عنوان یک مفهوم کلی ملاحظه نماییم.اما فراتر از شناخت کلیات و اینکه خارج از ظرف کلیات بدانیم، نیاز به منطقی دیگر داریم که آن منطق به ما این امکان را بدهد که (خارج را به عنوان یک کل به هم پیوسته که دارای عوامل و اجزایی است و این اجزادارای یک نسبت هایی به یکدیگر هستند)، بررسی نماییم و به طوری که اگر نسبت بین اجزا و عوامل تغییر کند یا عاملی بر این عامل افزوده یا حذف شود، بتوانیم تغییرات و تحولات کلی منظومه را شناسایی کنیم.
اگر ما بخواهیم خارج را فقط با منطق کلی شناسی بشناسیم، قاعدتاًنمی توانیم نسبت ها را ملاحظه کنیم. (منطق کلی شناسی منطق محاسبه نسبت ها نیست). این منطق، خارج را به عنوان کلیاتی که به هم منضم شده اند، معرفی می نماید و احیاناً طبقه بندی نیز می کند و ازطریق طبقه بندی، امکان آدرس دادن به امور خارج را مهیا می کند، اماامکان شناسایی نسبت بین امور و بخصوص ریاضی سازی این نسبت ها، از طریق کلی شناسی واقع نمی شود، هر چند که منطق کلی شناسی ضروری است و همه منطق های دیگر نیز حتماً مستغنی از آن نیستند.
اگر ما خارج را بعنوان کلی بشناسیم، طبقه بندی ادراکات توسط ما نیز به صورت کلی صورت می گیرد، به خلاف این که اگر خاج را به عنوان یک (کل) بشناسیم طبقه بندی ما به طبقه بندی (نظام کل)ها تبدیل می شود. در این صورت منظومه ادراکات یک شبکه خواهد بود که کارش شناخت کل جهان در محدوده نیاز ماست و حاصلش این است که اولا، جهان را هماهنگ بشناسد، سپس به تبع آن موضع گیری ها را هماهنگ کند. البته در دل این مجموعه و منظومه، یک زیرمجموعه های دیگری هم وجود دارد که خود آنها نیز کل هایی هستند که مرکب اند.
حال فلسفه ای که می خواهد اصول بنیادین جهان را تعریف کند، بایدتوانایی توصیف کل نظام را داشته باشد. بنابراین منطقی نیاز دارد که امکان سریان فلسفه را در کل منظومه اطلاعاتی و معرفتی مهیا نماید.این یکی از تفاوت های نگرش ما با سایر نگرش هاست و الا بدون تردید در حکمت یونان قدیم نیز طبقه بندی علوم وجود داشته است و در این طبقه بندی رتبه ای هم برای ما بعد الطبیعه و الهیات قایل بوده اند و بعدنیز نسبتی بین الهیات و ما بعد الطبیعه و سایر علوم برقرار می کرده اند. براین اساس تأثیر ما بعد الطبیعه قدیم در سایر علوم به خصوص در حوزه علوم عملی آنها کاملا مشهود است، زیرا که از منظر نگرش خودشان به کل جهان، تدبیر منزل، سیاست مدن و حتی علم اخلاق را تعریف کرده اند. در حوزه علوم نظری (مثل ریاضیات و طبیعات)، نیز درپای فلسفه پیداست. مثلا در اثبات و تعریف موضوع ریاضیات و طبیعیات، مابعد الطبیعیه از مبادی تصویریه و تصدیقیه علوم به حساب می آمده است. اما اینکه واقعا بخواهند یک منظومه معرفتی منسجم درست کنندکه فلسفه پایه شان در کانون این منظومه معرفتی نشسته باشد و یک منطقی هم ساخته باشند که این منطق، هم صورت و هم مواد شکل گیری این منظومه را تعریف بکند، چنین چیزی هدفشان نبوده است.
البته در فلسفه های جدید غرب، رابطه بین فلسفه و علوم منسجم ترشده است، فلسفه علم ساخته شده است و از طریق فلسفه علم، رابطه بین فلسفه ها و علوم بیشتر ملاحظه می گردد و حتی به تعبیری آنها از طریق مدل سازی توانسته اند فلسفه خود را در چگونگی شناسایی ترکیب ها توسط علوم مختلف نیز جریان دهند. ولی در آنجا نیز دو نکته وجود دارد که نیاز به دقت بیشتری دارد - البته در خود غرب نیز ظاهراً از منظری مورد توجه قرار گرفته است - نکته اول اینکه این هماهنگی بایدبیشتر شود؛ یعنی اگر علوم، ابراز ایجاد توسعه پایدار جامعه هستند می خواهیم به این سطح از توسعه آن هم در مقیاس بین المللی برسیم وهمه رفتارهای جامعه جهانی را در تمام حوزه های مختلف هماهنگ - ونه برابر - کنیم، طبیعتاً باید وحدت رویه بین علوم را افزایش دهیم ؛ پس باید بتوانیم منطق هماهنگ سازی علوم را ایجاد کنیم و طبیعتاً این کارنیاز به یک فلسفه پایه دارد. برای اینکه فلسفه را در حوزه عمل جاری کنیم و امتداد دهیم، باید فلسفه ما به گونه ای باشد که از دل این فلسفه،منطقی بیرون بیاید که نحوه جریان فلسفه را در حوزه علوم کاربردی تبیین کند، به طوری که در پایان، این فلسفه، محور هماهنگ سازی علوم، به لحاظ مواد و صورت قرار بگیرد، یعنی منطق مواد و منطق صورتی به ما بدهد که بتوانند حوزه های مختلف علوم را هماهنگ کنند.
این تفاوتی است که بین این نگاه نگرش قدیم و نگرش مدرن وجود دارد، که البته دارندگان نگرش مدرن در پی هماهنگ سازی و ایجادوحدت رویه بین علوم هستند و توجه به این نکته نیز دارند که وحدت رویه بین علوم از طریق مفاهیم پایه واقع می شود. لذا در سده اخیر درطبقه بندی علوم، و فلسفه علم بسیار تأمل کرده اند که چگونه علوم راطبقه بندی کنند تا به یک مجموعه هماهنگ تبدیل شوند و صرفاً طبقه بندی اعتباری نباشد، اما به یک هماهنگ سازی جامع در تمام حوزه های معرفتی منجر نشده است.
*****************************
منبع: پایگاه اطلاع رسانی آیت الله میرباقری
فلسفه اسلامی و نیازهای معاصر؛ عقلانیت، پشتوانه جریان دین در تکامل اجتماعی/بخش سوم
تاریخ انتشار: 02 ژانویه 2018 شماره مطلب: 13970 تعداد بازدید: 2443 نظرات: 0
موضوع نوشتار:
آیت الله میرباقری/ در نشست علمی-حوزوی فلسفه کاربردی؛
مطالب مرتبط: