فلسفه اسلامی و نیازهای معاصر؛ عقلانیت، پشتوانه جریان دین در تکامل اجتماعی/ بخش اول

آیت الله میرباقری/ در نشست علمی-حوزوی فلسفه کاربردی؛
آیت الله میرباقری

تن زیر خلاصه ای از بحث ارائه شده حجت الاسلام و المسلمین میرباقری؛ رئیس فرهنگستان علوم اسلامی قم، در دو نشست اول و جمعی از فضلای حوزه علمیه قم است که در تابستان 1385 برگزار شد. این دوره بیش از ده جلسه طول کشید و موضوع اصلی آن نشست ها چگونگی کاربردی کردن فلسفه بود؛ به گونه ای که عقلانیت، پشتوانه جریان دین در تکامل اجتماعی باشد. قابل ذکر است در همین پایگاه چند صوت و متن متناسب با بحث این جلسه منتشر شده است که برای مشاهده آنها می توانید از لینک بالا استفاده کنید.
مقدمه
نیاز دنیای اسلام، جامعه و حکومت دینی به پاسخگویی فلسفه در مسائل معاصر، به خصوص مسائل حکومتی ملموس است. ابتداموضوعی که دغدغه ذهنی همگان است، یعنی تسری دادن دامنه فلسفه به حوزه کارکرد اجتماعی (سیاست، جامعه و...) مورد بحث وبررسی بیشتر قرار گیرد، یعنی همان موضوعی که ادعا می شود دردوره های گذشته فلسفه اسلامی به طور جدی در محدوده و دامنه فلسفه مطرح بوده و بعدها کم کم رخت بر بسته است. اینکه آیا کارکرد فلسفه، کارکرد نظری است؟ یا بیشتر از آن، نسبت به حوزه عمل اجتماعی نیز ازفلسفه توقع کار کرد داریم؟ و اگر چنین است آیا جاری کردن فلسفه شامل حوزه هایی نظیر سیاست، حقوق، هنر و امثال آن هم می شود، یعنی آیا تولید فلسفه های مضاف، برای تحقق کارآمدی و رویکرد جدیدفلسفی کفایت می کند، یا این که باید بیش از این دامنه فلسفه راگسترش دهیم، و حتی در حوزه های دانش کاربردی نیز باید فلسفه وارتباط آن را با عقلانیت اجرایی جامعه و عقلانیت کاربردی و علوم برقرارکنیم؟ به تعبیری آیا علوم باید در همه حوزه ها تحت تأثیر فلسفه باشندتا فلسفه به کارکرد مناسبت اجتماعی برسد، یا فقط در پاره ای از حوزه هاباید چنین شود؟ البته دوستان حداقل روی پاره ای از حوزه ها مثلا درحقوق، فقه، جامعه شناسی و امثال آن بر ضرورت فلسفه های مضاف توافق دارند. آیا برای این که فلسفه به حوزه کارکرد اجتماعی منتقل شود،باید آن را به صورت مطلق وارد حوزه علوم کنیم؟ یعنی آیا باید عقلانیت فلسفی، به عنوان یک عقلانیت پایه، جاری در عقلانیت تخصصی جامعه به نحو عام شود و همه حوزه های تخصصی را بپوشاند، یا حتی یک پله بالاتر هماهنگ کننده حوزه اندیشه های تخصصی در جامعه نیزباشد تا کارکرد جامعه بر مبنای مفاهیم تخصصی به یک وحدت هماهنگی و رویکرد واحد برسد؟ آیا می توان از فلسفه توقع داشت که حتی فیزیک، طب، زیست و علوم تجربی و علوم نظری محض، مثل ریاضیات را رهبری کند؟ به طور مثال اگر شیوه علوم تجربی جدید راریاضی سازی و تعمیق و گسترش ریاضی بدانیم در این صورت آیافلسفه می تواند فلسفه کم و ریاضیات جدیدی را تحویل دهد؟ و آیاضرورت دارد که حتماً فلسفه در ریاضیات حضور پیدا کند و دانش کمی سازی را نیز تحت تأثیر خود قرار دهد، به طوری که همه دانش های تجربی در حوزه ریاضی سازی و معادلات، تحت تأثیر فلسفه قرار گیرند؟
اگر اصل سؤال را بپذیریم معنی این که باید با رویکردی جدید به فلسفه نگاه کنیم و آن را کاربردی کنیم، چیست؟ یعنی آیا ما نیز معتقدیم که فلسفه غیر از تفسیر جهان، باید به تسخیر آن نیز بپردازد؟ اتفاقی که در غرب افتاد این بود که رابطه تسخیر و تفسیر منقطع شد، یعنی بشربدون اینکه جایگاه و غایت خود را در نظر بگیرد به تسخیر جهان پرداخت. لذا فلسفه عمل غرب منتهی به وضعیتی شده است که اکنون شاهد آن هستیم. ما باید با رویکردی که فلسفه عمل مان (فلسفه تسخیرمان) هماهنگ با فلسفه تفسیرمان باشد، چنین کاری را انجام دهیم، و تلاش کنیم که دامنه فلسفه نظری ما (که جهان را تفسیرمی کند) به فلسفه عمل (که ابزار تسخیر جهان و بازسازی تمدن برمبنای فلسفه است) منتهی شود. در نهایت چه اتفاقی باید بیفتد تا نشان دهد که واقعا این عقلانیت ماست که تمدن سازی می کند و بین عقلانیت پایه و کارکردی جامعه، هماهنگی برقرار می نماید.
سؤال دیگر در حوزه فلسفه نظری است، که آیا واقعا فلسفه در درون خودش نیازمند تحول و تکامل است یا خیر؟ اگر بگوییم این فلسفه دو بخش دارد: یکی بخش استدلال و یکی هم بخش تحلیل، آیا منطقی راکه با آن مواد قضیه را (تعریف) می کنیم نیز باید مدل سازی شود؟ و آیا الان فلسفه در حوزه تعریف و مفاهیم تحلیلی مدلی دارد و یا این که منطق و مدلش فقط در حوزه جاری سازی یقین بر پایه تعاریف است؟چگونه می توان فلسفه را در حوزه تعریف نیز به مدلی رساند که ابداع احتمالی که به تعریف تبدیل می شوند، یعنی تطرق احتمالاتی که درحوزه اندیشه نظری تبدیل به تعاریف موضوعات می شوند، نیزسازماندهی شوند و بر اساس یک روش باشند؟ به تعبیر دیگر، غیر از این که فلسفه، صورت برهان را به صورت قاعده مند پیش می بریم، آیا بایدبرای منطق مواد نیز مدلی تولید کنیم تا تنازع در فلسفه - یا لا اقل تنازع در دامنه فلسفه - کمتر و وحدت رویه زیادتر شود؟
بر فرض که همه اینها را بپذیریم، ساز و کار آن برای جاری شدن درحوزه ها چیست؟ چه ساز و کاری باید در متدلوژی تحقیق و پژوهش حوزه پیدا شود که حاصل آن، پاسخگویی به این سؤالات باشد؟ آیاهمان متد پژوهشی سابق می تواند به این رویکرد پاسخ مثبت دهد یاباید شیوه پژوهش، دست خوش تغییر شود؟
در نهایت اگر این دامنه را برای فلسفه قائل شدیم، این سؤال جدی درمقابل فلسفه قرار می گیرد که حجیت خود فلسفه به کجا بر می گردد؟ یعنی فلسفه با این کارکرد و گستره، چه رابطه ای با حوزه های ایمان، وحی و اعتقادات دارد و چگونه به حجیت می رسد؟ آیا پایگاه حجیت آن برون زاست یا به درون خودش باز می گردد؟ آیا نیازی به باز نگری درهماهنگی فلسفه با وحی هست؟ و آیا باید متد جدیدی را در نظر گرفت تا فلسفه با این گستره کارکرد و عقلانیت به وسیله شیوه دیگری حجیت خودش را تمام کند؟ این یک سؤال بسیار مهم و البته تاریخی است به خصوص اگر نخواهیم حوزه کارکرد فلسفه را توسعه دهیم و بگوییم فلسفه می بایست به عنوان یک عقلانیت پایه در همه ساحت های زندگی اشراب شود، آنگاه سؤال بسیار جدی تر می شود که اگر چنین شد وحوزه فلسفه را مبتنی بر وحی (یا لااقل) وابسته به وحی تفسیر نکردید،آیا به معنی بی نیازی از وحی نیست؟ و آیا این همان راهی نیست که غرب در بدست آوردن فلسفه شدن طی کرده است؟
اخیرا در حوزه، این رویکرد در حال گسترش است که چه نسبتی بایدبین توسعه عقلانیت و تعبد به وحی برقرار کرد؟ آیا پایگاه حجیت فلسفه، مستقل از وحی تعریف می شود و به برهان بر می گردد؟هماهنگی برهان و وحی چگونه است؟
ما در طول این بیست و چند سال به همین سؤال ها پرداخته ایم : یعنی از اولین روزها، بحث بر سر همین مسائل بوده است که چگونه می توان عقلانیت پایه ای درست کرد که هم ساحت های جامعه یعنی ساحت های مدل سازی اجرایی، علوم کاربردی و ساحت تفقه در دین به مفهوم عام حوزه عرفان، حکمت و فقه و تکلیف اعم از تکلیف حکومتی و تکلیف فردی را پوشش دهند و آن را هماهنگ کند؟
روش پیشنهادی و تنبهات بحث
ما پاسخ هایی برای این مسایل داریم. طبیعتا بحث به موضوعات فلسفی مثل وحدت و کثرت، زمان و مکان، اختیار و آگاهی کشیده ونظریات جدیدی تولید شده است. بر پایه این نظریات برای مدل مندکردن تعریف موضوعات، منطق جدیدی تولید شده است. بعد از آن هم بنیان های جدیدی برای روش استنباط، روش علوم کاربردی و روش مدل سازی ایجاد شده است، یعنی یک رویکرد برای هماهنگ سازی حوزه ها بر محور عقلانیت فلسفی و این که این عقلانیت فلسفی مستندبه ایمان و وحی باشد در اینجا وجود دارد. این رویکرد باید نقد و مورددقت قرار گیرد و اگر آفتی دارد بر طرف شود.
رویکرد ما در فلسفه، باید رویکرد (تکامل) فلسفی باشد. اگر بخواهیم بین تحجر و انفعال، برای فلسفه تکامل مبتنی بر ایمان، اصولی پیداکنیم چه اتفاقی باید بیفتد؟ و واقعاً به این شیوه پژوهش فلسفی حوزه می تواند کفاف این مسئله را بدهد؟ اگر می تواند باید چه ساز و کاری داشته باشد؟
ما فکر می کنیم که باید این فلسفه کمال پیدا کند تا بتواند واردمیدان های جدید شود. طبیعتاً وقتی فلسفه ای می خواهد کمال پیدا کند، عملا این کمال و افزایش میدان به مبانی آن نیز تسری پیدا می کند.ممکن است بر پایه فلسفه اصالت ماهیت نتوان یک سلسله مفاهیم راحل کرد. یا ممکن است بر پایه مبنای (اصالت وجود) بتوان یک سلسله از این سؤال ها را جواب داد.لذا وقتی سؤال جدید مطرح می شود، مجبورمی شود برای پاسخ به آنها در مبنا و بنیان ها بازنگری کنید و بنیان را نیزتکمیل کنید. تکامل در بنیان های فلسفی به معنی نفی یک فلسفه نیست. جهت فلسفه، همان است، ولی اگر بخواهد در یک جهت تکامل پیدا کند، ممکن است در جاهایی شالوده های فلسفی، دست خوش تکامل و تحول مثبت - در همان جهت - شود.
البته هر چند رویکرد شما نسبت به فلسفه، رویکردی عام باشد، ولی حتما باید تحت تاثیر فرهنگ مذهب قرار گیرد: یعنی نمی خواهیم متناقض با فرهنگ مذهب باشد. ممکن است بگویید، فلسفه در ذات خود، هماهنگ است. این یک پاسخ به این سؤال است. کما این که بعضی از بزرگان می فرمایند برهان و قرآن یکی است که به معنای هماهنگی ذاتی است. اگر کسی این مطلب را مورد مناقشه قراردادقاعدتاً باید راه دیگری را برای هماهنگی پیشنهاد کند. اگر هم اثبات شد، تمام شده است. در این صورت ما به شیوه فلسفه ملتزم و معتقدمی شود که هر چه از آن خارج شود، اسلامی است. ولی اگر نتیجه این شدکه کفایت نمی کند، باید رویکرد جدید برای اتمام حجیت در موضوع فلسفه داشته باشیم. وقتی مؤمنانه عمل می کنیم، نمی توانیم از ایمان خودمان دست برداریم، طبیعتا وقتی نگاه ما این باشد که فلسفه در باطن خودش هماهنگ با این عبودیت و بندگی است، بحث تمام است وبنابراین دیدگاه فلسفه آزاد و غیر آزاد نداریم. اگر فلسفه آزاد هم باشدتعبد در آن جاری است. زیرا شما می فرمایید که متد آن مورد تایید است.ولی اگر این را نپذیرفتیم و گفتیم که برای تحلیل نظری عالم - بخصوص آنجایی که می خواهیم تفسیر عالم را به تسخیر عالم و تدبیرعالم گره بزنیم - این حد از دقت نظری برای حجیت کفایت نمی کند،باید راهی دیگر پیدا کنیم که بنیادهای فلسفی را به گونه ای در تعامل وهماهنگی با وحی قرار دهیم.
بررسی معانی مختلف از کاربردی کردن فلسفه
این موضوع می تواند شکل ها و تبیین های مختلفی داشته باشد که بعضی از آنها منظور نظر نیست. بالاخره هر مفهوم فلسفی کاربردی به طور عام دارد. مسلما منظور از کاربردی کردن فلسفه این معنای عام نیست و نیز مقصود از کاربردی کردن فلسفه، این هم نیست که انتظاری را که ما از علوم خاص داریم، از فلسفه داشته باشیم. یعنی بی تردید مابرای حل مسایل اجتماعی و در نهایت تدبیرهای لازم برای پیش بردامور مختلف، در کنار فلسفه نیازمند به علوم تخصصی نیز هستیم. به عبارتی علوم تخصصی را نمی توان به هیچ وجه انکار کرد.
بنابراین معنی امتداد فلسفه در عینیت این نیست که فلسفه جایگزین علوم شود، یا کارکردی را که از علوم متوقع هستیم، مستقیم از فلسفه توقع داشته باشیم. پس آیا مقصود این است که فلسفه از طریق یک مکتب در عینیت جاری شود؟ این نوع کارکرد را نمی توان منکر شد، زیراممکن است شما از طریق عقلانیت به مکتبی برسید که آن مکتب راهکارهای مشخصی را برای زندگی اجتماعی در نظر گرفته باشد. این نوع ارتباط، بین فلسفه و کارکردهای اجتماعی است و تا کنون این نوع کارکرد را فلسفه ما داشته است. در حوزه اخلاق، در حوزه حقوق و امثال اینها می توان ارتباطی را بین فلسفه و یک مکتب اخلاقی یا حقوقی و یامکتبی جامع مثل مکتب اسلام دید. طبیعت این کارکردها بر اساس این فلسله مبرهن می شوند و در نهایت برهانی پشت سر آنها قرار می گیرد که ظاهراً این نیز منظور نظر نیست.
معنایی نیز در کلمات بعضی از بزرگان هست و گمان می کنم که دراینجا هم مورد وفاق دوستان باشد که این حد برای کاربردی کردن فلسفه کفایت نمی کند و آن معنا این است که رابطه بین فلسفه و علم ازطریق موضوع برقرار می شود. چون فلسفه از احوال کلی موجود، بما هوموجود، بحث می کند و ثمره آن، تشخیص موهومات از حقاق است.قاعدتا اثبات موضوعات علوم، متوقف بر براهین فلسفی است و آنگاه علوم به دنبال موضوعشان راجع با احوال و عوارض همان موضوع بحث می کند. که در بعضی از عبارات مرحوم علامه طباطبایی (ره) آمده است.یعنی بگوییم فلسفه، موضوع علوم را اثبات می کند و سپس یک کارکردهایی را تحلیل و توصیف آن موضوعات اثبات می نماید. بنابراین فلسفه از طریق این نقش ایجاد می کند، این نقش نیز قابل انکار نیست،اما برای کاربردی کردن فلسفه این نیز کافی نیست.
دو احتمال دیگر را می توان پی جویی کرد که با یکدیگر تعارضی ندارند. یک این که بگوییم، وقتی فلسفه بخواهد کاربردی شود باید این براهین عقلی، جاری در فلسفه های مضاف بشوند، یعنی فلسفه های مضاف، فلسفه های مستقلی نیستند که در شیوه و محتوای خود مرتبط بافلسفه پایه نباشند. بنابراین فلسفه باید بتواند به گونه ای موضوعات موردبحث خودش را تحلیل کند که در نهایت جاری در فلسفه های مضاف شود، نه این که فقط موضوعات فلسفه های مضاف را اثبات کند و حتی دریک قدم جلوتر، فلسفه باید در جمیع امور اجتماعی سریان و جریان پیداکند. البته قابل دقت است که، چگونه فلسفه را در حوزه علوم به خصوص در حوزه عقلانیت هایی که نسبت به علوم، پایه هستند (فلسفه های مضاف)، سریان و جریان بدهیم تا بتوانیم بگوییم این مفاهیم کاربردی هماهنگ با این مفاهیم پایه هستند، و در واقع تجسد این مفاهیم پایه در یک منزلت پایین تری هستند و این مفاهیم پایه هستند که تبدیل به یک شبکه مفهم کاربردی می شوند.
پس یکبار می گوییم که فلسفه فقط در فلسفه های مضاف جاری می شود، و یک بار می گوییم که فلسفه در خود مفاهیم کاربردی نیزجریان پیدا می کند. یعنی در نهایت شما یک منظومه هماهنگ مفاهیم کاربردی خواهید داشت که همه این مفاهیم، نه تنها به صورت جزیره های مستقل عمل نمی کنند و به هم مرتبط هستند، بلکه یک کارآمدی هماهنگ و منسجمی را در جهت یک هدف خاص، متناسب باآن فلسفه پایه ایجاد می کنند. که این معرفت ها حتما در هدایت، برنامه ریزی و کارآمدی اجتماعی ضروری هستند. یعنی ما نمی توانیم ریاضیات کاربردی، فیزیک، شیمی، جامعه شناسی، روانشناسی و سایر علوم انسانی و غیر انسانی را از کارکردهای اجتماعی حذف کنیم. منتها آیا ارتباط فلسفه ما با اینها منقطع است؟ و نمی تواند اینها را هدایت کند؟ و یا این که حداکثر، مثلا اثبات موضع برای ریاضیات می کند؟ مثلااثبات می کند که ما (کم منفصل)، یا (کم متصل) داریم و بیش از این بین فلسفه و ریاضیات و سایر علوم ارتباطی بر قرار نیست.
بنابر این کاربردی کردن فلسفه، به معنی امتداد دادن فلسفه در حوزه علوم کاربردی است. حال فلسفه باید چه مراحلی را طی کند تا بتواند درحوزه مفاهیم کاربردی جریان و سریان پیدا کند؟
با توجه به این که شیوه علوم مدرن (به فرض که شیوه قابل قبولی باشد)، شیوه ای هستند که از طرفی مستند به تجربه هستند وا ز طرفی مبتنی بر کمی سازی، و سعی می کنند این کمی سازی را در توصیف پدیده ها، توسعه و تعمیق بخشند، چگونه می توانیم در شناخت تجربی (حتی یک موضوع)، و کمی سازی این شناخت تجربی و بیان اوصاف یک موضوع، در قالب کمیت های ریاضی، فلسفه را دخیل نماییم؟
«کل شناسی» و «کلی شناسی»
بنابراین اگر بپذیریم که به علوم نیاز داریم، شناسایی موضوعات به وسیله علوم چگونه است؟ وقتی موضوعات توسط علوم شناسایی می شوند. در واقع نوعی کل شناسی اتفاق می افتد که این غیر از مرحله کلی شناسی است. یعنی گاهی شیئی را به عنوان یک کلی و فرد از یک ماهیت می شناسیم و به اصطلاح جنس و فصل آن را بیان می کنیم، ولی شناخت کاربردی موجود، این نیست. نه این که این نوع تعریف هیچ گونه کارآمدی ندارد، همین تعریفی که در آن، موضوع خارجی را به جنس وفصل می شناسیم، حتما کارکرد دارد، مثلا می توانیم به وسیله این تعریف، طبقه بندی کنیم و جایگاه یک موضع را در نظام مفاهیم خودمان مشخص کنیم.
اما باز منظور ما از کاربردی کردن فلسفه، این نیست که فلسفه منتهی به تعریف پدیده ها و اشیاء، در قالب مفاهیم طبقه بندی شده به جنس وفصل و امثال اینها شود. مثلا فلسفه اصالت ماهیت، به نوعی درطبقه بندی ماهیات دخالت می کند و در توصیف ماهیات خارجی نیزتأثیر دارد و این هم نوعی کارآمدی برای فلسفه ایجاد می کند و این کارآمدی ها از قدیم نیز در فلسفه بوده است، ولی اگر بخواهیم فراتر ازاین به مطلب نگاه کنیم، باید ببینیم علوم موجود که کارکردهای عینی اجتماعی دارند، چه کار می کنند؟ آیا این علوم به تحلیل اشیاء و جنس وفصل و آثار و لوازم آنها می پردازند؟ یا این که این علوم اشیاء را به عنوان یک کل دارای اوصاف که نسبت ریاضی بین این اوصاف بر قرار است می شناسند؟ و در واقع اشیاء را از طریق مدل یا مدل مند کردن،شناسایی می کنند.
لوازم منطقی شناسایی اشیاء از طریق مدل
اگر بپذیریم که کارآمدی شناخت مدلی اشیاء به صورت یک کل کارآمدی برتر دارد و به ما قدرت بهینه سازی موضوعات را می دهد،قاعدتاً فلسفه ما هم باید به جایی برسد که بتواند روش کمی سازی تناسبات یک موضوع، و روش ایجاد نسبت بین اوصاف کیفی یک موضوع را تحویل دهد. همین طور که شما در فلسفه منطق ارسطویی،بیان می کنید که موجودات ماهیاتی هستند که این ماهیات، ذاتیات شیء هستند و این ذاتیان را نیز دسته بندی می کنید در واقع شما درفلسفه منطق تان برای مدل مند کردن شیء یک روشی را تعیین می کنید. می گویید که هر گاه شیئی را توصیف می کنید، حتما می بایست وجه مشترک و عام آن را که در درون ذاتش هست و نیز وجه مختص دردرون ذات آن را بشناسید، یعنی جنس و فصل. آنگاه اگر توانستید همه ذاتیات مشترک و تمام ذاتی مختص آن را بشناسید، ماهیات این شی ءرا شناخته اید. این مدل توصیف کردن یک شی ء، در واقع مبتنی بر یک فلسفه منطق است که این فلسفه منطق به شما می گوید که چگونه شی ءرا بر اساس مدل توصیف کنید، یا حتی وقتی که شما می خواهید برای اثبات لوازم یک شییء استدلال کنید، فلسفه شماست که به شما (البته در فلسفه منطق و فلسفه دلیلیت) می گوید چگونه می توان لوازم یک شیی را شناخت. مثلا باید یکی از علل اربعه شیء حد وسط شود تا شمابتوانید خصلت ها و لوازم بعدی شیء را شناسایی کنید. این در واقع مدل مند کردن توسعه ادراکات است.

ادامه دارد...

Share