مسلم‌بن عقيل كيست؟ / بخش دوم

جواد محدثی
حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام

غربت مظلومانه مسلم 
کوفه که به خاطر نهضت براى مسلم «وطن» شده بود، اینک به غربت تبدیل شده است و مسلم، غریبى در وطن! مسلم براى یافتن خانه اى که شب را به روز آورد و در پناه آن، مصون بماند، در کوچه ها غریبانه مى گشت و نمى دانست به کجا مى رود. 
سر از محله «بنى بجیله» درآورد. همه درها بسته بود و هر کس، سوداى سلامت و آسایش خویش را در سر داشت. 
زنى به نام «طوعه»، جلوى خانه اش ایستاده، نگران و منتظر پسرش بود. طوعه شیعه و هوادار مسلم بود، اما این غریب را نمى شناخت. مسلم، جلو رفت و سلام داد و آب خواست.... 
زن آب آورد. مسلم نوشید و ظرف را به طوعه باز پس داد. زن ظرف را در خانه گذاشت و برگشت. دید که این مرد، همچنان ایستاده است. زن پرسید: 
- مگر آب نخوردى؟ 
-چرا. 
- پس به خانه ات و نزد خانواده خودت برو! 
- ... . 
- گفتم برخیز و به خانه خویش برو! بودن تو در این جا براى من خوب نیست، من راضى نیستم. 
- من که در این شهر خانه و کسى را ندارم! 
- مگر تو کیستى و از کجایى و... .؟ 
- من مسلم بن عقیلم... آیا ممکن است نیکى کنى؟ شاید روزى بتوانم جبران کنم! «طوعه» وقتى مسلم را شناخت، او را به درون منزل دعوت کرد و با نهایت احترام و خضوع، از او پذیرایى کرد.[33]
این زن فداکار، که به مردان پیمان شکن و سست عنصر و ترسو درس شهامت و وفا مى آموزد، دین خویش را به مکتب و راه حسین(علیه السلام) ادا کرد و به وظیفه اش در قبال سفیر و نماینده آن حضرت در نهضت، عمل نمود و در خدمتگزارى مسلم از هیچ چیز کوتاهى نکرد. اما مسلم، شورى دیگر در سر داشت. از سویى به بى وفایى مردم مى اندیشید و از سویى به نامه و گزارشى فکر مى کرد که به حسین بن على(ع) فرستاده و از وى خواسته بود که بسرعت، خود را به کوفه برساند که زمینه از هر جهت آماده است، و از دیگر سو سرنوشت خویش را در «شهادت» مى یافت و در اندیشه پایان کار و سرانجام این نهضت و فرداى حوادث بود. 
و... غذا نخورد. شب را به عبادت و تهجد پرداخت و نخوابید. فقط سحرگاهان اندکى خواب چشمانش را فرا گرفت و امیرالمؤمنین را دید و خواب شهادت را و مهمان على شدن را.[34]
لحظه هاى آن شب براى مسلم معناى دیگرى داشت. شب قدر بود. شب آخر بود. انتظار آن را مى کشید که در همان جا به سراغش بیایند تا دستگیرش کنند. 
پسر طوعه، بر خلاف مادرش از هواداران «ابن زیاد» بود. شب که به خانه آمد، از حرکات و رفتار مادر، متوجه اوضاع غیرعادى شد. با کنجکاوى فراوان بالاخره فهمید که مهمان خانه شان کسى جز مسلم بن عقیل نیست. بسیار خوشحال شد، که اگر به والى شهر خبر دهد، جایزه خواهد گرفت. گرچه به مادرش قول داد و تعهد سپرد که به کسى نگوید[35]، ولى صبح زود، خبر را به وابستگان عبیدالله بن زیاد رسانده بود. این به دنبال حوادث همان شب در کوفه و مسجد بود. 
آن شب، خانه گردى وسیع در کوفه شروع شد. راههاى خروجى شهر زیر کنترل قرار گرفت و عده اى هم دستگیر شدند. عبیدالله، مطمئن شد که کسى از یاران مسلم نمانده و مراکز مقاومت نهضت، درهم شکسته است. همان شب، اعلام کرد که همه در مسجد جامع، جمع شوند. مسجد پر از جمعیت شد. 
ابن زیاد، با جوش و خروش، براى مردم، سخنانى تهدیدآمیز، همراه با تطمیع، بیان کرد. قساوت و خشونت از گفتارش مى بارید. بیشترین تهدید، نسبت به کسانى بود که به مسلم پناه دهند و مژده جایزه به کسى داد که مسلم را -یا خبرى از او را نزد او بیاورد. به «حصین بن نمیر»، رئیس پلیس شهر، دستور اکید داد تا شهر را دقیقا زیر نظر و کنترل خود بگیرد و براى یافتن مسلم، خانه ها را بگردد. پس از این سخنان، از منبر به زیر آمد و به قصر بازگشت.[36]
فرداى آن شب، ابن زیاد، دیدار عمومى داشت. محمدبن اشعث .[37] را هم در مجلس، کنار خود نشانده بود و از خدماتش تعریف مى کرد و دیگران هم حاضر بودند. پسر طوعه، که از بودن مسلم در خانه خودشان، خبر داشت، ماجراى شب گذشته را به پسر محمدبن اشعث نقل کرد. او هم خبر را آهسته در گوش محمدبن اشعث گفت. وقتى ابن زیاد، از ماجرا مطلع شد، به او ماموریت داد که مسلم را نزد وى حاضر سازد. .[38] 
اما دستگیرى مسلم و آوردنش پیش عبیدالله زیاد، کار آسانى نبود. از این رو ابن زیاد، شصت، هفتاد نفر از قبیله قیس را، همراه و تحت فرمان محمد اشعث قرارداد تا براى گرفتن و آوردن مسلم به خانه طوعه بروند. 

کربلایى درون کوفه 
سپاه آل سفیان، در پى آیینه دار آفتاب عدل تمام خانه ها را سخت مى گردید. نگهبانان شهر شب طرفداران قصر ظلم روان در جستجوى مسلم از هر سوى، مى رفتند و باطل در پى حق بود «غسق» در جستجوى فجر سیاهى در پى خورشید! 
صداى پاى اسبها، خبر از تهاجم ماموران ابن زیاد مى داد. هدف، خانه طوعه بود و نقشه، دستگیرى مسلم. مسلم که پرورده سایه سلاح و بزرگ شده صحنه هاى کارزار بود، از شجاعت خویش براى درهم شکستن حلقه محاصره استفاده کرد و پس از به پایان رساندن عبادت خویش، زره پوشید و سلاح برگرفت و بر مهاجمان حمله کرد و آنان را از خانه بیرون راند. .[39] 
براى این که خانه آن شیر زن متعهد، در این میان، آسیب نبیند، مبارزه را به بیرون از خانه کشید و با دیدن انبوه ماموران مهاجم که آماده آتش زدن و سنگباران کردن خانه بودند، گفت: 
این همه سر و صدا براى کشتن فرزند عقیل است؟ 
اى نفس! 
به سوى مرگى که از آن، گریزى نیست، بیرون شو! .[40] 
شمشیرى آخته بر کف، اراده اى استوار در سر، قوتى کم نظیر در دل و بازو، خون شرف و غیرت در رگها، بى هراس و ترس، بر آنان تاخت و براى دومین مرحله، آنان را پراکنده ساخت. 
مسلم نایب و نماینده حسین بود. نسخه اى برابر با اصل. تصمیم گرفته بود کربلایى در کوفه بر پا سازد، و حماسه اى به یاد ماندنى و درسى عظیم از قدرت رزمى و روحى یک «مؤمن» در تاریخ، بر جاى بگذارد. یک تنه در برابر انبوهى از سپاهیان ابن زیاد ایستاده بود و دلیرانه مقاومت و جنگ مى کرد. هر هجومى را با شمشیر دفع مى کرد و هر مهاجمى را ضربتى کارى مى زد. 
عاشورایى بود و نبرد حق و باطل در رزم مسلم بن عقیل با آن گروه، تجلى یافته بود. نیروهاى حکومت که خود را از مقابله با آن قهرمان، ناتوان دیدند، عده اى به پشت بامها رفته و بر سرش سنگ و آتش ریختند، ولى حماسه مسلم، همچنان جریان داشت و آن بزدلان بى ایمان از مقابل حمله هایش مى گریختند.[41]
و در هنگام حمله رجزمى خواند .[42] و مى گفت: (خطاب به خود)
«این مرگ است، هر چه مى خواهى بکن! 
بى شک، جام مرگ را خواهى نوشید. 
براى فرمان خدا شکیبا باش! 
که حکم خدا در میان بندگان، جارى است»[43]
گرچه والى کوفه نمى خواست خود را تسلیم این واقعیت کند که مسلم، شجاع است و مامورانش حریف رزم او نیستند، ولى تلفات سنگین نیروهایش به دست مسلم بن عقیل گویاتر از هر گزارش و سندى بود که مى توانست به آن، اعتماد کند. 
و... مسلم، همچنان درگیر با سپاه ابن زیاد بود و این حماسه را بر لب داشت که: 
«سوگند خورده ام که جز آزاد مرد، کشته نشوم، هر چند که مرگ را چیز ناخوشایندى ببینم. 
بیم از آن دارم که به من دروغ گفته، یا فریبم داده باشند. بالاخره این آب خنک با آب گرم دریاى تلخ، آمیخته مى شود. 
پراکندگى خاطر را بزداى و با تمرکز و استقرار بجنگ! هر کس، روزى بدى را ملاقات خواهد کرد». [44]
گرچه قواى کمکى به تعداد 500 نفر به سربازان ابن زیاد پیوستند، ولى مسلم، این حماسه آفرین شجاع، همچنان به تنهایى به جنگ با آنان مشغول بود و از آنان مى کشت.[45]تلاش محمد اشعث و نیروهایش براى زنده دستگیر کردن مسلم بود و چون درگیریها به طول انجامید و به این هدف نرسیدند، ابن زیاد، از این تاخیر بسیار در دستگیرى یک نفر ناراحت شد و به محمد اشعث، پیغام فرستاد. 
او، در جواب ابن زیاد گفت: «اى امیر» خیال مى کنى که مرا به سراغ یکى از بقالهاى کوفه فرستاده اى؟! تو مرا به مقابله با شمشیرى از شمشیرهاى محمدبن عبدالله فرستاده اى!...» سپس، باز هم برایش نیروى امدادى فرستاد.[46]
ابن زیاد، پیغام داد که به مسلم، امان بدهند. مى خواست که از این طریق، مسلم را به تسلیم وادارد، ولى مسلم بن عقیل، امان آن عهدشکنان را باور نمى کرد و زیر بار آن نمى رفت. این بود که به مبارزه ادامه داد. 
آن قدر ضربه و جراحت بر او وارد شده بود که به دیوارى تکیه داد و گفت: 
«چرا سنگبارانم مى کنید؟ کارى که با کافران مى کنند، در حالى که من از خاندان پیامبران و ابرارم. آیا حق پیامبر(ص) را درباره خاندان و عترتش مراعات نمى کنید؟»[47]
جنگ طولانى و سخت با آن همه دشمن، او را به شدت مجروح و ناتوان و تشنه کرده بود. پیکر و چهره خون گرفته اش شاهد جهاد عظیم او بود. مسلم، تصمیم داشت که تا آخرین قطره خون و تا واپسین دم و تا شهادت بجنگد، اما اطرافش را گرفتند و در یک حلقه محاصره از پشت سر، نیزه اى بر او زده و او را به زمین افکندند و بدین گونه، اسیرش کردند.[48]طبق برخى از نقلها سر راهش گودالى کندند و مسلم در آن افتاد و اسیر شد. 
مسلم را گرفتند; آزاده اى که در اندیشه نجات آن اسیران بود، خود، در دست آنان گرفتار شد. او را به سوى دارالاماره بردند و ورقى دیگر از حماسه در پیش دیدگان تاریخ، نمودار شد. 

اسیر آزاد 
قهرمان، گرفتار دشمن شد و به سوى قصر والى روان گردید. زخمهاى جانکاه، خستگى شدید، خونهاى سر و صورت، مسلم قهرمان را از توان و قدرت انداخته بود. شهادت را بروشنى احساس مى کرد و از آن خرسند بود. گویا با خود مى گفت: 
من، امروز، از خم خون، مى چشم شهد شهادت را ولى خرسند و خشنودم که مرگم جز به راه حق و قرآن نیست. از این مردن سرافرازم که پیش باطل و بیداد نیاوردم فرود، این سر نکردم سجده بر دینار نسودم لحظه اى پیشانى ام، بر زر کنون در چنگ این دشمن، شرافتمند مى میرم نگرید مادرم بر من نریزد خواهرم در سوگ من، اشکى زجام دیده بر دامن بگوییدش که من، مردانه جنگیدم و بر مرگ دلیران و جوانمردان نمى بایست گرییدن.
ولى... مسلم را گریه فرا گرفت، و گفت: «انا لله وانا الیه راجعون» یکى از سران سپاه ابن زیاد، از روى طعنه، گفت: کسى که در پى این کارها باشد، بر این پیشامدها نباید گریه کند. مسلم گفت: «به خدا سوگند! گریه ام براى خویش و به خاطر ترس از مرگ نیست، بلکه گریه من براى خانواده ام و براى حسین بن على و خانواده اوست، که به سوى شما مى آیند».[49]
سواران بسیار او را به قصر آوردند. تشنگى زیاد و خونریزیهاى شدید، ضعف فراوانى در مسلم پدید آورده بود، بحدى که به دیوار تکیه داد. با دیدن ظرف آبى در آن جا، آب طلبید. یکى از وابستگان پست و فرومایه، علاوه بر این که به مسلم گفت به تو آب نخواهیم داد، زخم زبان هم بر او زد و مسلم، از این همه پستى و سنگدلى و بى عاطفگى آن مرد، تعجب کرد و او را نفرین نمود.[50]
یکى از حاضران به نام عمارة بن عقبه، با دیدن این صحنه از ناجوانمردى دلش سوخت و به غلامش گفت که براى مسلم آب بیاورد. آب را در ظرفى ریختند، همین که مسلم آن را به لبهاى خویش نزدیک کرد که بیاشامد، ظرف آب، از خون، رنگین شد و نیاشامید. بار دیگر هم همین صحنه تکرار شد. 
مرتبه سوم کاسه را پر از آب کردند. این بار که خواست بنوشد، دندانهاى جلوى مسلم در کاسه ریخت. مسلم از نوشیدن آب، صرف نظر کرد و گفت: 
الحمد لله! 
اگر این آب، قسمتم بود، مى خوردم![51]
در زیر برق سرنیزه ها، آن اسیر آزاد، و آن آزاده گرفتار را نگهداشته بودند. هم به سرنوشت افتخارآمیز خویش مى اندیشید و هم به فکر کاروانى بود که به سوى همین کوفه در حرکت بود و سالار آن قافله، کسى جز اباعبدالله الحسین(علیه السلام) نبود. 
مسلم، هنگام ورود بر ابن زیاد سلام نکرده بود و همین، سبب خشم و ناراحتى او و اطرافیانش شده بود. گفتگوهاى خشونت آمیزى بینشان رد و بدل شد. 
او را تهدید به مرگ کردند. مرگى که مسلم از آن نمى هراسید، بلکه به آن افتخار مى کرد. معلوم بود که او را خواهند کشت. از حاضران، عمر سعد را براى وصیت انتخاب کرد. سه موضوع را در وصیتهاى خود، مطرح کرد: «قرضهایم را در کوفه با فروختن زره و شمشیرم بپرداز! جسد مرا از ابن زیاد تحویل بگیر و به خاک بسپار! کسى را پیش حسین بن على(علیهما السلام) بفرست تا به کوفه نیاید».[52]
گرچه مسلم از او قول گرفته بود که وصیتهایش به عنوان راز، نزد او پنهان بماند، ولى عمر سعد که خبث و خیانت با وجودش آمیخته بود، در همان مجلس، خیانت کرد و وصیتهاى سه گانه مسلم را، براى ابن زیاد، فاش ساخت و در واقع، ماهیت پلید خود را آشکار نمود. 
از جمله گفتگوهاى ابن زیاد و مسلم بن عقیل این بود که آن ناپاک، به مسلم گفت: 
اى فرزند عقیل! آمدى تا اتحاد مردم را بر هم بزنى. از کار مردم تفتیش کردى و جمعشان را متفرق ساختى و بعضى را بر ضدبرخى دیگر شوراندى. 
مسلم: خیر، هرگز چنین نکردم، بلکه مردم این شهر دیدند که پدرت نیکان را کشت و خونها ریخت و همچون سلاطین ایران و روم پادشاهى کرد. ما آمدیم تا آنان را به عدالت امر کنیم و به قانون خدا دعوت نماییم. ابن زیاد: تو را به این کارها چه کار؟! اى فاسق، آیا در آن هنگام که تو در مدینه، شراب مى خوردى، ما کار نیک و عمل به کتاب خدا نمى کردیم؟ 
مسلم: آیا من شراب مى خوردم؟! خدا مى داند که تو دروغ مى گویى و بدون آگاهى، سخن مى گویى. من آن گونه که گفتى نیستم. شراب خوردن براى کسى رواست که خون بى گناهان را مى خورد و به ناحق، خون مى ریزد و براساس خشم و دشمنى و سوءظن، انسان مى کشد و در عین حال، از این کار زشت خرم و شاداب است، گویى که کارى نکرده است! 
ابن زیاد: گویا مى پندارى که براى شما هم در امرحکومت، بهره اى است! 
مسلم:به خدا سوگند! گمان نیست، بلکه یقین است. 
ابن زیاد: خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم! آن هم کشتنى که در اسلام، کسى را آن گونه نکشته اند. 
مسلم: آرى، تو به ایجاد بدعت در میان مسلمانان و مثله کردن و بدطینتى سزاوارترى![53]
جوابهاى کوبنده و منطقى و دندان شکن مسلم، ابن زیاد را به ستوه آورد، تا آن جا که آن خائن، به على(علیه السلام) و حسین(علیه السلام) و عقیل، ناسزا گفت. راستى، چه شگفت است که ستم، به محاکمه عدالت بپردازد! 
مسلم، که صبرش تمام شده بود، گفت: اى دشمن خدا! هر چه مى خواهى بکن![54]ابن زیاد هم دستور کشتن «مسلم بن عقیل» را داد. 
تنها اسلحه دشمنان حق، کشتن است; و اگر یک انسان حق پرست و با ایمان، شهادت طلب باشد و از مرگ نترسد، در واقع، دشمن را خلع سلاح کرده است. مسلم نیز، آرزویش شهادت در راه خدا به دست شقى ترین افراد است. و... طبیعى است که مسلم، به عبیدالله بن زیاد بگوید: 
چه باک از کشته شدن; 
بدتر از تو، بهتر از مرا کشته است... . 
فرمان قتل مسلم براى او که آرزومند این سرنوشت مقدس و مبارک است، بشارتى است و این لحظه هاى آخر پیش از شهادت، عزیزترین لحظه ها و پربارترین دقایق، و زیباترین حالات روح را داراست. اشتیاق قبل از دیدار است. 

مرگ سرخ 
کشتن مسلم را به «بکربن حمران احمرى» سپردند، کسى که در درگیریها از ناحیه سر و شانه با شمشیر مسلم بن عقیل مجروح شده بود. مامور شد که مسلم را به بام «دارالاماره» ببرد و گردنش را بزند و پیکرش را بر زمین اندازد. 
مسلم را به بالاى دارالاماره مى بردند، در حالى که نام خدا بر زبانش بود، تکبیر مى گفت، خدا را تسبیح مى کرد و بر پیامبر خدا و فرشتگان الهى درود مى فرستاد و مى گفت: خدایا! تو خود میان ما و این فریبکاران نیرنگ باز که دست از یارى ما کشیدند، حکم کن! 
جمعیتى فراوان، بیرون کاخ، در انتظار فرجام این برنامه بودند. مسلم، چون کوهى استوار، مصمم و مطمئن، دریا دل و شکیبا، بر فرار قصر خیانت و ستم بود. نگاهش به افق حقیقت بود، و به راه پاک و خونینى که هزاران شهید، جان خود را در آن راه به خداوند هدیه کرده اند. 
شکوه و عظمت مسلم در آن اوج و بر فراز آن سکوى شهادت و معراج، دیدنى بود. گرچه آنان، این قهرمان اسیر و دست بسته را با تحقیر و توهین براى کشتن به آن بالا برده بودند، لیکن عزت مرگ شرافتمندانه در راه حق، چیز دیگرى است که دیده هاى بصیر و دلهاى آگاه، شکوهش را مى یابند. مسلم را رو به بازار کفاشان نشاندند. با ضربت شمشیر، سر از بدنش جدا کردند، و... پیکر خونین این شهید آزاده و شجاع را از آن بالا به پایین انداختند و مردم نیز هلهله و سروصداى زیادى به پا کردند.[55]

پس از شهادت 
مسلم، شهید شد و به ابدیت و ملکوت پیوست. 
چند صفحه اى هم از حوادث پس از شهادتش و قضایاى مربوط به آن را یادآورى کنیم: 
قاتل مسلم پس از آن جنایت، پایین آمد و پیش ابن زیاد رفت. ابن زیاد پرسید: وقتى که مسلم را از پله هاى قصر، به بالا مى بردید چه عکس العملى داشت و چه مى گفت؟ 
گفت: خدا را مرتب، تسبیح مى گفت و از او مغفرت و بخشش مى طلبید....[56]
وقتى پیکر مطهر آن شهید را از فراز دارالاماره به پایین و به میان مردم انداختند، دستور داده شد تا بر آن بدن، طناب بسته و سرطناب را بکشند. و.... چنان کردند، تا آن که بدن بى سر را برده و به دار کشیدند. 
پس از شهادت مسلم، به سراغ «هانى» رفتند. 
هانى در زندان بود. دستهایش را از پشت بسته بودند که براى کشتن آوردند. هانى هنگام آمدن، هواداران خود از قبیله مذحج را به یارى مى طلبید، ولى کسى او را یارى نکرد. با قدرت، دست خود را کشید و از بند، بیرون آورد و در پى سلاح و ابزارى مى گشت که به دست گرفته و بر آنان حمله کند، که ماموران دوباره گرفتند و دستانش را محکم از عقب بستند و با دو ضربت، سر این انسان والا و حامى بزرگ مسلم را از بدن، جدا کردند. 
هانى، در زیر ضربات جلاد مى گفت: «بازگشت به سوى خداست. خدایا مرا به سوى رحمت و رضوان خویش ببر!»[57]
آن فرومایگان، بدن هانى را هم به طنابى بستند و در کوچه ها و گذرها بر خاک کشیدند. خبر این بى حرمتى به مذحجیان رسید. اسب سوارانشان حمله کردند و پس از درگیرى با نیروهاى ابن زیاد بدن هانى و مسلم را گرفتند و غسل دادند و بر آنها نماز خواندند و دفن کردند، در حالى که جسد مسلم، بى سر بود.[58]آن روز، تنى چند از سرداران اسلام هم دستگیر شده و به شهادت رسیدند و اجساد مطهرشان در کنار آن دو قهرمان رشید به خاک سپرده شد و در روز نهم ذیحجه، کربلاى کوچکى در کوفه بر پا شد و یادشان به جاودانگى پیوست. 
از صداى سخن عشق، ندیدم خوشتر یادگارى که در این گنبد دوار بماند خرقه پوشان همگى مست گذشتند و گذشت قصه ماست که بر هر سر بازار بماند در پى این شهادتها که وضع کوفه این گونه بحرانى و اوضاع نامساعد بود، کاروان امام حسین(علیه السلام) هم که از مکه به سوى کوفه حرکت کرده بود به سوى این شهر مى آمد. 
حسین بن على(علیهما السلام) در یکى از منازل میان راه، خبر شهادت این سه یار وفادار خویش را شنید. شهادت مسلم بن عقیل، هانى بن عروه و عبدالله یقطر، امام را ناراحت کرد و امام فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون» و اشک در چشمانش حلقه زد.و چندین بار، براى مسلم و هانى از خداوند رحمت طلبید و گفت: «خدایا براى ما و پیروانمان منزلتى والا قرار بده و ما را در قرارگاه رحمت خویش جمع گردان، که تو بر هر چیز، توانایى!»آن گاه نامه اى را که محتوایش گزارش شهادت آنان و دگرگونى اوضاع کوفه بود بیرون آورد و براى همراهان خود، خواند و گفت: هر کس از شما مى خواهد برگردد، برگردد، از جانب ما بر عهده او پیمان و عهدى نیست.[59]
سخنان امام حسین(علیه السلام) پس از شهادت آن بزرگان، نشانه موقعیت والا و وظیفه شناسى و عمل به تعهد و رسالت از سوى مسلم بود. درباره مسلم، فرمود: 
خدا مسلم را رحمت کند که او به رحمت و رضوان خدا شتافت و تکلیفش را ادا نمود و آنچه که به دوش ماست مانده است. [60]
امام، آن گاه خبر شهادت مسلم را به زنان کاروان خویش هم داد و دختر کوچک مسلم بن عقیل را طلبید و دست محبت بر سرش کشید. دختر متوجه شهادت پدر شد. امام فرمود: 
من به جاى پدرت... دختر گریست، زنان گریستند. امام هم اشک در چشمانش حلقه زد.[61]پس از شهادت اینان وقتى بعضى از رهگذران که از اوضاع کوفه به امام گزارش مى دادند و از آن حضرت مى خواستند که برگردد و به کوفه نرود، امام جواب مى داد: «بعد از آنان در زندگى خیرى نیست.» و به همه مى فهماند که تصمیم به رفتن دارد.[62] 

فرزندان مسلم بن عقیل 
قبلا گفتیم که تنى چند از فرزندان مسلم در واقعه عاشورا در رکاب سالار شهیدان جنگیدند و به شهادت رسیدند. دو فرزند کوچک دیگر او که در کاروان اسراى اهل بیت بودند، به دستور عبیدالله زیاد، زندانى شدند. در زندان به آن دو کودک، سخت مى گرفتند. یک سال در زندان ماندند. عاقبت، خود را به پیرمردى که متصدى زندانشان بود، معرفى کردند. پیرمرد که از علاقه مندان به اهل بیت پیامبر بود به شدت متاسف شد و در زندان را به روى آنان گشود. آن دو کودک از زندان گریختند. شب، خود را به منزلى رسانده و مهمان پیرزنى شدند که خود را علاقه مند به خاندان رسول معرفى مى کرد. 
داماد نابکار آن زن، که از هواداران ابن زیاد بود و براى دریافت جایزه براى پیدا کردن این دو زندانى فرارى، بسیار گشته و خسته شده بود، آن شب عبورش به خانه زن افتاد و پس از سخنهاى بسیار، تصمیم گرفت که شب را همان جا بخوابد. نیمه شب، متوجه حضور آن دو کودک در خانه شد، برخاست و جستجو کرد. وقتى شناخت که آن دو فرارى اززندان، همین هایند، با بى رحمى تمام، دستهایشان را بست و سحرگاه به همراه غلامش آن دو کودک را برداشت و به کنار فرات برد. نه غلام و نه پسر آن مرد، هیچ یک حاضر نشدند فرمان او را در کشتن این دو کودک بى گناه مسلم بن عقیل اجرا کنند و خود را به آب زدند و شناکنان از چنگ او گریختند. اما این دو فرزند معصوم ماندند و آن سنگدل زرپرست و دنیا زده. 
کودکان برخاستند و به درگاه خدا چهار رکعت نماز خواندند و با پروردگار مناجات کردند و گفتند:«یاحى یا حکیم. یا احکم الحاکمین. احکم بیننا و بینه بالحق» آن جلاد، سر آن کودکان را برید و بدنشان را در فرات انداخت و سرهاى مطهرشان را براى گرفتن جایزه نزد عبیدالله زیاد برد. آرى، وقتى دنیا و ثروت، چشم دنیاخواهان را کور کند، براى درهم و دینار و مقام و قدرت، غیرانسانى ترین کارها را هم انجام مى دهند. 
سلام خدا و فرشتگان و پاکان بر روح بلند «مسلم بن عقیل» باد، که شرط وفا و جوانمردى را ادا نمود و جان خویش را فداى رهبر و مولایش سیدالشهدا«علیه السلام» کرد. 
و... درود بر همه ادامه دهندگان راه او، که راه «حق» و «آزادى» است. 

منابع: 
1-ابن شهر آشوب، مناقب آل ابى طالب، چهار جلد، انتشارات علامه، تهران. 
2-ابن اثیر، الکامل، انتشارات دار صادر، بیروت 1396ق. 
3-ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبیین، ترجمه رسولى محلاتى، انتشارات صدوق، قمر 1390 
4-خوارزمى، مقتل الحسین(ع)، مکتبة المفید، قم 1383. 
5-السماوى، محمد، ابصار العین فى انصار الحسین، مکتبة بصیرتى، قم. 
6-قمى، شیخ عباس، منتهى الامال، انتشارات جاویدان، تهران. 
7-قمى، شیخ عباس، نفس المهموم، ترجمه شعرانى، انتشارات اسلامیه، تهران 1374. 
8- مفید، ابوعبدالله، محمدبن محمدبن نعمان، ارشاد، دو جلد، کنگره شیخ مفید، قم 1413 ق. 
9-طبرى، محمدبن جریر ، تاریخ طبرى، شش جلد، انتشارات لیدن. 
10-المقرم، عبدالرزاق، الشهید مسلم بن عقیل، بى تا، بى نا. 
11-المقرم، مقتل الحسین(ع)، مکتبة بصیرتى، قم 1367. 
12-مجلسى، محمد باقر، بحارالانوار، مؤسسة الوفاء، بیروت 1403. 

منبع: آشنایی با اسوه ها
--------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت:

[33] . شیخ مفید، ارشاد، ج 2، ص 55. 
[34] . شیخ عباس قمى، نفس المهموم، ص 50.
[35] . کامل ابن اثیر، ج 4، ص 31. 
[36] . همان، ص 32. 
[37] . یکى از مهره هاى کثیف و سرسپرده به ابن زیاد.
[38] . کامل ابن اثیر، ج 4، ص 32.
[39] . بحارالانوار، ج 44، ص 352. 
[40] . نفس المهموم، ص 51. 
[41] . شیخ مفید، ارشاد ج 2، ص 56. 
[42] . بحارالانوار، ج 44، ص 354; نفس المهموم، ص 57. 
[43] . هو الموت فاصنع ویک ما انت صانع فانت بکاس الموت لا شک جارع فصبرا لامر الله جل جلاله فحکم قضاء الله فى الخلق ذایع 
«الشهید مسلم بن عقیل، مقرم ص 164.» 
[44] . ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبیین، ترجمه، ص 103. 
[45] . نفس المهموم، ص 51. 
[46] . مقرم، مقتل الحسین، ص 183. 
[47] . نفس المهموم، ص 52. 
[48] . مقرم، مقتل الحسین، ص 186. 
[49] . نفس المهموم، ص 52. 
[50] . بحارالانوار، ج 44، ص 355. 
[51] . نفس المهموم، ص 53. 
[52] . شیخ مفید، ارشاد، ج 2، ص 61. 
[53] . همان، ج 2، ص 63. 
[54] . مقرم، مقتل الحسین، ص 189، به نقل از لهوف. 
[55] . شیخ مفید، ارشاد، ج 2، ص 64. 
[56] . نفس المهموم، ص 54. 
[57] . الى الله المعاد، اللهم الى رحمتک و رضوانک. «مقرم، مقتل الحسین» ص 190.» 
[58] . مقرم، مقتل الحسین، ص 190. 
[59] . شیخ مفید، ارشاد، ج 2، ص 75. 1. رحم الله مسلما فلقد صار الى روح الله وریحانه و رضوانه اما انه قدقضى ما علیه وبقى ما علینا. «سید عبدالله شبر، جلاء العیون، ج 2، ص 52.»
[60] . منتهى الامال، ج 1، ص 398. 
[61] . نفس المهموم، ص 91. 
[62] . نقل به اختصار از «منتهى ال آمال» شیخ عباس قمى، ص 76 - 78. 

Share