داستانهای کوتاه

×

پیغام خطا

شما مجاز به ارسال دیدگاه نیستید.
انجمن‌ها: 

در این تاپیک داستانهای کوتاه و پندآموز یا همان داستانک منتشر خواهد شد..

 

Share

* عاشق بر نمی گردد *
دختری به جوانی گفت: من عاشق شما هستم. 
جوان به او گفت: لیاقت تو برادر من است که از من زیباتر است و پشت سرت ایستاده است.
دختر برگشت و کسی‌ را پشت سر خود ندید. 
جوان به او گفت اگر عاشق بودی، پشت سرت را نگاه نمی‌‌کردی.

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

درسی از کلاغ
کلاغی تمام روز بیکار روی شاخه ی درختی نشسته بود و هیچ کاری نمی کرد. خرگوشی از او پرسید: من هم می توانم مثل تو تمام روز بیکار بنشینم و هیچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که می توانی. خرگوش روی زمین کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد. ناگهان روباه پرید خرگوش را گرفت و خورد.
- نتیجه اخلاقی، برای اینکه بیکار بشینید و هیچ کاری نکنید، باید آن بالا بالاها نشسته باشید.

حضرت داوود علیه السلام
زنى به حضور حضرت داوود، علیه السلام، رسید و گفت : اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ حضرت فرمود: او عادلى است که هرگز ظلم نمى کند، مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که چنین سؤالی را مى پرسید؟ زن گفت: من شوی خود را از دست داده و بیوه هستم، سه دختر یتیم دارم، ریسندگى مى کنم، دیروز شالی بافته را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم و با پول آن غذایی برای کودکانم تهیه سازم، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد، اکنون تهیدست و محزون مانده ام، چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم.

هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد. ده نفر تاجر به حضور آمدند، و هر کدام صد دینار نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید.حضرت از آنها پرسید: علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست؟

یکی از آنها داستان را اینگونه تعریف کرد: ما سوار کشتى بودیم، طوفانى برخاست، کشتى به صخره ای برخورد کرد و آسیب دید،نزدیک بود غرق گردد و همه به هلاکت برسیم، پرنده اى در آسمان پارچه ای به سوى ما انداخت، آن را گشودیم، در آن شالی بافته دیدیم، به وسیله آن محل آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم. ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم، اکنون این مبلغ را به حضور آورده ایم، تا هر که را بخواهى، به او صدقه بدهی. حضرت به زن نگاه کرد و به او فرمود: پروردگار براى تو هدیه فرستاده است، سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو و فرزندانت، آگاهتر از دیگران است.

تاثیر تفکر و نوع نگاه (شک)
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد. مثل یک دزد راه می رود. مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جا به جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند.
- نوع رفتار و نگاه ما به دنیا حتی بر میزان دردی که حس می‌کنیم هم تاثیر می‌گذارد. نحوه برخورد ما با مسائل است که ما را قدرتمند می کند و یا بلعکس. با کلمات مثبت روح و روان خود را آماده کنیم

آیا ریسک می ‌کنید؟
پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین ‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی ‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه ‌ای قرار داده تکان نخورده است.
اين موضوع كنجكاوي پادشاه را برانگيخت و دستور داد تا پزشكان و مشاوران دربار، كاري كنند كه شاهين پرواز كند. اما هيچكدام نتوانستند.
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام كنند كه هر كس بتواند شاهين را به پرواز درآورد پاداش خوبي از پادشاه دريافت خواهد كرد.
صبح روز بعد پادشاه ديد كه شاهين دوم نيز با چالاكي تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهين را نزد او بياورند.
درباريان كشاورزي متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست كه شاهين را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسيد: تو شاهين را به پرواز درآوردي؟ چگونه اين كار را كردي؟ شايد جادوگر هستي؟
كشاورز كه ترسيده بود گفت: سرورم، كار ساده‌اي بود، من فقط شاخه‌اي را كه شاهين روي آن نشسته بود بريدم. شاهين فهميد كه بال دارد و شروع به پرواز كرد.

گاهی غفلت از خود باعث می شود تا نسبت به داشته های خود بی بصیرت شویم و استعدادهای خود را نبینیم .... انسان اشرف مخلوقات است و .... می تواند اگر بخواهد...

حمام رفتن بهلول
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ....
این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متحیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟
بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.

قضاوت
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
... پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.....

پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!

مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!

مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند!

تغییر دنیا
بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است:کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم.
بعدها انگلستان را هم بزرگ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم. در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول كنم. اينك كه در آستانه مرگ هستم مي فهمم كه اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم!!!

براي ايجاد تغيير در محيط، بايد ابتدا محدوده تحت نفوذ خود را شناسايي كرده و سپس براي ايجاد تغيير در آن محدوده، برنامه ريزي و اقدام نمود.

خودسازی مبداء تمام تحولات است...

موقع شناسى
---------------------------------------------
منبع: مرحوم استاد صفائی حائری، آیه های سبز ص24
استادى داشتم كه درس‏هايش را در ضمن داستان‏ها و افسانه ‏ها مى‏گفت: كه محصلى بود زيرك و متحرك و بى‏آرام. درسش را تمام كرده بود و مى‏ خواست برگردد و بار مسؤوليتش را به مقصد برساند، كه تشنه‏ ها و محتاج‏ها و نيازمندها را ديده بود و نمى‏ توانست در حجره بنشيند و يا در غرفه‏ اى خود را محبوس كند. بارش را بست و براى خداحافظى پيش استادش رفت. استاد اجازه‏ اش نداد و گفت: باش. درست است كه حرف‏ها را مى‏ دانى اما هنوز روش‏ها را نياموخته‏ اى، اما او گوشش بدهكار نبود و آتش مسؤوليت آرامش نمى‏گذاشت. راه افتاد. پياده مى‏آمد... در سر راه به روستايى رسيد. در روستا، ملايى بود زيرك و كاركشته و مريد باز. او در مسجد خانه گرفت كه مسجد براى آواره‏ ها پناه‏گاه خوبى بود. براى نماز در مسجد جمع شدند و نماز شام را گذاشتند. او مى‏ديد كه ملا نمازش را غلط مى‏خواند. خوب دقت كرد ديد اصلاً هيچ نمى‏ داند، نه وقف را، نه وصل و قطع را، نه ادغام حروف يرملون را... اصلاً از علم تجويد و قرائت بويى نبرده است. سرش سوت كشيد... بعد از نماز ديد كه ملا بر منبر نشست و به وعظ و خطابه مشغول شد، آن هم چه وعظى و چه خطابه‏ اى! ديگر طاقت نياورد و دادش درآمد كه بيا پايين! اين چه وضعيه؟! مگر مجبورى كه بى‏سواد، مردم را ضايع كنى؟ بيا پايين!
غوغايى به پا شد؛ مردم منتظر آخر صحنه بودند. ملاى زيرك در ميان آن همه غوغا و فرياد، آرام آرام سرش را تكان داد و با خود گفت: صدق رسول اللَّه! صدق رسول اللَّه! در برابر اين فيلم؛ حتى طلبه‏ ى مسؤول كه طاقتش را باخته بود، مسحور شد كه اين ديگر يعنى چه؟ صدق رسول اللَّه چيست؟ هنگامى كه همه تشنه شدند و ساكت شدند، ملا توضيح داد كه ديروز از اين ده و مردم خسته شده بودم. مى‏خواستم بگذارم و بروم، اما با خودم فكر مى‏ كردم كه آيا صحيح است؟ آرام آرام از فضاى ده بيرون رفتم و بالاى آن كوه رسيدم و آن جا نشستم با خستگى‏ ها خوابم برد. در خواب ديدم مردى بزرگ، جليل القدر سوار بر اسبى سفيد از پايين كوه مى‏تاخت. به حدود من كه رسيد، ايستاد و به من نگاهى كرد. من از آن نگاه خود را باختم، اما ديدم او با محبت به من نزديك شد و به من گفت: مبادا كه اين ده را تنها بگذارى. مبادا كه از ميان اين‏ ها بروى، به اين زودى شيطانى مى‏آيد كه مى‏خواهد دين من را ضايع كند و ايمان مردم را به باد بدهد. تو باش، تو پاسدار ده باش! و صدق رسول اللَّه! صدق رسول اللَّه! آن شيطان همين است كه مى‏بينيد. اصلاً همه چيزش مثل شيطان است! اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم.
مردم كه شيطان را در خانه خدا گير آورده بودند، امان ندادند كه بگريزد. چنانش كوفتند كه توانش نماند! بيچاره به ياد استاد افتاد؛ چون هنگام ضعف و در گير و دارها، گذشته‏ ها به ياد مى‏آيند:«درست است كه حرف‏ها را مى‏دانى، اما هنوز روش‏ها را نياموخته‏ اى». پيش استاد بازگشت و مدتى ماند و راه‏ ها را شناخت. استاد به او اجازه داد كه برود، اما او تقاضا كرد، چندى بمانم. استاد گفت: حالا مى‏توانى بروى. برو. مگر مسؤوليت را فراموش كرده ‏اى؟ اما او هنوز كتك‏ها را فراموش نكرده بود.
در هر حال آمد و براى اين‏ كه خودش را بشناسد به همان ده آمد. اين بار پشت سر ملا ايستاد و با او نماز خواند و مدافع او شد. اگر مسأله‏اى پيش مى‏آمد كه ملا به زحمت مى‏افتاد، او كمك مى‏كرد و مسائل را جواب مى‏داد. ملا كه مى‏ديد مريدى دلسوز همراه دارد او را به خود نزديك كرد. اگر از ده‏ هاى اطراف سراغ ملا مى ‏آمدند. ملا او را مى‏فرستاد. رفته رفته ملا خودش را شناخت و ديد منبر كسر شأن اوست. به محراب قناعت كرد و منبر را به او واگذاشت. راستى كه راه‏ها را شناخته بود و پست‏ها را بدست آورده بود و ملا را خلع سلاح كرده بود، اما هنوز يك مسأله باقى بود و يك حساب تصفيه نشده بود. يك شب كه ملا در كنار منبر نشسته بود و او را بالاى منبر فرستاده بود، او سخن را به معاد و حشر و نشر كشاند و اشك‏ها را از چشم‏ها بيرون ريخت و دل‏ها را به لرزه آورد و دل‏ها را در راه گلو انداخت.
آن گاه گفت: يك بشارت مى‏دهم. من امروز كه به فكر قبر و عذاب افتاده بودم، سخت بيچاره شدم. در خواب ديدم كه قيامت به پا شده و عذاب‏ها آماده گرديده و مردم در چه وضعى هستند. كسى، كسى را نمى‏شناسد و هر كس از برادرش و مادرش و فرزندش فرارى است. هر كس از دوستش مى‏گريزد. هر كس سراغ پناه‏ گاهى است. من به ياد رسول اللَّه افتادم. خودم را به او رساندم و گريه كردم. حضرت به من فرمودند. آيا از فلانى - ملاى ده - امانى دارى؟ هر كس يك مو از او همراه داشته باشد در امان است! اين بگفت و از ملا تقاضا كرد كه مرا امانى بده! ملا كه خود را شناخته بود، دستى به صورتش كشيد و امانى به او داد! او هم امان را گرفت و بوسيد و مردم را تحريك كرد كه امانى بگيرند!
از اطراف تقاضا شروع شد. با كمبود عرضه، وضع بدى پيش آمد. در ميان هجوم جمعيت ديگر مهلت نمى‏دادند كه ملا امانى بدهد، خودشان امان‏ها را از سر و صورت ملا مى‏گرفتند. چيزى نگذشت كه ملا اَمرَد و بى‏مو شد، اما او ول‏ كن نبود و مردم را به ياد ظلم‏ها و ستم‏ها و آب دزديدن‏ ها و تجاوزها مى‏انداخت و زن‏ها را با غيبت كردن‏ها و دروغ‏هايشان تحريك مى‏كرد. ملا در زير دست و پاها، خونين و بى‏ رمق افتاده بود كه از لاى جمعيت چشمش به بالاى منبر افتاد و با ناله پرسيد: آخر تو چه وقت اين خواب را ديدى؟ لعنت بر اين خواب! او با نگاهى پر معنا جوابش داد: تو چه وقت آن خواب را ديده بودى؟ لعنت بر آن خواب!

*تدبیر امام صادق(علیه‌السلام) برای حفظ امامت*
------------------------------------------------------
منصور دوانیقی پس از این‌که امام صادق(علیه‌السلام) را به شهادت رساند تصمیم به قتل وصی ایشان گرفت.
از این‌رو به حاکم مدینه [محمد بن سلیمان] نامه نوشت که وصی امام(علیه‌السلام) را گردن بزند.
علمای شیعه از «ابوايوب جوزی» روايت کرده‌اند که او گفت: «نیمه‌های شب منصور دوانيقی من‌را طلبید، به حضورش رفتم، دیدم روی صندلی نشسته و در کنارش شمعی روشن است و نامه‌ای در دست دارد و می‌خواند، وقتی به او سلام کردم، آن نامه را به طرف من انداخت و گريه کرد و گفت اين نامه‌ی محمد بن سليمان [والی مدینه] است که نوشته، جعفر بن محمد(عليهماالسلام) وفات نمود؛ سپس سه بار گفت: «انّا لله و انّا اليه راجعون» سپس گفت: «کجا مانند جعفربن محمد(عليهماالسلام) یافت می‌شود؟».
سپس گفت: برای محمد بن سلیمان بنويس که اگر به شخص معینی وصیت کرده، او را احضار کن و گردنش را بزن. بعد از چند روز جواب نامه رسيد که امام پنچ نفر را وصی خویش قرار داده است. و آن پنج نفر عبارتند از:
۱_خليفه [خود منصور]
۲_محمد بن سليمان [والی مدينه]
۳_ پسر ایشان خود عبدالله
۴_حضرت موسی ابن جعفر(علیه‌السلام)
۵_ حميده مادر امام موسی(علیه‌السلام).
چون منصور نامه را خواند با ناراحتی گفت: اين‌ها را نمی‌توان کشت». [۱].
«ابن شهر آشوب» در «مناقب» از «داود بن كثير رقى» نقل كرده: ن مرد خراسانى مى‌‏گوید: در این بین، که ما نشسته بودیم مردى‏ اعرابى وارد شد و گفت: من از مدینه مى‌‏آیم و جعفر بن محمّد(علیه‌السلام) وفات یافته است. ابوحمزه از شنیدن این خبر، نعره زد و دو دست خود را بر زمین کوبید. آن وقت، از آن عرب بادیه نشین پرسید: آیا شنیدى که امام چه کسی را وصىّ خویش قرار داد؟
اعرابی گفت: پسرش عبداللّه و پسر دیگرش حضرت موسى(علیه‌السّلام)، و منصور خلیفه را وصی خویش قرار داده است. ابو حمزه ثمالی گفت: حمد خدای را که ما را هدایت نمود و نگذاشت که گم‌راه شویم و گفت: «دلّ على الصّغیر، و بیّن على الکبیر، و ستر الأمر العظیم: و ما را بر صغير راهنمايى كرد و براى ما از كبير بيان كرد و امرى عظيم را پوشيده داشت».
ابو حمزه، نزد قبر امیر المؤمنین(علیه‌السلام) رفت و مشغول نماز شد. ما نیز مشغول به نماز شدیم. ابوجعفر می‌گوید: من نزد ابوحمزه رفتم و گفتم: براى من این چند کلمه را که گفتى تفسیر کن که مقصودت چیست.
او گفت: وصیّ قرار دادن منصور، آشکار است که براى تقیّه است تا او وصىّ امام را به قتل نرساند. و فرزند کوچک که امام موسى(علیه‌السلام) است را با فرزند بزرگ‏‌تر که عبد اللّه است به عنوان وصی ذکر فرمود تا مردم بدانند که عبداللّه قابل امامت نیست! زیرا که اگر فرزند بزرگ، نقص و علّتى در بدن و دین نداشته باشد ‏‌بایستی که او امام باشد، ولی عبدالله افطح در بدن فیل پاست _ [عبدالله معلولیت و نقص عضو داشت و پایش مانند فيل پهن بود و پنجه نداشت و به همین علت به وی افطح می‌گفتند و در امامت شرط است که امام نباید هیچ نقصی در بدن داشته باشد] _ و او دینش ناقص است و به احکام شریعت، جاهل است. اگر او این نواقص را نمی‌داشت امام در وصایت به او اکتفا مى‌‏نمود؛ پس از آنجا دانستم که حضرت موسی‌بن‌جعفر(علیه‌السلام) امام بر حق است و معرفی آن چند نفر به عنوان وصی، تنها برای حفظ جان امام بعدی از شرّ منصور و از روی مصلحت بوده است».[۲]
در نتیجه: امام صادق(علیه‌السلام) با علم امامت و آگاهی از آینده و تدبیری مناسب، توانست جان امام کاظم(علیه‌السلام) را حفظ کند و به شیعیان خود بفهماند که امام بعدی اوست.
______________________
پی‌نوشت:
[۱]. کافی، ج۱، ص۳۱۰، بحار الانوار، ج ۴۷، ص ۳، ح ۸ از غیبت شیخ طوسی.
[۲]. قطب الدين راوندى‏، الخرائج، قم، مؤسسة الإمام المهدى عليه السلام‏، ۱۴۰۹ق، ج ۱، ص ۳۲۸- ۳۲۹./ و علامه مجلسی، بحارالانوار، بیروت، داراحیاء التراث العربی، ۱۴۰۳ق، ج۴۷، ص۲۵۱

امیر حالت ها
------------------------------------
منبع: مرحوم استاد صفائی حائری، ردّ پای نور. ص:245
------------------------------------
خيلى عصبانى بود!
نمى‌ دانم طرف مقابل چه كار كرده بود كه اينقدر حاج شيخ داغ كرده بود. تا آن موقع ايشان را اين قدر عصبى نديده بودم. آنچنان داد مى‌زد و او را مؤاخذه مى‌كرد كه ما مى‌ترسيديم اين وسط خودمان را نشان بدهيم و مى‌خواستيم هر جورى شده خيلى جلوى ديدش نباشيم! آخه مى‌ ترسيديم تركشاش به ما هم اصابت كنه!
من كه كار مهمى با حاج شيخ داشتم پيش خودم غر مى‌زدم و توى دلم به اون بنده خدا مى‌ گفتم: اى بابا! تو هم وقت گير آوردى درست موقعى كه من با حاج آقا كار دارم بياى اعصاب حاج آقا رو خط خطى كنى؟
با ديدن اوضاع از مطرح كردن بحث خودم منصرف شدم ولى با رفتن اون بنده خدا ديدم حاج شيخ از اين رو به اون رو شد و با حالت عادى و خيلى خوشمزه به من گفت: راستى تو كارى داشتى؟!
من كه اصلاً انتظار اين برخورد را با اين لطافت نداشتم، گفتم: حاج آقا يادم رفت چه كارى داشتم ولى حالا يه سؤال ازتون دارم، شما مطمئن هستيد كه تا چند دقيقه پيش عصبانى بوديد؟!
ـ آره چطور مگه؟!
ـ مگه مى‌شه؟! اون عصبانيتى كه شما داشتيد اگه من داشتم تا دو روز به خودم هم روى خوش نشون نمى‌دادم ولى شما؟!! نمى‌دونم والله!
ايشان كه سؤال مرا خوب متوجه شده بود گفت: آدم بايد روى حالت‌ هاش كنترل و تسلط داشته باشه، نه اينكه تحت كنترل حالت‌ هاش باشه. من بايد بتونم هر موقع لازمه عصبانى باشم هر موقع لازمه بخندم و...من بايد امير بر حالت‌ هاى خودم باشم نه اسيرشون. همه اينها خنده‌ ها، غضب‌ ها و... به عنوان يك وسيله و يك امكان در اختيار من هست پس بايد بدونم كجا و چه جورى از اين امكان استفاده كنم كه لازمه‌ اش هم اينه كه بر اون‌ ها مسلط باشم و تسخير شون كرده باشم.
آدمى با دگرگون شدن تلقّى‌ اش از خودش، تحولى در اهدافش راه مى‌ يابد. با توجه به اندازه‌ هاى وجودى آدمى‌ است كه ارزش‌ هاى جديد مطرح مى‌ شوند.
براى اين ارزش‌ هاست كه برنامه ريزى‌ ها شكل مى‌ گيرد. اين چنين آدمى است كه به اسارت نمى‌ رود و امير وجود خويش و دنياى خويش و شرايط و روابط خويش است. اين چنين آدمى است كه براى فرمان روايى و آزادى وجودش حساب باز مى‌ كند و رنج‌ ها را تحمّل مى‌ نمايد و حتى مرگ را بر زندگى ترجيح مى‌ دهد كه زندگى انسانى ما در انتخاب، شكل مى‌گيرد. «چهل حديث از امام حسين(ع)، ص: 73»
تند خويى اگر عادت و غضب نباشد و با دل آرام و مسبوق به محبت و يا سرشار از محبت باشد يك ارزش هست و گرنه جهنم را مى‌ سازد و رنج را مى‌ آفريند. «وارثان عاشورا، ص: 169»

*عمق بدون وسعت *
-----------------------------------
- منبع: مرحوم استاد صفائی حائری، آیه های سبز ص 74
-----------------------------------
در تاريخ از وحشى - قاتل حضرت حمزه(علیه السلام)- نقل مى ‏كنند كه پس از اسلام آوردنش درباره‏ ى قتل حمزه توضيح داده بود كه من با سلاح تازه ‏اى آشنا بودم و اين سلاح را مى ‏خواستم درباره‏ ى على و يا حمزه به كار بگيرم. مدّتى در انتظار على ايستادم تا غافلگيرش كنم و او را از پشت بزنم، ولى او به تمامى اطراف نظر داشت و وسعت ديد او غافلگير كردنش را ميسّر نمى ‏ساخت، امّا حمزه همچون تيرى در لشگر دشمن فرو مى ‏رفت و به راحتى در جلوى من قرار مى ‏گرفت و اين بود كه به شهادت رسيد.

و اين حقيقت را بايد احساس كنيم كه عمق بدون وسعت حاصلى ندارد و خطرساز هم هست.

يا حضرت عزراييل ادركنى!
----------------------------------
منبع: مرحوم استاد صفائی حائری،آيه هاي سبز ص116
----------------------------------
از مدت ها پيش كشش جبهه را در خودم احساس مى كردم. اين احساس، احساسى آشنا و عميق بود.
ريشه ى اين احساس را از اوائل بلوغم مى شناختم. تنگى دنيا، عشق به مرگ را در من بر مى افروخت. و اين عشق با حالت هايى كه از پدرم مشاهده مى كردم، روشنايى زيادترى مى گرفت و جلاى بيشترى مى يافت. پدرم بارها مى گفت: اگر انتحار جايز بود - ولو على كراهة - خودكشى مى نمودم؛ نه به خاطر رنج از اين زندگى، كه او ابراز رضايت داشت، بل به خاطر شوق رحيل و احساس سفر كه شيرينى زندگى را مى گيرد و دلشوره و انتظار مى آورد. و احساس غربت را آتش مى زند. و اين غربت، حتى در وطن و حتى با خويشتن تو همراه است. و همين غربت و همين خستگى، زمينه ى زهد و آزادى و توحيد است، كه توحيد تو، به اندازه ى غربتى است كه با آن آشنا شده اى... تا نگردى آشنا زين پرده رمزى نشنوى...
اين احساس، انس به مرگ را در دلت مى نشاند و احساس مهربانى از مرگ را براى تو مى آورد.
پدرم مى گفت: هندو مردى در مدرسه ى كربلا آمده بود و حجره اى گرفته بود... قيافه اى مهربان و ريش هايى جذاب داشت. عصرها با چوب كوتاهى راه مى افتاد و بر ديوار مدرسه مى نوشت يا حضرت عزراييل ادركنى!... و اين نوشته را با فرياد بلند مى خواند و اشك هايش صورتش را و ريش هايش را مى شستند. پدرم مى گفت: او مشتاق مرگ بود و از زمان مردنش و از مدفنش مى گفت و بعدها كه از مدفنش پرسيدم، مى گفتند: در ميان درگاه حرم امام حسين از آن سو كه براى زيارت شهدا مى روند، دفنش كرده بودند. ولى گفتند كه قبرى آماده در انتظارش بوده است و اين داستان را من با حدس و تخمين نقل مى كنم كه جايگاه و حرم و زمان آن برايم مهم نبوده و از ذهنم رفته. آن چه مرا گرفته بود و هميشه با خود مشغول داشته، همان فرياد و عشق و انس به مرگ و به حضرت عزراييل است كه براى ما لولوى ناخوانده است و براى آن مشتاق، فريادرس مهربان.

برداشت از حادثه ها
--------------------------------
منبع: مرحوم استاد صفائی حائری،آیه های سبز ص84
--------------------------------
با يكى از دوستان، شاهد جنگ بچه ها بوديم. از مدرسه مى آمدند و پس از آزادى از صف، يكديگر را مى زدند و فرار مى كردند و با تعقيب و گريز راه را تمام مى كردند.
يكى از بچه ها به دنبال ديگرى افتاده بود و با غضب و جديّت او را تعقيب مى نمود و مى خواست با كيفش به او ضربه اى بزند كه پايش به نهر كوچه گرفت و زمين خورد. و او كه با سرعت در تعقيب دوستش بود بلند شد و با سرعت از صحنه گريخت. به دوستم كه در جست وجوى برداشت از حادثه ها بود، اشاره كردم كه از روى حساب بايد بلند مى شد و با شتاب بيشترى هدفش را دنبال مى كرد، ولى طلوع مانع و شروع شكست او را تمام كرد و اين شكست او را از پاى در آورد و استقامتش را شكست.
خطر اينجاست كه با شكست در جنگ، از هدف، چشم بردارى و با شتاب صحنه را رها كنى و سنگينى خجالت و خنده ها و تبليغات جهانى را تحمل ننمايى و خود را دور بيندازى، در حالى كه با هر شكستى بايد درس پيروزى گرفت و از پيروزى نبايد به قناعت و غرور رسيد.
آفت هاى شكست مى تواند آموزگار خوبى براى جبران و انگيزه ى خوبى براى تأمين و اقدام و علامت روشنى از ضعف ها و كمبودها باشد، آفت هاى اين شكست، كم نيست؛ يأس، انزوا، ارتداد، نسيانِ هدف، شكسته شدن، ذلت، زدوبند، رذالت، خود فروشى و جاسوسى براى دشمن، اين همه آفت در گليم شكست هست.

هدف گذاری از دیدگاه ناپلئون هیل
-----------------------------------------
1. اگر اعتقاد داشته باشید که می‌توانید، حتماً می‌توانید. به هر‌چه اعتقاد داشته باشیم اتفاق می‌افتد. به این اصطلاحاً تحقق باور می‌گویند. اغلب ما هرگز متوجه نمی‌شویم که از چه نیروی عظیمی برخورداریم زیرا نمی‌خواهیم تن به انجام دادن کارهایی بدهیم که در‌نظر دیگران امکان انجام دادنش وجود ندارد. کارهای غیر‌ممکن به تلاش و تمرکز بیشتری نیاز دارد، اما وقتی اینها تحقق پیدا می‌کنند، پاداشی گران حاصل می‌شود. ممکن است نتوانید به هرچه دوست دارید دسترسی پیدا کنید، اما تا معتقد نباشید که توان انجام کاری را دارید، هرگز به انجام دادن آن موفق نمی‌شوید. 2. اگر مطلبی را به‌دفعات برای خود تکرار کنید، حتی اگر واقعیت نداشته باشد آن‌را باور می‌کنید.
تکرار یک مطلب باعث می‌شود ذهن نیمه هشیارتان آن‌را به عنوان یک حقیقت بپذیرد، و آن‌را به یک حقیقت فیزیکی تبدیل می‌کند. می‌توانید از این موقعیت استفاده کنید و به جنبه‌های مثبت امور توجه کنید. جای می‌توانم این کار را بکنم. را با این‌کار را خواهم کرد،عوض کنید.
3. اگر به خود و دارندگی‌ها و امتیازات خود اعتقاد نداشته باشید، دیگران هم به شما و دارندگی‌هایتان اعتقاد نخواهند داشت.
در فروش قاعده اصولی وجود دارد و آن قاعده این‌است: قبل از اینکه به دیگران بفروشید، باید به خودتان بفروشید. اگر به کالا و خدمات خود اعتقاد نداشته باشید، بدانید که دیگران هم به خدمات و کالاهای شما اعتقاد نخواهند داشت. اگر دیگران را فریب بدهید و آن‌ها را به معامله‌ای غیر‌منصفانه وادار کنید، باید قبل از همه بر مقاومت درونی خود در برابر انجام دادن کار اشتباه غلبه کنید.
4. چه کسی به‌شما گفت که این‌کار عملی نیست، به چه موفقیت عظیمی رسیده است که او را واجد شرایط کرده تا برای شما تعیین محدودیت بکند؟
در جریان زندگی به نکته مهمی پی می‌برید و آن نکته این ‌است که کسانی که بیش از همه توصیه می‌کنند و پند و اندرزی می‌دهند، کمتر از دیگران شایسته انجام این‌کار هستند. اشخاص موفق و درگیر فرصت آن‌را ندارند که خطوط زندگی شما را مشخص کنند آن‌ها گرفتار زندگی خود هستند.ناموفق‌ها و ناقابل‌ها بیش از هرکسی فرصت دارند که خط و خطوط زندگی دیگران را ترسیم کنند. این اشخاص از شکست خوردن و ناکام ماندن شما لذت می‌برند. وقتی کسی به‌شما می‌گوید، چیزی که می‌خواهید به آن برسید غیرممکن است و یا ارزش تحمل زحمتش را ندارد، نگاهی دقیق به او بیاندازید و ببینید که در زندگی خود به کجا رسیده‌اند، چه موفقیت‌هایی کسب کرده‌اند. آدم‌های موفق خوشبین هستند و به موفقیت عادت کرده‌اند.
5. اگر به رفتار امروزتان ادامه دهید، ده سال دیگر در چه شرایطی قرار خواهید داشت؟
خیلی‌ها متوجه نیستند که موفقیت‌های بزرگ از موفقیت‌های کوچکی که اغلب در مدتی طولانی به‌دست آمده‌اند نشات می‌گیرند. واقعیتی است که آدم‌های موفق اندیشمندان بلند‌مدت هستند، آن‌ها می‌دانند که باید از هر موفقیت خود درسی بگیرند و هر موفقیت را زیربنای موفقیت بعدی قرار دهند. مرور منظم پیشرفت و ترقی، بخش مهمی از هدف‌گذاری است. هدف چیزی آنقدر‌ها بیش از یک میل و اشتیاق نیست، مگر اینکه برای دستیابی به آن زمان‌بندی کنید. مهم است که در برنامه‌ریزی هدف‌ها به هدف‌های کوتاه‌مدت، میان‌مدت و دراز‌مدت توجه داشته باشید. با توجه به شرایط در هدف‌های خود تجدید نظر کنید، به زمان انجام شدن آن‌ها توجه داشته باشید و به تدریج هدف‌های بزرگتری برای خود انتخاب کنید. دقت کنید که در مسیر درستی در حرکت باشید.
6. از زندگی چه می‌خواهید و برای رسیدن به این خواسته به زندگی چه می‌دهید؟
در فیزیک قانونی هست که می‌گوید: برای هر عملی، واکنشی به همان اندازه در جهت مخالف وجود دارد. همین مطلب در زندگی ما نیز صدق می‌کند. هرچه بکارید همان را برداشت می‌کنید. برداشت شما با سرمایه‌گذاری شما رابطه مستقیم دارد. به هر‌چیز یک برچسب قیمت الصاق شده است. وقتی برای خود هدفی درنظر می‌گیرید و برای رسیدن به آن‌هدف تلاش می‌کنید می‌بینید که هیچ هدفی دور از دسترس نیست.
7. به‌جای آنچه نمی‌خواهید به آنچه می‌خواهید توجه کنید.
به هرچه فکر کنید به آن می‌رسید. به هرچه برای مدت کافی فکر کنید، بخشی از روان شما می‌شود، از این قانون به سود خود استفاده کنید. اگر ذهن خود را متوجه مسایل کنید، به مسئله می‌رسید، و اگر به راه‌حل بیندیشید، به راه‌حل می‌رسید. داشتن تردید، هراس و احساس عدم امنیت خاطر طبیعی است. انسان موفق به این مهم توجه می‌کند و با متمرکز شدن روی جنبه‌های مثبت و هدف‌های مطلوب راه غلبه بر آ‌ن‌ها را می‌یابد.
8. به هرچه بخواهید می‌رسید، مشروط بر آنکه جایگزینی را به‌جای این خواسته خود نپذیرید.
کسانی که در زندگی خود به موفقیت‌های بزرگ می‌رسند کسانی هستند که به کمتر از آنچه می‌خواهند رضایت نمی‌دهند. وقتی می‌بینید که به دریافت کمتر از حد مطلوب فکر می‌کنید، لحظه‌ای صبر کنید و موقعیت را تحلیل نمائید. آیا موانعی که پیش روی خود می‌بینید برطرف ناشدنی هستند؟ آیا راه دیگری برای حمله به مسئله وجود ندارد؟ هر قدمی که در مسیر درست برداشته شود، هرقدر کوچک و جزیی به‌نظر برسد شما را به‌سمت هدف سوق می‌دهد.
9. مهم نیست که در گذشته چه کرده‌اید، مهم این است که در آینده چه خواهید کرد.
این گفته شکسپیر است که آنچه گذشته است پیشگفتار است هر کاری که در گذشته انجام داده‌ایم در حکم پیشگفتار و مقدمه‌ای برای کار بعدی ماست. برای موفقیت‌‌های آتی خود برنامه‌ریزی کنید و پیروزی‌های امروز خود را جشن بگیرید.
10. به دقت به آنچه می‌خواهید بیندیشید.
بسیاری از مردم برای تعطیلات آخر هفته خود بیش از زندگیشان برنامه‌ریزی می‌کنند. و بعد ناگهان متوجه می‌شوند که بی‌آنکه بدانند زندگیشان گذشته است. وقتی دقیقا مطالعه کنید و بدانید که از این زندگی چه می‌خواهید، نیرو و توان‌تان را برای رسیدن به این خواسته‌ بسیج می‌کنید. یکی از امتیازات مهم داشتن هدف مشخص در زندگی این ‌است که به‌شما این امکان را می‌دهد تا فعالیت‌های خود را از پیش سازماندهی کنید. در این شرایط خودبه‌خود می‌دانید که آیا به‌سوی هدف پیشرفت می‌کنید یا از آن فاصله می‌گیرید. اینگونه می‌توانید از زمان، از پول و از انرژی خود برای رسیدن به هدفتان استفاده کنید.
11. ترقی شما در زندگی از ذهن‌تان شروع و به همانجا ختم می‌شود.
هر موفقیت بزرگی با یک ایده در ذهن شروع می‌شود و بعد به حقیقت می‌پیوندد. با یادگیری و مطالعه دائم ذهن خود را با نقطه نظرها انباشت کنید و بعد برای تحقق آن‌‌ها بکوشید. حتی یک ایده کم‌مقدار که به مرحله عمل گذاشته می‌شود به‌مراتب از یک ایده عالی که به مرحله عمل درنمی‌آید بهتر است.
12. ثبات هدف اولین اصل موفقیت است.
برای دستیابی به موفقیت باید طرحی مدبرانه برای زندگی داشته باشید و به‌رغم همه مشکلاتی که احتمالا وجود دارد به آن بچسبید. توجه داشته باشید که در عمل همه اشخاص موفق جایی در زندگی مایوس می‌شوند. اما هیچ مانعی وجود ندارد که شخص با ثبات رای و مصمم از عهده آن بر نیاید.
13. انسان هدفمند همیشه موفق است.
هدف‌گذاری را بخشی همیشگی از زندگی خود قرار دهید. می‌توانید هدف‌هایی کوچک و قابل‌حصول را درنظر بگیرید و آنقدر در جهت نیل به آن بکوشید و تلاش تا به آن برسید. بدانید که موفقیت‌های کوچک به موفقیت‌های بزرگتر ختم می‌شوند.

خدا و آرایشگر
-------------------------------------
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرايشگر جواب داد: کافيست به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت اين همه مريض مي شدند؟ بچه هاي بي سرپرست پيدا ميشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجي وجود داشت؟ نمي توانم خداي مهرباني را تصور کنم که اجازه دهد اين همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتري لحظه اي فکر کرد اما جوابي نداد چون نمي خواست جر و بحث کند. آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتري از مغازه بيرون رفت به محض اينکه از مغازه بيرون آمد مردي را ديد با موهاي بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده ظاهرش کثيف و به هم ريخته بود.
مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت:ميدوني چيه! به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند.
آرايشگر گفت: چرا چنين حرفي ميزني؟ من اينجا هستم. من آرايشگرم. همين الان موهاي تو را کوتاه کردم.
مشتري با اعتراض گفت: نه آرايشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هيچکس مثل مردي که بيرون است با موهاي بلند و کثيفو ريش اصلاح نکرده پيدا نمي شد.
آرايشگر گفت: نه بابا! آرايشگرها وجود دارند موضوع اين است که مردم به ما مراجعه نميکنند.
مشتري تاکيد کرد: دقيقا نکته همين است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نميکنند و دنبالش نمي گردند.براي همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد.!

نگرشهای منفی ، مانع پیشرفت !
---------------------------------------
عقاید ابتدایی ما از روی رفتار و نگرش های پدر و مادر، معلمین، همکلاسی ها، تلویزیون، و سایر رسانه های جمعی شکل می گیرند.. زمانی که جوان هستیم تصور میکنیم که بزرگتر ها بیشتر از ما درک می کنند، به همین دلیل هر چه را که می گویند باور می کنیم و به آنها اعتماد می کنیم. زمانی که بزرگتر می شویم به مرور زمان سیستم فکری مخصوص به خودمان را پیدا می کنیم، اما باز هم این امکان وجود دارد که بخشی از تفکرات و نگرش های زمان بچگی در وجود ما باقی بماند.
گاهی اوقات خودمان هم متوجه نمی شویم که دارای یک چنین عقایدی هستیم. 1- اگر در کاری شکست بخورید، بازنده هستید .این اتفاق ممکن است در تمام طول دوران تحصیلی و یا دوران شغلی برای ما اتفاق بیفتد. همه انتظار دارند که ما همیشه برنده، برنده، و برنده باشیم. شما باید این عقیده را در ذهن خود پرورش دهید که اگر چیزی را امتحان کردید، و در آن شکست خوردید، باید آنقدر آنرا تکرار کنید تا به نتیجه مطلوب دست پیدا کرده و پیروز شوید. اگر شما معتقد باشید که اگر در کاری شکست خوردید، آنوقت بازنده هستید پس باید بدانید که با این تفکر تمام مردم دنیا بازنده محسوب می شوند. با یک چنین اعتقادی فقط خودتان را از صحنه پیشرفت دور نگه می دارید. یک ایده نوین را جایگزین این تفکر غلط کنید.2- اگر اجباری به تغییر نیست چرا تغییر کنیم .منظور من این نیست که به خاطر اصل تغییر و تحول در زندگی خود تغییر ایجاد کنید. بلکه نظر من این است که افراد باید با پیشرفت تکنولوژی خودشان را وفق داده از نوآوری ها بهره بیشتری در کارهای خود ببرند. ما باید تغییر کنیم تا بتوانیم در زندگی به جلو پیش برویم. تا آنجایی که می توانید از افرادی که به سکون تمایل دارند و از تغییر و تحول خوششان نمی آید پرهیز کنید. اگر متوجه تغییری می شوید که می تواند در زندگی شما پیشرفت ایجاد کنید حتماً آن را امتحان کنید.3- تو به اندازه کافی مهارت نداری که از پس آن بربیایی هیچ کس در زندگی از همان ابتدا به اندازه کافی در کاری مهارت بالا نداشته و همه بالاخره از یک جایی کار خود را شروع کردند.اگر تصمیم دارید کاری را انجام دهید، پس از همین حالا شروع کنید، به این دلیل که خیلی چیزها را در مورد آن مطلب نمی دانید، به خود استرس ندهید. حتماً نباید مدرک دانشگاهی داشته باشید تا بتوانید از عهده کاری بر بیایید. باید آنقدر تلاش کنید تا به هدف خود برسید. منابع دیگری بجز دانشگاه هم هستند که می توانند اطلاعات مفیدی را در زمینه های مختلف در اختیار شما قرار دهند. فقط باید راه و روش مناسب را پیدا کنید. اگر کارهایتان را به درستی انجام دهید و از راه درست وارد شوید و ارزش های خود را دست کم نگیرید، به راحتی دیگران متوجه توانایی های شما خواهند شد.4- برای شروع کاری تازه خیلی دیر شده میانگن عادی سن در اروپا برای آقایون 75 و برای خانم ها 79 است. این ارقام در امریکا و اروپا نسبت تقریباً مشابهی دارند. البته این رقم هر روزه در حال افزایش است و شاید روزی برسد که میانگین سن انسان ها به 100 سال نیز افزایش پیدا کند. این بدان معناست که هیچ وقت برای شروع کار تازه ای دیر نمی شود. شروع یک کار یا معامله تازه، راه مناسبی است که ذهن خود را فعال نگه دارید. همچنین این کار می تواند اشتیاق لازم برای انجام سایر کارها را نیز در اختیار شما قرار دهد. به هر حال هر کسی در یک سنی از دنیا می رود، اگر بخواهید منتظر روز مرگ خود بنشینید، آنوقت به هچ کاری نمی رسید، پس فقط هر کار تازه ای را امتحان کنید، اینطوری از زندگی لذت بیشتری خواهید برد.5- پذیرش جبر مطلق این شما هستید که زندگی خود را کنترل می کنید و هیچ کس دیگری نمی تواند این کار را بدون خواست و اراده شما انجام دهد. خداوند در درون شما نهفته است و نیروهای درونی شما را تقویت می کند. زمانی که نماز می خوانید، نه تنها شکر خداوند را به جا می آورید، بلکه خودتان را به یک زندگی بهتر ترغیب می کنید. زمانیکه از او طلب بخشش می کنید، از خودتان بخشش می خواهید. هیچ کس در جهان هستی نمی تواند واکنش های شما را کنترل کند. هیچ گاه اجازه ندهید یک چنین ایده ای به ذهن شما خطور کند. نباید به هیچ چیز و هیچ کس اجازه دهید که کنترل زندگیتان را به عهده بگیرند. برای خودتان زندگی کنید و به دیگران هم کمک کند که این کار را انجام دهند.6- قدر و لیاقت شما محدود نیست این حقیقت که شما زنده هستید و زندگی می کنید، باعث می شود که از شما یک انسان منحصر بفرد بسازد. اگر می خواهید در تمام مراحل زندگی از دیگران برتر باشید باید برای آن زحمت بکشید و تلاش کنید. همه افراد دارای استعدادها و توانایی هایی هستند که خودشان هم از آنها خبر ندارند. همه چیز را امتحان کنید تا بالاخره چیزی را که به آن علاقه دارید پیدا کنید. من به شدت اعتقاد به تغییر و تحول دارم.. حتماً لازم نیست که در تمام طول عمر خود تنها یک کار را تکرار کنید. شیوه زندگی کردن خود را آنقدر تغییر دهید تا اینکه به راهی برسید که از صمیم قلب آنرا دوست می دارید.7- جهان اطراف ما تغییر نمی کند دنیا از شما تشکیل شده. هر فردی که بر روی این کره خاکی زندگی می کند، یک دنیای متفاوت در ذهن خود دارد. تو دنیا را همانند من نمی بینی و من هم دنیا را مانند تو و خیلی از افراد دیگر نمی بینم. بنابراین همه چیز در دنیا به شما بستگی دارد. حالا به من بگویید: برای تغییر دنیای خود قصد دارید چه کاری انجام دهید؟8- هیچ کس مرا قبول ندارد من به شما اطمینان دارم اما نظر من هیچ ارزشی ندارد، نظر هیچ کس مهم نیست؛ شما خودتان هستید که باید به خود اعتماد کنید. به محض اینکه به خودتان ایمان پیدا کردید دیگران هم به شما اعتماد پیدا می کنند، اما سعی کنید خودتان را به نظریات دیگران وابسته نکنید.9- من هیچ وقت نمی توانم خیلی پولدار شوم من این جمله را بارها و بارها از زبان دیگران شنیده ام. ذهن ما همان قدر پول در می آورد که انتظارش را دارد. اگر من دائماً به خودم بگویم: هیچ راهی وجود ندارد که من بتوانم میلیونی پول در بیاورم ذهنم دیگر دنبال راههای نمی گردد که از طریق آن بتوانم میلیون ها تومان پول بدست آورم.. اصلاً مهم نیست که افکار شما تا چه حد بلند پروازانه باشد حتی اگر به نتیچه هم نرسید حداقل یک ایده جدید را خلق کرده اید.10- هیچ کاری در این مورد از دستم بر نمی آید ناآگاهانه است! شما می توانید جنبه های مختلف زندگی خود را تغییر دهید. برخی از افراد نمی توانند یک چنین نگرشی را در ذهن خود ایجاد کنید و این مسئله واقعاً شرم آور است. زندگی ممکن است دشواری های بسیار زیادی را داشته باشد و تصمیم گیری هم دل و جرات زیادی می خواهد، اما شما توانایی تغییر همه چیز را دارید. بدانید که از زندگی خود چه می خواهید، ببینید چه مراحلی را باید طی کنید و بعد هم همه چیز را تغییر دهید

مبنای قضاوت
-----------------------------------
اخیرا گزارش فروش یکی از مدیران نمایندگی یکی از نواحی که حاکی از افزایش فروش ماشین های شرکت در ناحیه بود، بدست مدیر فروش مرکزی رسید. اما گزارش ارسالی سر شار از غلط های املایی و نگارشی بود.
مدير فروش كه از اين بابت بسيار عصباني شده بود نامه را نزد مدير كل شركت فرستاد و پيشنهاد داد تا اين مدير بي مبالات را بخاطر بي دقتي كنار بگذارند. زيرا چنين فرد بي سوادي نمي توانست جوابگوي نيازهاي تخصصي شركت باشد. فرداي آن روز مدير شركت طي نامه اي سر شار از غلط هاي املايي و نگارشي درخواست نمود تا نامه آن مدير را در تابلوي اعلانات شركت نصب نمايند تا همه افراد دريابند كه آنچه اهميت دارد عملكرد افراد است نه گزارش آن. اگر چه آن مدير در نوشتن پر اشتباه بود اما توانسته بود فروش شركت را به ميزان قابل قبولي افزايش دهد. در حقيقت رييس شركت مي خواست به افرادش بياموزد كه محتواي گزارش عملكرد مهم است نه ظا هر و طرز نوشتن آن.

قدرت زندگی و مرگ در زبان و کلام ماست
-----------------------------------------------------
گروهی قورباغه از بیشه ای عبور می کردند . دو قورباغه از بین آنها درون چاله ای عمیق افتادند . وقتی که قورباغه های دیگر دیدند که چاله خیلی عمیق است گفتند : شما حتما" خواهید مرد . دو قورباغه سعی کردند از چاله بیرون بپرند .
قورباغه ها مرتب فرياد مي زدند : بايستيد شما خواهيد مرد . سرانجام يكي از قورباغه ها به آنچه كه قورباغه هاي ديگر مي گفتند اعتنا كرد و نااميد دست از تلاش كشيد و به زمين افتاد و مرد . قورباغه ديگر به سختي و با تمام توان به تلاش خود ادامه داد . دوباره فرياد زدند : به خودت زحمت نده ، ديگر نپر ، تو خواهي مرد . اما قورباغه به پريدن ادامه داد وسرانجام توانست از آنجا خارج شود، وقتي اواز چاله خارج شد قورباغه هاي ديگر گفتند : نمي شنيدي كه ما چه مي گفتيم ؟ قورباغه به آنها توضيح داد كه ناشنواست . او فكر مي كرد آنها تمام مدت او را تشويق مي كردند . دو نتيجه از يك داستان : 1 - قدرت زندگي و مرگ در زبان و كلام ماست . يك واژه دلگرم كننده به كسي كه نااميد است مي تواند موجب پيشرفت او شود و كمك كند در طول روز سرزنده باشد . 2 - يك واژه مخرب مي تواند فرد نااميد را نابود كند . مواظب آنچه كه مي گوييد باشيد . با كساني كه بر سر راه شما قرار مي گيرند از زندگي بگوييد . كلمات قدرتمند هستند ... بيشتر اوقات درك اين موضوع كه چگونه يك كلمه دلگرم كننده و شوق انگيز مي تواند راهي به اين طولاني را طي كند براي انسان ها سخت است . همه انسان ها مي توانند حرف بزنند و روح ديگران را جذب خود كنند و لحظات سخت را سپري كنند ، اما فقط يك فرد ويژه و يك انسان خاص است كه چنين زمان هايي را صرف تشويق ديگران مي كند .