روشنی مهتاب : اثبات شهادت حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
روشنی مهتاب : اثبات شهادت حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
سلام بر سؤلهای بزرگ !
در جستجوی من هستی، از چند نفر سراغ میگیری، کوچه به کوچه میآیی تا به خانهام میرسی، دیر وقت است، لحظهای تردید میکنی که درِ خانه را بزنی یا نه، سرانجام دستت را بر روی زنگ میفشاری.
به سوی تو میآیم، درِ خانه به رویت باز میکنم، بعد از سلام و احوالپرسی، خودت را معرّفی میکنی، دانشجویی هستی که در جستجوی جواب آمدهای.
تو را به داخل خانه دعوت میکنم، تو میگویی: شرمندهام که این وقت شب مزاحم شدهام، شاید شما میخواستید استراحت کنید.
نگاهی به تو میکنم و اینچنین پاسخ میدهم: کدام نویسنده را دیدی که شب استراحت کند؟ شب، بهار نوشتن است!
میروم و برای تو چای میآورم و درست روبروی تو مینشینم، از تو میخواهم تا سؤل خود را بپرسی، شاید بتوانم کمکی به تو بکنم.
کیف خود را باز میکنی و چند صفحه را از آن بیرون میآوری و میگویی: ــ هر چه هست در این نوشتهها است! اینها مرا بیچاره کردند!
ــ مگر در این کاغذها چه نوشته شده است؟
ــ این سخنان آقای بَسطامی است، آیا خبر دارید او چه گفته است؟
ــ نه. من او را نمیشناسم، دفعه اوّلی است که اسم او را میشنوم.
ــ او یکی از علمای اهل سنّت جنوب ایران است. او در مورد شهادت حضرت فاطمه(س) مطالبی را گفته است. از وقتی که من سخنان او را خواندهام، دچار شکّ و تردید شدهام.
ــ مگر او چه حرفهایی زده است؟
ــ او گفته است که شهادت حضرت فاطمه(س)، بزرگترین دروغ تاریخ است!
ــ عجب!
ــ آری! از وقتی که من نوشته او را خواندم، به خیلی چیزها شک کردهام. امشب به اینجا آمدم تا شما به من کمک کنید. من میخواهم حقیقت را بفهمم.
ــ این سخنان را به من بده تا بخوانم!
نوشتهها را به من میدهی و مشغول مطالعه آن میشوم. این آقا چه حرفهای عجیبی در اینجا نوشته است!!
* * *
وقتی همه سخنان او را میخوانم، رو به تو میکنم و میگویم:
ــ این آقا در اینجا، سؤلات زیادی را مطرح کرده است که باید سرِ فرصت به آن جواب داد و این وقت زیادی میخواهد.
ــ یعنی شما الآن نمیتوانید جواب بدهید؟
ــ شما چرا این قدر عجله میکنید. مقداری صبر و حوصله داشته باشید. با توکّل به خدا همه این سؤلها، جواب داده خواهد شد.
تو خوشحال میشوی و از جای خود برمیخیزی و خداحافظی میکنی و میروی.
* * *
آقای بسطامی! به سخنان تو فکر میکنم، تو برادر من هستی، به من اجازه بده تو را به این نام بخوانم: برادر سُنّی!
تو شهادت حضرت فاطمه(س) را بزرگترین دروغ تاریخ میدانی و میگویی: «ما معتقدیم این مسأله، بزرگترین دروغ تاریخ است و هرگز چنین چیزی صحّت ندارد!».
من باید به دنبال جواب بروم، باید حقیقت را کشف کنم، راهی طولانی در پیش رو دارم، باید جواب تو را بدهم.
* * *
همه مردم شهر در خوابند و من بیدارم! نگاهی به ساعت میکنم، ساعت سه نیمه شب است، من معمولاً کتابهای عربی میخوانم، شاید بدانی که کتابهای اصلی و معتبر در زمینه علوم اسلامی، به زبان عربی هستند.
از جای خود برمیخیزم، خوب است به داخل حیاط بروم، قدری قدم بزنم، وای! گویا میخواهد باران بیاید، من عاشق باران هستم، بوی باران مرا مدهوش میکند، باران بهاری در این دل شب با دل من چه میکند!
زیر باران قدم میزنم، فکر میکنم، مطالبی را که خواندهام در ذهن خود مرور میکنم. فکری به ذهنم میرسد: من باید جواب آن برادر سُنّی را از خودِ کتابهای اهل سنّت بدهم، بعد از آن به مطالعه کتابهای شیعه بپردازم.
نگاهی به قفسه کتابهایم میکنم، بیشتر کتابهای من، کتابهای علمای شیعه است. من فردا باید به کتابخانه بروم، خدا کند کتابهایی را که نیاز دارم بتوانم آنجا پیدا کنم!
* * *
اینجا کتابخانه «آیت اللّه نجفی» است. در خیابان ارم، شهر قم. من در حال مطالعه هستم، همه کتابهایی را که نیاز دارم، در اینجا هست.
گاهی مطالبی را که برایم جالب است، در فیشهای خود مینویسم. راستی یادم باشد که از تو تشکّر کنم، تو کار بزرگی کردی که مرا با این مطلب آشنا کردی! من باید به تو بگویم که اگر دیشب تا دیر وقت مطالعه کردم و امروز هم به اینجا آمدهام، علّت خاصّی دارد، من میخواهم از حقانیّت مادرم، فاطمه(س) دفاع کنم.
روزها به کتابخانه میآیم، خیلی خوشحال هستم که قسمتی از این کتابخانه، به صورت «قفسهباز» است، به راحتی به همه کتابها دسترسی دارم، مطالب زیادی را به صورت فیش آماده کردهام، به نتایج خوبی رسیدهام.
اینها همه فیشهای تحقیقی من است، وقتی کار فیشبرداری تمام شود، آن وقت تازه، نوشتن شروع میشود، آری! آن وقت است که زندگیم شروع میشود، زندگی در نگاه من، فقط فرصتی است برای نوشتن!
* * *
از آن شب که مهمان من بودی، یک ماه گذشته است، اکنون دیگر وقت آن شده که نوشتن را آغاز کنم، بسم اللّه میگویم، قلم در دست میگیرم و چه شکوهی دارد تو ای قلم که خدا هم به تو سوگند یاد کرده است.
ن وَ الْقَلَمِ وَ مَا یَسْطُرُونَ ...1
دختری در جستجوی پدر
اینجا شهر بغداد است، من به این شهر آمدهام تا استاد دِینَوَری را ملاقات کنم، من به تاریخ سفر کردهام، به قرن سوم هجری آمدهام...
معلوم است میخواهی بدانی استاد دِینَوَری کیست؟
او استادی بزرگ و افتخاری برای جهان اسلام است و کتابهای زیادی نوشته است، کتابهای او مورد توجّه دانشمندان است، مردم میگویند: «در خانهای که کتابهای استاد دِینَوَری نباشد، در آن خانه، هیچ خیری نیست».
استاد دِینَوَری، مدّت کوتاهی قاضی شهر «دینور» بود، دینور، شهری در استان کرمانشاه است و به همین دلیل، به «دِینَوَری» مشهور شد، همه او را با این نام میشناسند. استاد بعد از مدّتی از دینور به بغداد بازگشت و بار دیگر به علم و دانش مشغول شد.
* * *
من روبروی استاد دِینَوَری نشستهام، او مشغول نوشتن است، باید صبر کنم تا او مطلب خود را تمام کند و بعد سؤل خود را بپرسم. بیش از 60 سال از زندگی استاد گذشته است، امّا عشق او به نوشتن هرگز کم نشده است.
من نگاهی به قفسه کتاب میکنم، اینها همه کتابهایی است که استاد تألیف کرده است، به راستی او چگونه توانسته است بیش از 60 کتاب بنویسد؟
اجازه میگیرم و یکی از کتابها را برمیدارم تا مطالعه کنم. اسم کتاب است: «امامت و سیاست».
کتاب را باز میکنم تا آن را مطالعه کنم، کتاب به زبان عربی است، من الآن دارم صفحه اوّل کتاب را میخوانم: «بسم اللّه الرحمن الرحیم. کتاب خود را با حمد و ستایش خدا آغاز میکنم، شهادت میدهم که خدا یگانه است و هیچ شریکی ندارد. من بر حضرت محمّد درود میفرستم و شهادت میدهم که خدا او را برای هدایت انسانها فرستاد و او آخرین پیامبران است».
در ادامه چنین میخوانم: «فصل اول: فضائل ابوبکر و عُمَر».
استاد در فصل اوّل به ذکر بیان فضائل آن دو میپردازد. به خواندن کتاب ادامه میدهم. چیزهای جالبی در اینجا میخوانم: «ابوبکر و عُمَر، آقایِ پیرمردان بهشت هستند... خداوند از ابوبکر و عُمَر خشنود و راضی است».2
معلوم شد که استاد خیلی به ابوبکر و عُمَر علاقه دارد، او عقیده دارد که ابوبکر و عُمَر، جانشینان پیامبر هستند، دیگر هیچ شک ندارم که او از اهل سنّت است. جالب این است که در کتب علمای اهل سنّت نقل شده است که پیامبر فرمود: «همه اهل بهشت مثل افراد سیوسهسال خواهند بود»، از این سخن پیامبر میفهمیم که اهل بهشت همه جوان خواهند بود و در میان آنها هیچ پیرمردی به چشم نمیآید، حالا چگونه شده است استاد در اینجا، عُمَر و ابوبکر را آقایِ پیرمردان بهشت میداند؟3
در همین فکرها هستم که صدای استاد مرا به خود میآورد:
ــ خوب! کار من تمام شد. ببخشید که معطّل شدید! باید نوشتن این مطلب را تمام میکردم.
ــ جناب استاد! من از راه دوری آمدم تا از شما در مورد حوادث بعد وفات پیامبر سؤل کنم، زیرا شنیدهام شما تاریخشناس خوبی هستید.
ــ سؤل شما چیست؟
ــ آیا بعد از وفات پیامبر، کسی به خانه فاطمه(س) هجوم برد؟
ــ فکر میکنم همان کتاب «امامت و سیاست» را بخوانی، به پاسخ خود میرسید. من برای نوشتن آن کتاب، زحمت زیادی کشیدهام.
* * *
من کتاب را برمیدارم و چنین میخوانم: «عدّهای از مردم مدینه در خانه علی جمع شده بودند، آنها کسانی بودند که با ابوبکر بیعت نکرده بودند. ابوبکر، عُمَر را فرستاد تا آنها را برای بیعت به مسجد بیاورند.
عُمَر به سوی خانه علی رفت و از آنان خواست تا از آنجا خارج شوند و با ابوبکر بیعت کنند، امّا آنان قبول نکردند. اینجا بود که عُمَر دستور داد تا هیزم بیاورند، وقتی هیزمها را آوردند او فریاد زد: به خدا قسم! اگر از این خانه بیرون نیایید، خانه و اهل آن را آتش میزنم. گروهی از مردم به عُمَر گفتند: ای عُمَر! فاطمه در این خانه است، او در جواب گفت: برای من فرقی نمیکند که چه کسی در خانه است...وقتی فاطمه این سخن عُمَر را شنید با صدای بلند چنین گفت: بابا! یا رسول اللّه! ببین که بعد از تو، عُمَر و ابوبکر چه ظلمهایی در حقّ ما روا میدارند!».4
با خواندن این قسمت از کتاب، به فکر فرو میروم، استاد دِینَوَری که از بزرگترین علمای اهلسنّت است، این مطلب را در کتاب خود ذکر کرده است.
چرا فاطمه(س) اینگونه فریاد برمیآورد؟ مگر در آن روزها چه حوادثی در شهر مدینه روی داده است؟
آن برادر سُنّی، همه این حوادث را دروغ میدانست، اگر این ماجرا افسانه است، پس چرا استاد دِینَوَری آن را ذکر کرده است؟5
دین را با آتش حفظ میکنم !
قرن سوم هجری است، اینجا شهر بغداد است، من در جستجوی خانه علامه بَلاذُری میباشم. او تاریخنویس بزرگی است، او در حال نوشتن کتابی درباره تاریخ اسلام است که تاکنون 40 جلد آن تمام شده است.
او در موضوعات مختلف کتاب نوشته است و کتابهای او مورد اعتماد دانشمندان است و از آن استفاده میکنند.
سرانجام خانه علامه بَلاذُری را مییابم، در خانه را میزنم، پسر او در را به رویم باز میکند و مرا نزد علامه میبرد. وقتی با علامه روبرو میشوم، سلام میکنم و جواب میشنوم. وقتی او میفهمد من ایرانی هستم، به زبان فارسی با من سخن میگوید، من تعجّب میکنم و میگویم:
ــ جناب علامه!شما فارسی بلد هستید؟
ــ من مدّت زیادی، مترجم بودهام. من متنهای باارزشی را از فارسی به عربی ترجمه کردهام و دانش ارزشمند ایرانیان را برای مردم بیان نمودهام.
ــ من این مطلب را نمیدانستم، مردم هم شما را بیشتر به عنوان یک تاریخشناس میشناسند، به راستی چطور شد که شما به ترجمه آثار فارسی علاقهمند شدید؟
ــ یادش به خیر زمانی که مأمون، خلیفه بود. چه روزگاری بود آن روز! وقتی او به خلافت رسید دستور داد تا همه کتابهای علمی به زبان عربی ترجمه شود، گروهی به ترجمه آثار یونانی پرداختند، من هم زبان فارسی را یاد گرفتم و به ترجمه متنهای فارسی پرداختم.
ــ الآن مشغول چه کاری هستید؟
ــ در حال حاضر بیشتر در حدیث کار میکنم. آیا میخواهی حدیثی را که الآن نوشتم برایت بخوانم؟
ــ بله.
ــ عُمَر میخواست به مکّه برود تا حج عمره به جای آورد، او نزد پیامبر آمد و از او اجازه گرفت. پیامبر به او اجازه داد و او را برادر خطاب کرد.6
ــ عجب!
ــ این نکته بسیار مهمّی است که پیامبر، عُمَر را برادر خود خطاب میکند، و نکته مهمتر این که عمر بدون اجازه پیامبر هیچ کاری انجام نمیداد. این یعنی ایمان کامل!
با شنیدن این سخن به فکر فرو میروم، من شنیدهام روزی که پیامبر بین مسلمانان، پیمان برادری میبست ، میان هر دو نفر از آنها عقد برادری برقرار کرد . در آن روز، علی(ع) با چشم گریان نزد پیامبر آمد و فرمود: «ای پیامبر! بین همه مردم ، پیمان برادری بستی، امّا مرا فراموش کردی» .
پیامبر رو به علی(ع) کرد و فرمود: «ای علی ! تو در دنیا و آخرت برادر من هستی» .7
علی(ع) برادر پیامبر و نزدیکترین افراد به پیامبر بود. اکنون چگونه شده است که علامه بَلاذُری این سخن را نقل میکند؟ آیا واقعاً عُمَر اینگونه بود؟ اگر واقعاً عُمَر اینقدر به پیامبر احترام میگذاشت و بدون اجازه پیامبر هیچکاری نمیکرد، پس چرا به سخنان پیامبر گوش فرا نداد؟ چرا به خانه دختر پیامبر حمله کرد؟ پیامبر بارها گفته بود که فاطمه(س)، پارهتن من است، خشنودی او، خشنودی من است، غضب او غضب من است، چرا عُمَر با فاطمه آنگونه برخورد کرد؟
در این فکرها هستم، ناگهان به یاد میآورم که علامه بَلاذُری از اهلسنّت است و عقاید خاص خودش را دارد.
* * *
ــ جناب علامه! شما تاریخشناس بزرگی هستید، نظر شما در مورد حوادث بعد وفات پیامبر چیست؟ آیا درست است که عُمَر با شعله آتش به سوی خانه فاطمه(س) رفت؟
ــ تو باید کتاب مرا بخوانی.
ــ کدام کتاب را؟
ــ کتاب «انساب الاشراف». در آن کتاب، تو پاسخ سؤل خود را مییابی.
کتاب را برمیدارم و مشغول مطالعه آن میشوم، این مطلب را در آن میخوانم: «ابوبکر گروهی را نزد علی فرستاد تا او را برای بیعت کردن بیاورند، امّا علی برای بیعت نیامد. عُمَر از ماجرا باخبر شد، با شعله آتشی به سوی خانه فاطمه حرکت کرد. وقتی عُمَر نزدیک خانه فاطمه رسید، فاطمه به عُمَر چنین گفت: ای عُمَر! آیا میخواهی درِ خانه مرا آتش بزنی؟ عُمَر در پاسخ گفت: آری! این کار، دین پدرت را محکمتر میسازد».8
از این سخن عُمَر بسیار تعجّب میکنم، چگونه میتوان باور کرد که سوزاندن خانه فاطمه، برای اسلام مفید باشد؟ من نمیدانم این چه اسلامی است؟ مگر پیامبر خشنودی فاطمه را خشنودی خدا معرّفی نکرده بود؟ مگر فاطمه پارهتن پیامبر نبود؟9
آن برادر سُنّی ماجرای هجوم به خانه فاطمه(س) را افسانه میدانست، آیا او سخن استاد بَلاذُری را نخوانده بود؟10
این خانه را ترک کنید
قرن سوم هجری است و من هنوز در شهر بغداد هستم، میخواهم به دیدار استاد طَبری بروم، همان کسی که نویسنده کتاب «تاریخ طبری» است.
تو میگویی استاد طَبری در بغداد چه میکند؟ او از شهر آمل است و باید در آنجا در جستجویش باشی!
من شنیدهام که مدّتی است او به بغداد آمده است، آری! امروزه بغداد، قطب علم و دانش است، دانشمندان بزرگ به این شهر رو میآورند.
استاد طَبری در علم حدیث، تاریخ و تفسیر، سرآمد دانشمندان شده است. من چون به تفسیر قرآن خیلی علاقه دارم، دوست دارم از گفتههای استاد در تفسیر قرآن بهره ببرم. بیا با هم به درس تفسیر استاد برویم!
* * *
همه شاگردان دور استاد حلقه زدهاند، یکی با صدای زیبا، قسمتی از آیه 30 سوره بقره را میخواند:
(... وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ...): وقتی که فرشتگان به خدا گفتند: ما تو را تسبیح و حمد تو را به جا میآوریم.11
اکنون استاد چنین سخن میگوید: فرشتگان هم عبادت خدا را به جا میآورده و نماز میخوانند، البتّه نماز هر گروه از فرشتگان با نماز گروه دیگر فرق میکند، مثلاً نماز فرشتگان آسمان اوّل، این است که به سجده بروند. این مطلب در حدیثی از پیامبر آمده است.
امروز میخواهم حدیثی را برای شما بگویم که آقای سعیدبنجُبیر آن را نقل کرده است، گوش کنید: یک روز، عُمَر به مسجد میرفت تا مثل همه مسلمانان در نماز جماعت شرکت کند. همه مردم از خانههای خود بیرون آمده بودند تا به مسجد بروند و پشت سر پیامبر نماز بخوانند.
عُمَر وقتی به مسجد میرفت، نگاهش به مردی افتاد که در گوشهای نشسته بود. عُمَر به او گفت: موقع نماز است و هنوز اینجا نشستهای؟ آن مرد در جواب گفت: کار خوب من برای تو چه فایدهای دارد؟ تو اگر کار خوبی داشته باشی، برای خودت خوب است!
عُمَر ناراحت شد و او را کتک زد، بعد از آن، عُمَر به مسجد رفت و با پیامبر نماز خواند. وقتی نماز تمام شد، عُمَر نزد پیامبر آمد و ماجرای آن مرد را تعریف کرد.
پیامبر به او سخنی گفت، عُمَر فکر کرد باید تا آن منافق را به قتل برساند، برای همین با عجله از جابرخاست تا نزد آن منافق برود. پیامبر عُمَر را صدا زد و گفت: «ای عُمَر! بازگرد! همانا غضب و خشم تو، مایه عزّت اسلام است، خشنودی تو، همان حکم خداست! ای عُمَر! خدا نیازی به نماز انسانها ندارد، در آسمانها، فرشتگان همواره مشغول نماز هستند و خدا را عبادت میکنند.
عُمَر به پیامبر گفت: ای پیامبر! نماز فرشتگان چگونه است؟
پیامبر سکوت کرد و به او جوابی نداد، در این هنگام جبرئیل نازل شد و به پیامبر چنین گفت: «ای پیامبر! به عُمَر سلام برسان و به او خبر بده که نماز فرشتگان هر آسمان با آسمان دیگر تفاوت دارد، نماز فرشتگان آسمان اول، سجده میباشد، نماز فرشتگان آسمان دوم، رکوع میباشد...».12
وقتی سخن استاد به اینجا میرسد، او بحث را تمام میکند، گویا او خسته شده است.
* * *
من با شنیدن این سخن به فکر فرو میروم. چگونه میشود که خشم عُمَر مایه عزّت اسلام باشد؟ عُمَر کسی است که با خشم، درِ خانه فاطمه(س) را آتش زد، آیا خشم او، عزّت اسلام بود؟ آخر این چه حرفی است که او میزند؟
میخواهم بلند شوم و به استاد بگویم عُمَر در حقّ فاطمه(س) ظلم نمود، آن وقت شما او را اینگونه معرّفی میکنی؟ چرا هر حدیث دروغی را نقل میکنید؟ امّا تو دست مرا میگیری و میگویی: آقای نویسنده! حواست کجاست؟ گویا فراموش کردهای که استاد طبری، از اهلسنّت است، او اعتقادات خاص خودش را دارد، آیا کسی که خشم عُمَر را مایه عزّت اسلام میداند، شیعه است؟
با سخن تو به خود میآیم. حق با توست. من باید سکوت کنم و چیزی نگویم، امّا من باید حرف خودم را بزنم، من که کسی را غیر از تو ندارم، به تو میگویم، تو سرمایه زندگی من هستی، استاد طَبری این حدیث را از آقای سعیدبنجُبیر نقل میکند، من میدانم که سعیدبنجبُیر در سال 46 هجری به دنیا آمده است، یعنی او 35 سال بعد از وفات پیامبر، متولّد شده است، حال چگونه میشود که او این سخن را از پیامبر شنیده باشد؟ معلوم است که «سعیدبنجُبیر» این حدیث را خودش ساخته است!13
لحظاتی میگذرد، فرصت را مناسب میبینم تا سؤل خود را از استاد طَبری بپرسم، جلو میروم، سلام میکنم و میگویم:
ــ جناب استاد! من هموطن شما هستم، نزد شما آمدهام تا سؤلی از شما بپرسم.
ــ خوش آمدید! شما میتوانید سؤل خود را بپرسید.
ــ نظر شما در مورد حوادث بعد از وفات پیامبر چیست؟ آیا درست است که عُمَر میخواست خانه فاطمه(س) را آتش بزند؟
ــ من پاسخ شما را در کتاب خودم نوشتهام، شما با مطالعه آن به جواب خواهید رسید.
* * *
کتاب تاریخ طَبری در دست من است. این سخن استاد طَبری است: «عُمَر اوّلین کسی بود که با ابوبکر بیعت کرد، بعد از بیعت او، بیشتر مردم با ابوبکر بیعت کردند، امّا گروهی خلافت ابوبکر را قبول نداشتند، آنها میخواستند با علی بیعت نمایند و برای همین در خانه علی جمع شده بودند. عُمَر به سوی خانه علی آمد و گفت: از این خانه خارج شوید! به خدا قسم اگر این کار را نکنید، این خانه را آتش میزنم».14
من امروز متوجّه میشوم که استاد طَبری هم این ماجرا را قبول داشته است، عُمَر تهدید کرد خانه فاطمه(س) را آتش خواهد زد، چرا آن برادر سُنّی همه این ماجرا را افسانه میداند؟ آیا او کتاب تاریخ طَبری را نخوانده است؟15
هرگز حرف بدون سند نزنید
آیا کتاب «صحیح بخاری» را میشناسی؟ آیا میدانی این کتاب چقدر مهم است؟
صحیح بخاری، بهترین کتاب اهلسنّت میباشد. آنها به این کتاب، اعتقاد زیادی دارند و آن را برادرِ قرآن میخوانند.
نویسنده این کتاب، استاد بُخاری است، او در شهر «بخارا» به دنیا آمد، برای همین او را استاد بُخاری نام نهادهاند، او برای کسب علم و دانش، از شهر خود به عربستان و مصر و عراق سفر نمود. استاد بُخاری ، به هر استادی اعتماد نمیکرد، همین ویژگی اوست که باعث شده تا کتاب او، حرف اوّل را در میان صدها کتاب بزند.16
من خبردار شدهام که استاد بُخاری در شهر کوفه است. من دوست دارم او را ببینم، برای همین از فرصت استفاده میکنم و به شهر کوفه میروم. یادت نرود ما قرن سوم هجری هستیم. استاد بُخاری به کوفه آمده است تا نزد علامه ابنابیشَیبه شاگردی کند.17
* * *
به من میگویی که علامه ابنابیشَیبه کیست؟ گویا بار اوّلی است که نام او را شنیدهای!
علامه ابنابیشَیبه از بزرگترین دانشمندان این روزگار است، او دریای علم است، هر کس میخواهد از علم و دانش بهره ببرد، نزد او میآید، بیجهت نیست که استاد بُخاری این روزها در کوفه است و در درس این علامه حاضر میشود.
بیا با هم به مسجد کوفه برویم، الآن درس علامه ابنابیشَیبه شروع میشود.
وارد مسجد کوفه میشویم، این مسجد چه حال و هوایی دارد! در اینجا معنویت موج میزند. ابتدا دو رکعت نماز میخوانیم.
آن طرف را نگاه کن!، چه جمعیّت زیادی در آنجا جمع شده است، آنها شاگردان علامه ابنابیشَیبه هستند. آیا میتوانی آنها را بشماری؟ تعداد آنها بسیار زیاد است. من شنیدهام در سفری که استاد به بغداد داشت، سیهزار نفر در درس او شرکت میکردند.
گوش کن! استاد دارد سخن میگوید: «عزیزان من! هرگاه خواستید مطلبی را نقل کنید، دقّت کنید که آن مطلب دارایِ سند و مدرک باشد. چند روز قبل، باخبر شدم که یکی از بزرگان، حدیثی را نقل کرده است. من نمیدانم او این مطلب را از کجا نقل کرده است؟ من همه کتابها را مطالعه کردم، چنین حدیثی نیافتم».
این سخن علامه ابنابیشَیبه مرا به فکر فرو میبرد، استاد ابنابیشَیبه کسی است که نسبت به نقل مطلب بدون سند، واکنش نشان میدهد، او آدم بیخیالی نیست، او از اینکه یک نفر مطلبی را بدون سند و مدرک نقل کرده است، ناراحت شده است.
او چندین کتاب را بررسی کرده است. اکنون که مدرک و سندی برای آن حدیث ندیده است، وظیفه خود دانسته که در جمع شاگردان خود این نکته را بیان کند. آری! او با شجاعت تمام در مقابل کجرویها میایستد، او دوست دارد وقتی دیگران مطلبی را نقل میکنند، مدرک آن را هم بیان کنند.
درس علامه ابنابیشَیبه تمام میشود، الآن فرصت خوبی است که من نزد او بروم و سؤل خود را بپرسم:
ــ استاد! من در مورد حوادث بعد از وفات پیامبر تحقیق میکنم. من میخواستم بدانم نظر شما در این مورد چیست؟
ــ بعد از وفات پیامبر حوادث زیادی روی داده است. منظور شما کدام حادثه است؟
ــ حوادث خانه فاطمه(س).
ــ مگر شما کتاب مرا نخواندهاید؟
ــ کدام کتاب؟
ــ کتاب «المصنّف». بروید و این کتاب را بخوانید، پاسخ خود را خواهید یافت.
* * *
کتاب را باز میکنم و چنین میخوانم: «مردم مدینه با ابوبکر بیعت کردند، یکی از یاران علی به خانه او میآمد و آن دو با هم گفتگو میکردند. این خبر به گوش عُمَر رسید. عُمَر نزد فاطمه آمد و به او گفت: ای دختر پیامبر! پدر تو و تو نزد من حرمت دارید، امّا این باعث نمیشود که من خانه تو را آتش نزنم. وقتی علی به خانه آمد، فاطمه به او گفت: امروز عُمَر نزد من آمد و سوگند یاد کرد که اگر شما باز هم در اینجا جمع شوید، او ما و این خانه را در آتش بسوزاند».18
به راستی چرا عُمَر چنین تهدیدی نمود؟چرا او با فاطمه اینگونه سخن گفت؟ مگر فاطمه پارهتن پیامبر نبود، چرا عُمَر فاطمه(س) را به سوزاندن خانه و اهل خانهاش تهدید کرد؟
نمیدانم، آن برادر سُنّی که همه مطالب را دروغ میدانست، آیا او این مطالب را نخوانده است؟19
خلیفه چهارم مرا بشناسید
اکنون میخواهم به اروپا سفر کنم، من میخواهم به کشور اسپانیا، شهر قُرطُبه بروم.
شاید بگویی برای چه من هوسِ سفر به اسپانیا کردهام، من میخواهم به دیدار علامه قُرطُبی بروم. دانشمندی بزرگ که سخنانش مورد اعتماد میباشد. او بیشتر به نام «ابنعبدِرَبِّه قُرطُبی» میشناسند.
من به قرن چهارم هجری آمدهام، در این روزگار، اسپانیا، کشوری مسلمان است و به نام «اندلس» مشهور است و مسلمانان بر آنجا حکومت میکنند و نویسندگان و دانشمندان بزرگی در این کشور زندگی میکنند.
اینجا شهر قرطبه است، شهری زیبا. رودی بزرگ از این شهر عبور میکند. من به مسجد بزرگ شهر میروم، تا به حال مسجدی به این زیبایی ندیدهام، آنجا را نگاه کن، استاد قُرطُبی آنجاست، عدّهای در آنجا جمع شدهاند و او میخواهد شعر خودش را بخواند. من یادم رفت بگویم که استاد قُرطُبی شاعر هم میباشد، شعرهای او زبانزد همه است.
* * *
گوش کن! استاد قُرطُبی شعر خودش را میخواند، او در شعر خود از خلفای اسلام یاد میکند و آنان را مدح میکند. استاد از ابوبکر و عُمَر و عثمان یاد میکند و آنان را سه خلیفه پیامبر معرّفی میکند. من منتظر هستم تا او از امام علی(ع) نیز یاد کند، اهلسنّت امام علی(ع) را به عنوان خلیفه چهارم قبول دارند.
من چه میشنوم؟ استاد قُرطُبی از معاویه به عنوان خلیفه چهارم یاد میکند، گویا او اصلاً به خلافت امام علی(ع) اعتقادی ندارد!!20
لحظاتی میگذرد، فرصت پیش میآید، من جلو میروم تا از او سؤل خود را بنمایم:
ــ جناب استاد! من در مورد حوادث بعد از وفات پیامبر تحقیق میکنم، به نظر شما آیا عُمَر قصد آتش زدن خانه فاطمه را داشته است؟
ــ هفته قبل، نوشتن کتاب «العقد الفرید» را تمام کردهام. شما بروید آن کتاب را مطالعه کنید.
* * *
کتاب استاد قُرطُبی را باز میکنم و چنین میخوانم: «گروهی از مخالفان، در خانه فاطمه جمع شده بودند. ابوبکر به عُمَر دستور داد تا به خانه فاطمه برود و آنان را برای بیعت بیاورد. عُمَر شعله آتشی را در دست گرفت و سوی خانه فاطمه رفت. وقتی عُمَر به خانه فاطمه رسید، فاطمه به او چنین گفت: ای عُمَر! آیا با این آتش میخواهی خانه مرا بسوزانی؟ عُمَر در پاسخ گفت: اگر شما با ابوبکر بیعت نکنید، من این کار را میکنم».21
من تعجّب میکنم، استاد قُرطُبی در اینجا به ماجرای تهدید عُمَر اشاره کرده است، پس چرا آن برادر سُنّی، همه این ماجرا را افسانه میخواند؟
من چنین و چنان خواهم کرد
به قرن پنجم هجری میآیم، در کشور اندلس هستم، میخواهم به دیدار علامه اندُلسی هم بروم، همان که به نام «ابنعبدالبُر» مشهور است.
علامه اندلسی، دانشمند بزرگی است و لقب «شیخ الاسلام» را به او دادهاند، او مکتب فکری بزرگی را تأسیس نمود و همه به سخنانش اعتماد دارند. جالب است بدانید که او در مورد زندگی یاران پیامبر کتاب ارزشمندی نوشته است.
من میخواهم با او دیداری داشته باشم، او اکنون در حال درسدادن است، شاگردان زیاد در کلاس درس او نشستهاند.
گوش کن! او برای شاگردان خود سخن میگوید: «بدانید که بعد از پیامبر، مقام ابوبکر و عُمَر از همه مسلمانان بالاتر است. روز قیامت همه امّت اسلام برای حسابرسی حاضر میشوند، آن روز، اعمال نیک ابوبکر و عُمَر از دیگران بیشتر خواهد بود».22
من با شنیدن این سخن تعجّب میکنم، ابوبکر و عُمَر قبل از اسلام، سالیان سال، بتپرست بودند، امّا علی(ع) حتّی برای لحظهای هم بت نپرستید، حال چگونه میشود که اعمال نیک عُمَر و ابوبکر از علی(ع) بیشتر باشد؟ پیامبر در جنگ خندق فرمود: «ای مردم! بدانید که ضربتِ علی(ع)، نزد خدا بالاتر از عبادت همه جنّ و انس است».23
به هر حال، علامه اندُلسی عقاید خودش را دارد، او از دانشمندان اهلسنّت است. صلاح نیست که من در اینجا با او در این موضوع وارد بحث بشوم.
صبر میکنم تا سخنان علامه تمام شود، در فرصت مناسب جلو میروم، سلام میکنم و سؤل خود را میپرسم:
ــ جناب علامه! من شنیدهام که گروهی از مسلمانان بعد از وفات پیامبر با ابوبکر بیعت نکردند.
ــ آری! آنها میخواستند اتّحاد مسلمانان را برهم بزنند.
ــ آیا درست است که عُمَر به خانه فاطمه(س) آمد و او را تهدید کرد؟
ــ آری! من این مطلب را در کتاب خود نوشتهام. شما کتاب «استیعاب» را بخوان.
* * *
در کتاب علامه اندُلسی چنین میخوانم: «مردم با ابوبکر بیعت کردند، امّا علی از بیعت کردن با ابوبکر خوداری کرد به خانهاش رفت. یک روز، عُمَر علی را دید و به او گفت: چرا از خانه بیرون نمیآیی و با ابوبکر بیعت نمیکنی؟ علی گفت: من قسم خوردهام تا زمانی که قرآن را به صورت کامل جمع آوری نکردهام، جز برای نماز، از خانهام خارج نشوم... مدّتی گذشت، به عُمَر خبر رسید که یکی از یاران علی به خانه علی میرود. اینجا بود که عُمَر نزد فاطمه آمد و گفت: ای دختر پیامبر! ما به تو و پدر تو احترام میگذاریم. به من خبر رسیده است که یاران علی در خانه تو جمع میشوند، به خدا قسم اگر آنان یک بار دیگر به اینجا بیایند، من چنین و چنان خواهم کرد».24
من با خود میگویم که عُمَر تصمیم داشت چه کاری انجام بدهد؟ چرا علامه اندلسی، سخن عُمَر را آشکارا بیان نمیکند، چرا فقط کلمه «چنین و چنان» را آورده است؟
آیا علامه اندُلسی اینگونه میخواهد مظلومیّت فاطمه(س) را رقم بزند؟ چرا او مثل بسیاری از نویسندگان اهلسنّت، تلاش میکند همه حقیقت را نگوید؟
به هر حال، از سخن علامه اندُلسی میتوان فهمید که عُمَر فاطمه(س) را تهدید کرده است.25
قرار نبود که تو دروغگو شوی !
برادر سُنّی! من سخن تو را خواندم، سعی کردم زود در مورد آن قضاوت نکنم. به من یاد دادهاند که سخنهای مختلف را بشنوم و بهترین آن را انتخاب کنم، من عهد کردم که هرگز با تعصّب با سخن تو برخورد نکنم.
راستش را بخواهی اوّل خیال میکردم که تو میخواهی با دروغگویی، مبارزه کنی، تا اینجا با تو موافق هستم و خوشحالم که تو آرمانی چنین زیبا داشته باشی! آری! هیچ چیز برای یک جامعه بدتر از دروغ نیست. تو گفتی که بعد وفات پیامبر، همه چیز در صلح و صفا بوده است، برای فاطمه(س) هیچ حادثهای روی نداده است و کسی به خانه او هجوم نبرده است.
اکنون از تو میپرسم چرا شش نفر از دانشمندان بزرگ شما به ماجرای هجوم به خانه فاطمه(س) اشاره کردهاند؟
من نام آنها را بار دیگر ذکر میکنم و سال وفات آنها را میگویم تا بدانی به بیش از هزار سال قبل باز میگردد:
1 ـ استاد ابنابیشَیبه، وفات 239 هجری.
2 ـ استاد دِینَوَری، وفات 276 هجری.
3 ـ علامه بَلاذُری وفات 270 هجری.
4 ـ استاد طَبری، وفات 310 هجری.
5 ـ استاد قُرطُبی (ابنعبدربّه)، وفات 328 هجری.
6 ـ علامه اندُلسی (ابنعبدالبُر)، وفات 463 هجری.
این شش نفر کدامشان از علمای شیعه هستند؟ تو میدانی که این شش نفر از بزرگترین دانشمندان اهلسنّت هستند، پس چرا تو میخواستی این واقعیّت را پنهان کنی؟ چرا؟
اگر بگویی که من این کتابها را نخواندهام، من به تو میگویم: چگونه به خود جرأت دادی که قبل از مطالعه و تحقیق، نظر بدهی؟ اگر تو این کتابها را خواندهای، پس چرا این ماجرا را افسانه میدانی؟
* * *
برادر سُنّی! شاید در جواب من بگویی: عُمَر شعله آتش در دست گرفت، ولی او فقط میخواست تهدید کند، حرف عُمَر این بود: «اگر مخالفان از خانه فاطمه خارج نشوند، آن خانه را آتش خواهم زد»، این فقط یک تهدید و ترساندن بود.
ولی من از تو یک سؤلی دارم: آیا این تهدید، باعث ترس و اضطراب فاطمه شد یا نه؟
وقتی عُمَر تهدید کرد که خانه فاطمه(س) را در آتش میسوزاند، در آن خانه، علی، فاطمه، حسن، حسین، زینب(ع) بودند.
تو میگویی عُمَر فقط تهدید کرد، او فقط ترساند. اکنون حدیث پیامبر را گوش کن! پیامبر فرمود: «هر کس اهل مدینه را بترساند، لعنت خدا و فرشتگان و مردم بر او باد. خدا در روز قیامت هیچ عملی را از او قبول نمیکند».26
آری! کسی که اهل مدینه را بترساند، لعنت خدا بر اوست، فرشتگان او را لعنت میکنند.
اکنون بگو بدانم آیا علی، فاطمه، حسن و حسین و زینب(ع)، اهل مدینه نبودند؟ این حدیث را دانشمندان اهلسنّت نقل کردهاند، احمدبنحنبل که رئیس مذهب حنبلی است، در کتاب خود این حدیث را ذکر کرده است.
من در اینجا نام 5 دانشمند شما را ذکر میکنم این حدیث را ذکر کردهاند:
1 ـ استاد ابنحَنبَل (در کتاب مسند ابنحنبل ج 4 ص 55).
2 ـ استاد هَیثَمی (در کتاب مجمع الزوائد ج 3 ص 306).
3 ـ استاد ابنحَجَر (در کتاب فتح الباری ج 4 ص 81).
4 ـ استاد طَبرانی (در کتاب المعجم الکبیر ج 7 ص 143).
5 ـ استاد سَیُوطی (در کتاب الجامع الصغیر ج 2 ص 557).
اکنون از تو میخواهم تا کتاب «صحیح مسلم» را باز کنی! این کتاب، یکی از معتبرترین کتابهای شما میباشد. لطفاً صفحه 1007 آن را برایم بخوان!
پیامبر فرمود: «هر کس قصد بدی نسبت به مردم مدینه داشته باشد، خداوند او را در آتش ذوب میکند».27
آری! عذاب جهنّم، سزای کسی است که قصد بدی به مردم مدینه بنماید و بخواهد مردم مدینه را آزار دهد. این سخن پیامبر است و در یکی از بهترین کتابهای شما آمده است. تو نمیتوانی این حدیث را انکار کنی.
از تو میپرسم: «قصد بد» چیست؟
اگر من آتش در دست بگیرم و به درِ خانهای از خانههای مدینه بیایم و اهل آن خانه را تهدید به سوزاندن کنم، آیا این همان قصد بد نیست؟
تو قبول کردی که عُمَر آتش در دست گرفت و فاطمه را تهدید کرد، خوب، این دیگر همان قصد بد به مردم مدینه است.
آیا میتوان گفت که سزای قصد بد به مردم مدینه، آتش جهنّم باشد، امّا قصد بد به فاطمه(ع) بدون اشکال باشد!!
* * *
اهلسنّت همیشه به ما شیعیان میگفتند: مردم ابوبکر را به عنوان خلیفه انتخاب کردند، مردم حق دارند رهبر خود را خودشان انتخاب کنند، این همان دموکراسی است. بعد از وفات پیامبر، مسلمانان جمع شدند و با ابوبکر بیعت کردند.
من بارها و بارها این سخن را شنیدهام، امّا امروز شنیدم که تو میگویی عُمَر فاطمه(س) را تهدید کرد که اگر اهل خانه فاطمه(س)، با ابوبکر بیعت نکنند، خانه در آتش خواهد سوخت.
اکنون از تو سؤل میکنم: این چه دموکراسی بوده است که رهبر با تهدید و زور و خشنونت انتخاب میشود، نه با رأی مردم!
دموکراسی یعنی این که همه حقّ انتخاب داشته باشند، هر کس موافق باشد، رأی بدهد، هر کس مخالف باشد، بتواند رأی ندهد!
مگر جرم علی و فاطمه(ع) چه بود؟ آنها نمیخواستند به ابوبکر رأی بدهند. چرا عُمَر آنها را تهدید کرد که اگر با ابوبکر بیعت نکنند، خانه آنها را آتش بزند؟
برادر سُنّی! من از تو خیلی تشکّر میکنم، زیرا تو باعث شدی تا به افسانهای بزرگ پیبرم! این افسانه میگوید که ابوبکر با دموکراسی به خلافت رسید، امّا امروز فهمیدم که او با زور و تهدید و خشونت به خلافت رسید.
اکنون میفهمم چرا عدّهای با نام و یاد فاطمه(س) مخالف هستند، فریاد اعتراض فاطمه، رسواگر دروغ بزرگ تاریخ است، من امروز خیلی چیزها را فهمیدم.
ای کاش آن دستور را نمیدادم !
آیا میدانی به دنبال چه هستم؟ میخواهم بگویم که ماجرا، فقط تهدید نبوده است! میخواهم ثابت کنم که بعد از وفات پیامبر، گروهی به خانه فاطمه(س) هجوم بردهاند.
من به دنبال این نکته هستم. برای همین میخواهم به شهر دمشق بروم. دمشق پایتخت کشور سوریه است. باید برای کشف حقیقت، راه خود را ادامه بدهم. من به قرن ششم هجری آمدهام. وقتی وارد دمشق میشوم، همه غمها، مهمان دلم میشود، این شهر خاطرههای زیادی از اسارت خاندان پیامبر دارد.
میخواهم با استاد ابنعَساکِر دیدار داشته باشم. باید به مدرسه نُوریه برویم ، مدرسهای که شهرت آن ، تمام دنیای اسلام را گرفته است ، البتّه، منظور من از این مدرسه، چیزی شبیه به دانشگاه است! جوانان زیادی برای تحصیل به اینجا آمدهاند.
شنیدهام که سلطان نور الدین زنکی این مدرسه را برای استاد ابنعَساکِر ساخته است تا او بتواند در این مدرسه به تربیت شاگردان مشغول شود.
این مدرسه چقدر باصفاست! درختان زیبایی در حیاط مدرسه به چشم میآیند، حوض آبی هم، در وسط مدرسه است، گویا برای دیدار با استاد باید به آن سو بروم، آنجا که جمعیّت زیادی به چشم میآید!
پیرمردی بر روی صندلی کوچکی نشسته است و شاگردان دور او حلقه زدهاند ، هر کس از او سؤلی میکند و او جواب میدهد . آن پیرمرد، استاد ابنعَساکِراست.
* * *
در میان جمعیّت، نگاه من به شخصی خورد که چندین مأمور، دور او را حلقه کردهاند، او لباس گرانقیمتی به تن کرده است، خوب نگاه کن! لباس او، لباس شاهانه است!
او سلطان نورالدین زنکی است، سلطان سوریه و مصر و فلسطین! چقدر جالب است که سلطان هم به کلاس درس استاد میآید، بیجهت نیست که جوانان زیادی از هر شهر و دیار به این مدرسه میآیند تا از علم و دانش استاد استفاده کنند، وقتی جوانان میبیند که سلطان هم برای کسب علم میآید، علاقه بیشتری به دانش پیدا میکنند.
استاد امروز نزدیک به هشتاد سال دارد، او در راه کسب دانش سختیهای زیادی کشیده است، و امروز روز عزّت اوست، همه به سخن و گفتار او اعتماد زیادی دارند، اصلاً حرف او سند است.
* * *
استاد ابنعَساکِر در مورد مسألهای فقهی سخن میگوید، من نگاهی به تو میکنم که در این سفر همراه من هستی، گویا این موضوع برای تو چندان جذاب نیست. من از فرصت استفاده میکنم و برای تو خاطرهای میگویم: سالها پیش، ابنعَساکِر نزد شیخ بزرگی رفت تا از او کسب علم کند. آن روز آن شیخ به دنبال گمشدهای بود، او کتاب ارزشمندی را گم کرده بود. ابنعَساکِر به آن شیخ گفت:
ــ شما به دنبال چه هستید؟
ــ میخواستم امروز برای شما کتاب ارزشمندی را درس بدهم، امّا هر چه میگردم آن را پیدا نمیکنم، گویا آن را گم کردهام!
ــ اسم آن کتاب چیست؟
ــ کتاب «بحث و نشور».
ــ آیا میخواهی همه آن کتاب را از حفظ برای شما بخوانم؟
ــ یعنی شما آن کتاب را حفظ هستید؟
ــ آری!
ابنعَساکِر شروع به خواندن کتاب کرد و آن شیخ نیز هر جا نیاز به توضیح بود، برای شاگردانش توضیح میداد.28
* * *
استاد ابنعَساکِر تاکنون چندین کتاب نوشته است. آیا میدانی فقط یکی از کتابهای او «تاریخ دمشق» است که 70 جلد است، هر جلد آن کتاب، حدود 400 صفحه شده است.
گوش کن! اکنون استاد نکته تاریخی برای شاگردانش نقل میکند، اینجا را باید با دقّت گوش کنیم، فکر میکنم برای ما مفید باشد. استاد چنین میگوید: «روزهای آخر زندگی ابوبکر بود، ابنعَوْف که دوست صمیمی او بود به دیدارش آمد. ابوبکر نگاهی به ابنعَوْف کرد و به او گفت که در این لحظههای آخر، از انجام چند کار پشیمان هستم. ابوبکر که مرگ را در چند قدمی خود میدید به ابنعَوْف چنین گفت: ای کاش دستور حمله به خانه فاطمه را نمیدادم! ای کاش درِ خانه فاطمه را باز نمیکردم، اگر چه افرادی در آن خانه بودند که با من سر جنگ داشتند».29
سخن استاد ابنعَساکِر به پایان میرسد، من به فکر فرو میروم، از این مطلب استفاده میشود که ابوبکر دستور حمله و هجوم به خانه فاطمه(س) را داده است و عدّهای به آن خانه هجوم بردهاند و وارد خانه شدهاند.
به راستی در آن ماجرای هجوم، چه اتّفاقاتی افتاده است که ابوبکر در لحظه مرگ، اینگونه پشیمان است؟
آیا ابوبکر در روزهای آخر زندگی خود، به یاد سخن فاطمه افتاده است؟ آن لحظهای که فاطمه فریاد برآورد: «بابا! یا رسول اللّه! ببین که بعد از تو، عُمَر و ابوبکر چه ظلمهایی در حق ما روا میدارند».30
* * *
برادر سُنّی! تو میگفتی ماجرای هجوم به خانه فاطمه(س) افسانه است، اگر واقعاً هیچ هجومی به خانه فاطمه(س) نشده است، پس چرا ابوبکر اینگونه اظهار پشیمانی میکند؟
من باور دارم که ابوبکر آنقدر کمعقل نیست که برای یک افسانه، اینگونه تأسف بخورد!!
این سخن ابوبکر است: «ای کاش دستور حمله به خانه فاطمه را نمیدادم!»، او وقتی فهمید که دیگر باید به خانه قبر برود از خود سؤل کرد که آیا حکومت چندروزه دنیا، ارزش آن را داشت که آنگونه در حقّ فاطمه(س) ظلم کند.31
وقتی دخترم را میبینم
در شهر دمشق در جستجوی استاد ذَهَبی هستم، میخواهم او را ببینم و از او سؤل خود را بپرسم، من در قرن هشتم هجری هستم. باید به مدرسه اشرفیّه بروم، استاد ذَهَبی را آنجا میتوان یافت.
به مدرسه میروم، پیرمردی بر روی صندلی کوچکی نشسته است، شاگردان زیادی دور او حلقه زدهاند . هر کدام از آنان، اهل شهر و دیاری هستند . آنها برای بهرهبردن از دانش استاد ذَهَبی به اینجا آمدهاند .
گوش کن! استاد ذَهَبی مشغول سخن است: «مبادا برای کسب علم نزد شیعیان بروید! شیعیان گمراه و خطاکار میباشند و نباید به سخنان آنان اعتماد کرد».32
گویا استاد ذَهَبی فقط حدیث کسانی را قبول میکند که از اهلسنّت باشند، او شیعیان را گمراه میداند.
گوش کن! استاد ذَهَبی ادامه میدهد: «حتماً شنیدهاید که حدود صد سال پیش، مسجد پیامبر در مدینه دچار آتشسوزی شد. به نظر من، آن آتشسوزی علّتی داشته است. شیعیان به دیوارهای آن مکان مقدّس دست زدند، باید آن دیوارها پاک میشد، برای همین بود که آتش آمد تا آن دیوارها پاک شوند».33
سپس چنین میگوید: «یکی از بزرگان میگفت: شیعیان مخالف قرآن و پیامبر هستند، آنان کافر هستند».34
من دیگر میترسم از استاد ذَهَبی سؤل خود را بپرسم، آری! من عطای او را به لقایش بخشیدم!!
اگر من جلو بروم و سؤل خود را بنمایم، حتماً میفهمد که من شیعه هستم. اینجا باید سکوت کنم.35
* * *
صدایی به گوش میرسد: «امام جُوینی وارد شهر دمشق شد». استاد ذهبی تا این سخن را میشنود چنین میگوید: «من باید به دیدار امام جُوینی بروم، او حدیثشناسی بزرگ و مایه افتخار اسلام است».
استاد ذَهَبی از جابرمیخیزد، گروهی از شاگردانش هم همراه او میروند.
من نمیدانم چه کنم، آیا همراه آنان بروم؟ حتماً امام جُوینی از اهلسنّت است وگرنه هیچ وقت استاد ذَهَبی (که شیعه را گمراه میداند) به دیدار او نمیرفت و هرگز او را «فخر اسلام» نمیخواند.
من در فکر هستم، تو با من سخن میگویی: چرا ترسیدهای؟ برخیز! قرار بود کار تحقیق را به پایان برسانی، برخیز!
با سخن تو، قوّت قلبی میگیرم و حرکت میکنم، به دنبال جمعیّت به راه میافتم.
* * *
استادان شهر دمشق در اینجا جمع شدهاند، آنها میخواهند از امام جُوینی حدیث بشنوند، مجلس سراسر سکوت است و امام جُوینی برای آنان سخن میگوید.
نگاهی بهامام جُوینی میکنم، نمیدانم چرا محبّت او به دل من میآید، کاش میتوانستم با او سخن بگویم، گویا باید ساعتها صبر کنم.
چند ساعت میگذرد، دیگر نزدیک اذان مغرب است، قرار میشود بقیّه مطالب برای فردا بماند، کمکم دور امام جُوینیخلوت میشود، من نزدیک میشوم، سلام میکنم، او به زبان فارسی جواب مرا میدهد و میگوید: چطوری؟ هموطن!
تازه میفهمم که امام جُوینی، ایرانی است، خیلی خوشحال میشوم، نزدیکتر میشوم، با او روبوسی میکنم:
ــ شما اهل کدام منطقه ایران هستید؟
ــ از اسم من پیداست. من از شهر جُوین هستم. شهری نزدیک سبزوار.
ــ پس به این دلیل شما را جُوینی میگویند.
ــ بله! چه شد که گذر تو به دمشق افتاده است؟
ــ من در جستجوی حقیقت به اینجا آمدهام. آیا شما در مورد هجوم به خانه فاطمه(س) چیزی شنیدهاید؟
ــ شما نباید این حرفها را زیاد پیگیری کنی، ما به ابوبکر و عُمَر اعتقاد داریم، آنها خلیفه پیامبر ما هستند. ما نباید زیاد در مورد این مسائل موشکافی کنیم.
ــ من دوست داشتم تا با حقیقت آشنا شوم، من میخواهم بدانم در تاریخ چه گذشته است.
ــ من یک حدیثشناس هستم و بیشتر در مورد سخنان پیامبر تحقیق کردهام. من سخنی از پیامبر را در کتاب خودم آوردهام، شاید آن حدیث بتواند به تو کمک کند. برو کتاب «فرائد السمطین» را بخوان.
* * *
کتاب را باز میکنم و به مطالعه آن مشغول میشوم. حدیثی از پیامبر میخوانم، این سخن پیامبر است: «هرگاه دخترم، فاطمه را میبینم، به یاد حوادثی میافتم که بعد از من برای او پیش خواهد آمد، گویا با چشم خود میبینم که گروهی وارد خانه او میشوند و حرمت او را میشکنند! آنان حقّ فاطمه را غصب میکنند، پهلوی او را میشکنند، فرزندش محسن را سقط میکنند. آن روز، فاطمه فریاد برمیآورد: یا محمّداه!، امّا کسی به داد او نمیرسد. بعد از مرگ من، فاطمه اوّلین کسی خواهد بود که به من ملحق خواهد شد. فاطمه در حالی که به شهادت رسیده است، نزد من خواهد آمد».36
در این حدیث، پیامبر از آیندهای خبر میدهد که دل هر انسان آزادهای را به درد میآورد.
برادر سُنّی! با تو هستم، تو نمیتوانی ادّعا کنی که امام جُوینی، از علمای شیعه است، من سخن استاد ذَهَبی را در مورد او بیان کردم. تو خودت بهتر از من استاد ذَهَبی را میشناسی.
هرگز استاد ذهبی، یک نفر شیعه را برای استادی خود انتخاب نمیکند!
استاد ذَهَبی شیعیان را بیدین میداند، چطور میشود که امام جُوینی شیعه باشد و ذَهَبی او را فخر اسلام بداند؟
از تو میخواهم یک بار دیگر کلام استاد ذَهَبی در حقّ امام جُوینی را بخوانی؟ این سخن استاد ذَهَبی است: «یکی از استادان من، یگانه دوران، فخر اسلام، استاد استادان، امام جُوینی میباشد».37
برادر سُنّی! تو گفتی که ماجرای هجوم به خانه فاطمه(س) افسانه است؟ اکنون بگو بدانم با سخن امام جُوینی چه میکنی؟
ای خلیفه نفرین شده
آیا به خاطر داری که به دیدار استاد دِینَوَری رفتیم، همان استادی که افتخاری برای جهان اسلام است کتابهای او مورد توجّه دانشمندان است.
آیا به یاد داری که مردم میگفتند: «در خانهای که کتابهای استاد دِینَوَری نباشد، در آن خانه، هیچ خیری نیست». اکنون بار دیگر میخواهم نزد او بروم، به بغداد باز میگردم...
من از استاد دِینَوَری میخواهم تا برایم از ماجرای هجوم به خانه فاطمه(س) بیشتر بگوید.
اکنون استاد دِینَوَری حقایق بیشتری را برایم میگوید: «فاطمه شنید که عُمَر میخواهد خانهاش را آتش بزند چنین گفت: بابا! یا رسول اللّه! ببین که بعد از تو، عُمَر و ابوبکر چه ظلمهایی در حق ما روا میدارند!».38
به راستی فاطمه از چه ظلم و ستمهایی سخن میگوید؟ مگر عُمَر و ابوبکر در آن روز چه کرده بودند؟
استاد دِینَوَری در ادامه، ماجرای دیگری را برای من تعریف میکند:
روزهای آخر زندگی فاطمه بود، ابوبکر و عُمَر با هم به عیادت فاطمه رفتند، فاطمه به آنان گفت:
ــ شما اینجا آمدهاید چه کنید ؟
ــ ما آمدهایم تا از تو بخواهیم که ما را ببخشی .
ــ من سؤلی از شما میکنم اگر راستش را بگویید میفهمم که واقعا برای عذر خواهی آمدهاید .
ــ هر چه میخواهی بپرس که ما راستش را به تو خواهیم گفت .
ــ آیا شما از پیامبر شنیدید که فرمود: «فاطمه، پاره تن من است و من از او هستم ، هر کس او را آزار دهد مرا آزار داده است و هر کس مرا آزار دهد خدا را آزرده است؟»
ــ آری!، ای دختر پیامبر ! ما این حدیث را از پیامبر شنیدیم .
ــ شکر خدا که شما به این سخن اعتراف کردید .
آنگاه فاطمه چنین گفت: «بار خدایا ! تو شاهد باش ، این دو نفر مرا آزار دادند و من از آنها راضی نیستم ».
اینجا بود که ابوبکر شروع به گریه کرد، فاطمه به او چنین گفت: «بدان من بعد از هر نماز تو را نفرین میکنم» .39
سخنان استاد دِینَوَری مرا به فکر فرو میبرد، به راستی چرا فاطمه(س) بعد از هر نماز ابوبکر را نفرین میکرد؟
برادر سُنّی! تو که میگفتی بعد از وفات پیامبر، هیچ حادثهای برای فاطمه(س) روی نداده است و او به مرگ طبیعی از دنیا رفته است، پس ماجرای این نفرین چیست؟
چرا فاطمه(س) بعد از هر نماز ابوبکر را نفرین میکرد؟ این نفرین چه پیامهایی دارد؟ تو گفتی که ابوبکر و عُمَر فقط فاطمه(س) را تهدید کردهاند، امّا معلوم میشود که ماجرا فقط تهدید نبوده است.
چرا یقه آن بیحیا را نمیگیری !
برادر سُنّی! تو در ابتدای سخن خویش، ماجرای هجوم به خانه فاطمه(س) را افسانه دانستی. من از کتابهای اهلسنّت، برای تو دلیل آوردم و دهها صفحه برای تو نوشتم، معلوم شد که تعدادی از علمای اهلسنّت حرف تو را قبول ندارند. نمیدانم تو چرا میخواستی حقیقت را پنهان کنی.
به راستی تو چرا کتابهای دانشمندان اهلسنّت را نخواندی؟ چرا قبل از اینکه تحقیق کنی، حرف زدی؟
اکنون میخواهم ادامه سخنان تو را نقل کنم. تو میگویی اگر ماجرای هجوم به خانه فاطمه(س)، حقیقت داشته باشد، چند اشکال بزرگ پیش میآید.
حرف تو این است: چگونه میتوان باور کرد که گروهی به خانه فاطمه(س) حمله کنند و علی(ع) هیچ کاری انجام ندهد؟ آخر مگر میشود علی با چشم خود ببیند به ناموسش حمله کنند و او سکوت کند!
خوب است من اصل سخن تو را در اینجا نقل کنم، فکر میکنم اینطوری بهتر باشد:
حضرت علی، شیر خدا فاتح خیبر است، کسی است که گفته میشود در جنگ خیبر در قلعه را با یک دست بلند نموده و برای خودش سپر ساخت، چرا او سکوت نمود و حضرت علی موّظف بود از همه مظلومان دفاع کند و مخصوصاً موّظف بود از ناموس خودش دفاع نماید. ناموس (همسر)، خطِ قرمز هر شخصی به حساب میآید. بیعرضهترین آدمها، وقتی زن و بچه خود را در خطر ببینند، از فدا نمودن خود دریغ نمینمایند، چرا حضرت علی از همسر خودش از دختر پیامبر دفاع ننمود؟
پستترین و نامردترین آدمهای کره زمین از همسر و فرزندان خود دفاع میکنند و اگر نتوانند از جان خود دریغ نمی نمایند.
این را در اصطلاح ما، مظلومیّت نمی گویند، بلکه بی غیرتی و نامردی مینامند!!
اهلسنّت، حضرت علی را اَسَد اللّه الغالب (شیر پیروزمند خدا) لقب دادهاند، چون حضرت علی در هیچ کجا مغلوب کسی دیگر نشد...اهلسنّت، اسم علی را «شاه مردان» گذاشتهاند، در صورت پذیرفتن این مطلب دروغ، حضرت علی چه مردانگی داشت؟
من به این سخنان تو فکر میکنم. باید جوابی به این سخنان بدهم.
* * *
برادر سُنّی! تو به گونهای سخن گفتی که من خیال کنم اگر ماجرای شهادت فاطمه(س) را قبول کنم، باید قبول کنم که مولایم علی(ع)، بیغیرت بوده است!
هدف تو این است. تو میدانی که یک شیعه، هرگز قبول نمیکند مولایش بیغیرت باشد. این را تو خوب میدانی. تو میخواهی کاری کنی که من ناچار شوم بگویم ماجرای هجوم به خانه فاطمه دروغ است!
تو میگویی اگر من این ماجرا را حقیقت بدانم، باید قبول کنم که مولای من بیغیرت بوده است!
اکنون من از تو سؤل مهمّی دارم:
چه کسی گفته که علی(ع) اعتراض نکرد؟ مثل اینکه تو تاریخ را نخواندهای؟
من نمیگویم تو میخواهی تاریخ را پنهان کنی، آری! تو مطالعات تاریخی زیادی نداری!
گویا چارهای نیست، خود من باید برای تو ماجرا را تعریف کنم:
وقتی عُمَر و همراهان او وارد خانه علی شدند، صدای فاطمه بلند شد: «بابا ! یا رسول اللّه ! ببین با دخترت چه میکنند ».40
اینجا بود که علی(ع) به سوی عُمَر رفت، گریبان او را گرفت، عُمَر میخواست فرار کند، علی(ع) او را محکم به زمین زد، مشتی به بینی و گردنِ او کوبید.
هیچکس جرأت نداشت برای نجات عُمَر جلو بیاید، همه ترسیده بودند، عدّهای فکر کردند که علی(ع)، عُمَر را خواهد کشت و خون او را خواهد ریخت.
بعد از لحظاتی، علی(ع) عُمَر را رها کرد و گفت: «ای عُمَر! پیامبر از من پیمان گرفت که در مثل چنین روزی، صبر کنم. اگر وصیّت پیامبر نبود، هرگز تو را رها نمیکردم».41
آری! علی(س) اعتراض کرد، آنچنان عُمَر را بر زمین کوفت که دیگران خیال کردند دیگر کار عُمَر تمام است. به راستی چرا علی(ع) آن روز عُمَر را رها کرد؟ چرا او صبر کرد؟
برادر سُنّی! آیا میدانی اگر صبر علی نبود، از اسلام هم چیزی نمیماند. کشور روم که در زمان پیامبر به جنگ پیامبر آمده بود، منتظر بود تا در مدینه جنگ داخلی روی دهد و آن وقت به مدینه حمله کند. اگر علی شمشیر میکشید و با مخالفان جنگ میکرد، چه غوغایی برپا میشد!
باز هم میگویم مولایِ من اعتراض کرد، ولی اعتراض او با صبر همراه بود، پیامبر از او خواسته بود تا در این حوادث صبر کند، آیا تو از وصیّت پیامبر خبر داری؟
* * *
علی(ع) کنار پیامبر نشسته بود اشک در چشمان او حلقه زده بود. در آن هنگام، جبرئیل نازل شد و به پیامبر گفت: «ای محمّد ! دستور بده تا همه از اتاق خارج شوند و فقط علی(ع) بماند» .
پیامبر از همه خواست تا اتاق را ترک کنند . جبرئیل همراه خود نامهای آورده بود. جبرئیل گفت: «ای محمّد ! خدایت سلام میرساند و میگوید : این عهد نامه باید به دست وصیّ و جانشین تو برسد» .
پیامبر در جواب گفت : «ای جبرئیل ، همه سلامها به سوی خدا باز میگردد ، سخن خدای من ، درست است ، نامه را به من بده» .
جبرئیل نامه را به پیامبر داد و پیامبر آن را به علی(ع) داد و از او خواست تا آن را به دقّت بخواند .42
بعد از لحظاتی ... پیامبر رو به علی(ع) کرد و گفت :
ــ ای علی ، آیا از این عهد نامه که خدا برایت فرستاده آگاه شدی ؟ آیا به من قول میدهی که به آن عمل کنی .
ــ آری!، من قول میدهم به آن عمل کنم و خداوند هم مرا یاری خواهد نمود .
ــ در این عهد نامه آمده است که تو باید بر سختیها و بلاها صبر کنی ، علی جان ، بعد از من ، مردم جمع میشوند حقّ تو را غصب میکنند و به ناموس تو بی حرمتی میکنند ، تو باید در مقابل همه اینها صبر کنی !
ــ چشم، من در مقابل همه این سختیها و بلاها صبر میکنم .
آری! آن روز علی(ع) به پیامبر قول داد که در مقابل همه این سختیها و بلاها صبر کند.43
* * *
برادر سُنّی! تو گفتی چرا علی(ع)، اعتراض نکرد، من به تو میگویم: علی(ع) اعتراض کرد.
تو مولای مرا بیغیرت میخوانی؟ مولای من که اعتراض کرد و عُمَر را محکم بر زمین کوفت و مشت بر بینی و گردن او زد. بیغیرت آن کسی است که با چشم خود به ناموسش جسارت میکنند و اصلاً اعتراض نکرد، من در مورد عثمان سخن میگویم. خلیفه سوم!
تو که مقام عثمان را بالاتر از علی(ع) میدانی، پس باید جواب سؤلهای مرا بدهی.
آیا خبر داری که ماجرای هجوم به خانه او چگونه بود؟ آیا از حوادث سال بیست و شش هجری خبر داری؟
عثمان به عنوان خلیفه سوم در مدینه حکومت میکرد. او بنیاُمیّه را همه کاره حکومت خود قرار داده بود و مردم از اینکه بنی اُمیّه، بیت المال را حیف و میل میکردند، از عثمان ناراضی بودند.
به مردم مصر بیش از همه ظلم و ستم میشد. امّا سرانجام صبر آنها لبریز شد و در ماه شَوّال سال سی و پنج هجری به سوی مدینه آمدند. آنها خانه عثمان را محاصره کردند و اجازه ندادند که او برای خواندن نماز جماعت به مسجد بیاید.
علی(ع) برای دفاع از عثمان، حسن و حسین(ع) را به خانه عثمان فرستاد و به آنها دستور داد که نگذارند آسیبی به عثمان برسد. محاصره بیش از دو هفته طول کشید و در تمام این مدّت، حسن و حسین(ع) و گروه دیگری از اهلمدینه از عثمان دفاع میکردند.
جالب این است که خود بنیاُمیّه که طرّاح اصلی این ماجرا بودند، میخواستند که با از میان برداشتن عثمان به اهداف جدید خود برسند.
روز هجدهم ذی الحجّه مَروان، منشی و مشاور عثمان، به او گفت از کسانی که برای دفاع او آمدهاند بخواهد تا خانه او را ترک کنند. عثمان هم که به مروان اطمینان داشت و خیال میکرد خطر برطرف شده است، از همه آنهایی که برای دفاع از آنها آمده بودند خواست تا به خانههای خود بروند.
او به همه رو کرد و چنین گفت: «من همه شما را سوگند میدهم تا خانه مرا ترک کنید و به خانههای خود بروید».44 حسن(ع) فرمود: «چرا مردم را از دفاع کردن از خود منع میکنی؟» عثمان در جواب ایشان گفت: «تو را قسم میدهم که به خانه خود بروی. من نمیخواهم در خانهام خونریزی شود». آخرین افرادی که خانه عثمان را ترک کردند حسن و حسین(ع) بودند.45
علی(ع) چون متوجّه بازگشت حسن(ع) شد، به او دستور داد تا به خانه عثمان باز گردد. حسن(ع) به خانه عثمان بازگشت، امّا بار دیگر عثمان او را قسم داد که خانه او را ترک کند.46
شب هنگام، نیروهایی که از مصر آمده بودند از فرصت استفاده کردند و حلقه محاصره را تنگتر کردند. محاصره آنقدر طول کشید که دیگر آبی در خانه عثمان پیدا نمیشد.
عثمان و خانواده او به شدّت تشنه بودند، امّا شورشیان، اجازه نمیدادند کسی برای عثمان آب ببرد. آنها میخواستند عثمان و خانوادهاش از تشنگی بمیرند.
هیچ کس جرأت نداشت به خانه عثمان نزدیک شود. شورشیان با شمشیرهای برهنه خانه را در محاصره خود داشتند. علی(ع) به بنیهاشم دستور داد تا سه مشک آب بردارند و به سوی خانه عثمان حرکت کنند. آنها هرطور بود آب را به خانه عثمان رساندند. حسن(ع) و قنبر هنوز بر درِ خانه عثمان ایستاده بودند که تیراندازی شروع شد. در این گیرودار حسن(ع) نیز مجروح شد، وقتی حسن(ع) آب را به خانه عثمان رساند، به خانه خود بازگشت زیرا عثمان از او خواسته بود تا در آن خانه نماند.47
برادر سُنّی! اکنون میخواهم برای تو لحظه هجوم به خانه عثمان را نقل کنم، بعد از مدتی، شورشیان به خانه عثمان هجوم بردند، گمان نکن که این مطلب در کتابهای شیعیان آمده است، نه، من این مطلب را از کتاب یکی از علمای اهلسنّت نقل میکنم. حتماً نام استاد ابنکَثیر را شنیدهای. او در کتاب خود این مطلب را نقل کرده است: «عدّهای از مسلمانان بر ضد عثمان شورش کرده بودند، یکی از آنها به نام سودان، وارد خانه عثمان شد و به سوی عثمان رفت. در این هنگام، همسر عثمان جلو آمد تا از شوهر خود دفاع کند. همسر عثمان، خود را روی عثمان انداخت تا شاید اینگونه شوهرش را نجات بدهد. سودان شمشیر کشید، شمشیر آمد و انگشتان زن عثمان را قطع کرد».48
سخن استاد ابنکَثیر ادامه دارد، او میگوید که سودان دست به بدن زنِ عثمان زد و جملهای گفت که من شرم میکنم آن را در اینجا ذکر کنم.
اکنون چند سؤل از تو دارم:
به راستی چرا عثمان از ناموسش دفاع نکرد؟ چرا اصلاً از جای خود تکان نخورد؟ چرا بلند نشد، یقه سودان را بگیرد و او را بر زمین بزند؟ چرا به آن بیحیا اعتراض نکرد؟
آیا اجازه میدهی سخنان تو را اینجا تکرار کنم، فقط به جای کلمه «علی»، کلمه عثمان» میگذارم، از تو میخواهم تا جواب بدهی: «ناموس، خطِ قرمز هر شخصی به حساب میآید. بیعرضهترین آدمها، وقتی زن و بچه خود را در خطر ببینند، از فدا نمودن خود دریغ نمینمایند، چرا عثمان از همسر خودش دفاع ننمود؟ این را در اصطلاح ما، مظلومیّت نمیگویند، بلکه بیغیرتی و نامردی مینامند».
برادر سُنّی! چه جوابی داری بدهی؟ حتماً میگویی: عثمان در آن لحظه تنها شده بود، هیچ یار و یاروی نداشت، عثمان بیغیرت نبود، مظلوم واقع شده بود! صبر عثمان، نشانه بیغیرتی او نبود.
خوب من هم همان جواب را به تو میدهم، وقتی به خانه مولایم علی(ع) هجوم آوردند، مولایم اعتراض کرد، امّا دید که اگر دست به شمشیر ببرد، هیچ یار و یاوری ندارد، برای همین صبر کرد، عُمَر و یارانش آمدند و دست و بازوی علی را با طناب بستند، بعد از آن فاطمه(س) را با تازیانهها زدند، مولای من آن روز مظلوم واقع شده بود.
* * *
اکنون به یاد مطلبی افتادم، وقتی حضرت محمّد به پیامبری مبعوث شد، یاسر و همسرش سمیّه به او ایمان آوردند، ابوجهل یاسر و سمیّه را شکنجه میداد تا شاید دست از اسلام بردارند.
پیامبر با چشم خود میدید که سیمه و یاسر را شکنجه میکنند. آن روز پیامبر به آنان گفت: «ای خاندان یاسر! صبر کنید که وعدهگاه شما بهشت است».
و سرانجام ابوجهل آن قدر با نیزه به سمیّه زد تا او به شهادت رسید.49
برادر سُنّی! مگر سمیّه، ناموس مسلمانان نبود؟ وقتی پیامبر دید که ابوجهل با او اینگونه برخورد میکند، پس چرا هیچ اعتراضی نکرد؟
مگر از پیامبر شجاعتر و غیرتمندتر وجود دارد؟ چرا او از سمیّه دفاع نکرد؟ چرا شمشیر خود را برنداشت و با ابوجهل جنگ نکرد؟
شاید بگویی که در آن موقع، تعداد مسلمانان بسیار کم بود، اگر پیامبر دست به شمشیر میبرد، خود او و همه مسلمانان کشته میشدند، پیامبر باید صبر میکرد تا وعده و یاری خدا فرا برسد. عدم اعتراض پیامبر، هرگز به معنای بیغیرتی نبود، پیامبر چارهای نداشت.
اکنون من همین جواب تو را در مورد صبر علی(ع) میگویم. علی(ع) هم باید صبر میکرد، او چارهای جز صبر نداشت، پیامبر به او وصیّت کرده بود: «ای علی! بعد از مرگ من حق تو را غصب میکنند، اگر یارانی برای خود نیافتی، صبر کن و خون خود را حفظ کن».
علی(ع) آن روز یاران بسیار اندکی داشت و اگر دست به شمشیر میبرد، همه آنها کشته میشدند.
سکوت تو چقدر قیمت دارد؟
برادر سُنّی! تو میگویی هیچکس جرأت نداشت به خانه علی(ع) حمله کند، زیرا اگر کسی میخواست این کار را بکند، قبیله قریش به یاری علی(ع) میآمدند و او را یاری میکردند، این سخن توست: «قریش بزرگترین و قویترین قبیله در عربستان به حساب میآمد و در درون قریش، بنیهاشم قویترین قوم بشمار میآمد، بهطوریکه همه، برتری آن را پذیرفته بودند. عموزادههای این تیره، بنیامیه بودند که بعضی اوقات با بنیهاشم رقابت مینمودند، امّا اگر پای کسی دیگر به میان میآمد این دو فوراً با هم یکی میشدند».
تو از قبیله قریش سخن گفتی، اکنون من از تو سؤل میکنم آیا تو از کینه عرب جاهلی چیزی شنیدهای؟ آیا میدانی که قبیله قریش، کینه علی(ع) به دل داشتند؟
حتماً شنیدهای که جنگ بدر و اُحد و احزاب را همین قریش به راه انداختند. در این جنگها، این شمشیر علی(ع) بود که به یاری اسلام آمد. اگر شجاعت و فداکاری او نبود، کفّارِ قریش، اسلام را از بین برده بودند.
آری! در آن جنگها، علی(ع) بدون هیچ واهمهای، به جنگ کفّار قریش میرفت و آنان را به خاک و خون میانداخت. بسیاری از خانوادههای قریش، یکی از افرادشان به دست علی(ع) کشته شده بود!
آیا قریش میتوانست کینه علی(ع) را به دل نگیرد؟ آنان چگونه میتوانستند خون عزیزان خود را فراموش کنند؟
در سال هشتم هجری مکّه فتح شد و کفّار قبیله قریش، مسلمان شدند، امّا آنان کینه علی(ع) را از یاد نبردند.
وقتی پیامبر از دنیا رفت، کینههایی که در دلها بود، بار دیگر زنده شد، آنها وقتی دیدند ابوبکر به خلافت رسید، خوشحال شدند و بعضی از آنان حتّی عُمَر را در هجوم به خانه فاطمه(س) یاری کردند.
خالدبنولید از خاندان قریش بود، پدرِ او به دست علی(ع) کشته شده بود. خالدبنولید در روز هجوم به خانه فاطمه(س)، همراه عُمَر بود و او را یاری کرد.50
* * *
برادر سُنّی! من از سخن تو تعجّب میکنم، تو میگویی اگر کسی میخواست به خانه فاطمه(س) هجوم برد، قریش به میدان میآمد و مانع این کار میشد، گویا تو کتابهای خودتان را هم نخواندهای. این سخن علی(ع) را علامه دِینَوَری و دانشمندان دیگر نقل کردهاند، ببین که علی(ع) چگونه با خدای خود سخن میگوید: «بار خدایا! برای پیروزی بر قریش از تو یاری میخواهم که امروز آنان پیوند خویشاوندی خود با من را بریدهاند و کار مرا دگرگون ساختهاند. خدایا! امروز قریش علیه من متحّد شدهاند، من به اطراف خود نگاه میکنم، هیچ کس جز خانوادهام همراه من نیست، هیچ یار و یاوری ندارم که مرا یاری کند».51
این سخن علی(ع) است که از دل تاریخ به گوش میرسد، علی(ع) از بیوفایی قریش سخن میگوید!
کاش قریش فقط بیوفا بود و فقط سکوت میکرد، افسوس که قبیله قریش علیه علی متحّد شدند، آنان دشمن علی(ع) را یاری کردند.
* * *
وقتی مردم با ابوبکر بیعت کردند، ابوسفیان نزد علی(ع) آمد و چنین گفت: «ای علی ! دستت را بده تا با تو بیعت کنم».52
این کار ابوسفیان خیلی عجیب بود، ابوسفیان کسی بود که برای کشتن پیامبر ، جنگ بدر و اُحد را به راه انداخت . علی(ع) میدانست که ابوسفیان به دنبال بهانهای است تا میان مسلمانان اختلاف بیاندازد .
علی(ع) به ابوسفیان گفت: «ای ابوسفیان ! تو از این سخنان خود قصدی جز مکر و حیله نداری» .53
ابوسفیان وقتی این سخن را شنید از آنجا دور شد. آری! ابوسفیان پیش خود نقشه کشیده بود تا آن روز انتقام خود را از اسلام بگیرد ، او که شمشیر زدن و شجاعت علی(ع) در جنگها را دیده بود ، خیال میکرد که علی(ع) شمشیر به دست خواهد گرفت و به جنگ این مردم خواهد رفت و جنگ داخلی در مدینه روی خواهد داد، امّا ابوسفیان نمیدانست که علی(ع) ، اینگونه امید او را نا امید خواهد کرد .54
برادر سُنّی! تو میگویی که ابوسفیان آن روز میخواست علی(ع) را یاری کند و با علی متحّد شود، تو خیال کردهای که بنیامیّه واقعاً میخواستند با بنیهاشم، متحّد شوند، امّا اگر واقعاً هدف ابوسفیان کمک به علی(ع) بود، پس چرا ساعتی بعد با ابوبکر بیعت کرد، البتّه وقتی به او وعدهای بزرگ دادند!
وقتی ابوبکر را به مسجد پیامبر بردند تا به عنوان خلیفه نماز بخواند، عُمَر نگاه کرد دید که ابوسفیان با عدّهای از بنیامیّه در گوشهای نشستهاند . یک نفر این پیام را برای ابوسفیان برد: «به تو قول میدهیم که فرزندت ، معاویه را در حکومت خود شریک کنیم» .
ابوسفیان لبخند زد و گفت: «آری!، ابوبکر چه خوب خلیفهای است که صله رحم نمود و حقّ ما را ادا کرد» . بعد از آن، ابوسفیان و بنی اُمیّه با خلیفه بیعت کردند . با بیعت ابوسفیان و بنیامیه دیگر خلافت ابوبکر محکمتر میشود.55
فراموش نکن که ماجرای هجوم به خانه فاطمه(ع)، یک هفته بعد از بیعت ابوسفیان با ابوبکر روی داد. عُمَر و ابوبکر مطمئن شدند قریش (و مخصوصاً بنیامیّه که شاخه مهمّی از قریش بودند) از آنان حمایت میکند. آنها بعد از آن برای هجوم به خانه فاطمه(س) برنامهریزی کردند.
ابوسفیان به همه برنامههای ابوبکر راضی بود و هیچ اعتراضی نکرد، زیرا میدانست در مقابل این سکوت، پسرش معاویه در این حکومت سهم خواهد داشت. آری! عُمَر هم به قول خود وفا کرد و وقتی به خلافت رسید، حکومت شام را دربست به معاویه بخشید!
بنیامیه در مقابل هجوم حکومت به خانه فاطمه (ع) سکوت کرد تا بتواند سهم بزرگی از این حکومت را از آن خود نماید. عُمَر به خانه فاطمه(س) هجوم برد، امّا قبل از آن، حقّ سکوت خوبی به قبیله قریش و خصوصاً بنیامیّه داد. این راز عدم اعتراض قریش است.
مردمی که رنگ عوض کردند
برادر سُنّی! تو در ادامه سخن خود، از مردم مدینه یاد میکنی و میگویی: «مردم مدینه نسبت قومی و خویشاوندی با پیامبر داشتند مادر پیامبر از آنجا بود...پیامبر توانست هزاران نفر فدایی تربیت نماید و آنها حاضر بودند در راه خدا و دفاع از پیامبر و خانواده او، جان خود را فدا کنند...آن همه مسلمان مخلص و فدایی و مخصوصاً مردم مدینه که با پیامبر رابطه خویشاوندی و قومی داشتند، چه شد همه یکپارچه سکوت نموده کوچکترین حرف و اعتراضی نکردند؟».
نمیدانم تو از مثلث «زر و زور و تزویر» چیزی شنیدهای؟ این مثلث شومی است که همه پیامبران و شهیدان تاریخ در آن مدفون هستند.
اگر تو به دنبال این هستی که چرا آن همه مردم مؤن و وفادار، به یکباره عوض شدند، باید تاریخ را بیشتر بخوانی، باید تاریخشناس باشی.
حکومتی که بعد از وفات پیامبر روی کار آمد با زر و زور و تزویر موفق شد مردم را آنگونه تغییر دهد.
ابتدا از سیاست زر (طلا) برایت بگویم: سخن یک شیرزن مدینه، ما را از ماجرایی آگاه میکند، روزی زنی در مدینه فریاد برآورد: «آیا میخواهید دین مرا با پول بخرید ؟ هرگز! هرگز نخواهید توانست مرا از دینم جدا کنید ، من این پولهای شما را قبول نمیکنم».56
او زنی از طایفه بنی عَدیّ بود که حاضر نبود دست از حمایت علی(ع) بردارد، او شیفته پول نشد، امّا افسوس که عدّهای از مردان مدینه شیفته پول شدند و علی(ع) را تنها گذاشتند. آنان فریب سیاست زر را خوردند.
تو میگویی سیاست تزویر چه بود؟
تزویر همان فریب دادن مردم به اسم دین است. وقتی با ابوبکر به عنوان خلیفه بیعت شد، تبلیغات زیادی برای فریب مردم آغاز گردید، ابوبکر به عنوان مقام والای خلافت مطرح شد و اینگونه تبلیغ شد مخالفت با ابوبکر، مخالفت با خدا و قرآن است.
عدّهای با گرفتن پولهای زیاد شروع به ساختن حدیثهای دروغین کردند.
آیا میخواهی یکی از آن حدیثها را برایت نقل کنم: یکی برای مردم چنین سخن میگوید: من از پیامبر این سخن را شنیدم: «بعد از من پیشوایانی به قدرت میرسند. شما باید از آنان اطاعت کنید، اگر چه شما را مورد ضرب و شتم قرار بدهند و اموال شما را غارت کنند، باز شما وظیفه دارید از آنان اطاعت کنید».57
نگاه کن! چگونه به دستگاه خلافت خدمت میکنند؟ آنها به مردم میگویند که در هر شرایطی باید از رهبر اطاعت کنید، حتّی اگر رهبر به شما ظلم بکند! چگونه به پیامبر نسبت دروغ میدهند؟ این همان سیاست تزویر و فریب است.
گروهی از مردم فریب این سیاست را خوردند، آیا دوست داری از اعتقاد و باور آنان سخن بگویم؟
گوش کن، این باور آنان است: «علی و فاطمه باید از خلیفه اطاعت کنند. ابوبکر، خلیفه پیامبر است و اطاعت او بر همه واجب است، فاطمه، دختر پیامبر است، امّا باید از خلیفه پیامبر اطاعت کند، فاطمه نباید نظم جامعه را به هم بزند و فتنهگری کند. اگر ما از خلیفه پیامبر اطاعت نکنیم، دشمن به ما حمله خواهد کرد، ما در حال تهدید هستیم، لشکر کشورِ رُوم تا مرزهای ما پیش آمدهاند، ما باید همه متحّد باشیم، فاطمه هم باید از خلیفه اطاعت کند تا اسلام باقی بماند. چه اشکالی دارد که خلیفه یک نفر را به قتل برساند تا جامعه از آشوب رهایی یابد؟ علی میخواهد وحدت جامعه را به هم بزند، آیا باید او را به حال خود رها کرد؟».58
دوست خوبم! وقتی سیاست تزویر به خوبی جواب داد، آن وقت عُمَر به خانه فاطمه(س) هجوم برد. عُمَر هفت روز صبر کرد، فاصله روز وفات پیامبر و روز هجوم به خانه فاطمه(س)، هفت روز بود.
* * *
من اوّل فکر میکردم که عُمَر آدمی کمسیاست بوده است. ولی بعداً فهمیدم که او سیاستمدار بزرگی بوده است، شاید تعجّب کنی که چرا من این حرف را میزنم! لطفاً به این سخنان گوش کن: چه کسی پیشنهاد داد که مردم با ابوبکر بیعت کنند؟
این عُمَر بود که همه این کارها را کرد، مدیریت این طرح، به عهده عُمَر بود.59
وقتی عُمَر به هدف خود که همان خلافت ابوبکر بود رسید، به فکر فرو رفت. او میدانست که هزاران نفر در روز غدیر خمّ با علی(ع) بیعت کردهاند، او میخواست کاری کند که همه آنها خلافت ابوبکر را قبول کنند برای همین تصمیم گرفت تا سیاست زور را اجرایی کند. او به خانه فاطمه هجوم برد و...
با این کار، ترس و وحشتی در دل مردم افتاد، مردم مدینه فهمیدند که اگر بخواهند با خلیفه مخالفت کنند، خانه و اهل خانه آنها در آتش خواهد سوخت!
همه آنان با خود میگفتند: این حکومت به دختر پیامبر رحم نکرد، خلیفه دختر پیامبر را به خاک و خون کشید، اگر ما مخالفت کنیم، با ما چه خواهد کرد؟
این سیاست عُمَر، بسیار موفق بود، بعد از آتش زدن خانه فاطمه، دیگر در مدینه صدای اعتراضی بلند نشد!
برادر سُنّی! سؤل تو این بود که چرا مردم مدینه یکپارچه سکوت کردند و کوچکترین اعتراضی نکردند، بدان که سیاست زر و زور و تزویر دست به دست هم داد و همه صداها را در گلو خفه کرد.
عدّهای برای سکوت خود پول گرفته بودند، عدّهای هم باور کرده بودند که فاطمه و علی(ع)، فتنهگر هستند و حکومت اسلامی حق دارد با فتنهگران برخورد کند، گروهی هم که با دیدن آتش بر درِ خانه فاطمه(س)، ترس تمام وجودشان را فرا گرفت.
* * *
این ترس و وحشت، علّت بیوفایی مکرّر مردم مدینه بود، آیا دوست داری تا تو را از بیوفایی آنها باخبر کنم؟
برای چندین شب، علی و فاطمه(ع) از خانه بیرون میآمدند و به درِ خانه مردم مدینه میرفتند و با آنان سخن میگفتند. مردم مدینه به علی(ع) قول میدادند که فردا صبح برای یاری او قیام کنند.
آری! هر شب سیصد و شصت نفر با علی(ع) پیمان یاری میبستند، امّا وقتی صبح فرا میرسید، فقط مقداد، سلمان ، ابوذر و عمّار برای یاری علی(ع)میآمدند.60
آری! مردم مدینه به عهد خود وفا نمیکردند، آنان میترسیدند که خانههایشان در آتش بسوزد، آنها میدانند که هر کس بخواهد با خلیفه در بیفتد جانش در خطر خواهد بود .
آری! هیچ کس جرأت نکرد با ابوبکر مخالفت کند، امّا روزی، جوانمردی از راه رسید و با اعتراض خود، پایههای حکومت ابوبکر را لرزاند!
نمیدانم آیا تا به حال نام او را شنیدهای؟ من از ابننُویره سخن میگویم، او به مدینه آمد و فریاد برآورد «شما به اسلام خیانت کردید و سخنان پیامبر را زیر پا گذاشتید».
این فریادِ اعتراضی بود که تاریخ، هیچگاه آن را فراموش نخواهد کرد.
ابننُویره به وطن خود بازگشت و ابوبکر خالدبنولید را مامور کرد تا او را به قتل برساند. خالدبنولید هم همراه با سپاهی به قبیله ابننُویره هجوم برد و او را مظلومانه شهید کرد.
من ماجرای شهادت مظلومانه او را در کتابی به نام «فانوس اوّل» شرح دادهام.
کوچه و بازار را پر از آدم کنید
برادر سُنّی! اکنون تو سؤل را در مورد بنیهاشم مطرح میکنی و میگویی: «در صورتیکه این مطلب دروغ را که دشمنان اسلام درست کردهاند بپذیریم چه شد که بنیهاشم یکباره لب فرو بستند و کوچکترین اعتراضی نکردند؟».
بنیهاشم، تیرهای از قریش بودند، آنان در واقع، همه از اقوام نزدیک پیامبر بودند، تو میگویی اگر این هجوم به خانه فاطمه(ع) حقیقت داشته باشد، چرا بنیهاشم در مقابل آن سکوت کردند؟
تو خیال میکنی که همه بنیهاشم با ابوبکر بیعت کردهاند و به خلافت او راضی بودهاند.
آیا میدانی که ریشسفید بنیهاشم هرگز با ابوبکر بیعت نکرد. آیا او را میشناسی؟
عبّاس، عموی پیامبر را میگویم، آیا میدانی که او با ابوبکر بیعت نکرد. آیا این یک اعتراض نیست!
عدم بیعت عبّاس با ابوبکر به این معناست که بنیهاشم به خلافت ابوبکر اعتراض داشتند. تعداد بنیهاشم آنقدر زیاد نبود که بتوانند با حکومت در بیفتند، آنان نیاز به یاری دیگران داشتند، امّا متأسّفانه کسی آنها را یاری نکرد.
زمانی که علی(ع) همراه با بنیهاشم مشغول مراسم دفن پیامبر بودند، عُمَر و ابوبکر به فکر جمع نمودن نیرو برای مقابله با تهدید احتمالی بنیهاشم بودند. آنان قبیلههای بزرگی مثل قبیله اسلم را به سوی خود جذب نمودند.
استاد طَبری در کتاب تاریخ خود این جمله را از عُمَر نقل میکند: «وقتی دیدم که قبیله اسلم به مدینه آمد، به پیروزی یقین کردم».61
قبیله اسلم برای یاری ابوبکر از اطراف مدینه به شهر مدینه آمدند، این قبیله دارای جمعیّت زیادی بود، بهطوریکه افراد این قبیله، کوچهها و بازار مدینه را پر کردند.
بنیهاشم دیگر نمیتوانستند در مقابل قبیله اسلم و دیگر طرفداران حکومت، مقابله کنند.
* * *
ابوبکر تلاش زیادی نمود تا شاید بتواند رضایت عبّاس، عموی پیامبر را جذب کند، امّا او قبول نکرد. یک شب ابوبکر و عُمَر به خانه عبّاس رفتند، ابوبکر به عبّاس گفت: «ای عبّاس ! چقدر خوب است تو هم مانند بقیّه مردم با من بیعت کنی ، اگر تو این کار را بکنی من قول میدهم که بعد از خود ، تو را به عنوان جانشین معرّفی کنم».62
آنها خیال میکردند که عبّاس پیشنهاد آنان را میپذیرد، امّا عبّاس در جواب آنان چنین گفت: «تو میگویی بعد از خودت ، خلافت را به من میدهی، مگر این خلافت ارث پدر توست که به هر کس میخواهی میبخشی ؟ اگر حقّ مسلمانان است چرا به دیگران میبخشی ؟ اگر حقّ خودت است برای خودت نگه دار و اگر حقّ بنی هاشم است، ما تمام حقّ خود را میخواهیم و تنها به قسمتی از آن راضی نمیشویم» .63
سخنان دندان شکن عبّاس ، ابوبکر را ناامید کرد و آنها فهمیدند که عبّاس هرگز با آنان بیعت نخواهد کرد.
چرا سنگ در دست خود گرفتهاید !
برادر سُنّی! تو به سخن خود ادامه دادی و اشکال دیگری را مطرح نمودی. تو میگویی اگر واقعاً عُمَر و ابوبکر به خانه فاطمه هجوم برده باشند، پس چرا علی(ع) با عُمَر و ابوبکر دوست بود و آنها را یاری میکرد؟ اگر ادّعای شیعیان صحیح بود، علی(ع) هرگز با خلفا همکاری نمیکرد. این سخن توست: «در صورت صحّت این مطلب، حضرت علی با چه مجوّزی دست در دست خلفا گذاشته بود؟ چرا در همه موارد به آنها کمک مینمود؟ حضرت عُمَر، هیچ موردی را بدون مشورت با علی فیصله نمیداد، حضرت عُمَر میفرمود: لولا علیٌ لهلک عُمَر، یعنی اگر علی نبود عُمَر هلاک میشد. حضرت علی چرا چنین میکرد؟».
برادر سُنّی! تو گفتی که علی(ع) در همه موارد به خلفا کمک میکرد، از تو میپرسم: در کجا چنین مطلبی آمده است؟
هیچ کس شجاعت و فداکاریهای علی(ع) را در جنگهای زمان پیامبر فراموش نمیکند. حتماً نقش تعیین کننده او را در جنگهای بدر، احد، خندق شنیدهای. وقتی ابوبکر و عُمَر به خلافت رسیدند، آنها شروع به فتح کشور عراق، ایران و... نمودند، به راستی چرا علی(ع) هیچگاه در آن جنگها شرکت نکرد؟
تو گفتی علی در همه موارد خلفا را یاری کرد، آیا نباید از خود سؤل کنی چرا علی(ع) میدان جنگ را رها کرد؟
تو گفتی که عُمَر هیچ موردی را بدون مشورت علی(ع) انجام نمیداد. من به تاریخ مراجعه کردم، عُمَر ده سال حکومت کرد، در این مدّت فقط 85 مورد از علی(ع) مشورت گرفته است. تو باید بگویی، عُمَر در 85 مسأله با علی(ع) مشورت کرد. ابوبکر هم در 12 مساله و عثمان هم در 8 مسأله با علی(ع) مشورت کردند.
ابوبکر، عُمَر و عثمان حدود 25 سال حکومت کردند، آنطور که من حساب کردم آنها با گذشت 90 روز، فقط یک بار به علی(ع) مراجعه میکردند. تو خودت بگو این که علی(ع) هر 3 ماه، جوابِ یک مسأله حکومت را بدهد، معنایش همکاری و دوستی او با این حکومت خلفا است؟64
* * *
نگاه کن! همه مردم در آنجا جمع شدهاند، چه خبر است! گویا میخواهند زنی را سنگسار کنند!
این زن کار زشتی را انجام داده است، عفّت عمومی را لکّهدار کرده است، عُمَر دستور داده او را سنگسار کنند.
خبر به علی(ع) میرسد، او نزد عُمَر میآید و به او میگوید:
ــ ای عُمَر! تو دستور دادهای که این زن را سنگسار کنند؟
ــ آری! من این دستور را دادم تا دیگر کسی جرأت نکند کار خلاف انجام بدهد.
ــ ای عُمَر! این زن، یک دیوانه است، عقل ندارد، مگر نمیدانی که خداوند از دیوانه تکلیف را برداشته است. او چون عقل ندارد به زشتی زنا آگاه نبوده است. تو نباید او را سنگسار کنی.
ــ لَولاَ عَلِیٌّ لَهَلَکَ عُمَر! ای علی اگر تو نبودی، من هلاک میشدم. الآن دستور میدهم تا او را آزاد کنند.65
* * *
یکی از سربازان عُمَر به جبهه جنگ میرود، مدّت زیادی در جبهه میماند و بعد از آن به مدینه باز میگردد. شش ماه که از آمدن او میگذرد، همسرش برای او، پسری به دنیا میآورد.
آن مرد تعجّب میکند، با خود میگوید: آیا بچه از من است؟ من که شش ماه است به مدینه آمدهام، نکند همسر من خطاکار باشد؟ نکند این بچه حرامزاده باشد؟
او نزد عُمَر میآید و میگوید: «جناب خلیفه! من شش ماه است به مدینه آمدهام، امروز همسرم، فرزندی به دنیا آورده است. نظر شما چیست؟ آیا همسر من خطاکار است؟».
عُمَر قدری فکر میکند و میگوید: «آری! همسر تو زناکار است، باید او را سنگسار کرد».
مأموران جلو میآیند، آن زن را برای سنگسار کردن میبرند، آری! باید عفّت عمومی حفظ شود، باید زناکار را به سزای عملش رساند. آن زن هر چه گریه میکند و سوگند یاد میکند که من پاکدامن هستم! عُمَر سخنش را قبول نمیکند.
نگاه کن! آن زن را در داخل گودال قرار دادهاند، مردم سنگهای زیادی را در دست گرفتهاند، آمادهاند تا عُمَر دستور بدهد و آن زن را سنگسار کنند.
آنجا را نگاه کن! این علی(ع) است که به این سو میدود، همه تعجّب میکنند، چه شده است ؟
علی(ع) با عجله میآید و به کنار آن زن میرود، آن زن دارد گریه میکند، علی(ع) به او کمک میکند تا از آن گودال بیرون بیاید، همه با خود میگویند چرا علی(ع) این کار را کرد؟
آن زن در پناه علی(ع) آرام میگیرد، اکنون علی(ع) نزد عُمَر میآید و میگوید:
ــ ای عُمَر! به چه دلیل، دستور دادی این زن را سنگسار کنند؟ آیا چهار نفر شهادت داده بودند که او زنا کرده است؟
ــ خیر. کسی شهادت نداده بود.
ــ پس چرا این کار را کردی؟
ــ آخر ششماه است که شوهر او از سفر آمده است، او بعد شش ماه، بچهای به دنیا آورده است.
ــ مگر تو قرآن نخواندهای. قرآن میگوید «وقتی زن بچهای را به دنیا میآورد، مدّت حامله بودن و شیر دادن به فرزندش، 30 ماه طول میکشد»، سپس قرآن در آیه دیگر میگوید: «مدّت شیر دادن بچه، 24 ماه است». خوب، اگر تو 24 ماه را از 30 ماه کم کنی، به ششماه میرسی، یعنی کمترین مدّت حامله بودن یک زن، ششماه است. ای عُمَر! مگر خبر نداری که حسین من هم، ششماهه به دنیا آمد!
ــ لَولاَ عَلِیٌّ لَهَلَکَ عُمَر! ای علی اگر تو نبودی، من هلاک میشدم.66
* * *
برادر سُنّی! حالا برویم سر حرف حساب! بگو بدانم، این که علی(ع) بیاید و بیگناهی را از کشته شدن نجات بدهد، معنای آن تأیید حکومت عُمَر است؟
چه کسی این حرف تو را باور میکند؟ آخر نجات یک زن بیگناه از مرگ حتمی، چه ربطی به تأیید حکومت دارد؟
کاش فرصت میبود تا من موارد دیگری را هم برای تو میگفتم، ولی بهتر است سکوت کنم، زیرا هر چه من بیشتر در این مورد بنویسم، بیسوادی خلیفه دوم بیشتر آشکار میشود.
آری! علی(ع)، امام است، امام هم دلسوز جامعه است، درست است که حق او را غصب کردهاند، امّا او با جامعه قهر نمیکند، تا آنجا که بتواند از ظلمها و کجرویها جلوگیری میکند.
علی(ع) وظیفه دارد تا از تصمیمهای اشتباه خلفا جلوگیری کند، اگر او این کار را نکند، اساس اسلام در خطر میافتد، نباید اسلام فدای جهالت دیگران شود!
در جستجوی حقیقت آمدهام
برادر سُنّی! تو در ادامه سخن خود به ازدواج اُمّکُلثوم اشاره میکنی. سؤل تو این است: اگر عُمَر به خانه فاطمه(س) هجوم برده و او را به شهادت رسانده است، پس چرا علی(ع) دخترش را به ازدواج عُمَر درآورد؟ کدام انسان عاقل، دختر خودش را به قاتلِ همسرش میدهد؟
این سخن توست: «چرا حضرت علی، دخترش اُمّکُلثوم که دختر فاطمه بود را به عقد حضرت عُمَر در آوردند؟ آن دختر چطوری پذیرفت که با قاتل مادرش در یک رختخواب بخوابد؟ حسن و حسین کجا بودند؟ چرا هیچ اعتراضی ننمودند؟».
من با شنیدن این سؤل تو به فکر فرو میروم و سپس تصمیم میگیرم که بار دیگر به دمشق سفر کنم، باید با یکی از دانشمندان اهلسنّت دیدار کنم.
* * *
اینجا شهر دمشق است و من در قرن هفتم هجری هستم. من به دارالحدیث اشرفیّه میروم، مدرسهای بزرگ که علامه نَوَوی در آن ساکن است.
نمیدانم نام علامه نَوَوی را شنیدهای؟ او را شیخ اسلام میگویند، او سرآمد همه دانشمندان است و کتابهای زیادی نوشته است، او اهل زهد و عرفان است، مردم به او اعتقاد زیادی دارند.
من باید نزد او بروم، میخواهم از او سؤل مهمّی بپرسم، علامه نَوَوی مشغول تدریس است. شاگردانش در اطراف او حلقه زدهاند. او برای شاگردانش اینچنین میگوید: «خدا به شما خیر بدهد، سعی کنید جوانی خود را بیشتر صرف حدیث کنید، من در روزگار جوانی، مدّتی به علم پزشکی علاقمند شدم. کتاب قانون ابوعلی سینا را مطالعه میکردم، امّا بعد از مدّتی، در درون خود احساس تاریکی کردم، من آن نشاط روحی خود را از دست داده بودم، برای همین به بازار رفتم و کتاب قانون را فروختم و دوباره مشغول مطالعه حدیث شدم، اینجا بود که قلبم روشن شد و شادی و نشاط خود را به دست آوردم».
شاگردان علامه نَوَوی سؤلات خود را از او میپرسند، او با حوصله به همه سؤلات پاسخ میدهد.
یکی از شاگردان از او سؤلی در مورد فضیلت ابوبکر و عُمَر میکند، او چنین پاسخ میدهد: «بدانید که پیامبر به ابوبکر و عُمَر وعده بهشت داده است و آنان بدون هیچ حساب و کتابی وارد بهشت میشوند، زیرا ایمان و یقین آنان از همه بیشتر بود. فراموش نکنید که بهترین خلق خدا بعد از پیامبر، ابوبکر میباشند».67
تعجّب نکن! علامه نَوَوی از اهلسنّت است و اعتقاد خود را بیان میکند. راستی یادم رفت بگویم، «نَوی» نام روستایی در اطراف دمشق است، آن روستا، زادگاه علامه است، برای همین او را نَوَوی میخوانند.
* * *
اکنون فرصت مناسبی است تا من سؤل خود را از علامه نَوَوی بنمایم. جلو میروم، سلام میکنم و میگویم:
ــ جناب علامه! من از ایران به اینجا آمدهام تا از شما سؤلی را بنمایم.
ــ خیلی خوش آمدید. سؤل خود را بپرسید.
ــ شما استاد بزرگی هستید و در زمینه علوم اسلامی زحمت زیادی کشیدهاید. نظر شما در مورد ازدواج اُمّکُلثوم با عُمَر چه میباشد؟ آیا این مطلب درست است؟
ــ بله! این افتخاری برای عُمَر است. خدا این توفیق را نصیب عُمَر کرد که دختر ابوبکر را به عقد خود درآورد.
ــ دختر ابوبکر؟! من در مورد اُمّکُلثوم، دختر علی و فاطمه(ع) سؤل داشتم.
ــ چه کسی گفته است که امکلثوم دختر علی و فاطمه است؟ این حرفها چیست که تو میزنی؟ چرا بدون تحقیق حرف میزنی؟ تو چه نویسنده هستی!
ــ جناب علامه! مرا ببخشید، منظوری نداشتم، من شنیده بودم که اُمّکُلثوم دختر علی(ع) است، شما حقیقت را برای من بگویید.
ــ من الآن خیلی خسته هستم. شب، بعد از نماز مغرب نزد من بیا تا جواب تو را بدهم.
ــ شب کجا بیایم؟ خانه شما کجاست؟
ــ من که خانه ندارم، من اصلاً زن و بچه ندارم، همیشه در این مدرسه هستم.68
* * *
نماز مغرب را میخوانم و به اتاق علامه نَوَوی میروم، سلام میکنم و جواب میشنوم. دور تا دور علامه پر از کتاب است، اصلاً جای نشستن نیست. علامه چند کتاب را برمیدارد تا من بتوانم بنشینم.
علامه نَوَوی شروع به سخن میکند، نکات تاریخی جالبی را برای من بیان میکند. من امشب مطالب زیادی را متوجّه میشوم.
ساعتی میگذرد، من دیگر مزاحم علامه نمیشوم، از او خداحافظی میکنم و بیرون میآیم، واقعاً که این یک ساعت، برای من بسیار بابرکت بود.
باید آنچه را که امشب فهمیدم، سریع یاداشت کنم، قلم و کاغذ برمیدارم و این ده نکته را مینویسم، تو برای فهمیدن ماجرای اُمّکُلثوم باید به این نکات توجّه کنی:
1 ـ در زمانهای قدیم، وقتی زنی، شوهر خود را از دست میداد، باید با مرد دیگری ازدواج میکرد، زیرا آن زن، برای خرجی خود و فرزندانش، چارهای نداشت. آن زمان ازدواج یک زن، بعد از مرگ شوهر، امری عادی و متعارف بود.
2 ـ جعفر، برادر علی(ع) بود. جعفر یکی از فرماندهان بزرگ سپاه اسلام و او بسیار شجاع بود. پیامبر در سال هشتم هجری، او را به عنوان فرمانده جنگ موته انتخاب کرد. در آن جنگ، دشمنان دو دست جعفر را قطع کردند و او را به شهادت رساندند. وقتی پیامبر از این ماجرا باخبر شد فرمود: «خدا در بهشت به جعفر دو بال عنایت میکند»، از آن روز به بعد، مردم او را «جعفرطیّار» میخوانند.
3 ـ همسرِ جعفرطیّار، زنی با ایمان بود که نامش «اسما» بود. بعد از گذشت چند ماه از شهادت جعفر طیّار، ابوبکر به خواستگاری اسما آمد و اسما با او ازدواج کرد.
4 ـ بعد از مدّتی، خدا به ابوبکر و اسما، پسر و دختری داد. ابوبکر اسم پسر خود را «محمّد» و اسم دخترش را «اُمّکُلثوم» گذاشت.
5 ـ ابوبکر در سال 11 هجری خلیفه مسلمانان شد، او مدّت 2 سال و نیم، خلیفه بود و در سال 13 هجری از دنیا رفت، اُمّکُلثوم در آن موقع، پنجساله بود که یتیم شد.
6 ـ چند ماه از مرگ ابوبکر گذشت. آن وقت، فاطمه(س) از دنیا رفته بود، علی(ع) به خواستگاری اسما رفت، اسما که چندین کودک یتیم داشت، پیشنهاد علی(ع) را پذیرفت و همسر علی(ع) شد.
7 ـ اسما به خانه علی(ع) رفت و دو کودک خود (اُمّکُلثوم و محمّد) را نیز خانه علی(ع) برد. اُمّکُلثوم، دختری پنج ساله بود، از نعمت پدر محروم بود، علی(ع) در حقّ او پدری نمود. علی به محمّد هم محبّت زیادی نمود. این همان محمّدبنابیبکر است که نامش را در تاریخ شنیدهای. او یکی از یاران باوفای علی بود و سرانجام در راه علی(ع) شهید شد.
8 ـ بعد از ابوبکر، عُمَر به خلافت رسید، خلافت عُمَر، ده سال طول کشید. در همان سالهای آخر خلافت عُمَر، اُمّکُلثوم دختری سیزده ساله شده بود. دیگر وقت ازدواج او بود. اینجا بود که عُمَر تصمیم گرفت با اُمّکُلثومازدواج کند. گویا عُمَر احساس مسئولیّت میکرد، او میخواست خودش دختر یتیم ابوبکر را تحت سرپرستی بگیرد.
9 ـ عُمَر اُمّکُلثوم را از علی(ع) خواستگاری کرد، چون، علی(ع)، شوهرِمادرِ اُمّکُلثوم بود. علی(ع) با این ازدواج موافقت کرد و اُمّکُلثوم، همسر عُمَر شد.
10 ـ وقتی عُمَر از دنیا رفت، اُمّکُلثوم فقط چهارده سال داشت، او دوباره نزد مادرش به خانه علی(ع) بازگشت.
* * *
برادر سُنّی! آیا سخن علامه نَوَوی را شنیدی؟ او در یکی از کتابهای خود به این موضوع اشاره میکند. او در کتاب «تهذیب الاسماء و اللغات» چنین میگوید: «اُمّکُلثوم، دختر ابوبکر است... همین اُمّکُلثوم است که عُمَر با او ازدواج کرده است».69
من سخن علامه نَوَوی را برای تو ذکر کردم، تو ادّعا کردی که اُمّکُلثوم، دختر فاطمه و علی(ع) است، امّا علامه نووی این حرف تو را قبول ندارد، برایت گفتم او از دانشمندان اهلسنّت است.
وقتی اُمّکُلثوم دختر ابوبکر بوده است، چه اشکالی دارد که علی(ع) با ازدواج اُمّکُلثوم با عُمَر موافقت کند؟ مادر اُمّکُلثوم که فاطمه(س) نیست، مادر او اسما است، پدر اُمّکُلثوم، ابوبکر است چه اشکالی دارد که اُمّکُلثوم با رفیقِ پدرش ازدواج کند؟
شاید دوست داشته باشی که سخن یکی از دانشمندان شیعه را هم در این زمینه بشنوی.
آیت اللّه نجفی مَرعَشی(ره) یکی از بزرگترین نسبشناسان شیعه است، او در کتاب خود چنین مینویسد: «اسماء همسر جعفرطیّار بود، اسما پس از مرگ جعفرطیّار با ابوبکر ازدواج نمود و برای ابوبکر چند فرزند آورد، یکی از آنها، اُمّکُلثوم است. همان اُمّکُلثوم که عُمَر با او ازدواج نمود».70
اکنون واضح شد که چون اُمّکُلثوم در خانه علی(ع) بوده و علی(ع)، شوهرمادر او بوده است، گاه علی(ع) او را دختر خویش خطاب میکرده است، زیرا اُمّکُلثوم تقریباً پنج ساله بود که با مادر و برادرش به خانه علی(ع) آمد. به همین دلیل، در گذر زمان، عدّهای از مردم خیال کردند که اُمّکُلثوم، دختر فاطمه و علی(ع) است.
برادر سُنّی! تو گفتی چرا علی(ع) دختر فاطمه(س) را به عقد عُمَر درآورد؟ من سخن علامه نَوَوی و آیت اللّه نجفیمرعشی را برایت ذکر کردم و تو فهمیدی که اُمّکُلثوم، دختر علی و فاطمه(ع) نبوده است، اُمّکُلثوم دختر ابوبکر بوده است.
تو در سؤل کردن خیلی مهارت داری، کاش از خودت میپرسیدی که چرا عُمَر (که بیش از 60 سال سن داشت) به خواستگاری اُمّکُلثوم سیزدهساله رفت و با او ازدواج نمود؟
نمیگذارم کفر و بتپرستی برگردد
برادر سُنّی! تو میگویی: اگر حق هم با علی(ع) بود، چرا او از حقّ خود کوتاه آمد و سکوت کرد: «اگر به فرضِ محال، چنین چیزی بوده است، علی گذشت نموده و هیچ سخنی در این مورد نگفته است. اکنون بعضی از آدمهایِ فضول، از طرف چه کسی وکیل دفاع شدهاند؟».
حرف تو این است: علی(ع) به خلافت ابوبکر و عُمَر رضایت داد و هیچگاه به خلافت آنها اعتراضی نکرد.
برادر سُنّی! این چه حرفی است که تو میزنی؟ کجا علی(ع) از حق خود گذشت نمود؟ گویا تو کتابهای خودتان را هم نخواندهای؟ من تعجّب میکنم تو خود را از اهلسنّت میدانی، ولی هنوز یکبار کتاب «صحیح مسلم» را به صورت کامل نخواندهای؟
کتاب صحیح مسلم، یکی از بهترین کتابهای شماست، دانشمندان اهلسنّت به مطالبی که در این کتاب آمده است، اعتماد زیادی دارند.
از تو میخواهم جلد سوم این کتاب را باز کن و صفحه 1378 را بخوان! در آنجا ماجرای گفتگوی عُمَر با علی(ع) و عبّاس (عموی پیامبر) ذکر شده است.
گوش کن! عُمَر به علی(ع) و عبّاس میگوید: «شما ابوبکر را دروغگو، گنهکار، فریب کار و خیانتکار دانستید، اکنون نیز مرا دروغگو و گنهکار و فریبکار و خیانت کار میدانید».71
در اینجا عُمَر، خودش اعتراف میکند که علی(ع) هر دو خلیفه بعد پیامبر را دروغگو و خائن و گنهکار و خیانتکار میداند، آیا باز هم میتوان گفت که علی(ع) از حقّ خود کوتاه آمد و گذشت نمود؟
* * *
تو میگویی علی(ع) از حق خود گذشت، پس این نامه چیست که علی(ع) برای ابوبکر نوشته است؟ از تو میخواهم این نامه را با دقّت بخوانی:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِیمِ
به خدا قسم ، اگر اجازه داشتم با شما جنگ میکردم و با شمشیر خود همه شما را به سزای کارهایتان میرساندم . من همان کسی هستم که با لشکرهای زیادی جنگ کرده و آنها را شکست دادهام . آن روزی که من مرد میدان بودم شما در گوشه خانه در آسایش بودید . شما میدانید که من نزد پیامبر چقدر عزیز بودم .
اگر من سخنی بگویم میگویید که علی حسادت میورزد ، اگر سکوت کنم خیال میکنید من از مرگ میترسم . من همان کسی هستم که در جنگها به استقبال مرگ میرفتم ، آیا یادتان هست چگونه به قلبِ دشمن، حمله میکردم ؟ امّا من امروز در مقابل همه سختیها صبر میکنم .72
من وقتی این نامه را برای اوّلین بار خواندم، با خود فکر کردم که چرا علی(ع) این سخنان را در حضور ابوبکر نگفت. چرا این سخنان را در نامهای نوشت و برای ابوبکر فرستاد؟ او میتوانست به راحتی با ابوبکر دیدار کند، امّا او میخواست تا این نامه، سند مهمّی برای اعتراض او باشد. آری! تأثیر یک متن نوشته شده، خیلی بیشتر از گفتار است!
علی(ع) برای ابوبکر نامه نوشت و فریاد اعتراض خود را برای همیشه تاریخ بیان کرد. علی(ع) سکوت کرد، امّا سکوت او نشانه رضایت از خلافت ابوبکر و عُمَر نیست، راز سکوت او چیز دیگری است، این سخن زیبای او را بشنو: «به خدا قسم، اگر از تفرقه میان مسلمانان و بازگشت دوباره کفر و نابودی اسلام نمیترسیدم، با دشمنان خویش به گونهای دیگر برخورد میکردم!».73
علی(ع) صبر میکند تا اسلام عزیز باقی بماند، دین خدا حفظ شود و نام یاد پیامبر از یادها نرود!
اکنون معلوم شد مولای ما در دفاع از حق خود تلاش کرده است و هیچگاه از حق خود چشمپوشی نکرده است، ما هم به او اقتدا میکنیم و حقایق را بیان میکنیم.
مدال غیرت عربی را به چه کسی بدهم؟
برادر سُنّی! دوستان تو سخن دیگری هم گفتهاند، آنان غیرت عربی را مانع هجوم به خانه فاطمه(س) معرّفی کردهاند. این سخن آنان است: «در فرهنگ عرب، بیش از هر قومی نسبت به زنان غیرت نشان داده میشود. عربها بر رعایت حال زنان، حساسیّت ویژهای دارند، با توجّه به این موضوع، چگونه میتوان باور کرد که عُمَر، فاطمه را کتک زده باشد؟ چگونه میشود که مردم باغیرت عرب، هیچکاری نکرده باشند؟».
هر کس این سخن را بخواند، خیال میکند که یک مرد عرب (چه مسلمان باشد چه کافر)، هرگز زنان را کتک نمیزند. ای کاش اینگونه بود و این مطلب درست بود، امّا وقتی تاریخ را میخوانیم، نکات عجیبی را میبینیم، من بعضی از آنها را اینجا مینویسم:
* نکته اول
استاد ذَهَبی که از علمای اهلسنّت است در کتاب تاریخ خود مینویسد: «عُمَر مسلمان نشده بود، او وقتی از اسلام آوردن خواهر و شوهرخواهرش باخبر شد، به خانه آنها آمد و ابتدا شوهرخواهرش را به باد کتک گرفت. خواهرعُمَر برای دفاع از شوهرش جلو آمد، عُمَر چنان مشت محکمی به صورت خواهرش زد که خون از صورت او جاری شد».74
ای کسی که میگویی عُمَر، غیرت عربی داشت و هرگز زنان را نمیزد، ببین او چگونه خواهر خودش را میزند! آیا این معنای غیرت عربی است؟
* نکته دوم
احمدبنحنبل که رئیس مذهب حنبلی است، مینویسد: «عُمَر مسلمان نشده بود. او یک روز به کنیزی برخورد کرد که به پیامبر ایمان آورده بود، عُمَر او را به باد کتک گرفت».75
به راستی این غیرت عربی کجا بود تا مانع شود عُمَر به یک زن مسلمان اینگونه کتک بزند؟
* نکته سوم
احمدبنحنبل در جای دیگر چنین مینویسد: «پیامبر دختری به نام زینب داشت. زینب از دنیا رفت. وقتی زنان از وفات زینب باخبر شدند، گریه کردند. عُمَر با تازیانهای که در دست داشت، شروع به زدن زنان کرد. پیامبر به عُمَر اعتراض کرد و به او گفت: ای عُمَر! آرام باش! تو به این زنها چه کار داری؟ بگذار گریه کنند».76
این همان غیرت عربی است که تو از آن دم میزنی؟ عُمَر در حضور پیامبر، با تازیانه زنان را میزند!
خیلی عجیب است! وقتی پیامبر هنوز زنده است، او چنین جسورانه زنان را میزند، وای به وقتی که دیگر پیامبر از دنیا برود، آن وقت او چه غیرتی از خود نشان خواهد داد!؟
من بنازم این غیرت عربی را! واقعاً که باید به این غیرت، مدال افتخار داد. این مطلب در کتب شیعه نیامده است که تو بگویی دروغ شیعیان است! این در کتاب احمدبنحنبل آمده است.
* نکته چهارم
استاد طَبری در کتاب تاریخ خود چنین مینویسد: «وقتی ابوبکر از دنیا رفت، عدّهای از زنان مشغول گریه شدند، عُمَر از ماجرا باخبر شد و زنان را از گریه کردن منع کرد، امّا زنان گوش نکردند، عُمَر یک نفر را فرستاد تا خواهرِابوبکر را از آن خانه بیرون بیاورد. وقتی عُمَر با خواهرِابوبکر روبرو شد، تازیانه خود را در دست گرفت و چند ضربه بر پیکر او زد. وقتی زنها این ماجرا را شنیدند همه متفرّق شدند».77
اکنون میگویم کجاست آن غیرت عربی تا مانع شود عُمَر خواهرِابوبکر را با تازیانه بزند؟
* نکته پنجم
علامه صنعانی در کتاب خود مینویسد: «وقتی خالدبنولید از دنیا رفت، زنان در خانهای جمع شدند و مشغول گریه شدند. وقتی این خبر به عُمَر رسید، تازیانه به دست گرفت و به سوی آن خانه آمد. او دستور داد تا زنان از آن خانه بیرون بیایند. وقتی زنان از خانه بیرون میآمدند، عُمَر با تازیانه به آنان میزد، در این هنگام روسری یکی از زنان از سرش افتاد. به عُمَر گفتند: این زن را رها کن، دیگر او را مزن! عُمَر گفت: شما را با او چه کار؟ این زن هیچ حرمتی ندارد».78
ای کسی که میگویی عُمَر، غیرت عربی داشت و هرگز زنان را نمیزد، این مطالبی را که نقل کردم از کتب اهلسنّت است، اینها نمونههایی است که عُمَر زنان را زده است. من بار دیگر سؤل میکنم: کجاست آن غیرت عربی که تو از آن دم زدی؟
وقتی عُمَر حاضر است برای گریه کردن یک زن، او را اینگونه بزند، دیگر برای نجات حکومت چه خواهد کرد؟
* * *
تو میگویی اگر عربها ببینند که یک مرد، زنی را کتک بزند، هرگز سکوت نمیکنند و اعتراض میکنند. نمیشود باور کرد که عُمَر فاطمه(س) را بزند و مردان عرب فقط نگاه کنند!
این سخن توست، امّا چرا ماجرای سمیّه، مادر عمّار را فراموش کردهای؟ در کتابهای شما آمده است: ابوجهل، سمیّه را شکنجه میداد او را در آفتاب سوزان حجاز زیر آفتاب گرم قرار میداد، سرانجام هم آنقدر نیزه به او زد تا اینکه سمیّه شهید شد.
بگو بدانم، آن غیرت عربی که تو از آن دم میزنی، کجا بود؟ مگر آنان که شاهد این ماجرا بودند، عرب نبودند و غیرت عربی نداشتند، چرا هیچ اعتراضی نکردند؟ چرا فقط نگاه کردند، چرا؟ آن غیرت عربی که تو میگویی کجا رفته بود؟
به چه فکر میکنی، از تو میخواهم با من به کربلا بیایی، در کربلا هم مردان عرب، خیلی غیرتمند بودند!! واقعاً که غیرت عربی چه کرد!
آن مردان عرب با حسین(ع) جنگ داشتند، خون او را به زمین ریختند، دیگر چه کار با زن و بچه او داشتند؟
بگذار این قلم از عقدههای خویش سخن بگوید، بگذار غیرت عربی را که تو از آن دم میزنی برای همه شرح دهد...
* * *
عصر عاشورا بود، صدای شیون، همه جا را فرا گرفته بود، شمر با لشکر خود نزدیک خیمهها رسید بود. حسین(ع) بر خاک و خون افتاده بود، عدّهای از سربازان، آتش به دست داشتند و به سوی خیمهها میآمدند،، آنها میخواستند خیمهها را آتش بزنند.
آتش شعله کشید و زنان همه از خیمهها بیرون دویدند، مردان عرب به دنبال زنها و دختران بودند، چادر از سر آنها میکشیدند و مقنعه آنها را میربودند.79
هیچ کس نبود از ناموس خدا دفاع کند، همه جا آتش، همه جا بیرحمی و نامردی! زنان غارت زده با پای برهنه، گریهکنان به سوی قتلگاه حسین(ع) دویدند.
مرد عربی به سوی دختر حسین(ع) آمد تا طلا و جواهر او را غارت کند، آن مرد عرب گریه میکرد، دختر حسین(ع) رو به او کرد و گفت:
ــ گریههای تو برای چیست؟
ــ من دارم طلای دختر پیامبر را غارت میکنم، آیا نباید گریه کنم؟80
مرد عرب دیگری با تندی و بیرحمی گوشواره از گوش دختری کشید و خون از گوش او جاری شد...81
این همان غیرت عربی است که حاضر است برای یک گوشواره، اینگونه گوش ناموس خدا را پاره کند!
آفرین بر این قانون تو
برادر سُنّی! تو گفتهای که چرا تا قبل از سال 1371 شمسی، در تقویمها، شهادت فاطمه(س) ذکر نشده بود: «سال 1371، مجلس، پس از 1400 سال، ناگهان به راز مهمّی پیبردند و آن اینکه حضرت فاطمه فوت نکرده بلکه شهید شده است. اینجا بود که نمایندگان مجلس اعلام کردند از این پس در تقویمها به جای وفات از کلمه شهادت استفاده کنند و این روز را تعطیل اعلام نمودند».
تو میگویی قبل از این، در تقویمها نوشته شده بود: «وفات فاطمه(س)». و این دلیل میشود برای این که فاطمه(س) به مرگ طبیعی از دنیا رفته است.
حالا از تو سؤل میکنم: آیا یک قانون است یا فقط در مورد فاطمه(س) صدق میکند؟
نمیدانم منظورم را متوجّه شدی یا نه؟
حرف من این است: اگر تو در کتابی دیدی که در مورد مرگ یک نفر از کلمه «وفات» استفاده کردند، چه میگویی؟ آیا قبول میکنی که او به مرگ طبیعی از دنیا رفته است.
تو در تقویمهای سالهای قبل خواندی که در آن نوشته شده بود: «وفات فاطمه(س)»، و به خاطر همین، نتیجه گرفتی که فاطمه(س) به مرگ طبیعی از دنیا رفته است و ماجرای هجوم به خانه او دروغ است.
خوب، تو هر جا به کلمه «وفات» برخورد کردی، باید قبول کنی که منظور از آن مرگ طبیعی است. اکنون با هم کتابهای خود شما را مطالعه کنیم!
* * *
برادر سُنّی! سالهاست شنیدهام که شما میگویید عثمان مظلوم است، عدّهای به خانه او حمله کردند و او را کشتند!
من این حرفها را بارها و بارها شنیدهام. امروز خدا را شکر میکنم که با قانون تو آشنا شدم. قانون تو، قانون خوبی است! من میخواهم به تو جایزه بدهم.
آیا میدانی این نویسندگان در کتابهای خود، عبارت «وفات عثمان» را آوردهاند؟
1 ـ علامه اُندُلسی (قرن پنجم در کتاب التمهید ج 7 ص 62).
2 ـ استاد سَمَرقَندی (قرن ششم در کتاب تحفة الفقهاء ج 1 ص 248).
3 ـ علامه نَوَوی (قرن هفتم، در کتاب المجموع ج 1 ص 247).
اکنون تو باید طبق همان قانون خودت، قبول کنی که عثمان هم به مرگ طبیعی از دنیا رفته است.
* * *
سالهاست که شما میگویید عُمَر به دست یک ایرانی کشته شد، ای وای! عُمَر کشته شد! خلیفه پیامبر کشته شد!
واقعاً تو قانون خوبی اختراع کردی، گوش کن! این نویسندگان در کتابهای خود عبارت «وفات عُمَر» را آوردهاند:
1 ـ علامه بَلاذُری (قرن سوم در کتاب فتوح البلدان ج 1 ص 364).
2 ـ استاد طَبری (قرن چهارم در کتاب تاریخ طَبری ج 3 ص 229).
3 ـ استاد طَبرانی (قرن چهارم در کتاب المعجم الکبیر ج 25 ص 86).
4 ـ علامه نَوَوی (قرن هفتم در کتاب شرح مسلم ج 12 ص 205).
5 ـ استاد ذَهَبی (قرن هفتم در کتاب سیر اعلام النبلاء ج 5 ص 132).
تو باید قبول کنی که عُمَر هم به مرگ طبیعی از دنیا رفته است!
* * *
برادر سُنّی! یک سؤل از تو دارم: جعفرطیّار -برادر علی(ع)- چگونه از دنیا رفت؟
هیچ کس شک ندارد که او در جنک موته به دست دشمنان اسلام شهید شد، دشمنان ابتدا دو دست او را قطع کردند و سپس او را به شهادت رساندند.
اکنون میخواهم نکتهای را برای تو بگویم: وقتی به این کتب شما مراجعه میکنم، میبینم که نوشتهاند «وفات جعفر».
بیا این کتابها را با هم مطالعه کنیم:
1 ـ استاد حاکم نیشابوری (در کتاب المستدرک ج 3 ص 41).
2 ـ استاد ابنابیشَیبه (در کتاب المصنف ج 3 ص 256).
3 ـ استاد طَبرانی (کتاب المعجم الکبیر ج 2 ص 108).
4 ـ استاد ابناثیر (کتاب اسد الغابه ج 1 ص 289).
5 ـ استاد ذَهَبی (کتاب سیر اعلام النبلاء ج 1 ص 212).
6 ـ استاد ابنحَجَر (کتاب الاصابة ج 1 ص 594).
این شش نفر که نام بردم همه از دانشمندان اهلسنّت هستند، طبق قانون تو، همه آنها باید دروغگو باشند، زیرا «شهادت جعفر» را «وفات جعفر» نوشتهاند.
میبینم که تو میخواهی حرف با من بزنی، تو میگویی واژه «وفات»، به این معنی است که یکنفر از این دنیا برود، وقتی زندگی فردی به پایان میرسد، میگویند او وفات کرده است، فرقی نمیکند او به مرگ طبیعی مرده باشد، یا کشته و شهید شده باشد.
نویسندگانی که گفتند: «وفات عُمَر» منظورشان، کشته شدن عُمَر بوده است، زیرا کلمه وفات، به معنای کشته شدن هم استفاده میشود. آنانی که گفتهاند: «وفات جعفر»، منظورشان «شهادت جعفر» بوده است.
من حرف تو را قبول میکنم، امّا تو هم باید قبول کنی که اگر در تقویمها نوشته شده بود «وفات فاطمه(س)»، منظور «شهادت فاطمه(س)» بود.
چوب درخت عرعر را ببین !
برادر سُنّی! تا اینجا به سؤلات تو پاسخ دادم، اکنون میخواهم به سؤلاتی که بعضی از دوستان تو در مورد شهادت فاطمه(س) نمودهاند، پاسخ بدهم. فکر میکنم کار خوبی باشد تا به همه سؤلات دوستان تو در موضوع شهادت فاطمه(س) پاسخ بدهم.
این یکی از سؤلات مهمّ دوستان توست: «شیعیان میگویند که عُمَر درِ خانه فاطمه را آتش زد و فاطمه بین در و دیوار قرار گرفت، آیا آنان نمیدانند که در آن زمان، خانههای مدینه اصلاً در نداشته است؟ مردم آن زمان، برای محفوظ بودن خانههای خود از دید دیگران، تنها از پرده استفاده میکردند. با توجّه به این نکته، معلوم میشود که ماجرای سوزاندن درِ خانه فاطمه، دروغ است، چون اصلاً، خانه فاطمه، در نداشته است!!».
من با شنیدن این مطلب به فکر فرو میروم، آیا به راستی، خانههای مدینه در آن زمان، در نداشته است؟ من باید به مطالعه و تحقیق بپردازم.
* * *
مدّتی در کتابها به جستجو میپردازم، متوّجه میشوم که خانههای مدینه در داشته است، اکنون میخواهم هفت نکته بنویسم:
* نکته اوّل
اهلسنّت کتابهای حدیثی زیادی دارند، امّا آنان از میان صدها کتاب حدیثی، فقط به شش کتاب، اعتماد زیادی دارند و آنان را به عنوان «کتب صحیح ششگانه» میشناسند، یکی از این کتب، کتاب علامه سجستانی است.
اکنون میخواهم این مطلب را از کتاب علامه سجستانی نقل کنم، گوش کن: «برای پیامبر مهمانان زیادی رسید، آنان از پیامبر تقاضای غذا نمودند. پیامبر به عُمَر گفت: ای عُمَر! این افراد را ببر و به آنان غذا بده. عُمَر آن افراد را همراه خود گرفت و به سوی خانه خود حرکت کرد. او وقتی به درِ خانه و اتاق خود رسید، لحظهای صبر کرد، پس کلید را از کمربند خود بیرون آورد و در را باز کرد».82
تو نمیتوانی بگویی اتاقِ عُمَر، به جای در، پرده داشته است، زیرا عُمَر درِ اتاق را با کلید باز کرد، اگر برای محفوظ بودن این اتاق به جای در، از پرده استفاده میکرد، دیگر نیاز به کلید نبود! آخر در کجای دنیا، به پرده، قفل میزنند؟
* نکته دوم
استاد صَنعانی در کتاب خود ماجرای عروسی علی و فاطمه(ع) را اینگونه شرح میدهد: «وقتی که علی میخواست همسرش را به خانه خودش ببرد، پیامبر فاطمه را در آغوش گرفت و گفت: بار خدایا! فاطمه از من است و من از فاطمه هستم. سپس علی و فاطمه به خانه خود رفتند، پیامبر همراه آنان بود، بعد مدّتی، پیامبر از خانه آنها بیرون آمد و در خانه را پشت سر خود بست».83
در این سخن دقّت نما! در اینجا آمده است که پیامبر درِ خانه را بست، اگر خانه علی(ع) به جای در، فقط با پردهای از دید نامحرم پوشیده میشد، باید چنین گفته میشد: «پیامبر پرده را انداخت»، چرا اینجا گفته شده که پیامبر درِ خانه آنها را بست؟ معلوم میشود که خانه علی(ع) در داشته است، همین در بود که به آتش کشیده شد.
* نکته سوم
استاد بُخاری را که میشناسی؟ همان که کتاب «صحیح بُخاری» را نوشته است. بعد از قرآن، هیچ کتابی به اندازه این کتاب، نزد اهلسنّت اعتبار ندارد.
اکنون با هم قسمتی از این کتاب را میخوانیم «بین عُمَر و ابوبکر سخنانی رد و بدل شد، ابوبکر با سخنان خود عُمَر را عصبانی کرد. عُمَر که بسیار ناراحت شده بود، از پیش ابوبکر برخاست و به سوی خانه خود رفت. لحظاتی بعد، ابوبکر از کار خود پشیمان شد، تصمیم گرفت تا از عُمَر عذرخواهی کند، او به دنبال عُمَر رفت تا او را راضی کند، امّا عُمَر نپذیرفت، عُمَر وقتی به خانه خود رسید، داخل خانه شد، و درِ خانه را به روی ابوبکر بست».84
معلوم میشود که خانه عُمَر، در داشته است و عُمَر آن را به روی ابوبکر بسته است تا او نتواند وارد خانه شود. چگونه تو میگویی که خانههای مدینه در نداشته است؟
* نکته چهارم
استاد بُخاری مینویسد: «درِ خانه عایشه، یک لنگه بیشتر نداشت و جنس آن، از چوب درختِ عرعر یا درختِ ساج بود».85
اینجا استاد بُخاری به شرح نوع جنس درِ خانه عایشه پرداخته است، عرعر، نوعی درخت است که رشد سریعی دارد و ارتفاع آن ممکن است به 30 متر برسد و چوب آن محکم است. ساج، نیز درختی است که چوب آن، تاحدودی روغنی است و برای همین، در مقابل پوسیدگی بسیار مقاوم است. چگونه عدّهای میگویند که خانههای مدینه در نداشته است؟
* نکته پنجم
استاد ذَهَبی نقل کرده است: وقتی مردم مدینه میخواستند با پیامبر در خانه آن حضرت دیدار داشته باشند، با نوک انگشت به درِ خانه پیامبر میزدند و اینگونه پیامبر خبردار میشد که مهمان برای او آمده است.86
پس خانه پیامبر در داشته است که مردم با انگشت به آن میزدند. اگر خانه پیامبر به جای در، پرده میداشت که با زدن ناخن به روی پرده، صدایی ایجاد نمیشد!!
* نکته ششم
در این کتاب در مورد علامه بَلاذُری سخن گفتم، او از اهلسنّت است و کتابهای زیادی نوشته است و کتابهای او مورد اعتماد علما و دانشمندان میباشد.
علامه بَلاذُری در یکی از کتابهای خود چنین مینویسد: «عُمَر با شعله آتشی به سوی خانه فاطمه حرکت کرد. وقتی عُمَر به خانه فاطمه رسید، فاطمه به عُمَر چنین گفت: ای عُمَر! آیا میخواهی درِ خانه مرا آتش بزنی؟، عُمَر در پاسخ گفت: آری! این کار، دین پدرت را محکمتر میسازد».87
در این سخن دقّت کن! فاطمه به عُمَر میگوید: «میخواهی درِ خانه مرا آتش بزنی». روشن است که خانه فاطمه(س)، در داشته است.
* نکته هفتم
اکنون میخواهم فتوای عُمَر را در مورد مهریه زنان بیان کنم: وقتی پسری به خواستگاری دختری میرود، بعد از آن که پدر آن دختر به آن ازدواج رضایت داد، مهریه دختر مشخّص میشود و سپس عقد ازدواج خوانده میشود و آن پسر و دختر، به یکدیگر محرم میشوند.
اکنون یک سؤل مطرح میشود: چه موقع زن میتواند تقاضای مهریه خود را از شوهرش بنماید؟
در اینجا، عُمَر فتوایی دارد. او میگوید: «هر وقت زن و شوهر در اتاق یا خانه قرار گرفتند و درِ اتاق را بستند و پرده را هم انداختند، آن وقت دیگر مهریه بر مرد واجب است و زن میتواند آن را از مرد درخواست کند و مرد باید آن را پرداخت کند».
اکنون متن عربی فتوی عُمَر را برای شما ذکر میکنم: «إِذَا أَغلَقَ بَاباً وَ أَرخَی سِتراً فَقَد وَجَبَ الصِّدَاق: وقتی که مرد در را بست و پرده را انداخت، آن وقت مهریه واجب میشود».88
در آن روزگار، درِ خانهها از چوب بود، از طرف دیگر، چوبهای یکتکه به ندرت یافت میشد. مردم مدینه درِ خانه را با وصل کردن چند چوب میساختند و با میخ، آن را محکم میکردند.
طبیعی بود که وسط چوبها، روزنههایی وجود داشت، مردم برای اینکه ناموسشان از دید نامحرم محفوظ باشد، برای درِ خانه خود، پرده هم تهیّه میکردند و بعد از بستن در، آن پرده را میانداختند.
ای کسی که میگفتی آن زمان، خانههای مدینه، در نداشته است، با این سخن عُمَر چه میکنی؟ اگر خانههای مدینه در نداشته است، چرا عُمَر اینگونه فتوا داده است؟
تو دیگر نمیتوانی بگویی که منظور از درِ خانه، پرده خانه است، زیرا عُمَر در این سخن خود، هم به درِ خانه اشاره میکند و هم به پرده خانه. معلوم میشود که خانههای مدینه هم در داشته و هم پرده.
من این حرف را سه بار گفتهام
برادر سُنّی! دوستان تو میگویند که فاطمه از ابوبکر و عُمَر ناراضی بود، امّا در آخرین روزهای زندگی خود، از آن دو نفر راضی و خشنود شد. این سخن آنان است: «بر فرض که قبول کنیم فاطمه، برای مدّتی از ابوبکر ناراضی بود، امّا سرانجام از او راضی شد، بیهَقی در کتاب خود چنین آورده است: وقتی فاطمه بیمار شد، ابوبکر و عُمَر به ملاقات او رفتند و با او سخن گفتند و اینجا بود که فاطمه از ابوبکر راضی شد».
من وقتی این سخن را میشنوم، به تحقیق میپردازم، متوجّه میشوم که استاد بیهَقی در کتاب خود این مطلب را نقل کرده است.
استاد بُخاری در کتاب «صحیح بُخاری»، سه بار میگوید که فاطمه(س) هرگز از ابوبکر راضی نشد.
اکنون من سه جمله استاد بُخاری را برای تو ذکر میکنم:
1 ـ او در جلد 3 صفحه 1126 میگوید: «فاطمه از ابوبکر ناراحت بود و با او قهر بود و این ناراحتی تا زمانِ مرگ فاطمه، ادامه پیدا کرد».
2 ـ او در جلد 4 صفحه 1549 میگوید: «فاطمه از ابوبکر خشمگین شد و دیگر با ابوبکر سخن نگفت تا از دنیا رفت».
3 ـ او در جلد 6 ص 2474 میگوید: «فاطمه از ابوبکر خشمناک شد و تا پایان زندگی خود با ابوبکر سخن نگفت».
نظر استاد بُخاری این است که فاطمه(س) از ابوبکر راضی نشد، امّا نظر استاد بیهَقی این است که فاطمه از ابوبکر راضی شد. اکنون باید بدانیم که کدام یک از این دو نظر، معتبرتر است.
اهلسنّت اعتقاد دارند که صحیح بُخاری برادر قرآن است، آنها میگویند هیچ کتابی به اعتبار کتاب صحیح بُخارینمیرسد.
این یک قانون مهم است: همیشه آنان سخنی که در کتاب صحیح بُخاری آمده است را بر همه کتابهای دیگر برتری میدهند.
پس در اینجا هم باید نظر استاد بُخاری را قبول کنیم، استاد بُخاری در سه جای کتاب خود میگوید که فاطمه از ابوبکر راضی نشد!
جالب است، استاد بیهَقی دویست سال بعد از استاد بُخاری کتاب خود را نوشته است، ما به سخن استاد بُخاری اعتماد بیشتری داریم، چون دویست سال به اصل ماجرا نزدیکتر بوده است!
* * *
علی(ع) پیکر فاطمه(س) را شب به خاک سپرد. این وصیّت فاطمه(س) بود. به راستی چرا فاطمه(س) این وصیّت را کرد؟ فاطمه(س) نمیخواست ابوبکر در تشییعجنازه او حاضر شود و بر پیکر او نماز بخواند.
اگر واقعاً فاطمه(س) از ابوبکر راضی شده بود، دیگر چرا این وصیّت را نمود؟ چرا او اصرار داشت که حتماً شب به خاک سپرده شود؟ چرا؟
فاطمه(س) میدانست که عدّهای بعداً میآیند و تاریخ را تحریف میکنند، او میدانست که نویسندگانی مانند بیهَقیمیآیند و با قلم خویش، حقیقت را پنهان میکنند. فاطمه(س) کاری کرد که حقیقت هرگز مخفی نماند.
هر مسلمان آزاده وقتی میشنود که قبر فاطمه(س) پنهان است و او شبانه دفن شد، از خود خواهد پرسید: چرا قبر فاطمه(س) مخفی است، چرا ابوبکر و عُمَر نتوانستند بر پیکر او نماز بخوانند؟ چرا فاطمه(س) وصیّت کرد شب بدن او را دفن کنند.
این وصیّت، سندی محکم است بر این که فاطمه(س) هرگز از ابوبکر راضی نشد.
تابوتی برای دل مهتاب
برادر سُنّی! دوستان تو قبول دارند که فاطمه(س) وصیّت کرد که شبانه به خاک سپرده شود، ولی آنان میگویند این وصیّت، نشانه نارضایتی فاطمه(س) نیست، بلکه این کار علّت دیگری داشته است: «وقتی مردم مدینه میخواستند مردهای را به خاک بسپارند، پیکر او را بر روی تخته چوبی میگذاشتند و به سوی قبرستان میبردند. فاطمه دوست نداشت هیچ مردی، اندام او را ببیند، برای همین وصیّت کرد که تشییعجنازه او در شب باشد و علی هم به وصیّت او عمل نمود».
من از شنیدن این مطلب خیلی تعجّب میکنم. وقتی به بررسی و مطالعه میپردازم، متوجّه میشوم که آنها اصل این مطلب را از کتابهای شیعیان گرفتهاند، امّا افسوس که آنها مطلب را تحریف کردهاند!
من در اینجا اصل مطلب را برای شما نقل میکنم:
روزهای آخر زندگی فاطمه(س) بود و دیگر امیدی به بهبود او نبود. فاطمه با خود فکر میکرد، او میدانست که مردم مدینه، پیکر مردگان خود را بر روی تخته چوبی میگذارند و به سوی قبرستان میبردند، فاطمه(س) دوست نداشت که بعد از مرگ، مردان نامحرم اندام او را ببینند.
یک روز، فاطمه(س) با یکی از زنان چنین سخن گفت: آیا تو میتوانی کاری کنی که بعد از مرگ من، پیکرم از دید مردان نامحرم پوشیده بماند؟
آن زن با خود فکر کرد، او سالها قبل به حبشه هجرت کرده بود و در آنجا دیده بود که اهل حبشه مردگان خود را در تابوت قرار میدهند.
آن زن به فاطمه(س) این نکته را گفت و به او گفت که من برای تو تابوتی آماده میکنم. فاطمه(س) این پیشنهاد را خیلی پسندید و از آن زن خواست تا برای او تابوتی بسازد، آن روز فاطمه(س) در حق آن زن دعا کرد.89
این تمام ماجرا بود.
ای کسی که میگویی آن وصیّت فاطمه(س) برای این بود که مردان، پیکر او را نبینند، با تو هستم! تو این مطلب را از کجا نقل میکنی؟ دلیل این سخن تو چیست؟
من که تمام ماجرا را برای تو گفتم، فاطمه(س) برای این که اندامش از دید مردان پنهان بماند، دستور ساختن تابوت داد، تو چرا حقیقت را تحریف میکنی؟
آری! راز ساختن تابوت، همان مطلبی بود که تو گفتی، امّا راز دفن شبانه چیز دیگری بود.
بیا با هم به چند نفر از دانشمندان اهلسنّت مراجعه کنیم و سخن آنها را بخوانیم تا به راز این دفن شبانه پیببریم:
1 ـ دِینَوَری مینویسد: «فاطمه وصیّت کرد که شبانه دفن شود، برای اینکه او میخواست ابوبکر در دفن وی حاضر نشود».90
2 ـ صنعانی مینویسد: «فاطمه شبانه به خاک سپرده شد، هدف علی از این کار این بود که ابوبکر بر پیکر فاطمه نماز نخواند، زیرا بین فاطمه و ابوبکر، اتّفاقاتی روی داده بود».91
3 ـ ابنابیالحدید مینویسد: «ناراحتی و غضب فاطمه از ابوبکر آنقدر زیاد بود که فاطمه وصیّت کرد ابوبکر بر پیکر او نماز نخواند».92
این مطالبی را که نقل کردم، همه از کتب اهلسنّت است. اکنون وقت آن است که ماجرای وصیّت فاطمه(س) را از کتب شیعه ذکر کنم.
* * *
روزهای آخر زندگی فاطمه(س) بود، علی(ع) کنار بستر همسرش نشسته بود. فاطمه(س) با علی اینچنین سخن میگفت:
ــ علی جان ! تو باید در مرگ من صبر داشته باشی ، یادت هست در روز آخر زندگی پدرم ، او به من وعده داد که من زودتر از همه به او ملحق خواهم شد ، اکنون موقع وعده پیامبر است ، علی جان! اگر در زندگی از من کوتاهی دیدی ببخش و مرا حلال کن .93
ــ ای فاطمه! تو نهایت عشق و محبّت را به من ارزانی داشتی ، تو با سختیهای زندگی من ساختی ، تو هیچ کوتاهی در حقّ من نکردی .
ــ علی جان ! از تو میخواهم که بعد از من با فرزندانم ، مهربانی بیشتری داشته باشی.
ــ فاطمه جان ! تو به زودی حالت خوب میشود و شفا مییابی .
ــ نه ، من به زودی نزد پدر خود میروم ، علی جان ! من وصیّت دیگری هم دارم .94
ــ چه وصیتّی ؟
ــ بدنم را شب غسل بده، شب به خاک بسپار ، تو را به خدا قسم میدهم مبادا بگذاری آنهایی که بر من ظلم کردند بر جنازه من حاضر شوند .95
ــ چشم ، فاطمه جان ! من قول میدهم نگذارم آنها بر پیکر تو نماز بخوانند .96
ــ علی جان ! من میخواهم قبرم مخفی باشد .97
ــ چشم ، فاطمه جان !
ــ علی جان ! از تو میخواهم که خودت مرا غسل دهی و کفن نمایی و در قبر بگذاری ، علی جان ! بعد از آنکه مرا دفن کردی، بالای قبرم بنشین و برایم قرآن بخوان ، تو که میدانی من سخت مشتاق تو هستم و چقدر شیدای صدای دلنشین تو هستم! علی جان ! به سر قبرم بیا!98
انتخاب اسم فقط با هماهنگی حکومت
برادر سُنّی! دوستان تو میگویند اگر میان علی(ع) و عُمَر اختلافی بوده است، چرا علی، فرزند خود را عُمَر نام نهاد؟
این سخن دوستان توست: «شما از علی چه ساختهاید؟ علی کسی است که فرزندانش را به نام قاتل همسرش نامگذاری میکند؟ اگر واقعاً، عُمَر قاتل فاطمه بود، آیا علی نام فرزندش را عُمَر میگذاشت؟».
عزیز دل برادر! نکند تو خیال میکنی که اسم عُمَر فقط مخصوص خلیفه دوم بوده است!
عُمَر، از نامهای متعارف آن روزگار بوده است. آیا خبر داری که 21 نفر از یاران پیامبر، نامشان «عُمَر» بوده است؟
* * *
«ابوجهل» را میشناسی؟ همان کسی که برای نابودی اسلام تلاش زیادی نمود، همان که سمیّه و یاسر را شکنجه داد و آنان را شهید کرد. همان که بارها و بارها پیامبر را اذیّت و آزار نمود.
حتماً میدانی نام اصلی «ابوجهل»، «عَمرو» بود. اکنون وقتی من تاریخ را میخوانم میبینم که امام سجاد(ع) نام یکی از فرزندان خود را «عمرو» نهاده است!99
آیا هیچ انسان عاقلی احتمال میدهد که امام سجاد(ع) به خاطر علاقهای که به ابوجهل داشت، نام اصلی ابوجهل را برای فرزند خود انتخاب کرد؟
نام «عمرو» یکی از نامهای متعارف آن زمان بود، برای همین امام سجاد(ع) این نام را برای فرزند خود انتخاب نمود، همانگونه که «عُمَر» نام متعارف آن روزگار بود.
بگذار مطلب دیگری برای تو بگویم:
هر مسلمان آزادهای از یزید، قاتل حسین(ع) نفرت دارد، یزید که جنایات زیادی انجام داد و فرزند پیامبر را مظلومانه به شهادت رساند.
وقتی تاریخ را میخوانی میبینی که نام حدود 10 نفر از یاران امام سجاد و امام باقر(ع) یزید بوده است!
آیا میخواهی نام بعضی از آنها را برای تو بگویم: یزیدبنعبدالملک، یزیدبنصانع، یزیدکُناسی و ...
جالب است که نام یکی از یاران امام باقر(ع)، شمر بوده است! تو که میدانی این شمر بود که سر از بدن حسین(ع) جدا نمود.100
آیا میتوان گفت که این نامگذاریها به علّت محبوبیت یزید و شمر در میان شیعیان بوده است؟
کدام انسان عاقل این را میپذیرد.
علّت این نامگذاریها چه بوده است؟ چرا نام تعدادی از یاران و نزدیکان امام باقر و امام صادق(ع) یزید بوده است؟
آری! در آن روزگار نام یزید، نام متعارفی بود و هرگز این نامگذاری به علّت محبوبیت یزید نبوده است، نام عُمَر هم نام متعارف در فرهنگ عرب بوده است و اگر علی(ع) نام فرزند خود را عُمَر میگذارد، نشانه دوستی با عُمَر نبوده است.
* * *
در مورد استاد ذَهَبی برایت سخن گفتم، او از دانشمندان اهلسنّت است و در زمینه علوم مختلف بیش از صد کتاب نوشته است، اکنون من در حضور او هستم، میخواهم از او سؤل بنمایم:
ــ استاد ذَهَبی! آیا شما میدانید چرا علی(ع) نام یکی فرزندان خود را عُمَر نهاد؟
ــ چه کسی میگوید علی نام فرزند خود را عُمَر نهاد؟
ــ یعنی نام هیچ کدام از فرزندان علی، عُمَر نبوده است؟
ــ من کی این حرف را زدم؟
راستش را بخواهید من کمی گیج میشوم، استاد میگوید علی(ع) نام فرزند خود را عُمَر نگذاشته است، و از طرف دیگر میگوید عُمَربنعلی در کربلا شهید شده است؟
وقتی استاد ذَهَبی متوجّه تعجّب من میشود، چنین میگوید:
ــ آخر وقتی شما تاریخ را با دقّت نمیخوانید، به این مشکلات برخورد میکنید، من نمیدانم چرا اینقدر شما به تاریخ بیتوجّه شدهاید؟
ــ حق با شماست، استاد!
ــ گوش کن! در زمان خلافت عُمَر، خداوند به علی فرزند پسری داد، وقتی عُمَر از ماجرا باخبر شد، تصمیم گرفت تا خودش نامی برای آن فرزند انتخاب کند، اینجا بود که عُمَر نام خودش را بر روی آن پسر گذاشت.
ــ عجب! یعنی خود عُمَر این نام برای او انتخاب کرد؟
ــ بله!
از استاد تشکّر میکنم که مرا از این ماجرا مطّلع کرد، با او خداحافظی میکنم.
با تو هستم! ای کسی که میگفتی چرا علی، نام عُمَر را بر روی پسر خود گذاشته است! کجایی؟ آیا سخن استاد ذَهَبی را شنیدی؟ این عُمَر بود که این نام را بر روی فرزند علی(ع) گذاشت.101
تو چرا بدون اینکه تاریخ را بخوانی، سخن میگویی؟
البتّه تو میتوانی کتاب علامه بَلاذُری را هم بخوانی، او هم از اهلسنّت است. او در کتاب خود مینویسند: «عُمَر، نام فرزند علی را همنام خود قرار داد».102
* * *
تو میگویی: نام یکی از فرزندان علی، ابوبکر است، چرا علی این نام را برای فرزند خود انتخاب نمود؟ این پسر علی در کربلا شهید شد، این نام در فهرست شهدای کربلا آمده است: «ابوبکربنعلی».
وقتی این سؤل تو را میشنوم، تعجّب میکنم، تعجّب من این است که تو اینقدر با فرهنگ عرب بیگانه هستی!
برادر! ابوبکر، «نام» نیست، بلکه «کُنیِه» است!
«نام» و «کنیه» با هم فرق دارند. «نام»، اسم اصلی شخص است که موقع ولادت بر فرد میگذارند، امّا «کنیه»، چیزی شبیه لقب است، کنیه را معمولا خود فرد انتخاب میکند.
یک مثال بزنم: نام پیامبر ما، محمّد(ص) است، پیامبر هنوز به پیامبری مبعوث نشده بود که خدا به او پسری داد، پیامبر نام او را قاسم نهاد (البتّه این پسر بعد از چند سال از دنیا رفت). پیامبر، بعد از تولد قاسم، برای خودش کنیه «ابوالقاسم» را انتخاب نمود، «ابوالقاسم» یعنی پدر قاسم!
تو میگویی که علی نام پسرش را ابوبکر گذاشت، عزیزم! اصلاً «ابوبکر» نام نیست، کنیه است، یعنی «پدربکر».
آری! ابوبکر، کنیه است، نام اصلی خلیفه اول، «عتیق» بوده است، کنیه او «ابوبکر» بوده است!
خدا به علی(ع) پسری داد، علی(ع) اسم او را «عبداللّه» گذاست، این پسر بعدها برای خود، کنیه «ابوبکر» را انتخاب کرد.
ای برادر! من دوست دارم قدری بیشتر مطالعه کنی، ابوالفرج اصفهانی که از دانشمندان اهلسنّت است، چنین مینویسد: «عبد اللّه بن علی در کربلا کشته شد».103
او نام این شهید کربلا را میبرد، آری! کنیه او، ابوبکر بود، امّا این کنیه را علی(ع) انتخاب نکرد.104
* * *
تو به سخن خویش ادامه میدهی و میگویی: نام یکی از پسران علی، عثمان است، چرا علی این نام را برای فرزند خود انتخاب نمود؟
برادر! تو فکر میکنی که در آن روزگار، فقط خلیفه سوم، اسمش، عثمان بوده است؟
تو برادر سُنّی من هستی، دوست دارم که تو بیشتر اهل مطالعه باشی. اسم خلیفه سوم، عثمانبنعَفّان است. (یعنی عثمان پسر عَفّان).
ما یک عثمان دیگری هم داریم، اسم او عثمانبنمَظعُون است، (یعنی عثمان پسر مظعون).
تو چقدر این عثمانبنمظعون را میشناسی؟
او یکی از یاران باوفای پیامبر بود و برای اسلام زحمت زیادی کشید، در ماجرای جنگ خندق، او یکی از سربازان سپاه اسلام بود، دشمنان اسلام در آن جنگ، تیری به او زدند. او مجروح شد و بعد از مدّتی به شهادت رسید.
آیا شنیدهای که علی(ع) به او علاقه زیادی داشت.
چند سال بعد از شهادت عثمانبنمظعون، خدا به علی(ع) پسری داد، علی(ع) نام او را عثمان نهاد و فرمود: «من نام این فرزندم به یاد برادرم عثمانبنمظعون، عثمان مینامم».105
این سخن علی(ع) را به خاطر بسپار و هرگز آن را فراموش نکن! علی(ع) آنقدر به عثمانبنمظعون علاقه داشت که او را برادر خود معرّفی میکند.
* * *
آیا میدانی که 26 نفر از یاران پیامبر، نام آنها عثمان بوده است؟ 21 نفر از اصحاب پیامبر، نامشان «عُمَر» بوده است و سه نفر از یاران پیامبر هم کنیه آنها «ابوبکر» بوده است؟106
امروز درِ خانه خود را میبندم
برادر سُنّی! دوستان تو سؤل دیگری هم پرسیدهاند، آنها میگویند در ماجرای هجوم به خانه علی(ع) ، چرا فاطمه(س) برای باز کردن درِ خانه رفت؟ این سخن آنان است: «شما شیعیان میگویید آن روزی که به خانه فاطمه هجوم بردند، علی داخل خانه بود، چگونه میتوان باور کرد علی در خانه باشد و فاطمه برای باز کردن درِ خانه برود و آن حوادث روی دهد؟ چرا خودِ علی، برای باز کردن درِ خانه اقدام نکرد؟ مگر علی غیرتمند نبود؟ چرا او فاطمه را برای باز کردن درِ خانه فرستاد؟».
قبل از جواب به این سؤل، باید به نکته مهمّی اشاره کنم:
امروزه در زندگی شهری، معمولاً درِ خانهها بسته است، وقتی مهمانی به در خانه ما میآید، زنگ میزند و ما به روی او در را باز میکنیم.
اگر به روستایی رفته باشی، میبینی که در روستا، درِ خانهها معمولاً در طول روز باز است، وقتی مهمان میآید، ابتدا آن مهمان از صاحبخانه اجازه میگیرد و سپس وارد خانه میشود.
در آن روزگار، مردم مدینه هم در طول روز، در خانههای خود را باز نگهمی داشتند و شبها آن را میبستند. درِ خانهها پردهای هم داشت تا مانع دید نامحرم باشد.
اکنون با هم به روز حادثه میرویم، روزی که عُمَر و ابوبکر با گروهی از هواداران خود به سوی خانه علی(ع) حرکت کردند. تعداد آنان زیاد بود و طبیعی بود که سر و صدایی هم راه انداخته بودند.
در آن لحظه، فاطمه(س) نزدیک درِ خانه بود، او متوجّه شد که چه خبر است، آنان میآمدند تا علی(ع) را به زور برای بیعت به مسجد ببرند، اینجا بود که فاطمه(س) سریع در خانه را بست.
نکته مهم این است که فاطمه(س) درِ خانه را باز نکرد، بلکه درِ خانه را بست! وقتی او از آمدن مهاجمان باخبر شد، درِ خانه را محکم بست.
برادر سُنّی! چرا دوستان میخواهند تاریخ را منحرف کنند؟ فاطمه(س) درِ خانه را بست، آنان میگویند که فاطمه(س) درِ خانه را باز کرد. این چه دروغی است که آنان میگویند!
این جنایت در روز اتّفاق افتاده است، آن ساعت، درِ خانه فاطمه(س) (مثل همه خانههای مدینه) باز بود.
فاطمه(س) نزدیک درِ خانه بود، وقتی او از هیاهوی دشمنان آگاه شد، سریع در خانه را بست. فاطمه میدانست اگر بخواهد برود به علی خبر بدهد و او برای بستن در بیاید، در همین فاصله، دشمن به داخل خانه میآید، فاطمه(س) درِ خانه را بست تا آنان نتوانند وارد خانه شوند.
وقتی یک زن، درِ خانه خود را محکم ببندد، آیا این با غیرتمندی شوهر منافات دارد؟
بگذار تا ماجرا را از زبان دو دانشمند بزرگ شیعه بشنویم. شیخ عیّاشی (در قرن چهارم) و شیخ مفید (در قرن پنجم) چنین نوشتهاند: «عُمَر به هواداران خود گفت: «برخیزید تا نزد علی برویم»، همه از جا برخاستند و به سوی خانه علی(ع) حرکت کردند. وقتی آنها به خانه فاطمه(س) رسیدند، فاطمه(س) آنها را دید، برای همین درِ خانه را به روی آنان بست. در این هنگام، عُمَر با لگد به در کوفت و درِ خانه را شکست، وقتی عُمَر در خانه را شکست، همه به سوی خانه هجوم آوردند...».107
وقتی فاطمه دید که آنان بیشرمی را به نهایت رساندهاند، فریاد برآورد: «بابا! یا رسول اللّه! ببین که چه ظلمهایی در حق ما روا میدارند!».108
چرا فاطمه اینچنین سخن گفت؟ فاطمه میخواست به این مردم یادآوری کند که ای مردم! اینجا خانه من است، من فاطمه هستم، همان فاطمهای که پارهتن پیامبر است. فقط هفت روز از وفات پدرم گذشته است، چرا با تنها یادگارش چنین میکنید؟ مگر از او یادگاری به غیر از من مانده است؟
صدای فاطمه(س) ، آنقدر مظلومانه بود که خیلیها را به گریه انداخت ، خیلی از مردمی که همراه عُمَر آمده بودند به خانههای خود بازگشتند.109
عُمَر آمده بود تا اگر علی(ع) همراه او به مسجد نیاید، او را به قتل برساند، او به قصد کشتن علی(ع) وارد خانه شد، فاطمه(س) چگونه میتوانست در مقابل این همه ظلم آنان سکوت کند؟
در کتابهای دیگر آمده است که عُمَر ابتدا در خانه را آتش زد، وقتی که درِ خانه نیمسوخته شد، به در لگد محکمی زد و ...110
برادر سُنّی! این سخن دوستان تو خیلی عجیب است! آنان میگویند مگر علی(ع) غیرتمند نبود؟ چرا خودش درِ خانه را باز نکرد؟ چرا فاطمه(س) را برای باز کردن درِ خانه فرستاد؟
من واقعاً تعجّب میکنم، آیا بهتر نیست آنان قدری فکر کنند؟ به راستی چرا عدهای از مردم مدینه به خانه فاطمه(س) هجوم بردند و بدون اجازه وارد آن خانه شدند؟ آیا این کار با غیرت سازگار بود؟111
علی(ع) آن روز سکوت کرد و در مقابل آن ظلمها صبر کرد تا اسلام عزیز باقی بماند. آن روز فاطمه(س) برای دفاع از امام خود قیام کرد، او به یاری حق و حقیقت آمد، با مردم سخن گفت، حق را برای آنان روشن ساخت.
آیا دوست داری حدیث شناس شوی؟
تا اینجا به سؤلاتی که در موضوع شهادت فاطمه(س) از طرف بعضی از اهلسنّت مطرح شده بود، پاسخ دادم. اکنون میخواهم خاطرهای را نقل کنم. روزی یکی از دانشجویان از من سؤل کرد:
ــ ما شیعیان میگوییم حضرت فاطمه(س) شهید شده است، به راستی چه دلیلی برای این مطلب وجود دارد؟
ــ دانشمندان شیعه در کتابهای خود در مورد این موضوع مطالب زیادی نوشتهاند.
ــ از کجا معلوم که این سخن آنان درست باشد؟ من شنیدهام که خیلی از این حرفها در زمان حکومت صفویه درست شده است، قبل از حکومت صفویه، اصلاً چنین چیزی مطرح نبوده است.
ــ من حدیثی از امام کاظم(ع) شنیدهام که او از حضرت فاطمه(س) به عنوان «شهیده» یاد میکند. حتماً میدانی شهیده به خانمی میگویند که به شهادت رسیده باشد. آیا سخن امام کاظم(ع) را قبول نداری؟
ــ اگر ثابت شود این سخن از امام کاظم(ع) است، حرفی ندارم، امّا از کجا معلوم که این سخن واقعاً از امام کاظم(ع) است؟
* * *
شیخ کلینی را چقدر میشناسی؟ آیا میدانی او بیست سال زحمت کشید و کتاب «کافی» را تالیف کرد؟ آیا میدانی بهترین کتاب شیعه، همین کتاب است؟
شیخ کلینی در کتاب کافی جلد اول، صفحه 458 حدیثی را از امام کاظم(ع) نقل میکند که آن حضرت فرمود: «فاطمه(س)، صدّیقه شهیده است».112
شیخ کلینی سال 258 هجری در روستای «کلین» در اطرف شهرری به دنیا آمد و در جوانی به قم سفر نمود و سپس به بغداد مهاجرت نمود. همه دانشمندان شیعه به سخنان او اعتماد میکنند.113
این حدیثی که کلینی در کتاب خود آورده است، به سالها قبل از حکومت صفویه برمیگردد، آغاز حکومت صفویه سال 907 هجری قمری است، شیخ کلینی 649 سال پیش از این تاریخ، از دنیا رفته بود!
* * *
من اکنون دارم کتاب کافی را میخوانم. نمیدانم چقدر از علم رجال اطّلاع داری؟
برای تشخیصِ حدیث راست از حدیث دروغ، از علم رجال استفاده میکنیم. کلمه «رجال» در اینجا به معنای «افراد» میباشد، در این علم به بررسی افرادی که حدیث نقل کردهاند، میپردازیم.
وقتی که شیخ کلینی یک حدیث را از امام کاظم(ع) نقل کنم، بین شیخ کلینی و آن حضرت، بیش از صد سال فاصله است. شیخ کلینی این حدیث را با این سه واسطه از امام کاظم(ع) نقل میکند:
1 ـ استاد عطّار قمّی
2 ـ استاد عَمَرکی نیشابوری
3 ـ علیبنجعفر عُرَیضی
با علم رجال میتوانیم بفهمیم که این سه نفری که بین شیخ کلینی و امام کاظم(ع) واسطه هستند، چگونه انسانهایی بودهاند؟ آیا آنها راستگو بودند یا دروغگو؟
اگر با استفاده از علم رجال به راستگو بودن همه کسانی را که یک حدیث را نقل کردهاند اطمینان پیدا کردیم، میتوانیم بگوییم که این حدیث صحیح است.
اکنون در مورد این سه نفری که بین شیخ کلینی و امام کاظم(ع) واسطه حدیث هستند، سخن میگویم:
* واسطه اوّل
استاد عطّار قمّی: او در زمان خود، یکی از بزرگترین استادان حدیث در شهر قم بود. سخنان او همواره قابل اعتماد همه بود. او احادیث زیادی را نقل کرده است.114
* واسطه دوم
استاد عَمَرکی نیشابوری: او نیز یکی از استادان بزرگ حدیث بود و سخنانش برای همه قابل اعتماد بود.115
* واسطه سوم
علیبنجعفر عُریضی: او برادر امام کاظم(ع) است، عریض، نام منطقهای در اطراف شهر مدینه است، او مدّت زیادی در آن منطقه سکونت داشت، برای همین به نام «عریضی» مشهور شد.116
او سخنانی که از برادرش، امام کاظم(ع) میشنید را در کتابی جمع آوری کرد. او مورد اعتماد علمای شیعه میباشد.
اکنون همه کسانی که حدیث بالا را نقل کردهاند به خوبی میشناسی، آنان از بزرگان شیعه و مورد اعتماد بودهاند. آنها ستارگان آسمان مکتب تشیّع هستند و دانشمندان شیعه به سخنان آنان اعتماد دارند.
تو دیگر میتوانی این حدیث را به عنوان یک حدیث صحیح معرّفی کنی، حدیثی که امام کاظم(ع) میفرماید: «فاطمه(س)، صدّیقه و شهیده است».
میدانم دوست داری بدانی که معنای «صدیقه» چیست؟ صدیقه به خانمی میگویند که به خدا و پیامبر، ایمان زیادی داشته باشد و کردارش، گفتارش را تصدیق کند.
فاطمه هم صدیقه است و هم شهیده!
او مظلومانه به شهات رسید، به راستی چرا بعد از وفات پیامبر این همه ظلم در حق فاطمه روا داشتند؟ مگر جرم و گناه او چه بود؟
به دنبال دوستان خود هستی
سلام ای فاطمه! سلام ای دختر پیامبر! سلام ای که خدا بر تو سلام میفرستد! تو از نورِ خدا خلق شدهای، فرشتگان، همه خادم تو هستند، خدا تو و دوستانت را از آتش رهایی بخشیده است.
این سخن پیامبر در مورد توست: « فاطمه از من است و من از فاطمهام...فاطمه پاره تن من است».117
در مقابل تو تمامقد میایستاد، دست تو را میبوسید. او به تو چنین میگفت: «پدر به فدای تو باد!».118
شنیدهام که هرگاه او دلش برای بهشت تنگ میشد، تو را میبوسید.
به راستی چه رازی در میان بود؟
جواب این سؤل را شب معراج میتوان یافت! شبی که پدر تو، مهمان خدا بود...
من میخواهم از آن شب باشکوه سخن بگویم:
* * *
آن شب محمّد(ص) از آسمانها عبور کرد و به بهشت رسید، او در فردوس، مهمان لطف خدا بود. بوی خوشی به مشامش رسید، بویی که تمام بهشت را فرا گرفته بود. او رو به جبرئیل کرد و گفت: این عطر خوش چیست؟
جبرئیل گفت: این بوی سیب است ، سیصد هزار سال پیش، خدای متعال، سیبی با دست خود آفرید. ای محمّد ! سیصد هزار سال است که این سؤل ما بیجواب مانده است، ما دوست داریم بدانیم خدا این سیب را برای چه آفریده است؟
سخن جبرئیل به پایان رسید، دستهای از فرشتگان نزد پیامبر آمدند، آنان همراه خود همان سیب را آورده بودند. صدایی به گوش رسید: «ای محمّد ! خدا به تو سلام میرساند و این سیب را برای تو فرستاده است».119
آری! خدا سیصد هزار سال قبل، هدیهای برای امشب آماده کرده بود. به راستی هدف خدا از آفرینش آن سیبِ خوشبو چه بود؟
پیامبر آن سیب را خورد و بعد از مدّتی، خدا تو را به او عنایت کرد، خلقت تو از آن سیب بهشتی بود!
عایشه (همسر پیامبر) بارها دید که پدر تو را میبوسد، او زبان اعتراض گشود و گفت:
ــ ای پیامبر! فاطمه دیگر بزرگ شده است، چرا او را اینقدر میبوسی؟
ــ فاطمه من از آن میوه بهشتی خلق شده است، من هرگاه دلم برای بهشت تنگ میشود فاطمهام را میبویم و میبوسم.120
* * *
خدا به تو مقامی بس بزرگ داد، هرگاه پیش پیامبر میرفتی، او تمامقد در مقابل تو میایستاد.121
تو سرور همه زنان میباشی، تو گل سرسبد گیتی هستی!
عدّهای تلاش میکنند تا نام و یاد تو فراموش شود، امّا خدا در روز قیامت، مقام تو را بر همه معلوم خواهد کرد، روزی که تو در صحرای محشر حاضر شوی، چه شکوه و عظمتی خواهی داشت!
هزاران فرشته به استقبال تو میآیند و تو به سوی بهشت حرکت میکنی.122
و در آن هنگام، نگاه تو به گوشهای خیره میماند، فرشتگان عدّهای را به سوی جهنّم میبرند، آنها کسانی هستند که در دنیا گناه انجام دادهاند.
تو به آنان نگاه میکنی و عدّهای از دوستان خود را در میان آنان مییابی، با خدای خویش سخن میگویی: خدایا! تو مرا فاطمه نام نهادی، و عهد کردی که دوستانم را از آتش جهنّم آزاد گردانی! خدایا! تو هرگز عهد و پیمان خود را فراموش نمیکنی، از تو میخواهم امروز شفاعت مرا در حقّ دوستانم قبول کنی.
سخن تو به پایان میرسد، صدایی به گوش میرسد، این خداست که با تو سخن میگوید: ای فاطمه! حقّ با توست. من تو را فاطمه نام نهادم و عهد کردهام که به خاطر تو دوستان تو را از آتش جهنّم آزاد گردانم. من بر سر عهد خود هستم! ای فاطمه! امروز همه دوستان تو را از آتش عذاب خود آزاد میکنم تا مقام و جایگاه تو برای همه آشکار شود، امروز روز توست! هر کس را که میخواهی شفاعت کن و با خود به سوی بهشت ببر!.123
و تو دوستان خود را شفاعت میکنی و آنان همراه با تو وارد بهشت میشوند.
فاطمه جان! تو که میدانی من تو را دوست دارم...اکنون میخواهم قصّه مظلومیّت تو را از کتابهای شیعه بنویسم، من میخواهم برای غربت تو اشک بریزم، این اشک بر تو سرمایه زندگی من است...
* * *
من در جستجوی تو هستم، به شهر مدینه میآیم، صدای هیاهویی به گوشم میرسد، چه خبر شده است؟ از مسجد پیامبر به کوچه میروم، وارد کوچه میشوم، به خانهای میرسم، میبینم که گروه زیادی در آنجا جمع شدهاند، هیزمها را کنار درِ آن خانه قرار میدهند.
صدایی به گوش میرسد، یک نفر به این سو میآید، شعله آتشی در دست گرفته است، او میآید و فریاد میزند: «این خانه و اهل آن را در آتش بسوزانید».
او میآید و هیزمها را آتش میزند، آتش زبانه میکشد.
چرا او میخواهد اهل این خانه را بسوزاند؟ مگر اهل این خانه چه کاری کردهاند که سزایش سوختن است؟
صدای گریه بچهها از این خانه به گوش میرسد، چرا همه فقط نگاه میکنند؟ چرا هیچ کس اعتراضی نمیکند؟
در این میان یکی جلو میآید، به آن مردی که هیزمها را آتش زد میگوید:
ــ ای عُمَر! در این خانه، فاطمه، حسن و حسین هستند .
ــ باشد ، هر که میخواهد باشد ، من این خانه را آتش میزنم .124
خدای من! چه میشنوم؟ ای مادر مظلومم! خانه تو را میخواهند آتش بزنند؟
* * *
عُمَر امروز قاضی بزرگ حکومت است . او فتوا داده که برای حفظ اسلام ، سوزاندن این خانه واجب است !125
چقدر این مردم بیوفایند، آنان روز عید غدیر با علی(ع) بیعت کردند، هنوز طنین صدای پیامبر در گوش این مردم است: «هر کس من مولای اویم، علی مولای اوست».126
به راستی چقدر زود این مردم عهد و پیمان خود را شکستند و برای آتش زدن خانه تو هیزم آوردهاند!
فقط هفت روز از وفات پیامبر گذشته است، این مردم این قدر عوض شدهاند!
آنها بارها و بارها دیدند که پیامبر کنار در این خانه میایستاد و به تو و فرزندانت سلام میداد.
هنوز طنین صدای پیامبر به گوش میرسد که فرمود: «خانه دخترم فاطمه ، خانه من است ! هر کس حریم خانه او را نگه ندارد، حریم خدا را نگه نداشته است».127
* * *
مادر! چرا مردم اینقدر بیشرم شدهاند؟ چرا چنین جنایت میکنند؟
آتش زبانه میکشد، تو پشت در ایستادهای. تو برای یاری حق و حقیقت قیام کردهای.
درِ خانه نیمسوخته میشود ، عُمَر جلو میآید، او میداند که تو پشت در ایستادهای.
وای بر من! او لگد محکمی به در میزند . تو بین در و دیوار قرار میگیری ، صدای نالهات بلند میشود . عُمَر در را فشار میدهد ، صدای ناله تو بلندتر میشود . میخِ در که از آتش داغ شده است در سینه تو فرو میرود .128
تو با صورت به روی زمین میافتی، سریع از جا برمیخیزی، صورت تو خاک آلود شده است، رو به حرم پیامبر میکنی، صدای تو در شهر طنین میاندازد، پدر را صدا میزنی: «بابا ! یا رسول اللّه ! ببین با دخترت چه میکنند ».129
علی(ع) صدای تو را میشنود، اینجا دیگر جای صبر نیست ، او به سوی عُمَر میرود، گریبان او را میگیرد، عُمَر میخواهد فرار کند، علی(ع) او را محکم به زمین میزند، مشتی به بینی و گردنِ او میکوبد.
هیچکس جرأت ندارد برای نجات عُمَر جلو بیاید، همه ترسیدهاند، بعضیها فکر میکنند که علی(ع) دیگر عُمَر را رها نخواهد کرد و خون او را خواهد ریخت.
لحظاتی میگذرد، علی(ع) عُمَر را رها میکند و میگوید: «ای عُمَر! پیامبر از من پیمان گرفت که در مثل چنین روزی، صبر کنم. اگر وصیّت پیامبر نبود، هرگز تو را رها نمیکردم».130
* * *
به همسرت نگاه میکنی ، میبینی که میخواهند او را به مسجد ببرند ، امروز امّا تو هیچ یار و یاوری ندارد !
تو از جا برمیخیزی و در چهارچوبه درِ خانه میایستی ، با دستان خود راه را میبندی تا آنها نتوانند علی(ع) را به مسجد ببرند .131
عُمَر به قُنفُذ اشارهای میکند، با اشاره او، قنفد با غلاف شمشیر به تو حمله میکند، خود عُمَر هم با تازیانه میزند. بازوی تو از تازیانهها کبود میشود ...132
عُمَر میداند تا زمانی که تو هستی، نمیتوان علی(ع) را برای بیعت برد ، برای همین لگد محکمی به تو میزند ، صدای تو بلند میشود، تو خدمتکار خود را صدا میزنی: «ای فِضّه مرا دریاب ! به خدا محسن مرا کشتند» .133
تو بیهوش میشوی، آنان اکنون میتوانند علی(ع) را به مسجد ببرد ...
ای مادر پهلو شکسته!
برخیز! برخیز که علی(ع) را بردند!
مولای تو تنهاست، برخیز و او را یاری کن!
چشمان خود را باز کن! این صدای گریه فرزندان توست که به گوش میرسد، آیا صدای آنان را میشنوی؟ فرشتگان از دیدن اشک چشمان حسن و حسین تو به گریه افتادهاند .134
پیکر تو کبود و پهلوی تو شکسته است، امّا باید برخیزی! عُمَر دستور داده تا شمشیر بالای سر علی(ع) بگیرند، عُمَر در مسجد فریاد میزند: «ای ابوبکر! آیا دستور میدهی تا من گردن علی(ع) را بزنم؟» .135
مادر! مادر مظلومم! برخیز! علی در انتظار توست!
برخیز!
اگر علی(ع) بیعت نکند، آنها علی را به شهادت خواهند رسانید...
* * *
چشمان خود را باز میکنی، سراغ علی(ع) را میگیری، میفهمی که علی(ع) را به مسجد بردهاند.
تو از جای خود برمیخیزی و به سوی مسجد میروی!
پهلوی تو را شکستهاند تا دیگر نتوانی علی(ع) را یاری کنی، امّا تو به یاری امام خود میروی! به مسجد که میرسی، کنار قبر پیامبر میروی و فریاد برمیآوری: «پسرعمویم، علی را رها کنید! به خدا قسم، اگر او را رها نکنید، نفرین خواهم کرد».
عُمَر و هواداران او تعجّب میکنند، آنها باور نمیکنند که تو به اینجا آمده باشی، بار دیگر صدای تو بلند میشود: «به خدا قسم، اگر علی را رها نکنید، شما را نفرین میکنم».
لرزه بر ستونهای مسجد میافتد، زلزلهای سهمگین در راه است، گرد و غبار بلند میشود، نفرین فاطمه اثر کرده است، همه نگران میشوند، خلیفه و هواداران او میفهمند که تو دیگر صبر نخواهی کرد، اگر آنان علی(ع) را رها نکنند، با نفرین تو زمین و زمان در هم پیچیده خواهد شد!
ترس تمام وجود آنان را فرا میگیرد، چشمهای آنان به ستونهای مسجد خیره میماند که چگونه به لرزه در آمدهاند! آری، عذاب در راه است!
آنها علی را رها میکنند، شمشیر از سر او برمیدارند، ریسمان را هم از گردنش باز میکنند. آری! تا زمانی که تو هستی، آنها هرگز نمیتوانند از علی(ع) بیعت بگیرند.136
اکنون علی(ع) به سوی تو میآید و تو نگاهی به او میکنی، دستهای خود را به سوی آسمان میگیری و خدا را شکر میکنی.
لبخندی به روی علی(ع) میزنی، همه هستیِ تو، علی(ع) است، تا تو زنده هستی، چه کسی میتواند هستیِ تو را از تو بگیرد؟
* * *
اکنون دیگر وقت آن است که فرزندان خود را در آغوش بگیری، نگاه کن، آنها چه حالی دارند! آنها را در آغوش بگیر و با آنان سخن بگو: مادر به فدای شما! چرا این قدر رنگ شما پریده است؟ چرا گریه کردهاید؟
لحظاتی میگذرد، دیگر میخواهی با قبر پدر تنها باشی، از علی(ع) میخواهی که فرزندانت را به خانه ببرد.
تو میخواهی با پدر سخن بگویی، تو نمیخواهی علی(ع) اشک چشم تو را ببیند.
دلت سخت گرفته است، جای تازیانهها درد میکند، پهلویت شکسته است، تو میخواهی راز دل خویش را با پدر بگویی، صبر میکنی تا علی(ع)، فرزندانت را به خانه ببرد.
تو با پدر تنها شدهای، آهی میکشی و میگویی:
یا رسول اللّه! برخیز و حال دختر خود را تماشا کن!
بابا! تا تو زنده بودی، فاطمه تو عزیز بود، پیش همه احترام داشت، یادت هست چقدر مرا دوست داشتی، همیشه و هر وقت که من نزد تو میآمدم، تمامقد جلو پای من میایستادی، مرا میبوسیدی و میگفتی: فاطمه پارهتن من است.
بابا! ببین با من چه کردند، ببین میخ در به سینهام نشاندند، ببین چقدر به من تازیانه زدهاند!
بابا! تو هر روز صبح در خانه من ایستادی و بر ما سلام میدادی، امّا آنان همان خانه را آتش زدند.
بابا! یادت هست صورت مرا میبوسیدی!
نگاه کن! جای بوسههای تو، کبود شده است، این جای سیلی عُمَر است!
بابا! تو از کبودی بدن و پهلوی شکستهام خبر داری! جای تو خالی بود، ببینی که چگونه مرا لگد زدند و محسن مرا کشتند!
بابا! برخیز و ببین چگونه مزد و پاداش رسالت تو را دادند!
من برای دفاع از علی(ع) به میدان آمدم، وقتی دیدم که او تنهاست، به یاریاش رفتم.
من همه این سختیها و مصیبتها را تحمّل میکنم و در راه امام خود، همه اینها برایم آسان است، امّا تو که میدانی هیچ چیز برای من سخت از غربت و مظلومیّت علی(ع) نیست.
تو خودت دیدی چگونه ریسمان به گردنش انداختند!
جلوی چشم من این کار را کردند، شمشیر بالای سرش گرفتند و مانند اسیر او را به مسجد بردند.
این کارِ آنها، دل مرا میسوزاند، تو که میدانی این گریههای من، اشک من برای غربت علی(ع) است.
خوشا به حال تو که رفتی و نگاه غریبانه علی(ع) را ندیدی!
بابا! تو به من بگو من چگونه به صورت علی(ع) نگاه کنم. میدانم که او از من خجالت میکشد و من از خجالت او، شرمنده میشوم، ای کاش آنان مقابل چشم علی مرا نمیزدند...
پایان.
افزودن دیدگاه جدید