سير از نيستي به هستي

8- «منِ» جداشده از خدا، يك مفهوم وَهمي است و تصوري است غيرحقيقي، حال هرچه گِرد اين «من» بگرديم، و هرچه به اهداف آن تن دهيم، و هرچه آن را در اين فضا ارتقاء بخشيم ، نيستي را ارتقاء داده ايم، و نيستي، نيستي مي آورد. چون حقيقت انسان مثل هر موجود ديگري عين ربط به حق است و هر تصوري که انسان از خود داشته باشد و در آن تصور، احساس تعلق به حق ديده نشود، يک تصور وَهمي است. ولي مَنِ بندِ به حق - در حالي كه حق عين وجود و حضور است- يعني مني كه بنده است، يعني مني كه بودنش عين ربط به حق است و عدم ارتباطش، مساوي عدم وجودش خواهد بود، آن مَن، يک مَن واقعي است. هرچه انسان به چنين مني بنگرد، به واقعيتي كه عين نياز و ربط به حق است نگريسته است، و اين مَن از اين جهت وصلِ به هستي است و هستي، هستي مي آورد و اين، همة حرف است. بايد «منِ» خود را بنده ديد و بقيه را نيز متوجه اين حقيقت كرد. مولوي مي گويد:

مرده بدم زنده شدم، گريه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
گفت كه ديوانه نِه اي، لايق اين خانه نِه اي
رفتم و ديوانه شدم سلسله بندنده شدم

مي گويد: شرط رسيدن به نور، دست كشيدن از عقل عرفي است و لذا رفتم و ديوانه شدم.

گفت كه سرمست  نِه اي، روكه  ازاين دست نِه اي
رفتم وسرمست شدم وزطرب آكنده شدم

يعني رسيدن به همان «ظلوماً جهولا»، چون آن كه سرمست حق شد، نه براي قراردادها و اعتباريات اصالت قائل است، و نه به علوم رسميِ مفهومي اميد دارد، او سرمست رؤيت است.

گفت كه تو  زيرككي، مست خيالي و شكي
گول شدم، هول شدم وز همه بركنده  شدم

از همة مفاهيم و ماهيات که نشانة دانايي و هوشياري است آزاد شدم.

گفت كه تو شمع شدي، قبله اين جمع شدي
جمع ني ام، شمع ني ام، دود پراكنده شدم

توجه به محبوبيت خود و ميل به شهرت، براي تو زنداني شده  كه مانع رسيدن به حقايق گشته. و لذا همة اين حجاب ها را رها کردم و در نتيجه؛

تابش جان يافت دلم، واشد و بشكافت دلم
اطلس نو يافت دلم، دشمن اين ژنده شدم

بعد كه مسير خود را عوض كردم و از مفاهيم جدا شدم و با خودِ واقعيت رابطه برقرار كردم، گويا جامة ژنده و كهنه  را از خود درآوردم و:

زهره بدم، ماه شدم، چرخ دو صد تاه شدم
يوسف بودم، ز كنون يوسف  زاينده شدم
از توام اي  شهره  قمر، درمن و  در خودبنگر
كز اثرخنــده تو، گلشـن خندنده شدم

از وقتي كه مسيرم از علم مفهومي به علم حضوري جهت گرفت احساس به ثمررسيدن مي كنم. چون هستي، هستي مي آورد، و نيستي، نيستي.

Share