منظور عرضم از طرح قضية مولوي و شمس اين بود که بايد جرأت کرد و جهت فعاليت ها را تا علم حضوري به حقايق سير داد. بايد روشن شود راه هايي را كه در فعاليت هاي فرهنگي، ديني - به عنوان علم حصولي به حقايق - مي رويم، راه اصلي نيست، اين ها فكر خدا و فكر قيامت است، ارتباط حضوري با قيامت و توجه به عذابِ آن به آدم آتش مي زند، ولي فكر عذابِ قيامت كه به كسي آتش نمي زند. اگر شما نسبت به قيامت اطلاع داشته باشيد، بدون احساس حضور در قيامت، باز هم مي توانيد دروغ بگوييد، اما وقتي كه قيامت را با علم حضوري حس كنيد، اصلاً نمي توانيد دروغ بگوييد. به قول آيت الله جوادي«حفظه الله تعالي»؛ پيامبران آمدند كه بگويند گناه مثل سمّ است. يعني آدم چطور سمّ را واقعاً نمي خورد؟ چون با اصل حياتش که همين حالا در آن هست، درگيرمي شود. خوب اين حيات ما نسبت به عذابِ مربوط به گناه، همين حالا درگير است ولي چون راه نظر کردن به آن را نمي دانيم، جان ما عذاب مربوط به آن گناه را احساس نمي کند. چه نوع علم و چه نوع باور به قيامت مدّ نظر ما است که در عين علم به آن و علم به آثار گناه در قيامت، باز گناه مي كنيم. بايد نسبت به اصالت دادن به اين علم تجديد نظر کرد. شمس تبريزي متوجه شده است مولوي، كه مي تواند حقايق را ملاقات كند و با شورِ ارتباط با «وجود» حقايق، خود و بقيه را به شور و شعف درآورد، چرا در حدّ علمِ به حقايق متوقف شود؟ شمس تبريزي در واقع چيزي به مولوي ياد نداد تا به علم او بيفزايد، بلكه راه ديگري را به او نشان داد.