شهادت علی شهابی (1364ش)

9 مرداد
شهید,دوران دفاع مقدس,جنگ تحمیلی,گنجینه تصاویر ضیاءالصالحین

شهید علی شهابی در بیست و چهارم دی ماه سال ۱۳۱۹ش در تهران متولد شد. پدر پس از قرائت اذان و اقامه در گوشش نام او را علی نهاد. دوران كودكی را در آغوش گرم خانواده سپری كرد و با ورود به سنین نوجوانی به جلسات سخنرانی مسجد راه یافت و با اندیشه های اسلامی و ظلم و ستم حكومت فاسد پهلوی آشنا شد. علی به دنبال تشكیل جمعیت فدائیان اسلام به واسطه مطالعه كتاب ها و شركت در جلسات سخنرانی از فعالیت های این گروه در جهت مبارزه با رژیم طاغوت اطلاع یافت. علی پس از اخذ مدرك دیپلم، وارد دانشكده افسری شهربانی شد اما به علت تشكیل جلسات قرآن و نماز جماعت در دانشكده با مشكلات بسیاری مواجه گشت. وی پس از اتمام تحصیل، به شهر آبادان رفت و در اداره راهنمایی و رانندگی آن شهر كارش را شروع نمود. پس از مدتی بنا به دلایلی به شركت نفت ماهشهر رفت و سپس مسئولیت اداره راهنمایی و رانندگی در بندرانزلی را به عهده گرفت. در پاییز سال ۱۳۴۸ش ازدواج كرد كه حاصل این ازدواج دو فرزند به نام های محمد و سعید هستند. سروان شهابی مدتی نیز در شهر رشت خدمت كرد. وی همیشه سعی داشت آموخته هایش از تعالیم اسلام را در اختیار همگان قرار دهد. پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی، داوطلبانه عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شد و در عملیات ثامن الائمه (ع) شركت كرد. در سال ۱۳۶۴ش برای دومین بار در جبهه حضور یافت و فرماندهی شهربانی ایثارگران در فكه را پذیرا شد. سرانجام در روز نهم مردادماه همان سال لحظه وصال فرا رسید و پیکر سرهنگ علی شهابی درحالی كه از سنگرها بازدید می كرد بر اثر بمباران هواپیماهای عراقی، غرق به خون شد. آری! پیكر بی سر شهید علی شهابی، كربلا را در فكه مجسم نمود. خاطره ای از برادر شهید: قبل از این كه علی برای بار دوم به جبهه برود، همه اقوام نزدیك را به منزلش دعوت كرد تا با آنان خداحافظی كند. رفتارش به گونه ای خاص تغییر كرده بود. پس از اعزام او، مادر را به مشهد بردم تا كمتر بی تابی كند. همان شب اول در مشهد، علی را خواب دیدم. با خنده پرسیدم: «پی تو كی سرتیپ می شوی؟» مثل همیشه آرام و بی دغدغه گفت: «قرار است تا چند وقت دیگر درجه سرتیپی را از امام (ره) بگیرم، دوست ندارم درحالی كه پیر و زمین گیر شده ام از دنیا بروم.» حالت عجیبی داشتم دوباره پرسیدم: «مگر قرار است شهید بشوی؟» نور سراسر وجود علی را فرا گرفت. سرش را به حالت تأیید پایین آورد. ناگهان از خواب بیدار شدم. چند روز بعد خبر شهادت عزیزترین پاره وجودم را آوردند. نمی دانستم چگونه به مادرم و همسرش بگویم. از درون می لرزیدم و از خدا كمك می خواستم. بعد از نماز صبح به سراغ مادر رفتم. او با آرامش و متانت نشسته بود و دعا می كرد. به او گفتم: «مادر، حضرت فاطمه (س) جد بزرگوار شما هستند. آیا دلتان می خواهد مثل جدتان كه همگی فرزندانش در راه خدا به شهادت رسیده اند، باشید؟» مادر متفكرانه نگاهم كرد و گفت: «یعنی من چنین لیاقتی را دارم؟» نفسم یاری نمی داد. گفتم: «مادر اگر خبر شهادت پسرت را بیاورند، چه می كنی؟» آهی كشید. قطرات اشك آرام آرام از گونه اش سرازیر شد و گفت: «می گویم ای جد بزرگوار آنان كه پسران تو و پدران حق بودند، شهید شدند. فرزند من ناقابل را بپذیر و با آنان محشور گردان.» سپس سر بر سجده نهاد و شروع به گریستن نمود. باورم نمی شد كه مادرم با آن وابستگی شدید عاطفی، این گونه شجاع و صبور با قضیه شهادت علی برخورد كند. علی مهمان عرشیان شد و ما را در حسرت دیدار دوباره اش نهاد.

Share