زندگی حماسه آفرین شهید سید علی اندرزگو
بعد از واقعه ی خونین پانزدهم خرداد سال 1342 مجاهد شهید سید علی اندرزگو (معروف به شیخ عباس طهرانی) در تهران دستگیر می شود. شهربانی روی او حساسیت به خرج می دهد، به طوری که اگر چه در آن زمان از شکنجه و زدن خبری نبود با این حال آن قدر او را می زدند که بیهوش می شد و او را یکی از افراد فعال در سطح بازار معرفی می کنند.
پس از چندی با مرحوم حاج صادق امانی و دیگر دوستان تصمیم می گیرند که در راه پیشبرد اهداف و خواسته های رهبر انقلاب - امام خمینی - مبارزه ی مسلحانه را در پیش گیرند و برای شروع به کار تصمیم به اعدام حسنعلی منصور عامل ننگین قرارداد کاپیتالاسیون می گیرند و در این راه اولین کسی که با سوگند به الله اعلام می دارد که تا آخرین لحظات حیات مبارزه خواهد کرد و اسلحه را هیچ گاه به زمین نخواهد گذاشت شهید سید علی اندرزگو بوده است. بعد از طرح نقشه ترور منصور هنگامی که افراد مسئولیت ها را به عهده می گرفته اند او می پذیرد که هنگامی که ماشین حسنعلی منصور وارد میدان بهارستان می شود سرعت ماشین منصور را کند نماید تا شهید محمد بخارائی بتواند به راحتی نخست وزیر وقت را هدف قرار دهد و در ضمن نقش ناظر را هم داشته باشد که اگر گلوله محمد بخارائی به هدف اصابت نکرد او خود منصور را اعدام کند.
مرحوم سید علی اندرزگو – شیخ عباس طهرانی - با نقشه ای جالب ماشین حسنعلی منصور را نزدیک مجلس شورای ملی (واقع در میدان بهارستان) متوقف می کند و باعث می شود که منصور نزدیک مجلس شورای ملی از ماشین پیاده شود در همین حال شهید محمد بخارائی بطرف منصور خائن نشانه می رود که گلوله به گلوی ناپاکش می نشیند و حلقوم و حنجره ی عامل استعمار و استبداد را با سرب پر می کند.
در همین حال شهید سید علی اندرزگو برای اطمینان بیشتر و این که مبادا این مزدور کثیف جان سالم به در ببرد، مغز منصور را هدف قرار می دهد و بدین وسیله منصور عامل قرارداد ننگین کاپیتالاسیون را اعدام می کند.
پس از این ماجرا اندرزگو صحنه را ترک می کند و از اینجا زندگی پرماجرا و پرخاطره و حماسه آفرین شهید ما آغاز می گردد؛ زیرا این فرار 15 سال تلاش و مبارزه را به همراه دارد. سالیانی که هر لحظه و ساعتش بیانگر هزاران سختی و زحمت ها و خون دل و فرار و مخفی شدن اوست. پس از فرار شهید یکی از دوستانش به نام قاسم فخار به او پناه می دهد و سعی می کند او را از دسترس دشمن محفوظ دارد. او را توسط بعضی از برادران از جمله آقا باقر نجار محافظت می کنند تا این که او را برای تحصیل به قم می فرستند و در این ضمن اندرزگو سفری به عراق می کند؛ به طوری که دوستانش نقل می کنند عراق یک پارچه آرام و مردم عراق از اوضاع ایران بی خبر بودند. اما با سفر مجاهد شهید وضع عراق به کلی تغییر کرد. او با کمک دوستان از جمله دکتر صادق مردم را جمع می کردند و برای سخنرانی به منزل مراجع تقلید می بردند و با ایراد سخنرانی در مجامع عمومی یک حالت شوری نسبت به نهضت ایران در عراق بوجود آورد.
مجاهد شهید سید علی اندرزگو در دادگاه غیاباً به اعدام محکوم می گردد. در سال 1345 به ایران مراجعت می نماید و در قم شناسائی می شود و لو می رود. پس از آن شهید سید علی اندرزگو به شمیران می رود و در چیذر مشغول به فعالیت و درس می شود.
آقای سید اصغر هاشمی مدیر مدرسه علمیه چیذر می گویند:
یک روز آقای بغدادی شیخ عباس طهرانی (سید علی اندرزگو) را به منزل ما آورد و اظهار داشت که ایشان می خواهند درس بخوانند. من در ایشان یک صفای باطن یافتم و به همین جهت پذیرفتم و مشغول درس خواندن شد از همان روزهای اول معلوم شد که فردی است با یک استعداد و هوش خدادادی و من تا آن موقع طلبه ای به آن استعداد ندیده بودم.
مرحوم سید علی اندرزگو چون دارای روحیه خاصی بود مدیریت مدرسه را به وی می سپارد و در یک نیمه شعبان که جشن تولد امام زمان بود ایشان عمامه می گذارند و از آن به بعد رسماً به لباس روحانیت درمی آیند.
کسانی که در چیذر با ایشان آشنائی داشتند می گفتند شیخ عباس آدم عادی نبود به خاطر این که هر وقت از اتاق بیرون می رفت، در اطاق را قفل می کرد که کسی داخل اطاق نشود و این ایجاد حساسیت می نمود. ولی خودش مطلب را به سادگی حل می کرد که چیزی نیست حالا که من هستم می توانید بیایید داخل اطاق. یک روز از طرف کلانتری شیخ عباس را می خواهند ایشان جلو می روند و می گویند شیخ عباس تشریف ندارند.
اگر با ایشان کاری یا سوالی داشته باشید من می توانم جواب دهم بعد شروع می کند از شیخ عباس یعنی خودش دفاع کردن بطوری که نظر آن ها را از شیخ عباس برمی گرداند که شیخ عباس آدم خوبی است و اهل این حرف ها نیست و آن ها را از تعقیب شیخ عباس منصرف می کند.
هنگامی که در مدرسه چیذر زندگی می کرد از صبح پنج شنبه از ایشان خبری نبود و همیشه در جواب دوستان می گفت اهواز بودم یا رفته بودم تبریز یا مشهد. یکی از دوستان ایشان می گفت: یک مرتبه از مدرسه بیرون می رفت و برای یکی دو شب نمی آمد از این جهت ما سعی کردیم که ایشان را تعقیب کنیم تا ببینیم به کجا می رود. با جدیت و علاقه ای که به این کار داشتیم تا شمیران ایشان را تعقیب می کردیم ولی ناگهان ناپدید می شد.
او در مدرسه به تظاهر کارهای عادی مشغول بود اما از حرکات و حرف ها و کارهایش معلوم بود که اسراری در وی نهفته است. لحظه ای آرام نداشت و گاهی در شبانه روز 4 ساعت می خوابید.
در چیذر به اصرار آقای موسوی، سیدعلی اندرزگو با نام مستعار شیخ عباس طهرانی ازدواج می کند. مرحوم سید علی اندرزگو با همسرش در خانه ی اجاره ای واقع در چیذر یکسال و نیم بطور طبیعی زندگی کردند. در این مدت مرحوم سید، افراد زیادی را به عنوان مهمان به منزل می آورد که بعد ها معلوم شد این افراد تحت آموزش سید بوده اند.
در سال 51 ستوان دوم مجید فیاضی که از دوستان شیخ عباس در چیذر بوده است دستگیر می شود نامبرده در اعترافات خود رابطه خود را با شیخ عباس طهرانی فاش می کند.مجید فیاضی آشنائی خود را با شیخ عباس چنین شرح می دهد:
حدود دو سال قبل من برای خواندن درس عربی به مدرسه چیذر رفتم و در آنجا با شیخ عباس آشنا شدم و او مقداری درس عربی گفت، پس از چند جلسه آشنائی او به ما اعتماد پیدا کرد همیشه در مورد شکسته شدن قوانین اسلام صحبت می کرد. حدود 10 تا 11 ماه پیش بود که یک شب من و راضی و خود شیخ عباس به منزل او رفتیم. او سه قبضه اسلحه به ما نشان داد و گفت می شود با تهدید اسلحه از پاسبان ها اسلحه گرفت. شیخ عباس از آقای خمینی تقلید و تعریف می کرد. یکبار دیگر می گفت: فدائیان اسلام رفته اند قبر نواب را شکافته اند و جنازه را برده اند در جای دیگر دفن کرده اند. بعد اضافه کرد که: این روش های چریکی که الان هست اول بار به وسیله فدائیان اسلام ایجاد شد.
یک روز من شیخ عباس طهرانی را در چیذر دیدم که می خواست به مسجد برود و من جلو رفتم و با هم سلام و علیک نمودیم. در موقع خداحافظی به من گفت: من یک گونی (کیسه) کتاب توقیفی دارم آیا توجائی داری که این ها را بطور موقت آنجا بگذارم تا بعداً در موقع مناسب ببرم؟ من گفتم باغی هست که ساختمان آن خالی است می شود آنجا گذاشت.
فردای آن روز که هوا تاریک شده بود شیخ عباس به منزل ما آمد و گفت آورده ام بیا برویم من و او حرکت کردیم دو تا جعبه در عقب یک وانت مزدای کوچک بود. به در باغ که رسیدیم و جعبه ها را در باغ گذاشتیم شیخ عباس گفت که این ها اسلحه است بطور موقت اینجا باشد، بعد آن ها را می برم. حدود 5 یا 6 هفته اسلحه ها در باغ بود حدود 20 روز قبل از معرفی خودم یک روز او را در مدرسه دیدم و گفتم تکلیف چه می شود؟ گفت اگر تا سه هفته دیگر به منزل شما آمدم که هیچ، اگر نیامدم تو صبح جمعه ساعت 9 به مدرسه بیا تا من ترتیب آن ها را بدهم. این قضیه در اینجا نیمه کاره ماند. شب چهارشنبه آخرین هفته ای که من آزاد بودم از سر کارم مستقیماً به منزل خواهرم رفتم و شب را در آن جا بودم. وقتی صبح آمدم پدر و مادرم گفتند دیشب مأمورین به منزل آمده اند و همه جا را گشته اند. من چیزی به آن ها نگفتم فقط گفتم خلاصه چه کار باید کرد؟ پدر و مادرم گفتند بهترین راه این است که بروی و خودت را معرفی کنی و صبح روز پنجشنبه که شب آن روز به کلانتری آمدم به باغ رفتم و اسلحه ها را با فشنگ که در گونی ریخته بودم به داخل استخر انداختم و به پدر و مادرم گفتم: من یک گونی اسلحه در استخر باغ انداخته ام و گفتم اگر تا سه، چهار روز بعد از رفتن من آن آخوندی که در چیذر است و به منزل ما هم آمده، به اینجا آمد اسلحه ها را بدهید به او ببرد و الا آن ها را از بین ببرید.
سید علی اندرزگو بعد از شنیدن خبر دستگیری فیاضی به مدرسه چیذر می رود و می گوید من باید از اینجا بروم چون برادرم تصادف کرده و باید زن و بچه اش را نگهداری کنم و بلافاصله یک کامیون می گیرد و سر دو ساعت تمام اسباب منزل را به کمک بچه های مدرسه چیذر خالی می کنند و حرکت می نماید و هیچکس نمی فهمد که او به کجا رفت.
خانم شهید سید علی اندرزگو در این باره چنین می گوید:
یک روز شیخ عباس با ناراحتی و عجله به خانه آمد و گفت ما باید برویم تبریز زندگی کنیم چون در قم طلبه ها را می گیرند و شرایط نامساعد است. ما بقصد تبریز از خانه بیرون رفتیم ولی سر از قم درآوردیم.
در قم مرحوم سید برای اولین بار برای خانمش فاش می کند که فراری است و تاکنون بار ها از چنگال ساواک گریخته است و این بار هم از چیذر فرار کرده است تا به دام نیفتد.
مرحوم شیخ عباس در منزل رضا نحوی اطاقی اجاره می کند و باز شروع به فعالیت می کند، شهامت و تهور سید همه را به تعجب وامیداشت. مردی که به اعدام محکوم شده است و ساواک و نیروهای امنیتی در سراسر ایران در تعقیب او هستند لحظه ای توقف و درنگ در امر مبارزه و جهاد در راه خدا را جایز نمی داند. مدام تلاش می کند و با افراد و گروه های مختلف تماس می گیرد. برای آن ها امکاناتی از قبیل پول و اسلحه فراهم می سازد. در چیذر 37 قبضه اسلحه کمری او توسط مجید فیاضی لو می رود و دشمن هراسان و وحشتناک بدنبال سرنخ می گردد تا بلکه او را دستگیر و یا بکشد. اما او همچنان استوار و مقاوم بدون این که ترس را به وجود خودش راه دهد و بدون آنکه لحظه ای وقفه را جایز بداند باشکوه هر چه تمام تر با ایمان خالص به امید و بدون هراس از نیروهای طاغوتی و فرعونی پهلوی که برای پیدا کردن او چه زنده و چه مرده، جایزه ها تعیین می کردند در قم به فعالیت و مبارزه ادامه می دهد.
ماه محرم فرا می رسد، فرصتی است برای افشاگری و آگاهی مردم. مرحوم سید علی اندرزگو به تبلیغ می رود. شکوه ایثار و از خودگذشتگی شیخ عباس به خداست که همه چیز غیر از خدا را از اندیشه او به فراموشی می سپارد. و بدون توجه به شرایط خاص خودش که شدیداً تحت تعقیب بوده و همزمان عکس های او بین ساواک و شهربانی ها و پاسگاه های ژاندارمری پخش می شده است، دست به یک عمل تبلیغاتی می زند.
از طرف دیگر ساواک با پی گیری و تعقیب، منزل مسکونی شیخ عباس را در قم مورد شناسائی قرار داده و براي رديابي از شيخ عباس، يک روحاني نماي ساواکي را به منزل شيخ عباس مي فرستد تا کسب خبر کند؛ که جواب مي شنود ايشان به تبليغ رفته اند.
مجاهد شهيد سيد علي اندرزگو از سفر تبليغ بازمي گردد و به منزل يکي از دوستانش مي رود؛ به سيد خبر مي دهند که پدر زنت را ساواک دستگير کرده و مي خواهند تو را پيدا کنند؛ شيخ عباس به منزل مي رود و مي گويد بايد برويم. شبانه همراه زن و دو فرزندش و خواهر زنش از قم به طرف تهران حرکت مي کنند. شب را در منزل يکي از دوستانش بنام اسداله اوسطي به سر مي برد.
روز بعد سيد لباس هاي طلبه اي را در مي آورد و لباس شخصي مي پوشد و به سمت مشهد مي روند و در مسافرخانه اي منزل مي گيرند ولي روز بعد براي اين که شناخته نشود يک منزل اجاره مي کنند.
شهيد سيد علي اندرزگو در مشهد با آقاي طبسي تماس مي گيرد و قرار مي شود که زمينه اي فراهم گردد تا سيد با خانواده به افغانستان برود و بعد از تماس هاي زيادي با زابل و زاهدان، زمينه براي رفتن ايشان به افغانستان فراهم مي گردد. ماشيني تهيه مي گردد و ايشان همراه خانواده به زابل مي روند. بعد از زحمات و مشقات زياد و چند بار رفت و آمد به افغانستان و مشهد (قرار بود با گذرنامه افغاني به نجف برود) مرحوم سيد علي اندرزگو به افغانستان مي رود.
پس از يک ماه توقف در افغانستان به مشهد باز مي گردد. در بين راه بخاطر حسّاسيت منطقه راه ها تحت کنترل بود و همه را مي گشته اند. مرحوم سيد اسلحه ها را به کمر خانمش مي بندد تا موقع بازرسي پيدا نکنند. ولي چون بازرسي دقيق انجام مي شده حسّاسيت مأموران هم فوق العاده بود. سيد به اين بهانه ی این که زنم دچار حالت تهوع شده است به گوشه اي دور از پاسگاه مي رود و در آن جا اسلحه ها را خاک مي کند و علامت مي گذارد که هر وقت که خواست راحت تر پيدا کند و با اين ابتکار از پاسگاه به سلامت رد مي شوند. هنگامي که به مشهد بازگشتند به ملاقات آقاي طبسي مي رود. آقاي طبسي با يک حالت خاصي به ايشان اظهار مي دارد :
شما چگونه به خود اجازه داديد با اين حسّاسيت که ساواک روي شما دارد و با اين شرايط سختي که به افغانستان رفتيد مجدداً برگرديد؟ مرحوم مجاهد شهيد سيد علي اندرزگو در جواب مي گويد: احساس کردم در آن شرايطي که من زندگي مي کنم آن چيزي که من مي خواهم وجود ندارد. به اين معني که اخلاق و آداب اسلامي در آن جمع حاکم نبود و من نمي توانستم تحمل کنم. حساب کردم آنجا نمي توانم کار بکنم از طرف ديگر من در هر شرايطي که باشم بايد کار بکنم. وقتي در آنجا نتوانستم کار بکنم ناچارم که به ايران باز گردم حالا که ساواک در تهران مرا شناسائي کرده است و ديگر در آنجا امکان فعاليت برايم باقي نمانده، مي توانم در مشهد مخفيانه زندگي کنم. و به همين دليل مرحوم شيخ علي تصميم مي گيرد که در مشهد زندگي کند و با همکاري دوستانش از جمله آقاي طبسي زمينه براي کار و فعاليت و زندگي ايشان فراهم مي شود.
در مشهد توسط يک نفر قنّاد در بازارچه سرشور خانه اي اجاره مي کند و ساکن مي شود. در مدتي که در مشهد به سر مي برد با قيافه هاي مختلف به تهران و شهرستان ها رفت و آمد مي کند.
مرحوم سيد علي اندرزگو هنگامي که در مشهد بود شب ها نزد اديب نيشابوري درس مي خواند و روز ها در همان خانه به بچه هاي طلبه درس مي داد و در طول اين مدت خانه هاي متعددي را عوض مي کرد تا اينکه روزنامه ها نوشتند هر کس بايد مستأجر خود را معرفي کند. او براي آن که مبادا معرفي شود و مورد شناسائي قرار گيرد موضوع را با يکي از دوستانش که تير خورده بود و دستش مجروح شده بود درميان گذاشت. آن دوست 200 هزار تومان تهيه مي کند و در اختيار سيد قرار مي دهد و با مقدار پولي که خود اندرزگو تهيه مي کند موفق مي شود که خانه اي بخرد. هنگامي که شهيد اندرزگو اين خانه را مي خرد با اطمينان بيشتري فعاليت هاي خودش را ادامه مي دهد. اسلحه و بي سيم به خانه مي آورد و آن ها را در منزل آزمايش مي کند. يک سال پس از خريد خانه به طور قاچاق و مخفي به مکه مي رود بعد از دو ماه از مکه به مشهد باز مي گردد. بار ديگر سفري مي کند به قصد حج عمره، ولي براي تماس با امام خميني به نجف مي رود که از امام دستوراتي بگيرد.
سيد علي در ابتداي اين سفر به لبنان مي رود و از آنجا با گذرنامه جعلي به نجف مي رود و سفرش به نجف شايد حدود 15 روز طول مي کشد.
شهيد سيد علي اندرزگو سفرهاي زيادي به کشورهاي مختلف رفته است. آخرين سفرش به کشورهاي عربي سوريه و لبنان شايد حدود 2 مال طول کشيد که در طول اين دو ماه دوره هاي آموزش نظامي را طي مي کند و در آنجا به کمک يکي ازدوستانش _ استاد جلال الدين فارسي _ نشريه اي را به چاپ مي رسانند بنام فدائيان در سه شماره1.
هنگامي که سيد از اين سفر برگشت بسيار راضي و خوشحال به نظر مي رسيد. يکبار آقاي طبسي را ملاقات مي کند و به ايشان مي گويد : ديگر کار را تمام کردم و اضافه مي کند که برادران ما در خارج به ما قول داده اند که به ما دستگاه هایي بدهند که مي توانيم از فاصله 1000 متري ودک (شاه) را بزنیم و تصميم مي گيرد که براي مدت زيادي رفت و آمد شاه مخلوع را کنترل و بررسي نمايد تا اينکه بتواند در مسير او موشک ها را کار بگذارد.
شهيد سيد علي اندرزگو مي رفت که همزمان با مبارزات شکوهمندانه ی ملت ايران به اين مبارزه جلوه و شکوهي خاص بخشد و با حرکتي اعجاب انگيز شاه را در زباله دان تاريخ مدفون سازد و با اعدام وي چنان درس عبرتي به تمام امپرياليسته و استعمارگران شرق و غرب بدهد که آسايش و راحتي را براي هميشه فراموش نمايند.
اندرزگو در پي بدست آوردن اين امکانات طرحي وسيع و عظيم براي اعدام شاه مخلوغ مي-ريزد (از جزئيات اين طرح اطلاع چندان در دست نيست زيرا به علت وجود شرايط خفقان و مبارزه مخفي به هر فردي اطلاعات مورد نياز را مي دادند. از اين رو اميدوارم که در آينده با تحقيق و کاوش بيشتر و همّت دوستان شهيد اين نواقص و ضعف اطلاعات را جبران نمائيم).
او با شور و شوقي وصف ناشدني دست به فعاليت گسترده اي مي زند تا اين کار عظيم را تحقق بخشد. بدنبال همين برنامه سيد علي به سراغ يکي از دوستانش بنام علي اکبر شالچي ميرود.
اين ملاقات اوائل 57 در منزل يکي از برادران به نام آقاي جواد حافظي انجام مي گيرد. در اين ملاقات خطاب به شالچي چنين مي گويد: داداش جون من يک طرحي ريخته ام براي از بين بردن شاه خائن که به فضل الهي اين افراد از داخل ارتش کانديد و تعيين شده اند. اين ها کساني هستند که نزديک به مقر و کاخ شاه هستند. ما بايد حتماً اين را انجام دهيم بلکه با عنايت خداوند مردم ايران از دست اين فاسد و مفسد نجات پيدا کنند. کسي از اين طرح خبر ندارد چون جان عدّه اي در گرو اين طرح است.
آنگاه ايشان مأموريت و مسئوليت آقاي شالچي را در رابطه با اين طرح اين چنين مشخص مي کند:
شما چون به طريق زميني و گمرکات و جاسازي در اتومبيل آشنائي داري اين وظيفه شماست که سلاح هاي مورد نياز ما را که در خارج تهيه شده و من در سفر قبل پول آن را داده ام تحويل بگيري و به ايران منتقل نمایي و در اسرع وقت در تهران به ما تحويل دهي. 24 ساعت وقت داري تا جواب خود را چه مثبت و چه منفي بما بدهي. آقاي شالچي مسئوليت را مي پذيرد و قرار مي شود که ايشان به تهران برود و ماشين مورد نظر را تهيه کند. بعد از جستجوي زياد در تهران ماشين دست دومي به قيمت هفتاد و سه هزار و چهارصدتومان تهيه مي کنند. آقاي شالچي براي اين که سفر حالت عادي به خود بگيرد با خانواده عازم مي شود. در ضمن قرار بوده است که در موقع رفتن اسناد و مدارکي را به خارج از کشور ببرند. اين اسناد عبارت بودند از آن چه که در ايدان از طرف گروه هاي مختلف پخش مي شد که بيانگر مواضع اين گروه ها در قبال جنبش بود. در ميان اين اسناد يکي پاسپورتي بود که براي سيد تهيه شده بود و آن را براي استفاده ي ساير برادران به خارج مي فرستاد و در بين اسناد مقدار زيادي پول بود که ايشان براي برادران خارج کشور مي فرستاد. اسناد در ماشين جاسازي مي شود و روز 30 تيرماه 57 آقاي شالچي از تهران حرکت مي کند. قبل از حرکت سيد علي اندرزگو قرار مي گذارد که آقاي شالچي 15 ماه رمضان و حداکثر تا آخر ماه رمضان تهران باشد. در ضمن نامه اي را که در بين جلد کتاب جاسازي کرده بود به آقاي شالچي مي دهد – اين نامه را مرحوم شيخ عباس طهراني يکشب به خانه مي-برد و به خانمش مي گويد يک استکان آب پياز براي من بگير مي خواهم نامه اي بنويسم. با آب پياز و موادر ديگر نامه اي مي نويسد و آنرا در حضور آقاي شالچي در بين جلد کتاب جاسازي مي کند و اينکار را آن قدر با مهارت انجام مي دهد که آقاي شالچي مي گويد من دچار ترديد شدم که نامه در کدام طرف جلد است -. آقاي شالچي روز هفتم ماه رمضان وارد سوريه مي شود و پس از زحمت و تلاش زياد موفق مي شود که با رابط و مسئول امور در دمشق تماس برقرار کند. آقاي شالچي قبلاً از ماشين سه کليد ساخته بود و يک سويچ ماشين را به مسئول امور آنجا آقاي حميدالهي مي دهد تا صبح ماشين را از مقابل هتل بردارند و آن را جاسازي کنند و اسلحه ها را در آن قرار دهند.
زمان به سرعت مي گذشت ولي کار ها به کندي پيش مي رفت. 15 رمضان گذشت اما خبري نشد.
***
از طرف ديگر مرحوم سيد علي اندرزگو در آخرين روزهاي حياتش در تماسي که در تهران با آقاي حافظي مي گيرد از آقاي حافظي سئوال مي کند که آيا شما از آقاي شالچي خبري نداريد؟ ايشان اظهار بي اطلاعي مي کنند. سيد بي صبرانه در انتظار نتيجه اين مسافرت بوده که......
***
در يکي از روزهاي ماه رمضان مرحوم شيخ عباس طهراني در تماسي با آقاي علوي به ايشان مي گويد من با کسي که در داخل کاخ زندگي مي کند رابطه برقرار کرده ام بيا با هم نقشه اي بکشيم که شايد موفق شويم بدينوسيله شاه را از پا درآوريم.
فردي که در داخل کاخ زندگي مي کرده مسلح نبود و لذا مي بايست مرحوم شيخ عباس از يک راه طبيعي اين فرد را مسلح سازد تا در موقع لزوم بتواند وظيفه اش را انجام دهد. مرحوم شيخ عباس به اين نتيجه مي رسد که بهترين راه براي مسلح کردن اين فرد اين است که وسايل ورزشي بسازد و در آن ها جاسازي کند و آن را از اين طريق مسلح سازد. از اين جهت تصميم مي گيرند که دو ميل زورخانه و دو دمبل تهيه کنند و آنرا جاسازي کنند؛ به اين شکل که در داخل ميل ها دو قبضه کلت جاسازي و در دمبل ها هم مواد منفجره جاسازي شود.
مرحوم شيخ عباس از اين کار خيلي خوشحال و اميدوار بود که شايد شاه به اين وسيله از پا درآيد. چون احتمال موفقيت خيلي زياد بود. چند روز بعد ايشان خراط و ريخته گر مي بيند و اين وسايل روزهاي پانزدهم و شانزدهم رمضان آماده مي گردد. دمبل ها را جوري ساخته بودند که گردي دايره ها روي هم سوار مي شد و آنگاه مواد انفجاري را توي آن ريخته بودند که در زمان احتياج از آن استفاده کنند.
از برنامه هائي که او در نطر داشت اين بود که يک گروه متشکل از افرادي که در خط امام و از نظر اعتقادي مورد اعتماد هستند براي آموزش نظامي به لبنان بفرستند. اين سفر قرار بود قبل از رمضان انجام بگيرد اما خود شيخ عباس بنا به عللي اظهار مي داشت که اين سفر باشد براي بعد از ماه رمضان.
از ديگر کارهائي که قرار بود در ماه رمضان انجام بگيرد تهيه شناسنامه براي برادران خارج از کشور بود که عکس هاي آن ها را خود اندرزگو از لبنان آورده و قرار بود اين شناسنامه هاي جعلي طوري تهيه شود که اگر گم شد، بتوان از روي آن المثني گرفت.
***
سه روز قبل از شهادت مرحوم سيد علي اندرزگو در مشهد قبل از افطار در منزلش به حمام مي رود. هنگامي که همسرش لباس مي برد، شهيد اندرزگو با يک اطمينان خاصي به خانمش مي-گويد اين براي آخرين باري است که براي من لباس خواهي آورد سعي کن بعد از شهادت من بچه ها را خوب تربيت کني، مسلمان بار بياوري.
***
روز 19 رمضان شهيد سيد علي اندرزگو با يکي از دوستان به نام آقاي علوي قرار مي گذارد به مسافرت بروند. چون در آن روز ميل زورخانه و دمبل آماده بوده و ايشان مي بايست به ساوه و همدان (خرمدره) مي رفت تا با يکي از افرادي که در کار اسلحه دست داشت ملاقات کنند.
آقاي علوي در اين باره چنين مي گويد: روز 19 رمضان ما با هم قرار ملاقات داشتيم، بنا بود ساعت 5/10 صبح بطرف ساوه و همدان حرکت کنيم. مرحوم سيد يک مرتبه گفت خوب است شب 21 رمضان، شب شهادت علي (عليه السلام) را در تهران بماند و گفت : شب 19 احياي خوبي بود صبر کن احياي شب 21 را هم برقرار کنيم. آن وقت حرکت مي کنيم، ما که در سال يک شب 21 بيشتر نداريم اگر اين را هم نرويم از دست ما خواهد رفت.
به اصرار ايشان از مسافرت منصرف شديم. من گفتم پس مي روم قزوين شب برمي گردم شما شب تلفن کن خبر سلامتي ات را بده آن وقت من صبح سر قرار ها حاضر خواهم شد.
وقتي من از قزوين برگشتم قهميدم که آن حدود شلوغ بوده است و شايع بود که کسي در درگيري کشته شده است ؛ اين شهيد جز او چه کسي مي توانست باشد.
***
روز 18 رمضان آقاي دکتر حسيني (اندرزگو) به مغازه لبنياتي حاج اکبر صالحي تلفن مي کند که من فردا _ 19 رمضان _ براي افطار به منزل شما خواهم آمد.
ساواک به علت دستگيري چند تن از دوستان شيخ عباس مي فهمد که يکي از اسامي مستعار سيد علي اندرزگو، آقاي دکتر و يا دکتر حسيني مي باشد از اينرو وقتي آقاي دکتر به حاج اکبر صالحي و يا دکتر حسيني تلفن مي کند ساواک متوجه مي گردد که اين فرد شيخ عباس طهراني است در نتيجه ساواک اقدامات لازم امنيتي را بجا مي آورد که در سطور آينده بشرح آن خواهيم پرداخت.
19 رمضان سيد علي اندرزگو را در منزل مرتضي صالحي مي گذارند و بعدازظهر از منزل مرتضي صالحي خارج مي شود و در ساعت 5 بعد از ظهر به مغازه حاج اکبر صالحي مي رود تا اعلاميه هاي منتشره را دريافت کند.
اين اعلاميه ها عبارت بودند از بيانيه امام خميني راجع به فاجعه سينما رکس آبادان و اعلاميه-اي از مخبر اسلام با تيتر ايران کوره آدم سوزي شاه _ و جزوه بهتر مبارزه کنيم و بيانيه اي از گروه توحيدي ضفّ. پس از دريافت اعلاميه ها ظاهراً و احتمالاً مرحوم سيد علي اندرزگو به سرقرار ملاقات با رابط گروه منصورون مي رود.
رابط گروه منصورون درباره اين ملاقات چنين مي گويد : ما تا همان روز آخر بعلّت اينکه مي خواستيم به خارج سفر کنيم با ايشان ارتباط داشتيم. بعد از ظهر روز 19 رمضان در کوچه اي در جنوب شهر تهران روبروي پارک شهرداري با هم قرار داشتيم و ايشان قصد داشت که اعلاميه اي در رابطه با سينما رکس منتشر کند ولي چون امام در همين مورد بيانيه اي صادر کرده بود ايشان گفتند که ديگر احتياجي نيست و همين اعلاميه امام را تکثير مي کنيم سپس ايشان دو تا کاغذ رمز براي دوتا از برادران ما که مي خواستند به خارج بروند نوشت و تحويل ما داد.
و آنگاه من ايشان را تا نزديک ميدان شهدا بردم و در آنجا ايشان را پياده کردم.
شهيد اندرزگو پس از اين ملاقات ظاهراً بطرف منزل حاج اکبر صالحي حرکت مي کند.
***
از سوي ديگر ماشين ها و افراد کميته تعقيب و مراقبت به منطقه فرا خوانده مي شوند و پس از لحظه اي ماشين هاي گشت کميته و اکيپ هاي دستگيري از راه مي رسند و اين بدان معني است که مأموريت افراد تعقيب و مراقبت پايان يافته است.
زمان بسرعت مي گذرد و هنگام فاجعه نزديک مي گردد وضع منطقه اضطراب آميز و زمان آبستن حوادث دردناکي است.
ناگهان گزارشي مي رسد که در خيابان ديده شده است که شيخ عباس به سمت کوچه سقا باشي مي رود. تا دقايقي ديگر يکي از با شهامت ترين و فداکارترين فرزند اسلام در خون خود مي غلطد. مردي که براي رضاي خدا از همه چيز خود گذشته و زندگيش را در طبق اخلاص نهاده و جان بر کف 15 سال رندگي مشقت بار و پُر محروميت و آواره از خانه و کاشانه را تحمل کرده است.
ماشينهای کميته يکي پس از ديگري بحرکت درآمدند. پيکان، پژو، لندرو، ولوو، پژو، خيابان را بستند، از چهار طرف محاصره شروع شد. تعداد مأمورين بيش از 20 نفر بود مرحوم شيخ عباس بلافاصله پشت يک پيکان کرمي رنگ توقف مي کند و حالت مسلح بودن را بخودش مي گيرد.
يکي از مأمورين که به اسلحه M.P.F مسلح بوده از زير ماشين به پاهاي سيد عباس رگبار مي بندد شيخ عباس به زمين مي افتد ولي پيمان خود را با خداي خودش فراموش نمي کند :
«من هيچ گاه باعث اسارت دوستان و يارانم نخواهم شد»، از اين رو پس از لحظه اي مکث و تأمل اسناد و کاغذ ها را از جيب خود بيرون مي آورد و مقداري از آن ها را مي خورد و مقداري را پاره پاره مي کند و با خون خود آغشته مي سازد.
مأمورين با آنکه مي بينند تير خورده و خون زيادي از بدنش مي رود از نزديک شدن به او وحشت داشتند و مي ترسيدند که جلو بروند. دشمن به انتظار است که ببيند سرنوشت او چه خواهد شد ولي اين مجاهد نستوه بار ديگر استوار و مقاوم بر پا مي ايستد و خود را مسلح نشان مي دهد زيرا که من المومنين رجال صدقوا ماعاهدو االله عليه؛ او با خداي خويش پيمان بسته است که هيچگاه زنده بدست دشمن نيافتد و به همين جهت از زمين برمي خيزد تا نشان دهد که چگونه مي توان حتي در آخرين لحظات حيات بر پيمان خويش ماند.
در حالي که از پايش خون مي رفت دستهايش را بالا آورد که رگبار دوم به سينه و سر او نشانه رفتند و در همان حال سومين رگبار مسلسل به ناحيه ي کمر و دل او اصابت مي کند و شهيد اندرزگو بر زمين مي غلطد.
پس از لحظه اي چند مأمور بطرف او مي روند که شيخ عباس ناگهان تکان سختي بخود مي-دهد و آن مزدوران فرار مي کنند و منوچهري مزدور ساواک فرياد مي زند که نزديک نشويد، مواد منفجره به خودش بسته. پس از اينکه بدن شهيد از حرکت بازماند مأمورين با احتياط به او نزديک مي شوند و او را در برانکارد قرار مي دهند تا به آمبولانس منتقل سازند. آن شهيد خودش را براي آخرين بار از روي تخت برانکار به پايین پرتاب مي کند تا آخرين قطرات خون او از بدن خارج شود و زنده بدست دشمن نيافتد و اين بار مزدوران او را با طناب به برانکارد مي بندند و با آمبولانس او را از صحنه خارج مي سازند. درود خدا و پاکان و نيکان و فرستگان بر او باد. تا هماره، تا هر گاه.
عقاب شهادت
اينک عقاب وار
اي برتر، اي شهيد
در اوج مي پري
و ابر، ابر رحمت
بر بال گل نشان تو،
چتر حمايت است.
***
بسيار سربلندي
چون کوه پرصلابت سرسبز
اي راههاي گردن و اندامت
چون راه پرجلالت ايمان
***
اي ابر نوبهار
کوچکترين نشانه ي ايثارت
هنگام کز تمامِ وسعت مي بارد.
هر برگ، با زبان ستايش
از جان من، ثناي تو مي گويد
اي خوب
اي شهيد
من در زلال روح تو اينک
پاکيزه از تمامتِ زنگارهاي تلخ
کز خصم، مي رسيد بجانت –
عشقي شکوهمند و بزرگ و خدايگون
مي بينم و به حرمت آن مي برم نماز
***
آه اي لهيب حادثه
کز دوزخ پليدي ابليس
برخاستي، به سوختن جان عاشقان
آنک ز سيل خون شهيدان پاک ما
خواهي فسرد باز
اينسان بر اسب نخوت اهريمني متاز
***
آه اي شهيد پاک
اي خوبتر سلاله ي دانش
اينک
در بند بندِ شعر
وز پاکتر درونِ صفامند روح من
بر قامت بلند تو ايثارگر درود.
شعر از موسوي گرمارودي
پی نوشتها:
----------------------------
[1] -کاپیتولاسیون یعنی مصونیت قضایی و حقوقی مستشاران و کلیه وابستگان اداری و فنی اتباع خارجی در کشور
[2]- اعترافات مجید فیاضی بزرگترین اعترافات نسبت به شیخ عباس می باشد. مجید فیاضی اضافه بر شیخ عباس افراد دیگری از جمله پدرش را هم لو می دهد و بعدا هم در داخل زندان از نظر عقیدتی در نوسان می افتد و تغییر عقیده می دهد.
[3]- این برادری که پول برای شیخ عباس-سید علی انرزگو فراهم کرد یقیناً باید مرحوم مجاهد شهید مجید توسلی (برادر شهردار فعلی تهران) باشد شهید محمود توسلی هنگامی که فراری بود در قم با یکی از برادرانی که با شیخ عباس تهرانی رابطه داشت (علوی ابوترابی) آشنا می شود و از او می خواهد که زمینه مسافرت به خارج را برای او فراهم سازد از این رو آقای علوی با شیخ عباس تماس می گیرد و قرار می گذارد که شیخ عباس به طور ناشناس با مجید توسلی در خیابان گوته مسجد عزالدوله نزدیک یک ساعت به غروب ملاقات کنند و آنجا او مجید را با خودش می برد. این آشنایی بعد از جریان منافقین بود و سید علی اندرزگو خودش را به مجید متوسلی بنام مستعار دکتر معرفی می کند.
شیخ عباس تهرانی زمینه مسافرت به خارج را فراهم می کند و مجید توسلی تا افغانستان هم که می رود اما با موانع و مشکلاتی برخورد می کند که ناچار از بازگشت به ایران می شود (فرد رابط با ایشان فرد همیشگی نبوده و لذا تعهدی در کار نداشته و از انجام رابطه درست بین این دو شهید طفره می رفته است) آقای علوی و شیخ عباس تهرانی نزدیک به 32 هزار تومان پول فراهم می کنند و به مجید می دهند وقتی مجید به ایران مراجعت نمود بار دیگر توسط آقای علوی با شیخ عباس (مرحوم دکتر) ربط داده می شود و آقای دکتر هم از آنجا که مجید یک آدم باهوش و فعال و با ایمان بود او را به مشهد می برد تا در آنجا با خودش همکاری کند و مجید از اینکه با مردی آشنا شده است که سالیان درازی در کوره مبارزه آبدیده شده است اظهار خوشحالی و خرسندی نموده است. شهید مجید توسلی در مشهد با شیخ عباس همکاری می کرده و تقریباً سمت معاونت سید علی اندرزگو را بر عهده داشت (مرحوم اندرزگو برای اینکه امکاناتش بعد از شهادت از بین نرود مجید را با این امکانات آشنا می نمود تا بعد از شهادتش بتواند از آن بهره برداری نماید.)
یک روز هنگامیکه با یکی از دوستانش در پشت مجلس می رفته اند پلیس به آنان مشکوک می شود و سپس درگیری آغاز می گردد و در این درگیری دوست مجید شهید می شود. خود گلوله به دستش اصابت می نماید او الله اکبرگویان صحنه درگیری را ترک می کند و با تهدید یک وانت بار از منطقه خارج می شود. آنگاه مجید برای معالجه دستش به مشهد می رود و به کمک شیخ عباس معالجه می شود پس از چندی مجید در یک درگیری دیگر در مشهد به شهادت می رسد.
[4] آخرین سفر وی اواخر زمستان 56 بوده است که از طریق پاکستان به سوریه و ازآنجا به عراق رفت و مدتی در عراق خدمت امام بود و بعد از مدتی به سوریه بازگشت و از آنجا به پاکستان و زاهدان آمد.
در این سفر با ابوجهاد و دکتر چمران و جلال الدین فارسی دیدار کرد هنگامیکه خدمت امام می رسد، امام به ایشان می فرمایند که: مواد خام مسائلی که در ایران وجود دارد در اختیار ما بگذارید و ما آنها را مورد توجه قرار می دهیم و در سخنرانی ها و اعلامیه های خود خواهیم گنجانید.
یکی دیگر از مسائلی که در سفر به خارج مورد توجه و نظر ایشان بود، مسأله نظامی بود که از دوستان می خواست تا آنجا را برای رفتن برادران به آنجا آباد کنند دوره های چریکی را بگذرانند.
[5] توضیح اینکه یک فردی که قبلاً زندان بوده است و بعداً عفو می شود هنگام خداحافظی و خروج از زندان بعنوان تشکر و سپاسگزاری از محبتی که به او شده شماره تلفنی به مسئولین می دهد و اظهار می دارد که این تلفن را کنترل نمائید.
ساواک از طریق کنترل این تلفن 30 شماره دیگر را کنترل می نماید از جمله تلفن های مربوط به مرحوم اندرزگو را.