اسوه های تشکیلاتی - شهید محمد ابراهیم همت

اسوه های تشکیلاتی؛
شهید محمد ابراهیم همت

بسم الله الرحمن الرحیم
خداحافظی ِ شب عملیات ِ بچه ها
اولین دوره ی نمایندگی مجلس داشت شروع می شد.
بهش گفتم:«خودت رو آماده کن،  مردم می خواهندت.»
قبـلاً هـم بهش گفتــه بـودم. جـوابـی نمی داد. آن روز گفت: «نمیتونم. خداحافظی ِ شب عملیات ِ بچه ها رو بــا هیـچــی نمـیتونـم عوض کنم.»

 محبت بچه ها به حاجی
ریختـه بـودنـد دور و بـرش و سـر و صورت و بـازوهـاش را مـی بـوسیدنـد. هـرکـار مـی کـردی، نمـی توانستـی حـاجـی را از دستشان خلاص کنی.    
انگار دخیل بسته باشند، ول کن نبودند. بارها شده بود حاجی توی هجوم محبت بچه ها صدمه دیده بـود؛ زیـر چشمـش کبـود شـده بـود؛ حتی یک بــار انگشتش شکسته بود.
سوار ماشین که می شد، لپ هایش سرخ شده بود؛ این قدر که بچه ها لپ هاش را برداشته بودند برای تبرک ! باید با فوت و فن برای سخنرانی می آوردیم و می بردیمش.
 ـ خب، حالا قِصر در رفت ؟ یواشکی آوردنش ؟ وقتی خواست بره چی ؟
 بین بچه ها نشسته بودم و می شنیدم چی پچ پچ می کنند. داشتند خط ّ و نشان می کشیدند. حاجی را یواشکی آورده بودیم و توی چادر قایمش کرده بودیم. بعد که همه جمع شدند، حاجی برای سخنرانی آمد. بچه ها خیلی دلخور شده بودند.
 سریع سوار ماشین کردیمش. تا چندصدمتر، ده، بیست نفری به ماشین آویزان بودند. آخر مجبور شدیم بایستیم و حاجی بیاد پایین.

 همسرِ همراه
بهــش پیـله کرده بودیم که بیا برویم برات آستین بالا بزنیم. گفت: «باشه.» فکر نمی کردیم بگذارد حتـی حرفش را بزنیم. خوش حال شـــدیم. گفـت: «مـن زنی می خوام که تا قدس همراهم بیاد.»

شستن ظرف ها
سـاعـت یـک و دو نصفه شب بود.
صدای شُرشُر آب می آمد. توی تاریکی نفهمیدم کی است. یکی پای تانکر نشسته بود و یواش، طوری که کسی بیدار نشود، ظرف ها را می شست. جلوتر رفتم. حاجی بود.

 اول نیروها
قلاجه بود و سرمای استخوان سوزش. اورکت ها را آوردیم و بین بچه ها قسمت کردیم. نگرفت. گفت: «همه بپوشن. اگـه مونـد، مـن هـم می پوشم.» تا آن جا بودیم، می لرزید از سرما.

Share