روضه شب تاسوعا/ ماجرای امان نامه و شهادت غیرت الله، حضرت عباس(علیه السلام)

حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام)

شب تاسوعا
ماجرای امان نامه و شهادت غیرت الله حضرت عباس (علیه السلام)
در روز نهم محرم شمر بن ذی الجوشن ـ لعن الله علیه ـ لحظه ای از سپاه خود جدا شد و در نزدیکی سپاه اباعبدالله قرار گرفت و گفت:
خواهر زادگانم: ( عبدالله، جعفر، عباس و عثمان[1]) کجایند؟
امام حسین (علیه السلام) فرمود:
اگر چه او انسانی فاسق و بدکار است، امّا جوابش را بدهید، به هر حال او یکی از دایی های شماست!
حضرت عباس (علیه السلام) و برادرانش گفتند: چه کار داری؟
شمر گفت: برای شما امان نامه گرفتم! شما در امانید؛ پس خودتان را همراه برادرتان حسین به کشتن ندهید و از امیرالمؤمنین پسر معاویه اطاعت کنید.
آنگاه عباس بن علی (علیهما السلام) فرمود:
دو دستت قطع باد و لعنت بر آن امانی که برای ما آورده ای! ای دشمن خدا، چگونه ما در امان باشیم و اباعبدالله (علیه السلام) در
امان نباشد.
ای دشمن خدا، آیا به ما می گویی برادر و مولایمان حسین پسر فاطمه را رها کنیم و به فرمان ملعونان و ملعون زادگان تن دهیم؟!
سپس شمر خشمگین شد و به سپاه خود بازگشت.
ودر روز عاشورا بعد از آنکه همه برادرانش کشته شدند خدمت برادرش امام حسین (علیه السلام) آمد و فرمود:
ای برادر! دلم از ظلم و جفای این مخالفان تنگ شده و از زندگانی سیر شده ام. آیا رخصتم می دهی بروم و جان فدا کنم؟
امام از شنیدن این سخن گریه شدیدی کرد و فرمود:
ای برادر! تو صاحب علم منی و علامت لشکر منی، چون تو رفتی، نشانه لشکر برطرف می گردد؛ و فرمود:
اگر مهیای حرب شده ای، پس قلیلی آب برای این اطفال طلب کن، پس چنین کرد ولی شمر ـ لعن الله علیه ـ در جواب او گفت:
ای پسر بوتراب! اگر تمام عالم را آب گیرد و به دست ما باشد، قطره ای به شما نخواهیم داد.
حضرت عباّس نزد برادر برگشت و بی رحمی آن قوم را به عرض ایشان رسانید.
آن جناب سر را به زیر انداخت و گریه شدیدی کرد؛ در این حال صدای اطفال به گوش عباس رسید که آنان از سوز تشنگی صدا را به ناله « العطش العطش » بلند کرده بودند.[2]
و هنگامی که وارد شد در خیمه ای که مخصوص مشک های آب بود، دید کودکانی آن مشک ها را برداشته و شکم های خود را روی مشک های نم دار می گذارند، بلکه بتوانند مقداری از تشنگی خود را کاهش دهند در این لحظه بود که اباالفضل به کودکان وعده آب داد.[3]
آنگاه مشکی برداشت و روانه میدان شد.
و چون آن مرد غیرت تشنگی برادرش حسین (علیه السلام) و زنان عصمت تبار را مشاهده کرده بود به جانب فرات روانه شد، جماعتی که بر سر آب موکّل بودند، او را از رفتن به سوی آب مانع شدند.
ملعونی از قبیله بنی دارم در میان جماعت بود و گفت:
حایل شوید و نگذارید که بر سر آب رود.
آنگاه آن هژبر بیشه شجاعت خود را بر آن قوم بی حمیت زد و کثیری از ایشان را بر زمین انداخت و متفرّق کرد و کمی آب برداشت که بیاشامد تا آتش تشنگی را فرو نشاند، تشنگی برادرش حسین (علیه السلام) را به یا آورد آب را ریخت و فرمود:
به خدا قسم! قطره ای از آب نخواهم چشید و حال که برادرم حسین (علیه السلام) است که تشنه و زنان و اطفال او اینگونه.
پس مشک را به دوش راست انداخت، بر اسب سوار شده از شریعه بیرون آمد و به سوی خیمه ها روانه گردید، که ناگاه آن گروه ظالم دور آن بزرگوار را گرفتند و از هر جانب او را تیرباران کردند.
او با این حال جنگ می نمود و بر آنها حمله می کرد که در این اثناء زیدبن ورقا که در پشت نخلی کمین کرده بود به یاری حکیم بن طفیل ضربتی بر دست راست حضرت زد که دست شریفش از بدنش جدا شد، تیغ را به دست چپ گرفت و می گفت:
اگر چه دست راستم را بریدند، امّا به خدا قسم از دین خود دست برنمی دارم و حمایت می کنم از برادرم که فرزند پیامبر است. آنگاه حضرت با دست چپ آنقدر جهاد کرد که خسته شد و ضعف بدن او را گرفت.
ناگاه حکم بن طفیل [طلائی] که او نیز در پشت نخلی کمین کرده بود ضربتی بر دست چپ آن حضرت زد و دست چپ را نیز از بدن انداخت، پس گفت:
ای نفس! از این جماعت کفّار مترس، بر تو بشارت باد که نزدیک است به سوی رحمت خداوند جبّار و خدمت نبّی مختار فایز گردی، آنان از ظلم دست چپ مرا بریدند، پروردگارا! آنها را به حرارت آتش برسان.
آنگاه مشک را به دندان گرفت و حمله می کرد که بلکه خود را به خیمه ها برساند، ولی خون از دست هایش می ریخت و ضعف بر او چیره یافته بود.
ناگاه ملعونی تیر انداخت که به مشک خورد و آبهایش ریخت،
و دیگری عمودی از آهن بر سر مبارکش زد که فرقش شکافته شد.
و تیری بر سینه اش خورد که از اسب بر زمین افتاد.
در آن هنگام زمین هم در عجب ماند چگونه می توان ادرک اخاه خواند.
پس در این هنگام فریاد زد: یا أخاه! أدرک اخاک
چون آواز آن کشته به خون آغشته به گوش سید الشهدا (علیه السلام) رسید، سوار بر اسب شده و آن را به میدان تاخت و آن گروه بی حیا را از سر آن حضرت دور کرد.
چون بر سر نعش برادر رسید، دید دست های آن بزرگوار بریده، بدنش پر از خون و سرش شکافته و در میان خاک و خون افتاده بی اختیار شروع کرد به گریستن و فرمود:
الآن انکسر ظهری و قلّت حیلتی
حالا که برادرم کشته شد، پشتم شکست و چاره ام تمام شد.
یا اباالفضل العباس، با بریدن دست های تو، دست برادر تو را بریدند و با بریدن دست های تو گویا دست های پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را قطع کردند.[4]
و شیخ فخرالدین می گوید:
چون امام برادر خود را با این حالت دید، فریاد زد:
« وا اخاه ! وا عبّاساه ! وا مهجة قلباه»
و فرمود:
فراق تو بر من سخت و دشوار است ای برادر!
آری؛
ای شیرمرد بنی هاشم! چه کردند ظالمان دیرینه که سینه ات تنگ آمده؟ آیا این غصّه از سقیفه جوشش گرفته یا از دفن شبانه پدر مظلومان؟ آیا لبریز صبرت از غم، با صبر در ماجرای تابوت خونین امام حسن (علیه السلام) تقارن داشت؟ یا شاید وعده ها برای قاسم کرده ای؟
ای اباالفضل ! ای آموزگار وفا، براستی با عطش چه کردی؟ آیا جرعه ای از کوثر نوشیدی یا در انتظار سالارت می باشی؟
و راست گفته  است آن شهید روشن فکر که نوشته است:
دست های تو قطع شده بود که آن ملعون توانست گرز بر فرق سرت بکوبد.
« لَوْ کانَ سَیفُکَ فی یدَیکَ لَمادَنی مُنْکَ اَحَدْ»
امّا تا دستان ظاهر بریده نشود، بالهای بهشتی نخواهی رست.
اگر آسمان دنیا بهشت است، آسمان بهشت کجاست که تو پرنده آن می باشی.[5]

--------------------------
پی نوشت:
۱.این چهار نفر از پسران امیرالمؤمنین هستند که مادرشان حضرت ام البنین است و در آن زمانی عرب اجداد یک دیگر را همانند خود لقب می دادند و مادران ام البنین و امیرالمؤمنین با اجداد آن ملعون چون خواهرزاده و دائی بودند و بدین سان،شمر خود را دایی ایشان می دانست.
۲.بحارالانوار ج ۴۵ ص ۴۱ .
۳. کبریت الاحمر (بیرجندی) ص ۳۸۷.
۴. مهیج الاحزان ص ۴۰۱.
۵.فتح خون ص 121 .

Share