سردار عاشورایی بدر، شهید مهدی باکری
سردار عاشورایی بدر، شهید مهدی باکری
در این بخش از ضیاءالصالحین، گوشه ای از خاطرات شهید مهدی باکری را با دوستداران سردار شهید مهدی باکری به اشتراک می گذاریم. با ما همراه باشید.
خاطرات
بسیجیان چه می خورند؟ دوشنبه ها و پنجشنبه ها معمولاً روزه می گرفت و روز هایی که روزه نمی گرفت آنقدر در حال فعالیت و تلاش بود که یادش می رفت ناهار بخورد و اغلب ما یادآوری می کردیم. یک روز در« حاج عمران» در قرار گاهی بودیم. ناهار مرغ بود. آقا مهدی ظهر با قیافه ای خسته و خاک آلود که حاکی از گرسنگی و تشنگی شدید او بود وارد شد.
خاطرات زیارت، مشغول زیارت بودم که دوباره چشمم به جعفر زاده افتاد. به قول بسیجی ها « نور بالا » می زند. از دور که نگاهش می کردی شهادت از سر و رویش می بارید. نشسته بود و به ضریح نگاه می کرد و دانه های اشک از صورتش سرازیر می شد. به جعفر زاده خیره شده بودم که دستی روی شانه ام قرار گرفت برگشتم. من با تو هم عقیده ام جعفر زاده شهید می شود...
اما من هم شهید می شوم و جنازه ام به دست نمی آید باکری بود دستش را از شانه ام بر داشت و به طرف گوشه ای از حرم به راه افتاد. تنها کار خاطرات - پشت خاکریز لشکر پادگانی را در اطراف شهر دزفول آماده کرده بود و یگانها به ترتیب به آنجا منتقل می شدند. من در واحد بسیج لشکر مشغول بودم و به نمایندگی از طرف واحد به پادگان دزفول آمده بودم. چادری بر پا کرده بودیم و کارهای آماده سازی واحد را در آنجا می دادیم. صبح زود از خواب بلند شدم تا استکانها و ظرفهای غذا را بشویم. تانکر آب در نزدیکی دستشویی های صحرا یی قرار داشت.
چون هنوز نیروی زیادی در پادگان مستقر نشده بود برای همین اردوگاه سوت و کور بود و به نظر می آید سحر خیز تر از من خاطرات - علی صادقی یه بسیجی گمنام خاطرات - پالتو نو روزی از مدرسه به خانه می آید، در حالیکه گونه ها و دستهای سرخ و کبودش، حکایت از عمق سرمایی می کند که در جانش رسوخ کرده است. پدرش همان شب تصمیم مِی گیرد که برایش پالتویی تهیه کند. دو روز بعد با پالتویی نو و زیبا به مدرسه می رود. غروب که از مدرسه برمی گردد با شدت ناراحتی، پالتو را به گوشه اتاق می افکند. همه اعضای خانواده متعجب به او می نگرند و مهدی در حالیکه اشک از دیدگانش جاری است. می گوید: «چگونه راضی می شوید من پالتو بپوشم...
خاطرات - پس شهردار کجاست؟
در یک شب بارانی پس ا ز 12 ساعت بارندگی، تلفنی به ما اطلاع دادند که در بعضی از نقاط سیل آمده است. ما آقا مهدی را که در آن زمان شهردار ارومیه بود خبر کردیم و ایشان به سرعت گروه های امداد را به منطقه سیل زده اعزام کرد. نیروهای آماده در شهرداری و افراد داوطلب به یاری آسیب دیدگان شتافتند و آقا مهدی همراه آخرین گروه به سمت منطقه حرکت کرد.
خاطرات - سرباز مخلص امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بعد از شهادت حمید در عملیات خیبر، تصمیم گرفته بودیم که در حضور آقا مهدی از به کار بردن اسم حمید خودداری کنیم و برای صدا کردن برادرانی که نامشان حمید بود از کلماتی چون اخوی، برادر، و یا از نام خانوادگی شان استفاده می کردیم. آن روز یکی از تیم های واحد اطلاعات برای انجام ماموریتی حساس به جلو رفته بود و هنوز بازنگشته بودند.
خاطرات - بهشت را آماده کرده اند در بیت امام، مهدی را دیدم و گفتم: «آقا مهدی! خواب های خوشی برایت دیده اند... مثل اینکه شما هم... بله ...» تبسمی کرد و با تعجب پرسید: «چه خبر شده است؟» گفتم: «همه خبرها که پیش شماست. یکی از فرماندهان گردان که یک ماه پیش شهید شد، خواب دیده بود، در بهشت منزلی زیبا می سازند. پرسیده بود: مقالات - مهدی و جنگ شهید باکری با استعداد و دلسوزی فراوان خود توانست در عملیات فتح المبین با عنوان معاون تیپ نجف اشرف در کسب پیروزیها موثر باشد. در این عملیات یکی از گردانها در محاصره قرار گرفته بود، که ایشان به همراه تعدادی نیرو، با شجاعت و تدبیر بی نظیر آنان را از محاصره بیرون آورد. در همین عملیات در منطقه رقابیه از ناحیه چشم مجروح شد و به فاصله کمتر از یک ماه در عملیات بیت المقدس (با همان عنوان) شرکت کرد و شاهد پیروزی لشکریان اسلام بر متجاوزین بعثی بود.
خاطرات - روز وصل بعد از شهادت برادرش حمید و برخی از یارانش، روح در کالبد نا آرامش قرار نداشت و معلوم بود که به زودی به جمع آنان خواهد پیوست. 15 روز قبل از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شد و با تضرع از آقاعلی بن موسی الرضا علیه السلام خواسته بود که خداوند توفیق شهادت را نصیبش نماید. سپس خدمت حضرت امام خمینی(ره) و حضرت آیت الله خامنه ای رسید و با گریه و اصرار و التماس درخواست کرد که برای شهادتش دعا کنند. * روحش شاد و یادش گرامی *
ویژه نامه پیشنهادی: ویژه نامه آقای شهردار | شهید مهـدی بـاکری فرمانده لشکر 31 عاشورا
افزودن دیدگاه جدید