معاد در حکایات / بخش دوم

تخمین زمان مطالعه: 10 دقیقه
معاد در حکایات / بخش دوم
مطالبی درباره معاد و رجعت با استفاده از حکایات بی شمار...

معاد در حکایات / بخش دوم

پیرو بخش قبلی در این نوشتار، درباره معاد و رجعت با استفاده از حکایات بی شمار، مطالبی خدمتتان ارائه می دهیم. با ضیاءالصالحین همراه باشید.

بیشتر بخوانید :  معـاد در حکایات / بخش اول

معاد در حکایات / بخش دوم

معاد در حکایات

آگاهی از زمان مرگ

آیت الله مرتضی حائرى، درباره احوال آیت الله حجت (ره) می گوید: «اوایل زمستان بود و هوا کاملاً سرد نشده بود. ایشان مشغول تعمیر خانه بودند و یک قسمتی را هم خاک برداری کرده بودند که بنای جدید بسازند. باخبر شدم که کارگرها را جواب کرده است. علت را پرسیدم. با صراحت و جزم گفت: من قرار است بمیرم. دیگر بنا برای چیست؟ من هم چیزی نگفتم. آن روز گذشت، روزی که به ظاهر چهارشنبه بود، مخصوصاً پیغام دادند که خدمتشان بروم، اوراق و اسناد مالکیت و دیگر چیزها را به فردی امین سپرد و مقداری پول نقد به من داد که به مصارف معین برسانم. سپس گفت: خدایا! من به آنچه تکلیف داشتم، عمل کردم تو هم مرگ مرا برسان! سپس فرمود: «مرگ من ظهر است.» ایشان شنبه وفات کردند. به محض وفات ایشان صدای اذان از مدرسه حجتیه تازه بلند شده بود».[مرتضی حائرى، سرّ دلبران، به کوشش: رضا استادى، قم، انصارى، 1377، ص 209]

در آستانه پرواز

روزی شیخ بهاءالدین عاملی با گروهی از شاگردان برجسته اش، برای زیارت اهل قبور وارد قبرستان شد. شیخ برای مردگان با ایمان چه زن و چه مرد دعا کرد و از خدا رحمت خواست. ایشان گاه کنار برخی قبرها می ایستاد و گاه می نشست و برای آنان فاتحه می خواند. از تک تک قبرها گذشت تا به کنار مزار بابا رکن الدین رسید. در این هنگام آوایی شنید که سخت تکان خورد. رو به یاران کرد و گفت: شنیدید چه گفت؟ گفتند: خیر، ما چیزی نشنیدیم. حال شیخ دگرگون شد و پس از این ماجرا همیشه در حال نیایش و مناجات و گریه و زاری بود و به خدا و آخرت می اندیشید. بعدها وقتی برخی شاگردان با اصرار از وی پرسیدند: آن روز چه شنیدید؟ فرمود: به من گفتند آماده مرگ باشم. درست شش ماه پس از این ماجرا روح پاک فقیه فرزانه، شیخ بهاء الدین عاملی به جهان دیگر شتافت.[محمود مهدی‌پور، دیدار با ابرار 12، (شیخ بهایى، زاهد سیاست‌مدار و دانشمند ذی فنون)، مرکز چاپ و نشر سازمان تبلیغات اسلامى، 1377، چ 2، ص 75]

عمری دوباره

علامه طبرسى، صاحب تفسیر مجمع البیان سکته کرد. خانواده اش به این گمان که او به رحمت ایزدی پیوسته است. وی را غسل دادند و پس از کفن کردن، به خاک سپردند. پس از مدتی کوتاه علامه به هوش آمد و خود را درون قبر دید و هیچ راهی برای خارج شدن و رهایی از آن نیافت. در آن حال نذر کرد اگر خداوند او را از درون قبر نجات دهد، کتابی را در تفسیر قرآن بنویسد. در همان شب، کفن دزدی قبر علامه طبرسى را شکافت و شروع به باز کردن کفن های او کرد. در آن هنگام علامه دست او را گرفت. تمام بدن کفن دزد از ترس به لرزه افتاد. علامه با او سخن گفت، ولی ترس و وحشت دزد بیشتر شد. آن گاه علامه طبرسى برای آرام کردن او، ماجرای خود را شرح داد. کفن دزد نیز آرام شد. سپس علامه را که قادر به حرکت نبود، بر پشت خود نهاد و به خانه اش برد. طبرسی به پاس زحمت های آن گورکن کفن های خود را به همراه مقدار بسیاری پول به او هدیه داد. آن مرد نیز به کمک علامه توبه کرد و برای کردار گذشته اش از خداوند آمرزش خواست.[محمدباقر پور امینى، دیدار با ابرار 55، (علامه طبرسى پیشوای مفسران)، مرکز چاپ و نشر سازمان تبلیغات اسلامى، 1374، چ 1، ص 99]

من آخرینم

سید عبدالصمد، مشهور به آقا نجفی از علمای به نام و مشاهیر عصر خود در تنکابن بود. وی سالیان بسیاری در نجف اشرف و نزد علمای بزرگی چون میرزا حبیب الله رشتی و ملا حسین قلی همدانی به تحصیل علم اشتغال داشت. سید پس از وصول به درجه اجتهاد، به رامسر بازگشت و به تدریس مشغول شد. وی از زهاد زمان خود به شمار می رفت و اغلب اوقات به منبر می رفت و عامه مردم را موعظه می کرد.
 در تابستان 1337 ه .ق در جوردیه رامسر وبا شیوع پیدا کرد و بر اثر این بیماری، روزانه عده ای از دنیا می رفتند. در آن زمان سید عبدالصمد در مسجد تنگ دره جوردیه اقامه نماز می کرد. شبی پس از نماز عشا به منبر رفت و مردم را وعظ کرد و سپس به بیماری وبا و فوت مردم اشاره کرد و گفت: «با مردن من، وبا از بین می رود و دیگر کسی به این مرض مبتلا نخواهد شد.» روز بعد سید به وبا مبتلا شد و سه روز بعد فوت کرد و در قبرستان مسجد آدینه به خاک سپرده شد و وبا پس از وفاتش از بین رفت.[عبدالرحمان باقرزاده بابلى، جلوه‌های معرفت (داستان‌هایی شنیدنی از کرامات علما و مقامات معنوی عرفانی ربانی)، قم، دارالکتاب، 1377، ص 101]

آوای رحیل

از آیت الله حاج سید یحیی مدرس یزدی نقل شده است: «وقتی استاد ما آیت الله آقا ضیاء الدین عراقی در سال 1361 ه .ق جهان را بدرود گفت، حوزه علمیه نجف سه روز تعطیل گردید و مجالس سوگواری و ترحیم بسیاری برگزار شد و از او تجلیل شایانی به عمل آمد. پس از چند روز ما به منزل آیت الله شیخ محمد حسین اصفهانى، معروف به کمپانی رفتیم و از او تقاضا کردیم درس را شروع کنند که ایشان فرمود: «آسید یحیى![عبدالرحمان باقرزاده بابلى، جلوه‌های معرفت (داستان‌هایی شنیدنی از کرامات علما و مقامات معنوی عرفانی ربانی)، قم، دارالکتاب، 1377، صص 118 و 119] من تصمیم داشتم که امروز درس را شروع کنم، اما واقعیت این است که پس از نماز صبح که به نیایش و ذکر خدا نشسته بودیم، میان خواب و بیدارى، مرحوم آقا ضیاء الدین عراقی آمدند و جلو در اتاق ایستادند و گفتند: حاج شیخ محمدحسین! آماده باش که شب جمعه آینده نزد ما خواهی بود و من یقین دارم که روزهای آخر عمر من است.» همان طور شد و آخر هفته مرحوم اصفهانی با اینکه هیچ بیماری ای نداشت، به ناگاه جهان را بدرود گفت».

آن که از شهد ولا جامش دهند
در حریم کبریا جایش دهند
***
چون ندای «ارجعی» آمد به گوش
می برد از عاشقان هم عقل و هوش

اینجا مرد بزرگی کشته می شود

از شیخ بهایی نقل شده است: روزی شهید ثانی و پدر شیخ بهایى، شیخ حسین بن عبدالصمد حارثی از کنار ساحل مدیترانه می گذشتند. وقتی به مکانی رسیدند که بعدها قتلگاه شهید ثانی شد، ناگهان رنگ چهره وی تغییر کرد و مانند کسی که در برابر رویدادی بزرگ و ناگهانی قرار گرفته باشد، حالتی خاص به او دست داد. وقتی علت این حالت را پرسیدند، گفت: «در این مکان مرد بزرگی کشته می شود.» پس از مدتی خود ایشان در همان مکان به شهادت رسید.[عبدالرحمان باقرزاده بابلى، جلوه‌های معرفت (داستان‌هایی شنیدنی از کرامات علما و مقامات معنوی عرفانی ربانی)، قم، دارالکتاب، 1377، صص 18 و 19]

خبر دادن تاریخ وفات خود

آیت الله سید احمد مدرس یزدى، از حدود ده سال پیش از فوتش، همواره به خانواده اش می گفت: «من در سال 1392 قمری رخت از این عاریت سرا بیرون می برم.» این خبر در عالم رؤیا به ایشان رسیده بود و خود بر وقوع این ماجرا یقین داشت، چنان که هر سال شمار سال های باقی عمر را بازگو می کرد و در سال 1392 با اینکه در کمال سلامت بود، همواره این خبر را تکرار می کرد. حتی در بهار آن سال که درختان قبای سبز به تن کرده بودند و درخت توتی که در خانه سید احمد مدرس بود، به بار نشسته بود، ایشان فرمود: «من امسال از توت این درخت نخواهم خورد.» و چنین هم شد. شب هفده ربیع الاول همان سال، ناگهان حال سید احمد رو به وخامت رفت و هنگام سحر مرغ روح ایشان به ملکوت اعلی پر کشید و صبح روز عید جنازه اش تا بارگاه حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام تشییع و به خاک سپرده شد.[عبدالرحمان باقرزاده بابلى، جلوه‌های معرفت (داستان‌هایی شنیدنی از کرامات علما و مقامات معنوی عرفانی ربانی)، قم، دارالکتاب، 1377، صص 189 و 190]

آگاهی از مرگ خود

شیخ مرتضی طالقانى، از علمای بزرگ نجف مقامی بسیار رفیع داشت. وی از جمله افرادی بود که از مرگ خود باخبر بود و با نهایت سرور و شادمانی به استقبال آن رفت. نقل است ایشان در شب رحلتش، طلاب مدرسه را در حجره اش جمع کرد و از شب تا صبح خوش و خرم بود و با همه مزاح می کرد و هرچه طلاب مدرسه می خواستند بروند، می گفت: این یک شب غنیمت است و هیچ کدام از آنها از مرگش خبر نداشتند. هنگام طلوع فجر صادق شیخ بر بام مدرسه رفت و اذان گفت و پایین آمد و به حجره خود رفت، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که دیدند شیخ در حجره رو به قبله خوابیده و پارچه ای روی خود کشیده است. به سراغ ایشان آمدند و متوجه شدند جان به جان آفرین تسلیم کرده است.
خادم مدرسه می گوید: «در عصر همان روزی که شیخ فردا صبحش رحلت کرد، ایشان را دیدم و به من گفت: «تو امشب می خوابی و صبح که از خواب برمی خیزی و می آیی کنار حوض وضو بگیرى، می گویند شیخ مرتضی مرده است.» من مقصود او را نفهمیدم و این جملات را شوخی و مزاح تلقی کردم، هنگامی که صبح از خواب برخاستم، در کنار حوض هنگام وضو گرفتن، دیدم طلاب مدرسه می گویند: «شیخ مرتضی مرده است».[معاد شناسى، ج 1، ص 106]

دشواری حساب در قیامت

پدری پسر خویش را گفت: امروز هرچه با مردم بگویی و بر زبان خود رانى، به هنگام نماز شام همه با من بگوی و سکنات و حرکات خویش را بر من عرضه کن! آن پسر به هنگام نماز شام، به رنجی عظیم و تکلفی تمام گفتار و کردار یک روز خویش را با پدر گفت. دیگر روز پدر همین درخواست کرد. پسر گفت: زینهار ای پدر! هرچه خواهی از رنج و مشقت بر من بنه، ولی این یکی را از من مخواه که طاقت ندارم. پدر گفت: ای مسکین! مرا مقصود آن است که بیدار و هشیار باشی و از موقف حساب و قیامت بترسى! امروز حساب یک روزه با پدرِ خویش که چندین لطف با تو دارد، طاقت ندارى، فردا حساب همه عمر با چنان قهر و سختی چگونه طاقت آرى؟![داستان‌های تفسیر کشف‌الاسرار، ص 351]

لحظه مرگ ابوزکریای رازى

ابو زکریا رازی در حال احتضار بود. دوستش نزد وی آمد و به او کلمه شهادتین را تلقین کرد. ابو زکریا بر زبان نیاورد. مرتبه دوم به او گفت: بگو «لا اله الا الله»! باز زکریا حاضر به گفتن نشد و مرتبه سوم گفت: نمی گویم و بی هوش شد. پس از ساعتی به هوش آمد، چشمش را گشود و به دوستش گفت: آیا تو به من چیزی گفتى؟ دوستش گفت: بله، سه مرتبه تو را به کلمه شهادت واداشتم و تو در دو مرتبه روی برگرداندی و در مرتبه سوم گفتی نمی گویم. سپس گفت: بدانید که شیطان دو بار با قدحی در دست نزد من آمد و گفت: آب می خواهى؟ گفتم: آرى. گفت: بگو عیسی علیه السلام پسر خداست! از او روی برگردانیدم. در مرتبه سوم گفت: بگو خدایی نیست! به او گفتم: نمی گویم. پس ظرف آب را انداخت و فرار کرد و من در پاسخ او می گفتم: نمی گویم و اینک اقرار می کنم: «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا الله وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسوُل  الله وَ اَشْهَدُ اَنَّ عَلیاً وَلی الله».[داستان‌های تفسیر کشف‌الاسرار، صص 157 و 158]

داستان آموزنده دنیا و آخرت

گویند در بنی اسرائیل شخصی به سفر دریا می رفت. در یکی از سفرها بادی برآمد و کشتی شکست و آن مرد با امواج دریا دست به گریبان شد و عاقبت با تخته پاره ای خود را به ساحل رساند. جمعی از وزرا و امرا به استقبال وی آمدند و او را به شهر آوردند و لباس سلطنت بر تن او پوشاندند و خزائن کشور را در اختیارش گذاشتند و تمام لشکریان و کشوریان به خدمت او کمر بستند. شبی با خود اندیشید و درباره اسرار این سلطنت بی رنج از وزیرش پرسید. وزیر گفت: ای پادشاه عاقل! مردم این کشور عادت دارند هر سال یک شاه انتخاب کنند و روز آخر سال او را از تخت پایین آورند و در آن طرف شهر به دریا بیفکنند و روز بعد به صحرا بروند و هر غریبی را که از این راز آگاه نیست، بیاورند و دوباره به تخت بنشانند، چنان که تو را آوردند و به تخت نشاندند.شاه جدید به فکر فرو رفت و گفت: به نظر تو اکنون که اختیار و اراده و قدرت دارم، برای آن روز چه کنم؟ وزیر گفت: در آن طرف دریا جزیره ای است که همیشه خرم و سبز است. مصلحت آن است که مهندسان و معماران و کارگران را به آنجا بفرستی تا برای آن روز تو خانه ای بنا کنند و آنچه کالای نفیس و گران بها دارى، به آنجا بفرستی و افرادی را مأمور کنی تا کشتی هایی بسازند تا در آن روز موعود که تو را به دریا می افکنند، این افراد تو را از غرق شدن نجات دهند و به آن خانه امن برسانند و در آنجا با آسایش خیال زندگی کنی و شاه موقتی به این دستور عمل کرد.در روز موعود، مردم بر سر شاه ریختند و دست و پای وی را گرفتند و به دریا افکندند. مأموران نجاتی که از پیش آماده کرده بود، وی را از آب گرفتند و به آن شهر و خانه از پیش تعیین شده رساندند و او به برکت دوراندیشى، به زندگانی پاکیزه ای رسید و این مثل بی وفایی دنیا و فرا رسیدن ناگهانی مرگ و جاودانی بودن زندگی آخرت است.[شعبانعلی لامعى، حکایات برگزیده، تهران، طلوع،‌ چ 1، ص 495]

وصیت اسکندر

گویند: اسکندر وصیت کرد وقتی جنازه اش را برمی دارند، دو دستش را از تابوت بیرون بگذارند تا مردم ببینند. پس از مرگ به دستورش عمل کردند و دست هایش را بیرون نهادند. افرادی که پای تابوت بودند، از یکدیگر درباره علت این کار پرسیدند. عارفی گفت: سبب این وصیت آن است که به ما بفهماند اسکندر با آن همه قدرت و غارت و کشورگشایی، با دست های تهی از دنیا رفت و چیزی با خود نبرد.[شعبانعلی لامعى، حکایات برگزیده، تهران، طلوع،‌ چ 1، ص 596]

این جهان کاروان سراست

درویشی وارد کاخ سلطانی شد. نگهبانان مانع وی شدند و گفتند: کجا می روى؟ درویش گفت: داخل این کاروان سرا! نگهبانان او را به باد کتک و ناسزا گرفتند و گفتند: چرا به قصر شاهنشاه توهین می کنى؟ چون صدای درویش به گوش سلطان رسید، او را احضار کرد و گفت: ای درویش! تو اشتباه کردى. اینجا کاروان سرا نیست. درویش گفت: اشتباه نمی کنم، این کاخ از جد تو به پدرت به ارث رسیده و چند صباحی پدر تو در آن زندگی کرده و از دنیا رفته است و اکنون تو در آن ساکنی. تو هم می روی و فرزندت می آید و او نیز پس از مدتی این کاخ را به دیگری وا می گذارد. پس مدام دسته ای می آیند و می روند. در این صورت این جهان را غیر از کاروان سرا چه می توان نام نهاد؟![شعبانعلی لامعى، حکایات برگزیده، تهران، طلوع،‌، چ 1، ص 205]

مرا خواهد گذاشت؟

«کسی مژده پیش انوشیروان آورد که شنیدم: خدای عزوجل فلان دشمنت را برداشت. گفت: هیچ شنیدی که مرا خواهد گذاشت؟»

مرا به مرگ عدو جای شادمانی نیست
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست
[شعبانعلی لامعى، حکایات برگزیده، تهران، طلوع،‌، چ 1، ص 205]

سه خطر

«گویند: بایزید بسطامی را حالت جان دادن دست داده، به زاری گریستن آغاز کرد. مریدان گفتند: ای شیخ! چون تو مردی در این حال، از صعوبت مرگ بگرید؟! گفت: مرگ حق است و من نه از بهر خوف مرگ گریم، اما در میان سه خطر مانده ام و نمی دانم تا عاقبت آن سه چیست؟ یکی گناهان بسیار دارم، ندانم که بیامرزند یا نه؟ دوم طاعت با تقصیر دارم، ندانم که پذیرفته آید یا نى؟ سوم پیش پادشاهی می روم که صفت او «فعالٌ لما یرید» است. ندانم که مرا بخواهد و مقبول کند یا از حضرت خود براند و مهجور سازد. این بگفت و شهادت بر زبان راند و جان به حق تسلیم کرد».[شعبانعلی لامعى، حکایات برگزیده، تهران، طلوع،‌، چ 1، ص 155]

گفت و گوی زندیق با موحد

«زندیق به موحدی گفت: تو را عقیده بر آن است که مردم پس از مردن، زنده خواهند شد؟ موحد گفت: آرى. زندیق گفت: پس تو اکنون صد اشرفی به من قرض ده که پس از زنده شدن دوباره، تو را هزار اشرفی می دهم. موحد گفت: می دهم به شرط آنکه ضمانت دهی که در رجعت، به شکل سگ و گربه به محشر وارد نشوى!»

مثلی زیبا درباره این دنیا

مولوى در تمثیلی زیبا درباره «خود فراموشی و نسیان آدمیان در این جهان» می گوید: شخصی زمینی داشت و می خواست در آن ساختمانی بسازد، ولی به دلایلی نمی توانست روزها به آنجا برود. از این رو، شب ها می رفت و با هزار زحمت ساختمانی برپا کرد، ولی پس از پایان کار، وقتی می خواست در آن ساکن شود، با کمال حیرت دید ساختمان را در زمین دیگری برپا کرده، نه در زمین خود! این حالت، حالت انسانی است که چون در روز قیامت در عرصه محشر حاضر می شود، خود را مانند آن زمینی می بیند که در گوشه ای افتاده و کاری برای آن انجام نداده است. آنجاست که درمی یابد آنچه عمری با آن مشغول بوده، از آن او و به تعبیر دیگر خود واقعی او نبوده است.

وسوسه شیطان در هنگام احتضار

نمونه اول 

یکی از علما نقل می کند: یکی از دوستان من بیمار شد و بیماری اش به قدری شدت گرفت که به حالت مرگ افتاد. در این هنگام او را تلقین می کردیم و به او می گفتیم: بگو «لا اله الا الله، الله اکبر... .» و او در پاسخ می گفت: نشکن! نمی گویم. ما تعجب کردیم و از آنجا که وی انسان خوبی بود، نمی دانستیم چرا پاسخ ما را نمی دهد و به جای آن، سخنان بی ربط به زبان می آورد؟
وقتی برای لحظاتی حالش خوب شد، از او پرسیدیم: چرا در برابر تلقین ما می گفتی: نشکن، نمی گویم؟! در پاسخ گفت: اول آن ساعت مخصوص من را بیاورید تا بشکنم، بعد ماجرا را برای شما تعریف می کنم. ساعتش را نزدش آوردند، گفت: من به این ساعت خیلی علاقه داشتم. هنگام احتضار شنیدم شما به من می گویید: بگو «لا اله الا الله»، ولی شیطان در برابرم ایستاده بود و در یک دستش این ساعت و در دست دیگرش چکش بود و آن را بالای ساعت من نگه داشته بود. وقتی می خواستم پاسخ شما را بدهم و همراه با شما تلقین را تکرار کنم، شیطان به من می گفت: اگر «لا اله الا الله» بگویى، ساعتت را می شکنم. من هم چون آن ساعت را خیلی دوست داشتم، به او می گفتم: نشکن، نمی گویم![علیرضا رجایی تهرانى، قبض روح، نشر نبوغ، 1383، چ 5، ص 127]

نمونه دوم 

شخص صالحی از علمای نجف بیمار شد. وقتی به عیادتش رفتند، در حال جان دادن بود. شهادتین را به او تلقین کردند. گفت: این اول کلام است و به اثبات نیاز دارد. برای بار دوم و سوم که شهادتین را به او تلقین کردند، روی خود را برگرداند. این رفتار وی موجب تعجب حاضران شد. از قضا پس از چند روز سلامت خود را باز یافت. دوستانش نزد او آمدند و علت روی برگرداندن و نگفتن شهادتین را از او پرسیدند. گفت: من مبلغ پنج تومان به کسی قرض داده بودم و سند آن را درون این صندوقچه گذاشتم. هرگاه به من می گفتند شهادتین را بگو، می دیدم مردی با محاسن سفید در کنار صندوقچه ایستاده و می گوید: اگر این کلمه را بگویی، سند را بیرون می آورم و آتش می زنم. من برای اینکه سند را آتش نزند، کلمه شهادتین را به زبان جاری نمی کردم تا اینکه خداوند به من تفضل کرد و حالم بهتر شد. به سرعت دستور دادم آن سند را پاره کردند تا دیگر دلم متوجه آن نباشد و شیطان به واسطه آن سند مرا از شهادتین باز ندارد.[علیرضا رجایی تهرانى، قبض روح، نشر نبوغ، 1383، چ 5، ص 126]

نمونه ای از زندگی مردگان

روزی جبرئیل نزد رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم آمد و دست او را گرفت و به بقیع آورد. وقتی به کنار قبری رسیدند، جبرئیل صاحب آن قبر را صدا زد و گفت: به اذن خدا برخیز! مردی که موهای سر و صورتش سفید بود، از میان قبر برخاست و خاک را با دست خود از چهره اش پاک کرد و گفت: «الحمدُ للهِ و الله اکبر.» جبرئیل به او گفت: به اذن خدا دو مرتبه به قبر بازگرد! سپس به کنار قبر دیگری آمدند و جبرئیل صاحبش را ندا داد: به اذن خدا برخیز! مردی با چهره ای سیاه از میان قبر برخاست و گفت: «یا حسرتی یا لثُبوُراه!» سپس جبرئیل به او گفت: به اذن خدا به مکانی که بودی بازگرد! سپس گفت: ای محمد! این گونه مردگان در روز قیامت محشور می شوند؛ مؤمنان می گویند: «الحمدلله و الله اکبر» و دسته ای دیگر می گویند: «یا حسرتی یا لثبوراه!»[معاد شناسى، ج 5، ص 65]

همت را شما کرده اید

روزی نادرشاه با سید هاشم خارکن در نجف دیدار کرد و این مرد را بدین سبب خارکن می گفتند که با خارکنی روزگار می گذراند. نادرشاه به سید رو کرد و گفت: «شما واقعاً همت کرده اید که از دنیا گذشته اید!» سید هاشم با همان سادگی گفت: «برعکس، همت را شما کرده اید که از آخرت گذشته اید».[عبدالکریم اقدمى، درس‌هایی از تاریخ، نشر رسالت قلم، 1377، چ 4، ص 198]

معاد در حکایات / بخش دوم

منبع: پایگاه حوزه

پدیدآورنده: 
Share