اشعار روز نهم محرم ؛ حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام - بخش دوم
اشعار روز نهم محرم ؛ حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام - بخش دوم
اشعار روز نهم محرم را به مناسبت تاسوعای حسینی به قلم تنی چند از شاعران آئینی برجسته و به نام کشور تقدیم محبان آل الله علیهم السلام می کنیم.
شرم مرا به خیمۀ طفلان كه مى برد؟
مشك مرا به خیمۀ سوزان كه مى برد؟
ادرك اخا سرودم و نالیده ام ز دل
این ناله را به محضر سلطان كه مى برد؟
سقا به خون نشست و علم بر زمین فتاد
با دختران خبر ز مغیلان كه مى برد؟
دستم فتاد و پنجۀ دشمن گشوده شد
این قصه را به موى پریشان كه مىبرد؟
دشمن به فكر غارت و معجر كِشى فتاد
این شرح را به طفل هراسان كه مى برد؟
این غصه سوخت جان مرا صد هزار بار
سادات را به ناقۀ عریان كه مى برد؟
(محمد سهرابی)
اهل عالم هنر ار خصلت عباس من است
عشق در سایه شخصیت عباس من است
منم آن یار امین حامی دین ام بنین
هرچه دارم همه از دولت عباس من است
همسرم شیر خدا و پسرانم همه شیر
شیر مردان وله از صولت عباس من است
در شب چاردهم، ماه که پرنورتر است
عکسی از نیم رخ صورت عباس من است
هنر آن نیست که لب تشنه بمیری به کویر
هنر آن است که در طینت عباس من است
تشنه لب داخل دریا شد و عطشان برگشت
این همان قطره ای از همت عباس من است
غیرت الله علی بی بدل است، اما گفت
بدل غیرت من غیرت عباس من است
نه فقط یثرب و شامات و نه ایران و عراق
کرده کاری همه جا صخبت عباس من است
هر کسی را نتوان باب الحوائج گفتن
به حقیقت قسم این شهرت عباس من است
کوهها شد متحیر به ثبات قدمش
سروها در عجب از قامت عباس من است
جثه اش گر چه ز شمشیر جفا کوچک شد
این بزرگی است، که از عزت عباس من است
قدرت آن نیست به یک حمله سپاهی بکشی
قدرت لم یزلی قدرت عباس من است
یا علی گفت و امان نامه ز دشمن نگرفت
دین فروشی بری از ساخت عباس من است
هی نگویید چرا ام بنین پیر شده
سبب حالت من حالت عباس من است
دستهای پسرم گشته قلم در لب آب
صفحه سینه پر از محنت عباس من است
این شنیدم زده فریاد، غریبم مولا
غصه قلب حسین غربت عباس من است
(ولی الله کلامی زنجانی)
پيچيده در فضاي حرم بانگ آب، آب
بسته چو خصم بر حرم بوتراب، آب
در وادي عطشزده، دريا خروش داشت
اما به چشم تشنه لبان شد سراب، آب
آواي العطش به ثريا رسيده بود
از سوز قصه آمده در پيچ وتاب، آب
فرياد استغاثهي طفلان بلند بود
از روي تشنگان ز خجالت شد آب، آب!
عباس، اين شرار عطش را کند خموش
در خيمهها رساند اگر با شتاب، آب
آن ماه هاشمي چو به دريا نهاد پاي
الماس نور سفت از آن ماهتاب، آب
در التهاب داغ عطش بر لب فرات
از حنجري فسرده شنيد اين خطاب، آب:
اي روسياه! حنجر خشکيدهي حسين
ميسوزد از براي تو و، شد کباب آب!
پژمرده نوگلان حسيني ز تشنگي
از روي تشنگان حرم رخ متاب، آب!
اين خيل تشنگان همه از آل کوثرند
فردا چه ميدهي تو به زهرا جواب، آب؟!
بيرون شد از فرات، ابوالفضل با شتاب
رو سوي خيمههاست، بر او همرکاب، آب
آنجا که تير خصم، تن مشگ را دريد
ساقي فسرده گشت و گرفت اضطراب، آب
با آنهمه اميد، دگر نااميد شد
ساقي چو ديد ريخت از آن مشگ آب، آب
با ياد کام تشنهي طفلان در حرم
لب تشنه داد جان و نخورد آن جناب، آب
در دشت کربلا گذري کن، هنوز هم
پيچيده در فضاي حرم بانگ آب، آب
(مهدی حسینی)
عشاق چون به درگه معشوق رو کنند
با آب دیدگان، تن خود شستشو کنند
قربان عاشقی که شهیدان کوی عشق
در روز حشر رتبۀ او آرزو کنند
عباسِ نامدار که شاهان روزگار
از خاک کوی او طلب آبرو کنند
سقای آب بود و لب تشنه جان سپرد
می خواست آب کوثرش اندر گلو کنند
بی دست ماند و داد خدا دست خود به او
آنانکه منکرند بگو روبرو کنند
گردست او نه دست خدائی است پس چرا
از شاه تا گدا همه رو سوی به او کنند
درگاه او چو قبله ی ارباب حاجت است
باب الحوائجش همه جا گفتگو کنند
(جودی خراسانی)
چو دید تشنه ی لب های خشک او دریاست
به آب خیره شد و ناله اش زدل برخواست
که آب! از چه نگر دیدی ازخجالت آب؟
تو موج می زنی و تشنه یوسف زهراست
ز یک طرف تو زنی نعره از جگر در بحر
ز یک طرف به حرم بانگ العطش بر پاست
قسم به فاطمه هرگز تو را نمی نوشم
که در تو عکس لب خشک سید الشهداست
ز خون دیده ی من روی موج بنویسید
که از تمامی اطفال تشنه تر سقّاست
خدا گواست که با چشم خویشتن دیدم
سکینه را که لبش خشک و دیده اش دریاست
درون بحر همه ماهیان به هم گویند
حسین تشنه و سیراب وحشی صحراست
نوشته اند به لبهای خشک من ز ازل
که تشنه کام گذشتن ز بحر شیوه ی ماست
ز شیر خواره برایت پیام آوردم
پیام داده که: ای آب غیرت تو کجاست؟
صدای نعره ی دریا به گوش جان بشنو
که موج آب هم این طرفه بیت را گویاست
سلام خالق منّان سلام خیرالنّاس
سلام خیل شهیدان به حضرت عبّاس
(غلام رضا سازگار)
مشک برداشت که سیراب کند دریا را
رفت تا تشنگیاش آب کـند دریا را
آب روشن شد و عکـس قمر افتاد در آب
ماه میخواست که مهتاب کند دریا را
تشنه میخواست ببیند لـب او را دریا
پس ننوشید که سیراب کند دریا را
کوفه شد علقمه، شقّ القمری دیگر دید
ماه افتاد که محراب کند دریا را
تـا خجالت بکشد، سرخ شود چهره آب
زخم میخورد که خوناب کند دریا را
ناگهان موج برآمد که رسید اقیانوس
تا در آغوش خودش خواب کند دریا را
آب مهریّه ی گل بود والّا خـورشید
در توان داشت که مرداب کند دریا را
روی دست تو ندیده است کسی دریا را
چون خدا خواست که نایاب کند دریا را
(سید حمید رضا برقعی)
در این غوغای بی آبی، که خشکیده همه گل ها
به اَمر تو شدم، سقّا، منم عبد و تویی مولا
شود جانم به قربانت، به قربان تن و جانت
علمدارم چه غم دارم، که از دستم علم افتد
مباد از دفتر عشقت، به نام من قلم افتد
شود جانم به قربانت، به قربان تن و جانت
خدای کعبه جز رویت، نداده قبله ای یادم
نماز آخرم بود، و به سر بر سجده افتادم
شود جانم به قربانت، به قربان تن و جانت
ببین از بادۀ عشقت، به میدان مستی افتاده
مگر دامان تو گیرد، به راهت دستی افتاده
شود جانم به قربانت، به قربان تن و جانت
امیر لشگرت بی دست، میان لشگری مانده
بیا بنگر ز پروانه، فقط خاکستری مانده
شود جانم به قربانت، به قربان تن و جانت
به تو شرط وفاداری اگر بر جا نیاوردم
کمک کن تا که برخیزم، به دور مادرت گردم
شود جانم به قربانت، به قربان تن و جانت
ببین احسان یک بانو، سرم بگرفته بر زانو
به چشمِ پر ز خون دیدم، گرفته دست بر پهلو
شود جانم به قربانت، به قربان تن و جانت
گل ام البنین عباس، به دریا تشنه لب پا زد
به دریا پا نهاد اما، لبش آتش به دریا زد
شود جانم به قربانت، به قربان تن و جانت
(علی انسانی)
اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست
کسی حسینِ علی را چنین برادر نیست
حسین، پیش تو انگار در کنار علی ست
کسی چنان که تو، هرگز شبیه حیدر نیست
زلال علقمه، در حسرت تو میسوزد
کنار آبی و لبهای تفته ات، تر نیست
به زیر سایه ی دست تو مینشست، حسین
چه سایه ای و چه دستی! شگفتآور نیست؟
حدیث غیرتت آری شگفتآور بود
که گفته است که دست تو، آبآور نیست؟
شکست، بعد تو پشت حسین فاطمه، آه!
حسین مانده و مقتل، علی اکبر نیست
حسین مانده و قنداقه ی علی اصغر
حسین مانده و شش ماهه ای که دیگر نیست
نمانده است به دست حسین از گلها
گلی پس از تو، دریغا! گلی که پرپر نیست
هزار سال از آن ظهر داغ میگذرد
هنوز روضهی جانبازیَت، مکرّر نیست
قسم به مادرت امّ البنین! امامی تو
اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست
(مرتضی امیری اسفندقه)
شعرم شده سرشار شمیم حرم تو
با خاطره ها دلخوشم و با کرم تو
با خاطره هایی که شده دار و ندارم
دارد همه ی کودکیم بوی غم تو
انگار که از کوچه ی ما می گذرد باز
سنج و کتل و پرچم و طبل و علم تو
این بوی خوش کندر و اسفند و گلاب است
از آه دم دسته ی لبریز دم تو
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حرم سید و سالار نیامد
رد شد همه ی دسته از این کوچه و انگار
یک عمر شدم عاشق و بیمار و گرفتار
برسینه زنان، مویه کنان رد شد و، کارم
افتاد به دستان ابالفضلِ علمدار
غیر از من و هم دین من و ایل و تبارم
عالم همه محتاج نگاهش شده بسیار
دیوار حسینیه شده محتشم او
اصلاً شده انگار طنین در و دیوار:
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حرم سید و سالار نیامد
گلواژه ی اشعار خدا بود ابالفضل
اسطوره ی احسان و وفا بود ابالفضل
چشمان نجیبش حرم پاک دلان شد
شاه ادب و حجب و حیا بود ابالفضل
میدان همه در سیطرۀ چشم علی بود
در کشمکش معرکه تا بود ابالفضل
وقتی که پدر آمد و دستش به کمر بود
در قلب حرم هروله ها بود: ابالفضل
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حرم سید و سالار نیامد
دریا شده دیوانه و محو ادب او
ای جان به فدای ترک روی لب او
فهمیده ام از شور همه ارمنیان که
افتاده به دل های جهان تاب و تب او
فرزندِ علی، جانِ علی، ماهِ قبیله
پنهان شده در برق نگاهش نَسَب او
شرمنده شده و دخترکی... آه بمیرم
آب آوریش کاش نمی شد لقب او
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حرم سید و سالار نیامد
این آخر دلداده گی و آخر دین است
یک مشک و دوتا دست که بر روی زمین است
حالا همه ی دشت شده قبضه ی عباس
یک دشت که نه، قبضه ی او عرش برین است
حالا منم و نیمه شب و دفتر شعرم
شعری که اگر خوب، اگر بد همه این است
حالا منم و نیمه شب و عطر گل یاس
حالا منم و نم نم باران که چنین است
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حرم سید و سالار نیامد
(محسن کاویانی)
دیگر نداشت ساقی لب تشنه مست، دست
یعنی که شسته بود وفا را، ز دست، دست
آن مشک تیر خورده به دندان چنان گرفت
انگار نیست زخمی و انگار هست، دست
از رود و چشمه ناله روان شد که آب! آب!
از سنگ و صخره بانگ برآمد که دست! دست!
هر دست او به گوشهای افتاد و مرد را
حتی به دست دیگر خود دل نبست، دست
میگفت داغ خجلت این مشک پاره را
بر تن اگر که بود کنون، میشکست، دست
عمری به روی سینه به نزد حسین بود
حالا به خاک پای برادر نشست، دست
در کار عشق، عرض طلب، بیوسیله است
کز دست شسته بود، به بزم الست، دست
بیدست، خوشتر است شهید ره وفا
در عاشقی مگر که ز پا کمتر است، دست؟
در بزم عشق، محرم ساقی نمیشود
از هست و نیست تا نکشد میپرست، دست
دستی طلب که بال بهشتی شود تو را
آسان به راه عشق نیاید به دست، دست
سقای کربلایی و ساقی است، نام تو
تا آب هست و آینه باقی است نام تو
(محمد سعید میرزایی)
چند آسمان ورای تمنای ابرها
فریاد میزنند که مولای ابرها
بی تو قرار نیست ببارند غیر خون
این سرنوشت حتمی فردای ابرها
باران ! که چون نرفتن تو غیر ممکن است
لختی بمان به روی حرم جای ابرها
اطفال صف کشیده که بر شانه ات روند
چون دیدنیست دشت زبالای ابرها
از شرم آب شد بدنت تا بخار شد
از جسم توست تک تک اجزای ابرها
اینگونه شد که راز فراوانی غمت
پیوند میخورد به معمای ابرها
یک ماه گمشده ! به تمنای آب نیست
منظور خواهرت ز تماشای ابرها
در امتداد آبی سیر نگاه تو
پا میگذاشت قافله جا پای ابرها
برخیز چون به علقمه مه گرفته ات
خیره شده خدای تو از لای ابرها
(هادی جانفدا)
به نام آب، به نام فرات نام شما
من آفريده شدم كه كنم سلام شما
نوشتهاند به روي جبين ما دو نفر
شما غلام حسين و منم غلام شما
خوشا به حال پرو بال اين كبوترها
گهي به بام حسين و گهي به بام شما
تو آن هميشه امامي و ما همان مأموم
به قامتي كه گرفتيم با قيام شما
تو ماه بودي و نزديك آبها كه شدي
تمام علقمه پا شد به احترام شما
هزار باده، هزاران پياله مي روئيد
همينكه تير رسيد و شكست جام شما
همينكه نالهي ادراك اخايتان پيچيد
شكست قامت طوبائي امام شما
مسير علقمه را بوي انكسار گرفت
چه حس بي رمقي بود در كلام شما
به حال و روز بلنداي تو چه آوردند
تمام علقمه پر گشته از تمامِ شما
(علی اکبر لطیفیان)
ز سجایای تو انگار به ما هم دادند
یعنی ای ماه ز مهر تو بما غم دادند
ادب ماه بنازم که به ما نور دهد
این همه عشق، نگویید بما کم دادند
ای لب لعل تو نازم که به خشکی دریاست
شکر لِلَّه به ما هم کمی از یم دادند
ز وفاداری تو علقمه شد عالمگیر
یعنی از مکتب تو نور به عالم دادند
مادرت ام بنین درس ادب داد تو را
این تو بودی که از این درس دمادم دادند
ذکر غم های حسین از لب تو چون برخواست
قبل هر چیز به یمن تو بما هم دادند
در تماشای تو دلداده تر از زینب کیست؟
این حسین است که بی تو، به قدش خَم دادند
هرکه مست تو شود کار مسیحا بکند
گویی از جام تو بر عیسی مریم دادند
راستی واسطۀ نام کلیم الله کیست؟
می ساقیست به موسی که چنین دم دادند
سجده دانید ملائک به چه کردند همه ؟
سیری از نور ابالفضل به آدم دادند
باید از راه بصیرت به تو آقا برسیم
چون به لطف تو به ما اذن محرم دادند
به علمداری و دینداری این آقا بود
که بما بی خبران هیئت و پرچم دادند
به فداکاری آقام ابالفضل قسم
مثل عباس بما خط مقدم دادند
یاری رهبرمان رمز مسلمانی ماست
عَلَم قافله را دست معظم دادند
(محمود ژولیده)
از خواهش لبهای او بي تاب شد آب
از شرم آن چشمان آبي آب شد آب
وقتي که خم شد نخلها يکباره ديدند
لبخند زد مَرد و پر از مهتاب شد آب
آنقدر بر بانوي دريا سجده ميکرد
تا در قنوت آخرش محراب شد آب
زيباترين طرح خدا بر پردهها رفت
وقتي ميان دستهايش قاب شد آب
يک لحظه با او بود اما تا هميشه
از چشمهاي تشنهاش سيراب شد آب
آن تيرها، شمشيرها باريد و باريد
توفان گرفت و گرد او گرداب شد آب
تير آمد و ... از حسرت مشکي که ميمرد
مرداب شد، مرداب شد، مرداب شد آب
(قاسم صرافان)
عاقبت دست رسای تو جدا خواهد شد
عاقبت ماه جمال تو دو تا خواهد شد
تیر ها زائر چشمان سیاهت گردند
چشمت آیینه تمثال خدا خواهد شد
بعد تو یک حرم و لشکری از نامردان
غیرت الله چه گویم؟ که چه ها خواهد شد
نفس سوخته مشک پر آبت گوید
العطش زمزمه اهل سما خواهد شد
جسم پر خون در علقمه و بین حرم
هیبت روضه العباس به پا خواهد شد
بی عمو خیمه و بی آب شود مشک عمو
شادی خیمه مبدل به عزا خواهد شد
لشگری هلهله فتح به پا خواهد کرد
دختری بین حرم نوحه سرا خواهد شد
بی علمدار علم دست یتیمان افتد
گیسوی سوخته در باد رها خواهد شد
علقمه قبله حاجات خلائق گردد
نام تو آیه ایثار و وفا خواهد شد
(سید محمد میر هاشمی)
منم ماه بنى هاشم که عباس است نام من
بود ام البنین مام و، على باب کرام من
من آن سرباز جانبازم که از لطف خداوندى
لبالب از مى حب حسینى گشته جام من
من آن مرد سلحشورم که بهر کشتن دونان
بود شمشیر تیز شاه مردان در نیام من
من آن شیرم که چون افتد به دامم دشمن قرآن
نباشد بهر او راهى که بگریزد ز دام من
من آن علمدارم که اندر عرصۀ هیجا
سر دو نان، چو گویى، نرم گردد زیر گام من
بود این افتخارم بس، که گوید خسرو خوبان
بود عباس نام آور نگهبان خیام من
غلام و جان نثار و چاکر و عبدم به دربارش
که اندر رتبه شاهانند در عالم غلام من
ندادم تن به زیر بار ظلم و ذلت و خوارى
که بر ذرات عالم گشته واجب احترام من
نکردم بى وفایى با حسین، آن خسرو خوبان
به عالم گشت ثابت زین فداکارى مقام من
نخوردم آب و، دادم تشنه جان و، در درون آب
ز سوز تشنگى مى سوخت بهر آب کام من
نگردد خوار و زار و زیردست ظالمان هرگز
نماید پیروى کردار هر کس بر مرام من
رسان (ژولیدۀ ) محزون درورد گرم و بى پایان
به نزد دوستان من پس از عرض سلام من
(ژولیده نیشابوری)
نام سقا دیده ها را خوب گریان می کند
دیده ی پر اشک را سقا چراغان می کند
او بُود باب الحسین ذُخر الحسین عبد الحسین
عالمی را بر در ارباب مهمان می کند
هر که می گوید حسین آغوش بگشاید بر او
بر دل سینه زنان لطف فراوان می کند
دست داده تا بگیرد دست هر افتاده را
این اباالفضل است بر ما لطف و احسان می کند
" خلق می دانند در بهدار ی قرب حسین
دردها را بیشتر عباس درمان می کند"
مادرش ام البنبن هم ضامن عشاق اوست
در قیامت شیعیان را شاد و خندان می کند
دست او بر دست زهرا روز محشر دیدنی ست
دست او مشکل گشایی از محبان می کند
پیش او از معجر زینب سخن گفتن خطاست
این سخن عباس را زار و پریشان می کند
سی شب ماه محرم باید از عباس گفت
گفتن از او لطف مهدی را نمایان می کند
(جواد حیدری)
قلم به دست شدم تا ز دست ها بنویسم
غریب وار پیامی به آَشنا بنویسم
نرفته یک غمم از دل غمی دگر رسد از ره
به خانه ی دل تنگ و برو بیا بنویسم
غریبی من و دل را کسی چه داند و بهتر
که مویه های غریبانه با رضا بنویسم
پی رضای رضا بودم و به خویش بگفتم
روم به طوس، در آنجا ز کربلا بنویسم
به یاد کودکی و درس و مشق و مدرسه افتم
به تخته مشق ز بابا و طفل و آ بنویسم
چه کودکانه و خوش باورانه بود و فسانه
نه آبی آمد و نی باد پس چرا بنویسم؟
به یاد قامت سقا و دست و همت سقا
رسا اگر چه نگویم ولی رسا بنویسم
گهی ز پشت حسین و گهی ز فرق ابوالفضل
یکی یکی بشنیدم دو تا دو تا بنویسم
به فرش خاک بیابان به عرش نیزه ی دونان
تنی جدا بسرایم سری جدا بنویسم
چه بر سر تنش آمد ز من مپرس که باید
ز توتیا شده در چشم بوریا بنویسم
بنی اسد بگذارید روی قبر شهیدان
غزل نه، قطعه از آن قطعه قطعه ها بنویسم
ز نوک نیزه و کنج تنور و دیر و نصارا
تمام، سیر و سفر بود از کجا بنویسم
چه می گذشت به بزم یزید با دل زینب
شراب را بگذارم کباب را بنویسم
لبی به طعنه و طغیان لبی لبالب قرآن
دگر مپرس، سزا نیست ناسزا بنویسم
(علی انسانی)
زخمی که داغ رفتن تو بر جگر گذاشت
بر چهره ی حسین همان دم اثر گذاشت
چون پاره گشت مثل دو چشم تو مشک آب
سقایی و تلاش تو را بی ثمر گذاشت
می خواست از فتادن تو جان دهد حسین
زینب برای یاری اش آمد، مگر گذاشت
دستی کنار نعش تو بر سر گرفته بود
دستی دگر ز ماتم تو بر کمر گذاشت
با سرعت آمد و علمت را بلند کرد
زینب چو دید شه به سر نیزه سر گذاشت
تا عمر داشت عقده به قلب سکینه بود
او را چرا حسین ز تو بی خبر گذاشت
***
گفتی که راحتی که بمانی به علقمه
این ماندنت حریم مرا در خطر گذاشت
راز جدایی حرمت از من این بود
شرمندگی ز خیمه تو را دورتر گذاشتش
(رضا رسول زاده)
وعده ای داده ای و راهی دریا شده ای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقا شدهاى
آب از هيبت عباسى تو ميلرزد
بى عصا آمدهاى حضرت موسى شدهاى
به سجود آمدهاى يا كه عمودت زده اند
يا خجالت زدهاى وه كه چه زيبا شده اى
يا اخا گفتى و ناگه كمرم درد گرفت
كمر خم شده را غرق تماشا شده اى
منم و داغ تو و اين كمر بشكسته
توئى و ضربهاى و فرق ز هم وا شده اى
سعى بسيار مكن تا كه ز جا برخيزى
كمى هم فكر خودت باش ببين تا شده اى
ماندهام با تن پاشيدهات آخر چه كنم؟
اى علمدار حرم مثل معما شده اى
مادرت آمده يا مادر من آمده است
با چنين حال به پاى چه كسى پا شده اى
تو و آن قد رشيدى كه پر از طوبى بود
در شگفتم كه در اين قبر چرا جا شده اى
(علی اکبر لطیفیان)
اشعار مرتبط و پیشنهادی : رجوع به بخش قبلی (بخش اول)
افزودن دیدگاه جدید