اشعار روز سوم محرم ؛ حضرت رقیه علیها السلام - بخش دوم
به مناسبت ماه سوگواری سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام، چند قطعه شعر از شاعران آئینی برجسته و به نام کشور را با موضوع " اشعار روز سوم محرم " تقدیم محبان آل الله علیهم السلام می کنیم.
زنده هستم به امیدی که بیایی بابا
باز هم مرغ دلم گشته هوایی بابا
ذکر هر روز و شبم گشته کجایی بابا
شام یا کوفه و یا کرب و بلایی بابا
رخ نما و دل ما را به نگاهی بنواز
ناز کم کن قدمی رنجه کن ای چشمه ناز
بی گل روی تو از جان و جهان سیر شدم
بی فروغ رخ تو زار و زمین گیر شدم
آری از داغ غم دوری تو پیر شدم
باورت نیست و لی بسته به زنجیر شدم
نفسم تنگ شده بسکه دویدم بابا
بسکه از دوری تو ناله کشیدم بابا
یاس بودم من و از جور خزان افسردم
وقتی از ناقه فتادم چو گلی پژ مردم
هر کجا نام تو را روی لبم می بردم
بی امان زدشمن تو تازیانه خوردم
دیدها بگشا به سویم ای زاده خیر الورا
ترس آن دارم گشایی چشم و نشناسی مرا
دیده بگشا و ببین عمه قدش خم گشته
رزق روز و شب من ناله و ماتم گشته
دیده ام از غم تو همچو دو زمزم گشته
سوی چشمان ترم ز دوریت کم گشته
روزها تیرها شده پیش دو چشم تارم
مدد از عمه گرفتم که قدم بردارم
شهر آذین شده بود وهمه جا همچون عید
نه تو بودی نه عمو بود تنم می لرزید
خواهرت ناله کشید و به گمانم فهمید
دختر حرمله از دور به من می خندید
بی سبب نیست که اینگونه زمین گیر شدم
بی تو هرجا هدف طعنه و تحقیر شدم
(مجید رجبی)
قربان اشک دیده و این دُر فشانیت
ای جان فدای محنت و رنج نهانیت
از لحن دلنشین تو قلبم گرفته شد
دیگر نماند صبرم از این نغمه خوانیت
شب مات و ، اختران همگی غرقه در سکوت
تا بشنوند زمزمه ی آسمانیت
چون ماه آسمان که نیاسوده لحظه ای
بگذشته در مدار سفر زندگانیت
رنجی که از خزان یتیمی کشیده ای
پیدا بود ز رنگ رخ ارغوانیت
ای روشن از فروغ تو ویران سرای شام
چون شمع ، آتشم مزن از خوش زبانیت
بودی امید که از سفر آید پدر، ولی
جز غم نبود حاصل این خوش گمانیت
چون مژده دادیم که حسین از سفر رسید
دردا نبود جر غم دل مژدگانیت
دادی تو جان و، بوسه گرفتی ز روی باب
قربان جان فشانی و این مهربانیت
(حبیب الله چایچیان(حسان))
تمام می شوم امشب در آخر قصه
بخواب بانوی احساس! دختر قصه!
یکی نبود و یکی بود و آن یکی هم رفت
یکی یکی همه رفتند از در قصه
ببند چشم خودت را! فقط تجسم کن!
میان شعله ی آتش سراسر قصه...
خیال کن که لبت تشنه است و از لب آب
بدون آب بیاید دل آور قصه
بده امانت شش ماهه را به دست پدر
که پر بگیرد از اینجا کبوتر قصه
نپرس از پدرت او هنوز هم اینجاست
نپرس از تن در خون شناور قصه
بلند شو!،و بدو! پا برهنه تا خود صبح
نخواب تا برسی سمت دیگر قصه
و گوشواره ی خود را در آر! میترسم-
پری بماند و دیو ستمگرقصه
بخواب! نیمه ی شب شد، خرابه هم خوابید
بخواب کودک تنها! قلندر قصه!
بگیر گوش خودت را سه ساله ی خوبم!
که پیر می شوی امشب از آخر قصه:
بگیر روی دو پایت سر پدر را، آه...
بگیر اگر چه که سخت است باور قصه
(حسن اسحاقی)
ماجرایست ماجرای سرت
به لبم بود روضه های سرت
همه جاپشت نیزه ی سرتو
دخترت رفت پابه پای سرت
حسرت دخترت فقط این است
سرمن بود کاش جای سرت
نیزه دارتو با همه لج کرد
دردسرشد پدر برای سرت
لب نی، سنگ، بی هوا سیلی
هر چه آمد سرم فدای سرت
چقدر مشکل است تشخیصت
نا مرتب شده نمای سرت
چه به این روز دختر آوردی
از سر نیزه سردر آوردی
جای سالم نمانده در تن من
آه زجر آوراست ماندن من
پاره شد تا لباس من خندید
چقدر بی حیاست دشمن من
چقدر وحشیانه می انداخت
غل وزنجیر رابه گردن من
بازوی من شکست وبی حس شد
مثل عمه شده شکستن من
غیرت عمه رابه جوش آورد
به روی خاک ها نشستن من
پدرم با سر آمده یعنی
شده نزدیک وقت رفتن من
شانه ام تیر می کشد بابا
بار زنجیر می کشد بابا
از روی ناقه دخترت افتاد
مثل افتادن پرت افتاد
سرت از روی نیزه های بلند
تاکه افتاد خواهرت افتاد
سر اصغر کنار ناقه من
از روی نیزه با سرت افتاد
او یک تازیانه وحشی
به سروروی دخترت افتاد
بی هوا تاکه زجر من را زد
دخترت یاد مادرت افتاد
گفتم ای شمر بشکند دستت
چشم من تا به حنجرت افتاد
شب آخر رسیده می دانم
عمر من سر رسیده می دانم
(مسعود اصلانی)
فریادها چو راه سفرها کشیده اند
شب ها کشیده اند، سحرها کشیده اند
سنگینی ام به قدر دو تا بوسه مانده است
وزن مرا نسیم سحرها کشیده اند
فکرم پس از تو دست کشیدن ز زندگی ست
دست مرا ز بس به سفرها کشیده اند
نائب گرفته ام که کشد آه جای من
آه مرا نسیم سحرها کشیده اند
این قوم بسته اند به ناخن حنای عید
ناخن ز بس به روی جگرها کشیده اند
پوشیدنی نمانده برایم به غیر چشم
هر چیز را که بود به سرها کشیده اند
سنگین تر است از همه ی بار کائنات
نازی که دختران ز پدرها کشیده اند
حرف و حدیث موی سر من دراز شد
در شام و کوفه بس که خبرها کشیده اند
نقش تو را به نوک سنان ها کشانده اند
نقشه برای من به گذرها کشیده اند
آمد به حرف طفل تو با خال و خط تو
زیر زبان من به هنرها کشیده اند
هم پرده نیست با کمی از گوش درد من
دردی که گوش ها ز خبرها کشیده اند
چشمم هنوز منتظر دست های توست
زآن سرمه ها که وقت سحرها کشیده اند
شد سایه ام بلندتر از من به پای نی
چون سایه ها به نور قمرها کشیده اند
معنی، لب حسین کرامت نمود، اگر
از خیزران تلخ شکرها کشیده اند
(محمد سهرابی)
با اینکه در خرابۀ شام است جای من
زهـراست زائــر حـرم با صفــای من
قیمت گذار گوهر اشکش فقط خداست
هر دل شکسته ای که بگرید برای من
طفل سه ساله را که توان فرار نیست
دیگر چرا به سلسله بسته است پای من؟
دیشب نماز خوانده ام و اشک ریختم
شاید پـدر سـری بزنـد بر سرای من
جان را به کف گرفته ام و نذر کرده ام
امشب اگر رسد بـه اجابت دعای من
در شام هم که جان بدهم کربلایی ام
این گوشـۀ خرابه شـده کربلای من
کارم رسیده است به جایی که کعب نی
گریــد بــرای زمزمــۀ بی صــدای مـن
از بس گریستم، دگر از اشک، خیس شد
خشتـی کـه در خرابـه شـده متکای من
یک لحظه در خرابه دو چشمم به خواب رفت
دیـدم کـه روی دامـن باباست جـای من
«میثم!» غریب جان دهم و نیست هیچ کس
جـز تـازیانـه با خبــر از دردهــای مــن
(غلامرضا سازگار)
مُرد در ویرانه و ویرانه را آباد کرد
دید بس بیداد و بر پا رسم عدل و داد کرد
مرگ این دُخت سه ساله شامیان و شام را
با خبر از راه حق، چون خطبۀ سجاد کرد
کس نبود در شام آگه از علی و از حسین
مکتب آل علی با مرگ خود ایجاد کرد
در دل شب شد سر شه شمع و او پروانه اش
شور عشقش سوخت هم خاکسترش بر باد رفت
بود رأس شه گل و او بلبل و آن سرخ گل
بلبل بشکسته پر را از قفس آزاد کرد
هدیه کس از بهر دختر می فرستد رأس باب؟
آل سفیان خوب اولاد علی را شاد کرد
کرد کار خون بابش، اشک آن طفل یتیم
واژگون بر فرق دشمن کاخ استبداد کرد
بهر غسلش حاجت آبی نبود غسّاله را
چون ز اشک زینب و کلثوم استمداد کرد
برد او جای کفن رخت اسیری زیر خاک
بین وفاداری او کز بی کفن ها یاد کرد
آهنین بندی که با خود برد همره زیر خاک
در فنای خصم، کار پتکی از پولاد کرد
در رثایت ای سه ساله دختر شاه شهید
«خوشدل» از سوز جگر این ناله و فریاد کرد
(علی اکبر خوشدل)
ای کاش اشک دیدۀ من بسترم نبود
می سوختم چو شمعی و خاکسترم نبود
بود اول مصیبت من غصۀ فراق
دردا که داغ هجر غم آخرم نبود
ای ماه من، به کلبۀ احزان خوش آمدی
بی روی تو فروغ به چشم ترم نبود
خون جگر به خوان پذیرایی من است
شرمنده ام که سفرۀ رنگین ترم نبود
ای روشن از جمال تو صبح امید من
در کودکی یتیم شدن باورم نبود
منزل به منزل آمدم امّا هزار حیف
در راه شام سایۀ تو بر سرم نبود
شد خورد استخوان من از تازیانه چون
تاب تحمل این همه در پیکرم نبود
ناز مرا به ضربت سیلی کشید خصم
بابا گمان نبر که نوازشگرم نبود
تا زنده ام، به جان تو مدیون زینبم
جز او کسی به فکر من و خواهرم نبود
افتادم آن شبی که ز ناقه به روی خاک
از ترس، مرده بودم اگر مادرم نبود
جز دیدن جمال امام زمان «شفق»
در روزگار آرزوی دیگرم نبود
(سید محمد جواد غفورزاده (شفق))
باب خود امشب در این ویرانه مهمان می کنم
زینت دوش نبی را، زیب دامان می کنم
موی من در خردسالی گر پریشان شد چه غم
عالمی را زین پریشانی، پریشان می کنم
میزبان گردد خجل گر بی خبر مهمان رسد
عذرخواهی ز تو ای فرخنده مهمان می کنم
ماه رویت چون به زیر ابر خون پنهان شده
چهره ات را شستشو با آب چشمان می کنم
قصدم اینست از جنایات یزید آگه شوی
ورنه ای بابا، رخم را از تو پنهان می کنم
گر تو کردی کربلا را مرکز عشق و وفا
منهم این ویرانه را یک شعبه از آن می کنم
کُنج ویران، با سپاه اشک و آه خویشتن
کاخ ظلم خصم را با خاک یکسان می کنم
این جوابی بود «انسانی» به آن شاعر که گفت
عمه جان، امشب ز هجر باب افغان می کنم
(علی انسانی)
گل سر نیست ولی موی سرم هست هنوز
تن من آب شد اما اثرم هست هنوز
جای سیلی زروی گونه من پاک نشد!
ردشلاق بروی کمرم هست هنوز
می توانم بخداباتو بیایم بابا
جان زهرا کمی ازبال وپرم هست هنوز
گفتم ای دختر شامی برو وطعنه نزن
سایه رحمت بابا به سرم هست هنوز
منکه از حرمله وزجر نخواهم ترسید
دختر فاطمه هستم جگرم هست هنوز
گفت که می زنمت اسم پدرراببری
گفتم ای زجر بزن چون سپرم هست هنوز
همه دم ناز کشیدو به دلم تسکین داد
جای شکر است که عمه به برم هست هنوز
بازمین خوردن من دیده خود می بندد
شرم در چهره ساقی حرم هست هنوز
خاطرت هست که قنداق علی خونی بود؟
همه خاطره ها در نظرم هست هنوز
غصه معجر من رانخوری بابا جان
پاره شد معجرم اما به سرم هست هنوز
(مهدی نظری)
با غم ِ هجر ِ جگرسوز مدارا بد نيست
شبِ بيداري و امّيد به فردا بد نيست
دو سه باري شده يک جور پريدم از خواب
چون عمو نيست نخوابيدنِ اينجا بد نيست
با همين گريه تورا پيش خودم آوردم
عمه ميگفت که گريه نکن اما بد نيست
دستگيرم شده ديوار به استقبالت
ياري ام گر بکند زانويِ اين پا بد نيست
چه کسي گفته که نشناختمت بابايي!
از تعجب که دگر پرسش آيا بد نيست
زخم هايِ سر ِ تو مثل تمام تن من
همه کاريست وگرنه که مداوا بد نيست
کهنه پوشي ِ مرا دخترکي زد به رُخَم
نرسيدم به خودم، پيش ِ تو حالا بد نيست؟
بعد از آن ضربه دگر حرف بدي نشنيدم
وسطِ دشت بيفتي تک و تنها بد نيست
گره يِ روسري ام هرچه که زد باز نشد
تا بدانند همه دختر بابا بد نيست
خُب دلم تنگ شده باز که سرسنگيني
لحظه اي سوخته پلکَت بشود وا بد نيست
مدتي هست که يک بوسه بدهکار ِ مني
از روي ناز طلبکاري و دعوا بد نيست
خيزران کار ِ خودش را همه جوره کرده
به زبانت بگذارم لبِ خود را بد نيست
تپش قلبِ من آرام و پُر از درد شده
عمه را با خبرش کن که تنم سرد شده
(حبيب نيازی)
غُصۀ دردِ دلم چشم تری می خواهد
آتش سینه ام امشب جگری می خواهد
قصه های شب یلدای فراق من و تو
تا که پایان بپذیرد سحری می خواهد
باز خاکسترم از شوق تو پروانه شده
شمع من شعلۀ تو بال و پری می خواهد
مگر احوال دلم با تو به سامان برسد
سینه آرام ندارد که سری می خواهد
دخترت را چه شد اینبار نبردی بابا؟
هر سفر قاعدتاً همسفری می خواهد
حال من حال یتیمی است که هر شب تا صبح
دامن عمه گرفته پدری می خواهد
خون پیشانیِ تو آتش این دل شده است
لاله تا داغ ببیند شرری می خواهد
نکند بازهم این زخم، دهن باز کند
لب تو بوسۀ آهسته تری می خواهد
چادرم سوخته فکر کفنم باش پدر
قامتم پوشش نوع دگری می خواهد
این شب آخری ای کاش عمو پیشم بود
شام تاریک خرابه قمری می خواهد
(مصطفی متولی)
بابا اگر آیی برم ، سوز نهانت می دهم
شرحی مفصل ازغم و درد وفغانت می دهم
درکربلا دشمن اگر از راه کین ابت داد
ای تشنه لب باز آکه من آب روانت می دهم
بابا گر از چوب جفا ، لب های تو باشد کبود
گلبوسه هااز جان و دل من برلبانت می دهم
گر مادرت برتو نشان ، رخسار نیلی را نداد
من جای سیلی را نشان ، درآستانت می دهم
با تازیانه پیکرم، گردیده بابا نیلگون
باز آ که بر تو مختصر؛ شرحی زآنت می دهم
پاهای من از آبله، گردیده خونین چوسرت
باسر اگر آیی برم، پارا نشانت می دهم
دیدم که عمه می زند؛ گلبوسه در زیر گلو
توبوسه ای برمن بده؛ من نقد جانت می دهم
(ژولیده نیشابوری)
بابا بیا دور و برم را نگاه کن
ویرانه ای که گشته حرم را نگاه کن
گرمی شانه های تو یادم نرفته است
سنگی که هست زیر سرم را نگاه کن
امشب بیا زیارت مادر، نه دخترت
از او رخ کـبـودتـرم را نگـاه کـن
من وارث شکسته ترین بازویم پدر
بر بازوی سه ساله، ورم را نگاه کن
گویا تنم به زیر سم اسب رفته است
در هم شکسته بال و پرم را نگاه کن
من مثل تو ز داغ برادر شکسته ام
خم گشته است این کمرم را نگاه کن
محشر شده که کودک تو پیر گشته است
یک سر سفید، موی سرم را نگاه کن
چوب یزید را به سرش خُرد می کنم
چون صبح می شود اثرم را نگاه کن
(جواد حیدری)
بابا سلام گوشه ی ویران خوش آمدی
در محفل غریب یتیمان خوش آمدی
بابا سلام پس تو چرا دیر آمدی
حالا که شد سه ساله ی تو پیر آمدی
اول بیا تو رنگ تنم را نگاه کن
این پاره پاره پیرهنم را نگاه کن
قدری بکش تو ناز من نازدانه را
تا سر کنم حدیث شب و تازیانه را
قلبم ز دست فاصله ها تیر می کشد
پایم ز درد آبله ها تیر می کشد
با عمه پا به پای اسیران دویده ام
دنبال قافله به بیابان دویده ام
بر دامنم گذاشته عمه سر تو را
شد نوبتم که بوسه زنم حنجر تو را
چون صورت تو صورت من زخم خورده است
اصلا تمام قامت من زخم خورده است
چشم انتظار دختر تو شهر شام بود
دیدم که سنگ دست زنان روی بام بود
در زیر خاک و آتش شان سوخت گیسویم
یکباره گر گرفت و بر افروخت گیسویم
بابا نگو به عمه ... سرم درد می کند
با او نگو ولی ... کمرم درد می کند
من زینب توام به خدا زیور توام
خیلی شبیه مادر غم پرور توام
آبم مکن مپرس ز احوال موی من
بگذر ... چرا نیامده با تو عموی من؟
ای از سفر رسیده ز رنج سفر بگو
از روی نیزه رفتن و از چوب تر بگو
خون می چکد هنوز چرا از روی لبت
ای دخترت فدای رخ نا مرتبت
در مجلسی که حرمت طفلان تو شکست
می دیدمت ز گوشه ای دندان تو شکست
دیدم چگونه بر سر تو چوب می زدند
در پیش چشم خواهر تو چوب می زدند
انگار روی چشم من آب مذاب ریخت
وقتی به طشت روی سر تو شراب ریخت
(رضا رسول زاده)
اگر چه زخمی ام امّا کبوترم بابا
در آسمان نگاه تو می پرم بابا
چقدر ناز مرا می کشیدی و حالا
تو ناز می کنی و من که می خرم بابا
زبان گشا و بگو آن چه را که می پرسم
بگو عزیز دلم از برادرم بابا
بگو که حلق علی را چگونه پاشیدند
بگو برای من از او که خواهرم بابا
فدایت ای سر خونین دو چشم را وا کن
ببین زمانه چه آورده بر سرم بابا
ببین هجوم خزان را به گلشن رویم
گلم ولی به خدا زرد و پرپرم بابا
اگر چه لاغرم امّا عجیب خوشحالم
برای پر زدن امشب سبک ترم بابا
بیا ز خاک خرابه به آسمان بپریم
اگر چه زخمی ام امّا کبوترم بابا
(سید محمد جوادی)
لیله ی قدرم و تنها سحرش را دارم
پدرم نیست در آغوش و سرش را دارم
دختر شاهم و اما فقط از این دنیا
پای زخمی شده و چشم ترش را دارم
خواستم پر بزنم زود به یادم آمد
من از آن بال فقط چند پرش را دارم
بزند یا نزند فرق ندارد شلاق
طاقت سختی هر درد سرش را دارم
شهر را یک تنه با گریه به هم می ریزم
نوه ی فاطمه هستم جگرش را دارم
سرزده آمده مهمان و در این استقبال
گیسویی تا که شود فرش سرش را دارم
زیر قولش نزده عمه ببین بالَش را
گفت باشد تو برو! دور و برش را دارم
آن همه حامی من بود ولی از این راه
به تنم ضربه ی چندین نفرش را دارم
من نگویم چه شده چون خبرش را داری
تو نگو از لب خونین خبرش را دارم
عمه باید بروم وقت خداحافظی است
نگرانم نشوی! همسفرش را دارم
(علیرضا لک)
وقتي که آمدي به برم نور ديده ام
گفتم که بازهم نکند خواب ديده ام
بابا منم شکوفه سيب سه ساله ات
حالا ببين چه سرخ و سياه و رسيده ام
خيلي ميان راه اذيت شدم ولي
رنج سفر به شوق وصالت کشيده ام
اينرا بدان که بين تو و تازيانه ها
نام تو را به قيمت سيلي خريده ام
در بين اين مسير پر از غصه بارها
از آسمان ناقه چو باران چکيده ام
پايم سرم تمام تنم درد مي کند
از بس که زجر در دل صحرا کشيده ام
کم سو شده دو چشم من از ضربه هاي او
حتي به زور صوت رسا را شنيده ام
از راه رفتنم تعجب نکن که من
طعم بد شکستن پهلو چشيده ام
پاهاي من همه پر طاول شده ببين
خيلي به روي خار بيابان دويده ام
چادر ز عمه قرض گرفتم که زير آن
پنهان کنم ز روي تو گوش دريده ام
بشنو تمام خواهش اين پير کودکت
من را ببر که جان تو ديگر بريده ام
عمه که پاسخي به سؤالم نمي دهد
آيا شبيه مادر قامت خميده ام؟
پاهاي من همه پر طاول شده ز بس
از ترس او ميان بيابان دويده ام
(محمد بیابانی)
چشمهای خرابه روشن شد،السلام علیک سر،بابا
می پرد پلک زخمیم از شوق،ذوق کرده است این قدر بابا
در فضای سیاه دلتنگی،چشمهایم سفید شد از داغ
سوختم،ساختم بدون تو،خشک شد چشم من به در بابا
این سفر را چگونه طی کردی؟،با شتاب آمدی تنت جا ماند
گاه با پای نیزه می رفتی،گاه گاهی به پای سر بابا
از نگاهم گدازه می ریزد،اشک نه خون تازه می ریزد
سینه آتشفشانی از داغ است،دخترت کوه خون جگر بابا
گوشه ی این قفس گرفتارم،شور پرواز در سرم دارم
تکه ای آسمان اگر باشد،قدر یک مشت بال و پر بابا
شعله ور شد کبوتر بوسه،سوخته شاخه ی لبان تو
خیزران از لبان شیرینت،قند دزدیده یا شکر بابا؟
شام سر تا به پا همه چشمند،قد و بالای من تماشا شد
من شهید نگاه می باشم،کشته ی این همه نظر بابا
دارم از داغ کوچه می گویم،باغ آتش بهشت پهلویم
با تمام وجود حس کردم،مادرت را به پشت در بابا
قدری آغوش عمه پوشیدم،کاش می مردم و نمی دیدم
یا که معجر بده همین حالا،یا که امشب مرا ببر بابا
عمه در قحط غیرت یک مرد،بین طوفان سنگ و زخم و درد
خم به ابروش هم نمی آورد،شیر زن بود شیر نر بابا
طعنه ها قد کمانی اش کردند،تیر شد در نگاهشان هر بار
تا به من خیره شد نگاه سنگ،سینه ی او شده سپر بابا
نه از این بیشتر نمی خواهم،تا که سربار خواهرت باشم
جان عمه نرو بدون من،قصه ی من رسیده سر بابا
(سید مسیح شاه چراغی)
قافله رفته بود و در خوابم
عطر شهر مدينه پيچيده
خواب ديدم پدر ز باغ فدک
سيب سرخي براي من چيده
قافله رفته بود ومن بي جان
پشت يک بوته خار خشکيده
بر وجودم سياهي صحرا
بذر ترس و هراس پاشيده
قافله رفته بود و من تنها
مضطرب،ناتوان ز فريادي
ماه گفت:اي رقيه چيزي نيست
خواب بودي ز ناقه افتادي
قافله رفته بودودلتنگي
قلب من را دوباره رنجانده
باد در گوش ماه ديدم گفت:
طفلکي باز هم که جامانده!
قافله رفته بودو تاول ها
مانعي در دويدنم بودند
خستگي،تشنگي،تب بالا
سد راه رسيدنم بودند
قافله رفته بودو مي ديدم
مي رسد يک غريبه ازآن دور
ديدمش-سايه اي هلالي شکل-
چهره اش محو هاله ای از نور
ازنفس هاي تندو بي وقفه
وحشت و اضطراب حاکي بود
ديدم او را زني که تنها بود
چادرش مثل عمه خاکي بود
بغض راه گلوي من را بست
گفتمش من يتيم و تنهايم
بغض زن زودتر شکست وگفت:
دخترم،مادر تو زهرايم
(وحید قاسمی)
اينجا بهانه های زدن جور می شوند
کافی ست زیر لب پدرت را صدا کنی
کافی ست یک دو بار بگویی گرسنه ام
یا ناله ای به خاطر زنجیرِ پا کنی
اصلاً نه ، بی بهانه زدن عادت همه ست
حرف گرسنگی نزدم باز هم زدند
دیدم که بر لبان تو می خورد پشت هم
چوب تری که قبل لبت بر سرم زدند
آن قدر پیش طفل تو خیرات ریختند
نان های خشک خانه یشان هم تمام شد
امروز هم به نیّت تفریح آمدند
عمه کجاست چادر من ؟ ازدحام شد
اينجا که زخم از در هر خانه ميزنند
اينجا که بند بر پر پروانه ميزنند
با گوشواره هاي خودم ناز ميکنند
اين دختران که سنگ به ويرانه ميزنند
صبح و غروب و شام که فرقی نمی کند
ما را خلاصه غالب اوقات می زنند
یک در میان به روی من و عمه می خورد
سنگی که سمت خیمه ی سادات می زنند
از آن شبی که زجر مرا دست عمه داد
لکنت زبان من نه مداوا نمی شود
پیر زنی که موی مرا می کشید گفت:
زلفی که سوخته گره اش وا نمی شود
دستی بکش به زبری رویم که حق دهی
نا مردهای شام چه مردانه می زنند
دیدم به روی نیزه و پرسیدم از عمو
دارند حرف کار که در خانه می زنند؟
(حسن لطفی)
خبر آمد که ز معشوق خبر می آید
ره گشایید که یارم ز سفر می آید
کاش می شد که ببافند کمی مویم را
آب و آیینه بیارید پدر می آید
نه تو از عهده ی این سوخته بر می آیی
نه دگر موی سرم تا به کمر می آید
جگرت بودم و درد تو گرفتارم کرد
غالبا درد به دنبال جگر می آید
راستی گم شده سنجاق سرم، پیش تو نیست!
سر که آشفته شود حوصله سر می آید
هست پیراهنی از غارت آن شب به تنم
نیم عمامه از آن بهر تو در می آید
به کسی ربط ندارد که تو را می بوسم
غیر من از پس کار تو که برمی آید؟
راستی! هیچ خبر دار شدی تب کردم؟
راستی! لاغری من به نظر می آید؟
راستی! هست به یادت دم چادر گفتی
دختر من! به تو چادر چقدر می آید
سرمه ای را که تو از مکه خریدی، بردند
جای آن لخته خونی که ز سر می آید
(محمد سهرابی)
در گریه غرق بود ولیکن صدا نداشت
شاید ز ترس دشمن و شاید که نا نداشت
از میهمان نوازیِ سنگین کوفیان
بر پیکرش نشانه ی ضربت، کجا نداشت؟
با یاد خنده های پدر گریه می نمود
دیگر امید دیدن آن خنده را نداشت
سنش به قدر درک ستم هم نمی رسید
در روح کودکانۀ او کینه جا نداشت
مظلومه ای که گردش این روزگار زشت
ظلمی نمانده بود که بر وی روا نداشت
هم سنگ دردهای بدون کرانه اش
عشقش به ذات اقدس حق انتها نداشت
سخت است گر چه باورش اما حقیقت است
عشقی که غیر ذات خدا خون بها نداشت
او عاشق پدر، پدرش عاشق خدا
هرگز سه ساله عاشقی این سان خدا نداشت
(سید محمد مجید موسوی گرمارودی)
آمدی گوشه ویران چه عجب!
زده ای سر به یتیمان چه عجب!
تو مپندار که مهمان منی
به خدا خوبتر از جان منی
بس که از جور فلک دلگیرم
اول عمر ز عمرم سیرم
دل دختر به پدر خوش باشد
مهربانی زدو سر خوش باشد
تو بهین باب سرافراز منی
تو خریدار من و ناز منی
بعد از این ناز برای که کنم
جا به دامان وفای که کنم
اشک چشم من اگر بگذارد
درد دلهام شنیدن دارد
گرچه در دامن زینب بودم
تا سحر یاد تو هر شب بودم
گر نمی کرد به جان امدادم
از غم هجر تو جان می دادم
آنقدر ضعف به پیکر دارم
که سرت را نتوان بردارم
امشب از روی تو مهمان خجلم
از پذیرایی خود منفعلم
مژده عمّه که پدر آمده است
رفته با پا و به سر آمده است
دیدنی گوشه ویرانه شده
جمع شمع و گل و پروانه شده
آخر ای کشته راه ایزد
پدرت سر به یتیمان می زد
تو هم آخر پسر آن پدری
تو پور آن نخل امامت ثمری
که به پیشانی تو سنگ زده؟
که زخون بررخ تو رنگ زده؟
ای پدر کاش به جای سر تو
می بریدند سر دختر تو
(علی انسانی)
از راه می رسند پدرها غروب ها
دنیای خانه، روشن و زیبا غروب ها
از راه می رسند پدرها و خانه ها
آغوش می شوند سرا پا غروب ها
از راه می رسند و به آغوش می کشند
با اشتیاق کودک خود غروب ها
از راه می رسند و هیاهوی بچه هاست
زیباترین ترانه ی دنیا غروب ها
در چشم های منتظران گرگ و میش عصر
محو است در شکوه تماشا غروب ها
در چشم های دخترکان شوق دیگری ست
شوق دوباره دیدن بابا غروب ها
بعد از هزار سال همان شوق شعله ور
در چشم های منتظر ما غروب ها
بعد از هزار سال من و کودکان شام
تنها نشسته ایم همین جا غروب ها
این جا پدر! خرابه ی شام است، کوفه نیست
این جا بیا به دیدن ما با غروب ها
بابا بیا که بر دلمان زخم ها زده ست
دیروز تازیانه و حالا غروب ها
بابا بیا که بغض مرا، وا نکرده است
نه زخم تازیانه، نه حتی غروب ها
دست تو را بهانه گرفته ست بغض من
بابا ز راه می رسد آیا غروب ها؟
دست تو را بهانه گرفته که بشکفد
بغضم میان دست تو تنها غروب ها
بابا بیا کنار من و این پیاله آب
که تشنه ایم هر دو تو را تا غروب ها
از جاده ها بیایی و رفع عطش کنی
از جاده ها بیایی ... اما غروب ها
بسیار رفته اند و نیامد پدر هنوز
بسیار رفته اند خدایا غروب ها
کم کم پیاله موج زد و چشم روشنش
چون لحظه های غربت دریا غروب ها
خاموش شد وَ بر سر سنگی نهاد سر
دختر به یاد زانوی بابا غروب ها
بعد از هزار سال هنوز اشک می چکد
از مشک پاره پاره ی سقا غروب ها
(اسماعیل امینی)
مطالب مرتبط : رجوع به بخش قبلی (بخش اول)