رفتن به محتوای اصلی
روتیتر
بهترین اشعار استاد سید محمد حسین بهجت تبریزی معروف به شهریار؛

اشعار زیبا و برگزیده استاد شهریار

تاریخ انتشار:
شهریار نام معروف سیدمحمدحسین بهجت تبریزی شاعر پرطرفدار ایرانی اهل تبریز که اشعار و غزلیات زیبا و دل نشینی سروده است.
مرحوم استاد محمد حسین بهجت تبریزی (شهریار)

اشعار زیبا و برگزیده استاد شهریار

سیدمحمدحسین بهجت تبریزی شاعر معاصر ایرانی است که با نام شهریار معروف است. از استاد شهریار مجموعه غزلیات، اشعار زیبا به ترکی و منظومه حیدربابا به جای مانده است. شهریار در جوانی عاشق و دلبسته دختری زیبا رو به نام ثریا می شود که در شعر شهریار پَری لقب می گیرد.

به دلایلی عشق او به سرانجام نمی رسد و پدر پری، دخترش را به ازدواج سرهنگی درمی آورد. شهریار که در زمان مشغول تحصیل در رشته پزشکی بوده، تحصیلات خود را رها می کند و این عشق نافرجام سبب سرودن غزلیات زیبای شهریار می شود. در این بخش از سایت ضیاءالصالحین بهترین اشعار شهریار را با هم مرور می کنیم.

گاهی گر از ملال محبت برانمت
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت

پیوند جان گسستنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وا رهانمت

بیشتر بخوانید: ویژه نامه شهــریار سخن/ استاد سید محمدحسین بهجت تبریزی

سیدمحمدحسین بهجت تبریزی

******

شعر عاشقانه شهریار به ثریا

ﺳﺮ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﻡ
ﺗﻮ ﺷﺪﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﯿﺮﯼ ﭘﺴﺮﻡ

ﺗﻮ ﺟﮕﺮ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﯾﺪﯼ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ
ﻣﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺟﮕﺮﻡ

ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻧﺮﺍﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫﻮﺳﯽ
ﻫﻮﺱ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﻡ

ﭘﺪﺭﺕ ﮔﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﺭ ﻭ ﺳﯿﻢ ﻓﺮﻭﺧﺖ
ﭘﺪﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﺭﻡ

ﻋﺸﻖ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻫﻨﺮ
ﻋﺠﺒﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﺮﺯﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﻭ ﺯﺭﻡ

ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ
ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺳﯿﺰﺩﻫﻢ ﮐﺰ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻡ

ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻭ ﺩﺭﺵ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻨﻢ ﻋﻬﺪ ﻗﺪﯾﻢ
ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺧﻮﺩ می ﮔﺬﺭﻡ

******

حالا چرا

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

******

تو بمان و دگران

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده کوته نظران

دل چون آینه اهل صفا می شکنند
که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

******

در راه زندگانی

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

به یاد یار دیرین کاروان گم کرده را مانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را

نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را

به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را

استاد شهریار در کنار رهبری

******

چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی
چه شد که شیوه بیگانگی رها کردی

به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود
چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردی

منم که جورو جفا دیدم و وفا کردم
توئی که مهر و وفا دیدی و جفا کردی

بیا که با همه نامهربانیت ای ماه
خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی

بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد کس
نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی

منت به یک نگه آهوانه می بخشم
هر آنچه ای ختنی خط من خطا کردی

اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود
بیا که کار جهان بر مراد ما کردی

هزار درد فرستادیم به جان لیکن
چو آمدی همه آن دردها دوا کردی

کلید گنج غزلهای شهریار توئی
بیا که پادشه ملک دل گدا کردی

******

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا

******

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی

کاهش جان تو من دارم و من می دانم
که تو از دوری خورشید چها می بینی

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی

هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی

همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه بخت غبار آگینی

باغبان خار ندامت به جگر می شکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی

تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی

کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام آور فروردینی

شهریارا گر آئین محبت باشد
جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی

shahriar poems

******

شعر شهریار برای مادر

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود

اما گرفته دور و برش هاله یی سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگی ما همه جا وول می خورد
هر کنج خانه صحنه یی از داستان اوست

در ختم خویش هم بسر کار خویش بود
بیچاره مادرم

******

شاهد گمراه

راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ای
مگر ای شاهد گمراه به راه آمده ای

باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه
گر بپرسیدن این بخت سیاه آمده ای

کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز
حذر ای آینه در معرض آه آمده ای

از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا
خاکپای تو شوم کاین همه راه آمده ای

چه کنی با من و با کلبه درویشی من
تو که مهمان سراپرده شاه آمده ای

می تپد دل به برم با همه شیر دلی
که چو آهوی حرم شیرنگاه آمده ای

آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید
به سلام تو که خورشید کلاه آمده ای

شهریارا حرم عشق مبارک بادت
که در این سایه دولت به پناه آمده ای

******

شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم
به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم

نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم
خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم

همه به کاری و من دست شسته از همه کاری
همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم

خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل
در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم

اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری
تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم

چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست
ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم

به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدایی
اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم

******

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس

گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس

مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
ناله هائی است در این کلبه احزان که مپرس

سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس

گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس

عقل خوش گفت چو در پوست نمی گنجیدم
که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس

بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلی بسته به سرچشمه حیوان که مپرس

این که پرواز گرفته است همای شوقم
به هواداری سرویست خرامان که مپرس

دفتر عشق که سر خط همه شوق است و امید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس

شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس

******

مرغ بهشتی

شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی

هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحر کردی

صفا کردی و درویشی بمیرم خاک پایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سر کردی

چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی

مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی

به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی

به گردشهای چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق گردی ها خبر کردی

به شعر شهریار اکنون سرافشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدائی سمر کردی

اشعار عاشقانه شهریار

******

پیر اگر باشم چه غم، عشقم جوان است ای پری
وین جوانی هم هنوزش عنفوان است ای پری

هر چه عاشق پیر تر عشقش جوانتر ای عجب
دل دهد تاوان اگر تن ناتوان است ای پری

پیل مــاه و سال را پهلو نمی کردم تهی
با غمت پهلو زدم، غم پهلوان است ای پری

هر کتاب تازه ای کز ناز داری خود بخوان
من حریفی کهنه ام درسم روان است ای پری

یاد ایامی که دل ها بود لبریز امید
آن اوان هم عمر بود این هم اوان است ای پری

روح سهراب جوان از آسمان ها هم گذشت
نوشدارویش، هنوز از پی دوان است ای پری

با نواهــای جـــرس گاهی به فریادم برس
کین ز راه افــتاده هم از کاروان است ای پری

کام درویشان نداده خـدمت پیران چه سود
پیر را گو شهریار از شبروان است ای پری

******

شعر ترکی شهریار

صبح اولدی هر طرفدن اوجالدی اذان سسی
گـــویا گلیــــر ملائـکه لــــردن قــــرآن سسی

بیر سس تاپانمیـــرام اونا بنزه ر، قویون دئییم:
بنزه ر بونا اگـر ائشیدیلسیدی جـــان سسی

سانکی اوشاقلیقیم کیمی ننیمده یاتمیشام
لای لای دئییر منه آنامیـــن مهربـــان سسی

سـانکی سفرده یم اویادیــرلار کی دور چاتاخ
زنگ شتر چالیر، کئچه رک کـــاروان سسی

سانکی چوبان یاییب قوزونی داغدا نی چالیر
رؤیا دوغـــور قوزی قولاغیندا چوبـــان سسی

جسمیم قوجالسادا هله عشقیم قوجالمیوب
جینگیلده ییـر هله قولاغیمدا جـــوان سسی

سانکی زمان گوله شدی منی گوپسدی یئره
شعریم یازیم اولوب ییخیلان پهلـــوان سسی

آخیر زماندی بیر قولاق آس عرشی تیتره دیـر
ملت لرین هــارای، مددی، الامـــان سسی

انسان خـزانی دیر تؤکولور جـان خزه ل کیمی
سازتک خزه ل یاغاندا سیزیلدار خزان سسی

******

‫حیدربابا چو ابر شَخَد ، غُرّد آسمان‬‬
‫حیدربابا ایلدیریملار شاخاندا‬‬

‫سیلابهای تُند و خروشان شود روان‬‬
سئللر سولار شاققیلدییوب آخاندا‬

‫صف بسته دختران به تماشایش آن زمان‬‬
‫قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا‬‬

‫بر شوکت و تبار تو بادا سلام من‬‬
‫سلام اولسون شوْکتوْزه ائلوْزه !‬‬

‫گاهی رَوَد مگر به زبان تو نام من‬‬
‫منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه‬‬

2

حیدربابا چو کبکِ تو پَرّد ز روی خاک‬
‫حیدربابا ، کهلیک لروْن اوچاندا‬‬

خرگوشِ زیر بوته گُریزد هراسناک‬
‫کوْل دیبینن دوْشان قالخوب قاچاندا‬‬

‫باغت به گُل نشسته و گُل کرده جامه چاک‬‬
‫باخچالارون چیچکلنوْب آچاندا‬‬

‫ممکن اگر شود ز منِ خسته یاد کن‬‬
‫بیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا یاد ائله‬‬

‫دلهای غم گرفته ، بدان یاد شاد کن‬‬
‫آچیلمیان اوْرکلری شاد ائله‬

.....

اشعار ترکی استاد شهریار

تک بیت های عاشقانه شهریار

از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است
من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد

❤❤❤❤❤

یک تار موی او به دو عالم نمی دهند
با عشقش این معامله گفتیم و سرگرفت

❤❤❤❤❤

کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی است
آن را که شور عشق به سر نیست کافر است

❤❤❤❤❤

افسون عشق باد و انفاس عشقبازان
باقی هر آنچه دیدیم افسانه بود و واهی

❤❤❤❤❤

عاشقان را ست قضا هر چه جهان را ست بلا
نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند

❤❤❤❤❤

دل با امید وصل به جان خواست درد عشق
آن روز درد عشق چنین بی دوا نبود

❤❤❤❤❤

غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو می بینم

❤❤❤❤❤

باز در خواب شب دوش تو را می دیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی

❤❤❤❤❤

ز باغ عشق تو هرگز گلی به کام نچیدم
به روز گلبن حسنت گلی به کام نچینی

❤❤❤❤❤

عشق مجاز غنچه عشق حقیقت است
گل گو شکفته باش اگر بوش می کنی

عاشقانه های شهریار

❤❤❤❤❤

آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی

❤❤❤❤❤

گر از من زشتی ای بینی به زیبایی خود بگذر
تو زلف از هم گشایی به که ابرو در هم اندازی

❤❤❤❤❤

به تیر عشق تو تا سینه ها سپر نشود
چه عمرها که به بیهوده می شود سپری

❤❤❤❤❤

وای از دست تو ای شیوه عاشق کش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی

❤❤❤❤❤

من شهریار کشور عشقم گدای تو
ای پادشاه حسن مرنجان گدای... وای

❤❤❤❤❤

روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار
به امیدی که تو هم شمع شب تار من آیی

❤❤❤❤❤

شور عشقی که نهفته است در این ساز غزل
عشوه ها می دهد از پرده شهناز به من

❤❤❤❤❤

آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من

❤❤❤❤❤

خرد و زیبا بودی و زلف پریشان تو بود
از کتاب عشق اوراق سیاه فال من

تک بیتی شهریار

❤❤❤❤❤

یک عمر در شرار محبت گداختم
تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من

❤❤❤❤❤

آنجا که به عشاق دهی درد محبت
دردی هم از این عاشق دلخسته دوا کن

❤❤❤❤❤

شعر من شرح پریشانی زلفی است شگفت
که پریشان کندم گر نه پریشان گویم

❤❤❤❤❤

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم

❤❤❤❤❤

مکتب عشق بماناد و سیه حجره غم
که در او بود اگر کسب کمالی کردیم

❤❤❤❤❤

شب بود و عشق و وادی هجران و شهریار
ماهی نتافت تا شود از مهر هادی ام

❤❤❤❤❤

به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم

❤❤❤❤❤

سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم
شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم

❤❤❤❤❤

دود آهم شد اشک غمم ای چشم و چراغ
شمع عشقی که به امید تو روشن کردم

❤❤❤❤❤

گر من از عشق غزالی غزلی ساخته ام
شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته ام

❤❤❤❤❤

چون عشق و آرزو به دلم مرد شهریار
جز مردنم به ماتم عشق آرزو نبود

موضوع مقالات

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
بازگشت بالا