نام او «موسى»، لقبش «كاظم»، مادرش بانويى بافضيلت بنام «حميده»، و پدرش پيشواى ششم حضرت صادق - عليه السلام - است.او در سال 128 هجرى در سرزمين «ابوأ» (يكى از روستاهاى اطراف مدينه) چشم به جهان گشود و در سال 183 (يا 186) به شهادت رسيد.
خلفاى معاصر حضرت
از سال 148 كه امام صادق - عليه السلام - به شهادت رسيد، دوران امامت حضرت كاظم آغاز گرديد. آن حضرت در اين دوران با خلفاى ياد شده در زير معاصر بود:
1- منصور دوانيقى (136-158).
2- محمد معروف به مهدى (158-169).
3- هادى (169-170).
4- هارون (170-193).
هنگام رحلت امام صادق - عليه السلام - منصور دوانيقى، خليفه مشهور و ستمگر عباسى، دراوج قدرت و تسلط بود.
منصور كسى بود كه براى پايه هاى حكومت خود، انسانهاى فراوانى را به قتل رسانيد. او در اين راه نه تنها شيعيان، بلكه فقها و شخصيتهاى بزرگ جهان تسنن را نيز كه با او مخالفت مى ورزيدند، سخت مورد آزار قرار مى داد، چنانكه «ابوحنيفه» را به جرم اينكه برضد او به پشتيبانى از «ابراهيم» (پسر عبدالله محض، و رهبر قيام ضدّ عباسى در عراق) فتوا داده بود، شلاق زد، و به زندان افكند!(1)
امام كاظم پس از وفات پدر، در سن بيست سالگى با چنين زمامدار ستمگرى روبرو گرديد كه حاكم بلا منازع قلمرو اسلامى به شمار مى رفت.منصور وقتى كه توسط «محمد بن سليمان» (فرماندار مدينه) از درگذشت امام صادق آگاه شد، طى نامه اى به وى نوشت:اگر جعفر بن محمد شخصى را جانشين خود قرار داده، او را احضار كن و گردنش را بزن!
طولى نكشيد كه گزارش فرماندار مدينه به اين مضمون به بغداد رسيد:جعفر بن محمد ضمن وصيتنامه رسمى خود، پنج نفر را به عنوان وصى خود برگزيده كه عبارتنداز:
1- خليفه وقت، منصور دوانيقى!
2- محمد بن سليمان(فرماندار مدينه و خود گزارش دهنده!)
3- عبدالله بن جعفر بن محمد(برادر بزرگ امام كاظم)
4- موسى بن جعفر عليه السلام -.
5- حميده(همسر آن حضرت!)
فرماندار در ذيل نامه كسب تكليف كرده بود كه كدام يك از اين افراد بايد به قتل برساند؟!
منصور كه هرگز تصور نمى كرد با چنين وضعى روبرو شود، فوق العاده خشمگين گرديد و فرياد زد: اينها را نمى شود كشت! البته اين وصيتنامه امام يك حركت سياسى بود؛ زيرا حضرت صادق عليه السلام - قبلاً امام بعدى و جانشين واقعى خود يعنى حضرت كاظم را به شيعيان خاص و خاندان علوى معرفى كرده بود، ولى از آنجا كه از نقشه هاى شوم و خطرناك منصور آگاهى داشت، براى حفظ جان پيشواى هفتم چنين وصيتى نموده بود.
پاسدار دانشگاه جعفرى
بررسى اوضاع و احوال نشان مى داد كه هرگونه اقدام حاد و برنامه اى كه حكومت منصور از آغاز روى آن حساسيت نشان بدهد صلاح نيست، ازينرو امام كاظم دنباله برنامه علمى پدر را گرفت و حوزه اى - نه به وسعت دانشگاه جعفرى- تشكيل داد و به تربيت شاگردان بزرگ و رجال علم و فضيلت پرداخت.
«سيد بن طاووس»مى نويسد: گروه زيادى از ياران و شيعيان خاص امام كاظم عليه السلام -و رجال خاندان هاشمى در محضر آن حضرت گرد مى آمدند و سخنان گهربار و پاسخهاى آن حضرت به پرسشهاى حاضران را يادداشت مى نمودند و هر حكمى كه در مورد پيش آمدى صادر مى نمود، ضبط مى كردند.(2)
«سيد اميرعلى»مى نويسد: در سال 148 امام جعفر صادق عليه السلام - در شهر مدينه درگذشت، ولى خوشبختانه مكتب علمى او تعطيل نشد، بلكه به رهبرى جانشين و فرزندش موسى كاظم عليه السلام -، شكوفايى خود را حفظ كرد.(3)
موسى بن جعفر نه تنها از نظر علمى تمام دانشمندان و رجال علمى آن روز را تحت الشعاع قرار داده بود، بلكه از نظر فضائل اخلاقى و صفات برجسته انسانى نيز زبانزد خاص و عام بود، به طورى كه تمام دانشمندانى كه با زندگى پرافتخار آن حضرت آشنايى دارند در برابر عظمت شخصيت اخلاقى وى سر تعظيم فرود آورده اند.
«ابن حجر هيتمى»، دانشمند و محدث مشهور جهان تسنّ، مى نويسد: موسى كاظم وارث علوم و دانشهاى پدر و داراى فضل و كمال او بود. وى در پرتو عفو و گذشت و بردبارى فوق العاده اى كه (در رفتار با مردم نادان) از خود نشان داد، كاظم لقب يافت، و در زمان او هيچ كس در معارف الهى و دانش و بخشش به پايه او نمى رسيد.(4)
كارنامه سياه خلافت، در عصر امام كاظم (علیه السلام)
1- مهدى عباسى
دوران سياه خلافت منصور كه سايه شوم آن در سراسر كشور اسلامى سنگينى مى كرد، با مرگ وى به پايان رسيد و مردم پس از 22 سال تحمل رنج و فشار، نفس راحتى كشيدند. پس از وى فرزندش محمد مشهور به «مهدى» روى كار آمد. زمامدارى مهدى ابتدأاً با استقبال گرم عموم مردم روبرو گرديد، زيرا وى نخست در باغ سبز به مردم نشان داد و با اعلان فرمان «عفو عمومى» تمام زندانيان سياسى را (اعم از بنى هاشم و ديگران)آزاد ساخت، و به قتل و كشتار و شكنجه و آزار مردم خاتمه بخشيد، و تمام اموال منقول و غير منقول مردم را كه پدرش منصور مصادره و ضبط كرده بود، به صاحبان آنها تحويل داد و مقدار زيادى از موجودى خزانه بيت المال را در ميان مردم تقسيم كرد.(5)
طبق نوشته «مسعودى»، مورخ مشهور، مجموع اموالى كه منصور بزور از مردم گرفته بود، بالغ بر ششصد ميليون درهم و چهارصد ميليون دينار بود!! و اين مبلغ غير از ماليات اراضى و خراجهايى بود كه منصور در زمان خلافت خود از كشاورزان گرفته بود.(6) و چون به دستور وى تمام اين اموال به عنوان «بيت المال مظالم»! در محل مخصوصى نگهدارى مى شد و نام صاحب هر مالى روى آن نوشته شده بود، مهدى همه آنها را تفكيك نموده به صاحبان اموال و يا وارث آنها تحويل داد.(7)
شايد يكى از عوامل اقدام مهدى اين بود كه وقتى كه او روى كار آمد، جنبشها و نهضتهاى ضد استبدادى علويان به وسيله منصور سركوب شده و آرامش نسبى برقرار شده بود.در هرحال اين آزادى و امنيت و رفاه اقتصادى موجبات رضايت گروههاى مختلف اجتماع را فراهم آورد و خون تازه اى در شريان حيات اجتماعى و اقتصادى به جريان انداخت.البته اگر اين برنامه ادامه پيدا مى كرد آثار و نتايج درخشانى به بار مى آورد، ولى متأسفانه طولى نكشيد كه برنامه عوض شد و خليفه جديد چهره اصلى خود را آشكار ساخت و برنامه هاى ضد اسلامى خلفاى پيشين از نو آغاز گرديد...
كانون عياشى و فساد
«مهدى» در آغاز خلافت به پيروى از «منصور» كه مردى خشك و باصلابت بود، خيل نديمان و عناصر آلوده را كه معمولاً در دربار خلفأ بزم آرايى مى كردند، به دربار راه نداد و از خوشگذرانى و مجالس عيش و نوش دورى جست، ولى بيش از يك سال نگذشته بود كه تغيير روش داد و بساط خوشگذرانى و عياشى را داير كرد و نديمان را مورد توجه فوق العاده قرار داد، و هرچه خيرانديشان و رجال بى نظر عواقب ناگوار اين كار را گوشزد كردند، ترتيب اثر نداد و گفت: «آن دم خوش است كه در بزم بگذرد و زندگى بدون نديمان دركام من گوارا نيست»!(8)
وى به قدرى در اين راه افراط مى كرد كه حتى گوش به نصايح و اندرزهاى وزير خردمند و بافضيلت خود، «يعقوب بن داود»، نمى داد. او كه هرگز در امور كشورى از نظريات يعقوب عدول نمى كرد و نقشه ها و برنامه هاى او را صد در صد به مورد اجرا مى گذاشت، وقتى پاى بزم و عيش و نوش به ميان مى آمد، به سخنان منطقى و بى غرضانه او ترتيب اثر نمى داد.
يعقوب كه از فساد و آلودگى دربار خلافت و بوالهوسى خليفه رنج مى برد، وقتى مشاهده مى كرد كه اطرافيان مهدى در قصر خلافت اسلامى! و در حضور وى بساط ميگسارى گسترده اند، مى گفت:«آيا براى همين كارها وزارت را به عهده من گذاشته و مرا به اين سمت منصوب كرده اى؟ آيا صحيح است كه بعد از پنج نوبت اقامه نماز جماعت در مسجد جامع، بر سر سفره شراب بنشينى؟!».
ولى نديمان خليفه كه عادت كرده بودند با بيت المال مسلمانان، شب و روز به خوشگذرانى بپردازند، سخنان يعقوب را به باد تمسخر گرفته مهدى را به باده گسارى تشويق مى كردند و گاهى به زبان شعر مى گفتند:
فَدَع عَنكَ يَعقُوبَ بنَ داوُدَ جانِباً
وَاَقبِلْ عَلى صَهبأَ طَيّبَْ النّشْرِ
يعقوب و سخنان او را رها كن و با شراب گوارا دمساز باش!(9)
اين روش مهدى موجب گسترش دامنه آلودگى و لااُباليگرى در جامعه اسلامى گرديد و اشعار و غزلهاى بى پرده و هوس انگيز شُعرايى مثل «بَشّار» همه جا دهن به دهن گشت و آتش به خرمن عفت و پاكى جامعه زد و صداى اعتراض بزرگان و افراد غيور از هر سو بلند شد.(10)
خليفه كه سرگرم خوشگذرانيهاى خود بود، از آگاهى به وضع مردم دور ماند و در نتيجه فساد و رشوه خوارى رواج يافت و مأموران ماليات عرصه را بر مردم تنگ گرفتند. خود وى نيز بناى سختگيرى گذاشت و براى نخستين بار مالياتهايى بر بازارهاى بغداد بست(11) و زندگانى كشاورزان فوق العاده پريشان گشت و از شدت فشار و سختى به ستوه آمدند.(12)
سختگيرى فوق العاده نسبت به علويان
طرز رفتار مهدى از جهات مختلف با پدرش منصور فرق داشت، ولى روش اين دو، از يك جهت مثل هم بود و آن سختگيرى و فشار نسبت به علويان بود. مهدى نيز مثل منصور ازهرگونه سختگيرى و فشار نسبت به بنى هاشم فرو گذارى نمى كرد و حتى گاهى بيش از منصور خشونت نشان مى داد. مهدى كه فرزندان على عليه السلام - را براى حكومت خود خطرناك مى دانست، همواره در صدد كوبيدن هر جنبشى بود كه از طرف آنان رهبرى مى شد. او با گرايش به سوى تشيع و همكارى با رهبران علوى بشدت مبارزه مى كرد.
مورخان مى نويسند: «قاسم بن مجاشع تميمى» هنگام مرگ خود وصيت نامه اى نوشت و براى امضاى مهدى نزد وى فرستاد. مهدى مشغول خواندن وصيتنامه شد، ولى همين كه به جمله اى رسيد كه قاسم ضمن بيان عقايد اسلامى خود، پس از اقرار به يگانگى خدا و نبوت پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله)، على عليه السلام - را به عنوان امام و جانشين پيامبر معرفى كرده بود، وصيتنامه را به زمين پرت نمود و آن را تا آخر نخواند!(13)
تحريم شراب در قرآن
نمونه ديگر از مخالفت شديد مهدى با مظاهر تشيع، گفتگويى است كه بين او و امام كاظم عليه السلام - در مدينه رخ داد. در يكى از سالها مهدى وارد مدينه شد و پس از زيارت قبر پيامبر (صلى الله عليه و آله) با امام كاظم عليه السلام - ملاقات كرد و براى آنكه به گمان خود از نظر علمى آن حضرت را آزمايش كند! بحث حرمت «خَمر»(شراب) در قرآن را پيش كشيد و پرسيد: - آيا شراب در قرآن مجيد تحريم شده است؟ آنگاه اضافه كرد: مردم اغلب مى دانند كه در قرآن از خوردن شراب نهى شده، ولى نمى دانند كه معناى اين نهى، حرام بودن آن است!
امام فرمود: - بلى حرمت شراب در قرآن مجيد صريحاً بيان شده است.
- در كجاى قرآن؟
- آنجا كه خداوند (خطاب به پيامبر) مى فرمايد: «بگو پروردگار من، تنها كارهاى زشت، چه آشكار و چه پنهان و نيز «اِثْم» (گناه) و ستم بناحق را حرام نموده است...».(14)
آنگاه امام پس از بيان چند موضوع ديگر كه در اين آيه تحريم شده، فرمود: مقصود از كلمه «اثم» در اين آيه كه خداوند آن را تحريم نموده، همان شراب است، زيرا خدا در آيه ديگرى مى فرمايد: «از تو از شراب و قمار مى پرسند، بگو در آن «اثم كبير» (گناهى بزرگ) و سودهايى براى مردم هست و گناهش از سودش بزرگتر است».(15)
و اثم كه در سوره اعراف صريحاً حرام معرفى شده، در سوره بقره در مورد شراب و قمار به كار رفته است، بنابراين شراب صريحاً در قرآن مجيد حرام معرفى شده است.
مهدى سخت تحت تأثير استدلال امام قرار گرفت و بى اختيار رو به «على بن يقطين» (كه حضور داشت) كرد و گفت: به خدا اين فتوا، فتواى هاشمى است! على بن يقطين گفت: «شكر خدا را كه اين علم را در شما خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله) قرار داده است».(16)
مهدى از اين پاسخ ناراحت شد و در حالى كه خشم خود را بسختى فرو مى خورد، گفت:«راست مى گويى اى رافضى»!!(17)
2- هادى عباسى
سال 169 هجرى در تاريخ اسلام يك سال بحرانى و تاريك و پر تشنج و غم انگيز بود، زيرا در اين سال پس از مرگ «مهدى عباسى» فرزندش «هادى» كه جوانى خوشگذران و مغرور و ناپخته بود، به خلافت رسيد و حكومت وى سرچشمه حوادث تلخى گرديد كه براى جامعه اسلامى بسيار گران تمام شد.
البته نشستن هادى به جاى پدر، مسئله تازه اى نبود، زيرا مدتها بود كه حكومت اسلامى به وسيله خلفاى ستمگر، به صورت رژيم موروثى درآمده بود و در ميان دودمان اموى و عباسى دست به دست مى گشت و انتقال قدرتها از اين راه كه با سكوت تلخ و اجبارى مردم همراه بود، تقريباً يك مسئله عادى شده بود.
چيزى كه تازگى داشت، سپرده شدن سرنوشت مسلمانان به دست جوانى ناپخته، فاقد صلاحيت، بوالهوس و خوشگذرانى مثل هادى بود، زيرا هنگامى كه وى بر مسند خلافت تكيه زد، هنوز 25 سال تمام نداشت(18) و از جهات اخلاقى به هيچ وجه شايستگى احراز مقام خطير خلافت و زمامدارى جامعه اسلامى را نداشت.
او جوانى ميگسار، سبكسر و بى بند و بار بود، به طورى كه حتى پس از رسيدن به خلافت، اعمال سابق خود را ترك ننمود، و حتى شئون ظاهرى خلافت را حفظ نمى كرد.(19) علاوه بر اين، او فردى سنگدل، بدخوى، سختگير و كج رفتار بود.(20)
هادى در محيط آلوده دربار عباسى تربيت يافته و از پستان چنين رژيم خود خواه و ستمگر و زورگويى شير خورده بود. با چنين پرورشى، اگر خلافت نصيب وى نمى شد، در جرگه جوانان زورگو و تهى مغزى قرار مى گرفت كه جز هوسرانى و خوشگذرانى هدف ديگرى ندارد.
بزمهاى ننگين!
او در زمان خلافت پدر، همراه برادرش هارون، جمعى از خوانندگان را به بزم اشرافى خود كه با بيت المال اسلام برگزار مى شد، دعوت مى نمود و به ميگسارى و عيش و طرب مى پرداخت. او آنچنان در اين كار افراط مى كرد كه گاهى پدرش مهدى آن را تحمل نكرده نديمان و آوازه خوانان مورد علاقه او را تنبيه مى كرد(21)! چنانكه يكبار «ابراهيم موصلى»، خواننده مشهور آن زمان را از شركت در بزم او نهى كرد و چون هادى دست بردار نبود، ابراهيم را به زندان افكند!(22)
هادى كه در زمان پدر، گاهى به خاطر رفتار زننده خود با مخالفت پدر روبرو مى شد، پس از آنكه به خلافت رسيد، آزادانه به عياشى پرداخت و اموال عمومى مسلمانان را صرف بزمهاى شبانه و شب نشيني هاى آلوده خود كرد.
به گفته مورخان، او«ابراهيم موصلى»را به دربار خلافت دعوت مى كرد و ساعتها به آواز او گوش مى داد و به حدى به او دل بسته بود كه اموال و ثروت زيادى به او مى بخشيد، به طورى كه يك روز مبلغ دريافتى او از خليفه، به يكصد و پنجاه هزار دينار بالغ گرديد! پسر ابراهيم مى گفت:«اگر هادى بيش از اين عمر مى كرد، ما حتى ديوارهاى خانه مان را از طلا و نقره مى ساختيم»!(23)
روزى «ابراهيم موصلى» چند آواز براى وى خواند و او را سخت به هيجان درآورد. هادى او را تشويق كرد و مكرر از وى خواست كه مجدداً بخواند. در پايان بزم، به يكى از پيشكاران خود دستور داد دست ابراهيم را بگيرد و به خزانه بيت المال ببرد تا او هر قدر خواست (از اموال مسلمين) بردارد، و حتّى اگر خواست تمام بيت المال را ببرد، او را آزاد بگذارد! ابراهيم مى گويد: «وارد خزانه بيت المال شدم و فقط پنجاه هزار دينار برداشتم»!!(24)
با چنين طرز رفتار و روش، پيدا بود كه او از عهده مسئوليت سنگين اداره امور جامعه اسلامى برنخواهد آمد، به همين دليل، در دروان خلافت او، كشور اسلامى كه در آغاز نسبتاً آرام بود و همه ايالات و استانها به اصطلاح مطيع حكومت مركزى بودند، بر اثر رفتار زننده و اعمال زشت وى، دستخوش اضطراب و تشنج گرديد و از هر سو موج نارضايى عمومى پديدار گشت.
البته علل مختلفى موجب پيدايش اين وضع شد ولى عاملى كه بيش از هرچيز به نارضايى و خشم مردم دامن زد، سختگيرى هادى نسبت به بنى هاشم و فرزندان على عليه السلام - بود. او از آغاز خلافت، سادات و بنى هاشم را زير فشار طاقت فرسا گذاشت و حق آنها را كه از زمان خلافت مهدى از بيت المال پرداخت مى شد، قطع كرد و با تعقيبب مداوم آنان، رعب و وحشت شديدى در ميان آنان به وجود آورد و دستور داد آنان را در مناطق مختلف باز داشت نموده و روانه بغداد كردند.(25)
فاجعه خونين سرزمين فخّ
اين فشارها، رجال آزاده و دلير بنى هاشم را به ستوده آورده آنها را به مقاومت در برابر يورشهاى پى در پى و خشونت آميز حكومت ستمگر عباسى واداشت و در اثر همين بيدادگريها، كم كم، نطفه يك نهضت مقاومت در برابر حكومت عباسى به رهبرى يكى از نوادگان امام حسن مجتبى عليه السلام - بنام «حسين صاحب فخ»(26) منعقد گرديد. البته هنوز اين نهضت شكل نگرفته و موعد آن كه موسم حج بود، فرا نرسيده بود ولى سختگيريهاى طاقت فرساى فرماندار وقت مدينه، باعث شد كه آتش اين نهضت زودتر شعله ور شود.
فرماندار مدينه كه از مخالفان خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله) بود، براى خوش خدمتى به دستگاه خلافت، و گويا به منظور اثبات لياقت خود! هر روز به بهانه اى رجال و شخصيتهاى بزرگ هاشمى را اذيت مى كرد. از جمله، آنها را مجبور مى ساخت هر روز در فرماندارى حاضر شده خود را معرفى نمايند، او به اين هم اكتفا نكرده، آنها را ضامن حضور يكديگر قرار مى داد و يكى را به علت غيبت ديگرى، مؤاخذه و بازداشت مى نمود!(27)
يك روز «حسين صاحب فخ» و«يحيى بن عبدالله» را به خاطر غيبت يكى از بزرگان بنى هاشم سخت مؤاخذه كرد و به عنوان گروگان بازداشت نمود و همين امر مثل جرقه اى كه به انبار باروتى برسد، موجب انفجار خشم و انزجار هاشميان گرديده نهضت آنها را جلو انداخت و آتش جنگ در مدينه شعله ور گرديد.
شهيد فخّ كيست؟
چنانكه اشاره شد، رهبرى اين نهضت را «حسين بن على»مشهور به شهيد فخّ، نواده حضرت مجتبى ، به عهده داشت. او يكى از رجال برجسته، بافضيلت و شهامت، و عاليقدر هاشمى بود. او مردى وراسته و بخشنده و بزرگوار بود و از نظر صفات عالى انسانى، يك چهره معروف و ممتاز به شمار مى رفت.(28)
او از پدر ومادر با فضيلت و پاكدامنى كه در پرتو صفات عالى انسانى خود به «زوج صالح» مشهور بودند ، به دنيا آمده و در خانواده فضيلت و تقوى و شهامت پرورش يافته بود.پدر و دايى و جد و عموى مادرى و عده اى ديگر از خويشان و نزديكان او، به وسيله «منصور دوانيقى»به شهادت رسيده بودند و اين خانواده بزرگ كه چندين نفر از مردان خود را در راه مبارزه با دشمنان اسلام قربانى داده بود، پيوسته در غم و اندوه عميقى فرو رفته بود.(29)
حسين كه در چنين خانواده اى پرورش يافته بود، هرگز خاطره شهادت پدر و بستگان خود را به دست دژخيمان «منصور» فراموش نمى كرد و يادآورى شهادت آنان روح پرشور و دلير او را كه لبريز از احساسات ضد عباسى بود، سخت آزرده مى ساخت، ولى به علت نامساعد بودن اوضاع و شرائط، ناگزير از سكوت درد آلودى بود.او كه قبلاً احساساتش جريحه دار شده بود، بيدادگريهاى هادى عباسى و مخصوصاً حاكم مدينه، كاسه صبرش را لبريز نموده او را به سوى قيام بر ضدّ حكومت هادى پيش برد.
شكست نهضت
به محض آنكه حسين قيام كرد، عده زيادى از هاشيمان و مردم مدينه با او بيعت كرده با نيروهاى هادى به نبرد پرداختند و پس از آنكه طرفداران هادى را مجبور به عقب نشينى كردند، به فاصله چند روز، تجهيز قوا نموده به سوى مكه حركت كردند تا با استفاده از اجتماع مسلمانان در ايام حج، شهر مكه را پايگاه قرار داده دامنه نهضت را توسعه بدهند. گزارش جنگ مدينه و حركت اين عده به سوى مكه، به اطلاع هادى رسيد. هادى سپاهى را به جنگ آنان فرستاد. در سرزمين «فخ» دو سپاه به هم رسيدند و جنگ سختى در گرفت. در جريان جنگ، حسين وعده اى ديگر از رجال و بزرگان هاشمى به شهادت رسيدند و بقيه سپاه او پراكنده شدند وعده اى نيز اسير شده پس از انتقال به بغداد، به قتل رسيدند.مزدوران حكومت هادى به كشتن آنان اكتفا نكرده از دفن اجساد آنان خوددارى نمودند و سرهايشان را از تن جدا كرده ناجوانمردانه براى هادى عباسى به بغداد فرستادند كه به گفته بعضى از مورخان تعداد آنها متجاوز از صد بود.(30)
شكست نهضت شهيد فخ فاجعه بسيار تلخ و دردآلودى بود كه دل همه شيعيان و مخصوصاً خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله) را سخت به دردآورد و خاطره فاجعه جانگداز كربلا را در خاطرها زنده كرد.اين فاجعه به قدرى دلخراش و فجيع بود كه سالها بعد، امام جواد مى فرمود: پس از فاجعه كربلا هيچ فاجعه اى براى ما بزرگتر از فاجعه فخ نبوده است.(31)
پيشواى هفتم، و شهيد فخّ
اين حادثه بى ارتباط با روش پيشواى هفتم نبود، زيرا نه تنها آن حضرت از آغاز تا نضج و تشكيل نهضت از آن اطلاع داشت، بلكه با حسين شهيد فخ در تماس و ارتباط بود. گرچه پيشواى هفتم شكست نهضت را پيش بينى مى كرد، ليكن هنگامى كه احساس كرد حسين در تصميم خود استوار است، به او فرمود:«گرچه تو شهيد خواهى شد، ولى باز در جهاد و پيكار كوشا باش، اين گروه، مردمى پليد و بدكارند كه اظهار ايمان مى كنند ولى در باطن ايمان و اعتقادى ندارند، من در اين راه اجر و پاداش شما را از خداى بزرگ مى خواهم».(32)
از طرف ديگر هادى عباسى كه مى دانست پيشواى هفتم بزرگترين شخصيت خاندان پيامبر است و سادات و بنى هاشم از روش او الهام مى گيرند، پس از حادثه فخ، سخت خشمگين شد، زيرا اعتقاد داشت در پشت پرده، از جهاتى رهبرى اين عمليات را آن حضرت به عهده داشته است، به همين جهت امام هفتم را تهديد به قتل كرده گفت:«به خدا سوگند، حسين (صاحب فخ)، به دستور موسى بن جعفر بر ضد من قيام كرده و از او پيروى نموده است، زيرا امام و پيشواى اين خاندان كسى جز موسى بن جعفر نيست. خدا مرا بكشد اگر او را زنده بگذارم»!!(33)
اين تهديدها گرچه از طرف پيشواى هفتم با خونسردى تلقى شد، لكن در ميان خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله) و شيعيان و علاقه مندان آن حضرت سخت ايجاد وحشت كرد، ولى پيش از آنكه هادى موفق به اجراى مقاصد پليد خود گردد، طومار عمرش درهم پيچيده شد و خبر مرگش موجى از شادى و سرور در مدينه برانگيخت!
3- هارون الرشيد
زمامداران اموى و عباسى، كه چندين قرن به نام اسلام بر جامعه اسلامى حكومت كردند، براى استوار ساختن پايه هاى حكومت خود و به منظور تسلط بيشتر بر مردم، در پى كسب نفوذ معنوى در دلها، و جلب اعتماد و احترام مردم بودند تا مسلمانان، زمامدارى آنان را از جان و دل پذيرفته، اطاعت از آنان را وظيفه واجب دينى خود بدانند! و از آنجا كه اعتقاد قلبى چيزى نيست كه بازور و قدرت به وجود آيد يا با زور از بين برود، ناگزير از راه عوام فريبى وارد شده با نقشه هاى مزورانه براى كسب نفوذ معنوى تلاش مى كردند.
البته در اين زمينه عباسيان برحسب ظاهر، برگ برنده اى در دست داشتند كه امويان فاقد آن بودند و آن عبارت از خويشاوندى و قرابت با خاندان پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله) بودند.بنى عباس كه از نسل عموى پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله) (عباس بن عبدالمطلب) بودند، از انتساب خود به خاندان رسالت بهره بردارى تبليغاتى نموده خود را وارث خلافت معرفى مى كردند.(34)لكن با اين حال، حربه تبليغاتى آنان در برابر پيشوايان بزرگ شيعه كند بود، زيرا اولاً در موضوع خلافت، مسئله وراثت مطرح نيست، بلكه آنچه مهم است شايستگى و عظمت و پاكى خود رهبر و پيشوا است.ثانياً بر فرض اينكه وارثت در اين مسئله دخيل باشد، باز فرزندان اميرمؤمنان - عليه السلام - بر ديگران مقدم بودند، زيرا قرابت نزديكترى با پيامبر (صلى الله عليه و آله) داشتند.
پيشوايان بزرگ شيعه، كه هم شايستگى شخصى و هم انتساب نزديك به پيامبر (صلى الله عليه و آله) داشتند، همواره مورد احترام و توجه مردم بودند و باتمام تلاشى كه زمامداران اموى و عباسى براى كسب نفوذ معنوى به عمل مى آوردند، باز عملاً كفه ترازوى محبوبيت عمومى، به نفع پيشوايان بزرگ دينى سنگينى مى كرد.
حكومت بر «دل»ها
اين موضوع در ميان خلفاى عباسى، بيش از همه، در زمان هارون جلوه گر بود.هارون كه با آن همه قدرت و توسعه منطقه حكومت، احساس مى كرد هنوز دلهاى مردم با پيشواى هفتم «موسى بن جعفر» - عليه السلام - است، از اين امر سخت رنج مى برد و با تلاشهاى مذبوحانه اى در صدد خنثى كردن نفوذ معنوى امام بر مى آمد.
براى او قابل تحمل نبود كه هر روز گزارش دريافت كند كه مردم ماليات اسلامى خود را مخفيانه به موسى بن جعفر مى پردازند و با اين عمل خود، در واقع حاكميت او را به رسميت شناخته از حكومت عباسى ابراز تنفر مى كنند. روى همين اصل بود كه روزى هارون، وقتى كه پيشواى هفتم را كنار «كعبه» ديد به او گفت: «تو هستى كه مردم پنهانى با تو بيعت كرده تو را به پيشوايى بر مى گزينند؟»
امام فرمود: من بر «دل»ها و قلوب مردم حكومت مى كنم و تو بر «تن»ها و بدن ها!(35)
فرزند پيامبر (صلى الله عليه و آله) كيست؟
چنانكه اشاره شد، هارون آشكارا روى انتساب خود به مقام رسالت تكيه نموده در هر فرصتى آن را مطرح مى كرد. وى روزى وارد شهر مدينه شد و رهسپار زيارت قبر مطهر پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله) گرديد. هنگامى كه به حرم پيامبر (صلى الله عليه و آله) رسيد، انبوه جمعيت از قريش و قبائل ديگر در آنجا گرد آمده بودند. هارون رو به قبر پيامبر نموده گفت:«درود بر تو اى پيامبر خدا! درود بر تو اى پسر عمو!»(36). او در ميان آن جمعيت زياد، نسبت عمو زادگى خود با پيامبر اسلام (ص) را به رخ مردم مى كشيد و عمداً به آن افتخار مى نمود تا مردم بدانند خليفه پسر عموى پيامبر است!
در اين هنگام پيشواى هفتم كه در آن جمع حاضر بود، از هدف هارون آگاه شده نزديك قبر پيامبر رفت و با صداى بلند گفت: «درود بر تو اى پيامبر خدا! درود بر تو اى پدر!». هارون از اين سخن سخت ناراحت شد، به طورى كه رنگ صورتش تغيير يافت و بى اختيار گفت: واقعاً اين افتخار است.(37)
او نه تنها كوشش مى كرد انتساب خويش به مقام رسالت را به رخ مردم بكشد، بلكه به وسائلى مى خواست پيامبر زادگى اين پيشوايان بزرگ را نيز انكار كند. او روزى به پيشواى هفتم چنين گفت:«شماچگونه ادعا مى كنيد كه فرزند پيامبر هستيد، درحالى كه در حقيقت فرزندان على هستيد، زيرا هركس به جد پدرى خود منسوب مى شود نه جد مادرى»! امام كاظم عليه السلام - در پاسخ وى آيه اى را قرأت نمود كه خداوند ضمن آن مى فرمايد: «...و از نژاد ابراهيم، داود و سليمان و ايوب...و (نيز) زكريا و يحيى و عيسى و الياس را كه همگى از نيكان و شايستگانند، هدايت نموديم».(38)
آنگاه فرمود: در اين آيه، عيسى از فرزندان پيامبران بزرگ پيشين شمرده شده است در صورتى كه او پدر نداشت و تنها از طريق مادرش مريم نسبت به پيامبران مى رساند، بنابراين به حكم آيه، فرزندان دخترى نيز فرزند محسوب مى شوند. ما نيز به واسطه ماردمان «فاطمه»، فرزند پيامبر محسوب مى شويم(39). هارون در برابر اين استدلال متين جز سكوت چاره اى نداشت!
در مناظره مشابه و مفصل و مهيجى كه امام هفتم عليه السلام - با هارون داشت، در پاسخ سؤال وى كه چرا شما را فرزندان رسول خدا مى نامند، نه فرزندان على عليه السلام -؟ فرمود:اگر پيامبر (صلى الله عليه و آله) زنده شود و دختر تو را براى خود خواستگارى كند، آيا دختر خود را به پيامبر تزويج مى كنى؟
- نه تنها تزويج مى كنم، بلكه با اين وصلت به تمام عرب و عجم افتخار كنم!
- ولى اين مطلب در مورد من صادق نيست، نه پيامبر (صلى الله عليه و آله) دختر مرا خواستگارى مى كند و نه من دخترم را به او تزويج مى نمايم.
- چرا؟
- براى اينكه من از نسل او هستم و اين ازدواج حرام است، ولى تو از نسل او نيستى.
- آفرين، كاملاً صحيح است!(40)
اين قصر از آن كيست؟
روزى پيشواى هفتم وارد يكى از كاخهاى بسيار عظيم و باشكوه هارون در بغداد شد. هارون كه مست قدرت و حكومت بود، به قصر خود اشاره كرده با نخوت و تكبر پرسيد:- اين قصر از آن كيست؟
نظر وى از اين جمله آن بود كه شكوه و قدرت خود را به رخ امام بكشد! حضرت بدون آنكه كوچكترين اهميتى به كاخ پر زرق و برق او بدهد، با كمال صراحت فرمود:- اين خانه، خانه فاسقان است؛ همان كسانى كه خداوند درباره آنان مى فرمايد:«بزودى كسانى را كه در زمين بناحق كبر مى ورزند، و هرگاه آيات الهى را ببينند ايمان نمى آورند، و اگر راه رشد و كمال را ببينند آن را در پيش نمى گيرند، ولى هرگاه راه گمراهى را ببينند آن را طى مى كنند، از (مطالعه و درك) آيات خود منصرف خواهم كرد، زيرا آنان آيات ما را تكذيب نموده از آن غفلت ورزيده اند»(41).
هارون از اين پاسخ، سخت ناراحت شد و در حالى كه خشم خود را بسختى پنهان مى كرد، با التهاب پرسيد:- پس اين خانه از آن كيست؟
امام بى درنگ فرمود:- (اگر حقيقت را مى خواهى) اين خانه از آن شيعيان و پيروان ما است، ولى ديگران بازور و قدرت، آن را تصاحب نموده اند.
- اگر اين قصر از آنِ شيعيان است، پس چرا صاحب خانه، آن را باز نمى ستاند؟
- اين خانه در حال عمران و آبادى از صاحب اصليش گرفته شده است و هر وقت بتواند آن را آباد سازد، پس خواهد گرفت(42).
هارون؛ مرد چند شخصيتى
هر فردى از نظر طرز تفكر و صفات اخلاقى، وضع مشخصى دارد، و خصوصيات اخلاقى و رفتار او، مثل قيافه خاص وى، از يك شخصيت معين حكايت مى كند، ولى بعضى از افراد، در اثر نارسايي هاى تربيتى يا عوامل ديگر، داراى يك نوع تضاد روحى و ناهماهنگى در شخصيت و زيربناى فكرى هستند. اين افراد، از نظر منش و شخصيت داراى يك شخصيت نيستند، بلكه دو شخصيتى و حتى گاه، چند شخصيتى هستند و به همين دليل اعمال و رفتار متضادى از آنان سر مى زند كه گاه موجب شگفت مى گردد.گرچه در بدو نظر، قبول چنين تضادى قدرى دشوار است، ولى با توجه به خصوصيات بشر روشن مى گردد كه نه تنها چنين چيزى ممكن است، بلكه بسيارى از افراد گرفتار آن هستند.
امروز در كتب روانشناسى مى خوانيم كه «...بشر بسهولت ممكن است دستخوش احساسات دروغين و هوسهاى ناپايدار و آتشين خود گردد. يعنى در عين حساسيت، سخت بى عاطفه؛ در عين صداقت، دروغگو؛ و در عين بى ريايى و صفا، حتى خويشتن را بفريبد! اينها تضادهايى است كه نه تنها جمع آنها در بشر ممكن است، بلكه از خصوصيات وجود دو بخش «آگاه» و «ناآگاه» روح انسانى است»(43).
اين گونه افراد، داراى احساسات كاذب و متضاد هستند و به همين جهت رفتارى نامتعادل دارند: در عين «تجمل پرستى» و اشرافيت، گاه گرايشهاى «زاهدانه» و صوفيگرانه دارند، نيمى از فضاى فكرى آنان تحت تأثير تعاليم دينى است، و نيم ديگر جولانگاه لذت طلبى و ماده پرستى. اگر گذارشان به مسجد بيفتد در صف عابدان قرار مى گيرند، و هرگاه به ميكده گذر كنند لبى ترمى كنند!از يك سو خشونت را از حد مى گذرانند و از سوى ديگر اشك ترحم مى ريزند!تاريخ، نمونه هايى از اين افراد چند شخصيتى به خاطر دارد كه يكى از آنان «هارون الرشيد» است.
هارون كه در دربار خلافت به دنيا آمده و از كوچكى، با عيش و خوشگذرانى خوگرفته بود، طبعاً كشش نيرومندى به سوى لذت طلبى و خوشگذرانى و اشرافيگرى داشت، و از سوى ديگر محيط كشور اسلامى و موقعيت خود وى، ايجاب مى كرد كه يك فرد مسلمانان و پايبند به مقررات آيين اسلام باشد، ازينرو، وجود او معجونى از خوب و بد و زشت و زيبا بود.
او خصوصيات عجيب و متضادى داشت كه در كمتر كسى به چشم مى خورد. ظلم و عدل، رحم و خشونت، ايمان و كفر، سازگارى و سختگيرى، به طرز عجيبى در وجود او بهم آميخته بود. او از يك سو از ظلم و ستم باك نداشت و خونهاى پاك افراد بى گناه، مخصوصاً فرزندان برومند و آزاده پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله) را بى باكانه مى ريخت، و از سوى ديگر هنگامى كه پاى وعظ علما و صاحبدلان مى نشست و به ياد روز رستاخيز مى افتاد، سخت مى گريست!. او هم نماز مى خواند و هم به ميگسارى و عيش و طرب مى پرداخت. هنگام شنيدن نصايح دانشمندان، از همه زاهدتر و با ايمان تر جلوه مى كرد، اما وقتى كه بر تخت خلافت مى نشست و به رتق و فتق امور كشور مى پرداخت از «نرون» و «چنگيز» كمتر نبود!
مورخان مى نويسند: روزى هارون به ديدار «فُضَيْل بن عياض»، يكى از مردان وارسته و آراسته و آزاده آن روز، رفت. فضيل با سخنان درشت به انتقاد از اعمال نارواى او پرداخت و وى را از عذاب الهى كه در انتظار ستمگران است، بيم داد. هارون وقتى اين نصايح را شنيد به قدرى گريست كه از هوش رفت! و چون به هوش آمد، از فضيل خواست دو باره او را موعظه نمايد. چندين بار نصايح فضيل، و به دنبال آن، بيهوشى هارون تكرار گرديد! سپس هارون هزار دينار به او داد تا در موارد لزوم مصرف نمايد.
هارون با اين رفتار، نمونه كاملى از دوگانگى و تضاد شخصيت را نمودار ساخته بود، زيرا گويى از نظر او كافى بود كه از ترس خدا گريه كند و بيهوش شود و بعد هرچه بخواهد بدون واهمه بكند. او دو هزار كنيزك داشت كه سيصد نفر از آنان مخصوص آواز و رقص و خنياگرى بودند(44). نقل مى كنند كه وى يك بار به طرب آمده دستور داد سه ميليون درم بر سرحضار مجلس نثار شود!. و بار ديگر كه به طرب آمد، دستور داد تا آوازه خوانى را كه او را به طرب آورده بود، فرمانرواى مصر كنند!!(45)
هارون كنيزكى را به يكصد هزار دينار، و كنيزك ديگر را به سى و ششهزار دينار خريدارى كرد، اما دومى را فقط يك شب نگاهداشت و روز ديگر، او را به يكى از درباريان خود بخشيد! حالا علت اين بخشش چه بود، خدا مى داند!(46)
بديهى است كه هارون اين ولخرجي ها را از بيت المال مسلمانان مى كرد، زيرا جد او، منصور، هنگام رسيدن به خلافت به اصطلاح در نه آسمان يك ستاره نداشت. بنابراين آن پولها محصول عرق جبين و كَدّ يمين كشاورزان فقير و مردم تنگدست و بينوا بود كه به اين ترتيب خداپسندانه! به مصرف مى رسيد(47)؛ اما او با اين همه خيانت به اموال عمومى، اشك تمساح مى ريخت! و همچون مردان پاك، خود را پرهيزگار مى دانست!
چهره حقيقى هارون
«احمد امين» نويسنده معاصر مصرى، پس از آنكه دو علت براى گرايش هارون (و مردم زمان او) به عيش و خوشگذرانى ذكر نموده، اولى را توسعه زندگى و رفاه عمومى در دوره وى، و دومى را نفوذ ايرانيان (كه به گفته وى از قديم گرايش به خوشگذرانى داشتند) در دربار وى معرفى مى كند، مى نويسد:علت سوم، مربوط به طرز تربيت و سرشت خود رشيد است. او به عقيده من جوانى داراى احساسات تند بود، ولى نه به طورى كه صد در صد تسليم احساسات خود شود، بلكه در عين حال اراده اى قوى داشت. او از نظر فطرت و تربيت، داراى روحيه نظامى بود، و بارها به شرق و غرب لشگركشى كرد، ولى همين تندى احساسات و قدرت اراده و جوشش جوانى، چهره ه اى گوناگونى به او داده بود:هنگام شنيدن و عظ، سخت متأثر مى شد و صدا به گريه بلند مى كرد، هنگام استماع موسيقى چنان به طرب مى آمد كه سر از پا نمى شناخت. در بزم او وقتى كه «ابراهيم موصلى» آواز مى خواند، «بَرْصوما» ساز مى نواخت و «زَلْزَل» دف مى زد، هارون چنان به طرب مى آمد كه با طرز جسارت آميزى مى گفت:«اى آدم! اگر امروز مى ديدى كه از فرزندان تو، چه كسانى در بزم من شركت دارند، خوشحال مى شدى»!(48)
احساسات به اصطلاح دينى در هارون رشد كرد، اما به موازات آن، هوسرانى و علاقه به ساز و آواز و طرب نيز فزونى يافت. در نتيجه، او هم نماز مى خواند و هم زياد به موسيقى و شعر و آواز گوش مى كرد و به طرب مى آمد. احساسات تند او به جهات مختلف متوجه مى شد و در هر جهت نيز به حد افراط مى رسيد.
هنگامى كه از برامكه خرسند بود، فوق العاده به آنان علاقه داشت و آنان را مقرّب دربار قرار داده بود، ولى هنگامى كه مورد غضب وى قرار گرفتند، و حاسدان، احساسات او را بر ضد برامكه تحريك كردند، آنان را محو و نابود ساخت.
او از آواز ابراهيم موصلى سخت لذت مى برد و او را مثل علما و قضات، مقرب دربار قرار مى داد، ولى هيچ وقت از خود نمى پرسيد كه به چه مجوزى بيت المال مسلمانان را به جيب اين گونه افراد مى ريزد؟
نويسنده كتاب «الأغانى» جمله جالبى دارد كه طى آن، به بهترين وجهى عواطف متضاد و شخصيت غير عادى هارون را ترسيم نموده است:«هارون هنگام شنيدن وعظ از همه بيشتر اشك مى ريخت و در هنگام خشم و تندى، از همه ظالمتر بود»!
ازينرو جاى تعجب نبود كه او يك فرد ديندار جلوه كند، و نماز زياد بخواند، ولى روزى خشمگين گردد و بدون كوچكترين مجوزى، خون بى گناهان را بريزد، و روز ديگر چنان به طرب آيد كه از خودبيخود گردد. اينها صفاتى است كه جمع آنها در يك فرد، بسهولت قابل تصور است(49).
از آنچه گفتيم، چهره حقيقى و ماهيت هارون روشن گرديد. متأسفانه بعضى از مورخان در بررسى روحيه و طرز رفتار و حكومت او (و امثال او) حقايق را كتمان نموده و دانسته يا ندانسته تنها نيمرخ به اصطلاح روشن چهره او را ترسيم نموده اند، اما نيمرخ ديگر را وارونه نشان داده اند، در حالى كه لازمه يك بررسى تحقيقى و بيطرفانه اين است كه تمام جوانب شخصيت و رفتار فرد مورد بررسى قرار گيرد.
نيرنگهاى هارون و تظاهر او به ديندارى
چنانكه در چند صفحه پيش گفتيم با آنكه زمامداران اموى و عباسى در منحرف ساختن حكومت اسلامى از محور اصلى خود، و جبهه بندى در برابر خاندان پيامبر، باهم مشترك بودند، ولى اين تفاوت را داشتند كه خلفاى اموى - به استثناى معاويه و يكى دو نفر ديگر - چندان ارتباطى با رجال و دانشمندان دينى نداشتند و در كار آنان زياد مداخله نمى كردند، بلكه بيشتر به امور مالى كشور و امثال اينها مى پرداختند و علما و دانشمندان اسلامى را غالباً - به حال خود وا مى گذاشتند، ازينرو حكومت آنان از وجهه دينى بر خور دار نبود.
ولى هنگامى كه بساط حكومت امويان برچيده شد و عباسيان روى كار آمدند، قضيه برعكس شد:حكومت رنگ دينى به خود گرفت، كوشش براى بهره بردارى از عوامل مذهبى به نفع حكومت آغاز گرديد، و تظاهر به ديندارى و ارتباط و تماس با رجال و دانشمندان اسلامى، مخصوصاً در زمان خلفاى نخستين عباسى، رواج يافت.
علت اين امر آن بود كه عباسيان نمى خواستند تنها به عنوان زمامدار سياسى شناخته شوند، بلكه مى خواستند در عين زمامدارى، وجهه دينى و رنگ مذهبى نيز به خود بگيرند تا از اين رهگذر، از احترام در افكار عمومى بر خور دار گردند(50).
نمونه هاى زيادى از تظاهر خلفاى عباسى به ديندارى و جلب عواطف مذهبى مردم در دست است كه گوياى كوششهاى مزورانه آنان در جهت كسب وجهه دينى مى باشد.
«جرجى زيدان» مى نويسد:«خلفاى عباسى، خلفاى فاطمى مصر، خلفاى اموى اندلس، به علّت برخودارى از رنگ دينى، در برابر بسيارى از مشكلات پايدار شدند. به همين گونه، دوام حكومتهاى غيرعرب مانند حكومت عثمانى كه جنبه دينى يافته بودند، بيش از ساير حكومتها بوده است...»
اينان براى آنكه در نظر مردم عوام محبوبيت پيدا كنند، دائماً مقام خود را بالا برده خود را بنده مقرب درگاه خدا، و حكومت خود را حكومت مبعوث از جانب خدا معرفى مى كردند.
«جرجى زيدان» در زمينه نفوذ تبليغات فريبنده خلفا در ميان عوام و ميزان باور مردم به اين سخنان، اضافه مى كند:«...تا آنجا كه (مردم) مى گفتند: خلافت عباسيان تا آمدن مسيح از آسمان دوام مى آورد و اگر خلافت عباسى منقرض شود، آفتاب غروب مى كند! باران نمى بارد! و گياه خشك مى شود!(مقصود جرجى زيدان البته سنيان است، زيرا شيعيان از ابتدا خلفاى ثلاث و اموى و عباسى و عثمانى و غيره را غاصب خلافت مى دانستند و به آنان عقيده نداشتند مترجم).
خلفاى عباسى هم اين گزافه ها را به خود پسنديدند، حتى هارون كه مرد چيز فهمى بود و در زمان او فرهنگ اسلامى ترقى كرده بود، از اين تملّقها خوشش مى آمد...و اگر در دوره ترقى و عظمت اسلام، خلفا آن قدر تملق پسند باشند، معلوم است كه در دوره فساد، موهومات جاى حقيقت را مى گيرد و متملقان و چاپلوسان پيش مى آيند و فرمانروايان و پادشاهان، از حرف، بيش از عمل خشنود مى شوند. از آنرو است كه همين چاپلوسان، «متوكل» عباسى را سايه خداوند (اعليحضرت ظل الله) مى خواندند و مى گفتند: اين سايه رحمت، براى نگهدارى مردم از سوزش گرما از طرف آسمان گسترده شده است! و شاعر دربارى چاپلوس «ابن هانى»، «المعز» فاطمى را چنين مى ستايد:«آنچه تو اراده كنى به وقوع مى پيوندد، نه آنچه قضا و قدر اراده كنند، پس فرمان بده و فرمانروايى كن كه «واحد قهار» تو هستى»!!(51) (چه فرمان يزدان چه فرمان شاه!!)
ولى در ميان عباسيان شايد كمتر كسى به اندازه هارون به اين قسمت توجه مى كرد و كمتر كسى به اندازه او از اين تظاهرها بهره بردارى مى نمود.
هارون اصرار عجيبى داشت كه به تمام اعمال و رفتارش رنگ دينى بدهد. او روى تمام جنايتها و عياشيهاى خود سرپوش دينى مى گذاشت و همه را با يك سلسله توجيهات، مطابق موازين دينى قلمداد مى كرد.
مى گويند: او در يكى از سالهاى خلافتش به مكه رفت. در اثناى انجام مراسم حج براى پزشك مسيحى خود، «جبريل بن بختيشوع»، دعاى بسيار مى كرد.
بنى هاشم از اين موضوع ناراحت شدند. هارون در برابر اعتراض آنان كه: اين مرد، ذمّى است و مسلمان نيست و دعا در حق او جايز نمى باشد، گفت: درست است ولى سلامت و تندرستى من در دست او است، و صلاح مسلمانان در گرو تندرستى من! بنابراين خير و صلاح مسلمانان بر طول عمر و خوشى او بسته است و دعا در حق او اشكالى ندارد!(52)
منطق هارون، منطق عجيبى بود. طبق منطق او تمام مصالح عالى جامعه اسلامى در وجود او خلاصه مى شد و همه چيز مى بايست فداى حفظ جان او شود، زيرا طبق اين استدلال، او تنها يك زمامدار نبود، بلكه وجود او براى جامعه اسلامى ضرورت حياتى داشت! شايد تصور شود كه توجيه تمام اعمال و رفتار فردى مثل هارون، با منطق دين، كار دشوارى است، ولى او با استخدام و خريدن تنى چند از قضات و فقهاى مزدور و دنياپرست آن روز، راه را براى توجيه اعمال خود، كاملاً هموار كرده بود.
شوراى قضائى!
يكى از نمونه هاى بارز فريبكارى و تظاهر هارون به ديندارى، جريان شهادت و قتل «يحيى بن عبدالله» است.
«يحيى بن عبدالله» نواده امام حسن، يكى از بزرگان خاندان هاشمى و چهره ممتاز و برجسته اى به شمار مى رفت و از ياران خاص امام صادق عليه السلام - و مورد توجه آن حضرت بود(53).
يحيى در جريان قيام «حسين شهيد فخّ» بر ضد حكومت ستمگر عباسى، در سپاه او شركت داشت و از سرداران بزرگ سپاه او محسوب مى شد. او پس از شكست و شهادت حسين، با گروهى به «ديلم» رفت و در آنجا به فعاليت پرداخت. مردم آن منطقه به او پيوستند و نيروى قابل توجهى تشكيل دادند.
هارون «فضل بن يحيى برمكى» را به سپاهى به ديلم فرستاد. فضل پس از ورود به ديلم، به دستور هارون باب مراسله را به يحيى باز كرده وعده هاى شيرين داد و به و او پيشنهاد امان كرد. يحيى كه بر اثر توطئه هاى هارون و فضل نيروهاى طرفدار خود را در حال تفرق و پراكندگى مى ديد، ناگزير راضى به قبول امان شد. پس از آنكه هارون امان نامه اى به خط خود به او نوشت و گروهى از بزرگان را شاهد قرار داد، يحيى وارد بغداد شد.
هارون ابتدأاً با مهربانى با او رفتار كرد و اموال فراوانى در اختيار او گذاشت، ولى پنهانى نقشه قتل او را كشيد و او را متهم ساخت كه مخفيانه مردم را دور خود جمع كرده در صدد قيام بر ضد او است، امّا چون امان نامه مؤكّد و صريحى به او داده بود، قتل او بسهولت مقدور نبود، ازينرو تصميم گرفت براى نقض امان نامه، فتوايى از فقها گرفته براى اقدام خود مجوز شرعى! درست كند، لذا دستور داد شورايى مركب از فقهأ و قضات با شركت «محمد بن حسن شيبانى»، «حسن بن زياد لؤلؤى»، و «ابوالبَخْتَرى»(54) تشكيل گردد تا در مورد صحت يا بطلان امان نامه رأى بدهند(55).
همين كه شوارى قضائى تشكيل شد، ابتدأاً «محمد بن حسن» كه دانشمند نسبتاً آزاده اى بود و مثل استادش «ابو يوسف» خود را به هارون نفروخته بود(56)، امان نامه را خواند و گفت: امان نامه صحيح و مؤكدى است و هيچ راهى براى نقض آن وجود ندارد(57).
ابوالبخترى آن را گرفت و نگاهى به آن انداخت و گفت: اين امان نامه باطل و بى ارزش است! يحيى بر ضد خليفه قيام كرده و خون عده اى را ريخته است، او را بكشيد، خونش به گردن من! هارون از اين فتوا فوق العاده خوشحال شد و گفت: اگر امان نامه باطل است، خود، آن را پاره كن، ابوالبخترى آب دهان در آن انداخت و آن را پاره كرد!
هارون يك ميليون و ششصد هزار (درهم) به او انعام داد و او را به سِمَت قضأ منصوب نمود!(58) ولى «محمد بن حسن» را به جرم اين رأى، مدتها از دادن فتوا ممنوع ساخت(59) و به استناد به اصطلاح اين شوراى قضائى! يحيى را به قتل رسانيد(60).
فتواى مصلحتى!
چنانكه اشاره شد يكى از قضات خود فروخته «قاضى ابو يوسف»بود كه از طرف هارون «قاضى القضات»(61) بود. او هميشه ملازم هارون بود و با قدرت استدلال و نيروى توجيهى عجيب خود، روى اعمال نارواى هارون سرپوش دينى گذاشته با يك سلسله توجيهات، آنها را منطبق با موازين دينى وانمود مى كرد. در اينجا به عنوان شاهد، به دو نمونه اشاره مى شود:
1- هارون در اوائل خلافت خود، عاشق يكى از كنيزان پدر خود (مهدى) شد. هنگامى كه به او اظهار عشق كرد، كنيز گفت: از اين كار صرفنظر كن، زيرا پدرت با من همبستر شده است (و من زن پدر تو محسوب مى شوم).
هارون كه شيفته او شده بود و نمى توانست دست از او بر دارد، ابو يوسف را احضار نموده جريان را با او در ميان گذاشت و از او چاره جويى كرد.ابو يوسف با خونسردى پاسخ داد: مگر هر ادعايى كه يك كنيز مى كند، بايد پذيرفته شود؟ گوش به حرف او نكن، زيرا او كنيز راستگويى نيست!(62)
(در صورتى كه بر اساس موازين فقه اسلامى در اين گونه موارد، اعتراف خود زن مورد قبول و ملاك عمل است).
فريب وجدان
2- روزى هارون از آشپز مخصوص خود خواست غذايى از گوشت شتر جوان تهيه كند. پس از صرف غذا، «جعفر برمكى» گفت: هر لقمه خليفه از اين غذا چهار صد هزار درهم تمام مى شود! وقتى هارون از اين مطلب اظهار تعجب كرد، جعفر برمكى توضيح داد كه چون مدتى پيش، خليفه چنين غذايى خواسته بود و در آن هنگام تهيه نشده بود، از آن تاريخ، هر روز يك شتر جوان براى آبدارخانه دربار خلافت كشته مى شود و مجموع بهاى آنها تا كنون، بالغ بر چهار صد هزار درهم است!
هارون كه بيت المال مسلمانان را صرف عياشيها و تجمل پرستيهاى بى حساب خود مى نمود و هرگز از آن همه اسراف و ريخت و پاش اموال مسلمانان محروم و زحمتكش خم به ابرو نمى آورد، اين بار در نقش يك فرد دلسوز و با وجدان! از شنيدن اين مطلب اظهار ناراحتى كرد و دستور داد به اصطلاح براى جبران اين كار، چندين ميليون (درهم) ميان فقرا به عنوان صدقه تقسيم شود! در حالى كه اين مبلغ نيز از مال شخصى او نبود، بلكه از بيت المال مسلمانان بود كه مى بايست به طور عادلانه در ميان مسلمانان تقسيم شود و هرگز عنوان صدقه و بخشش خليفه و امثال آن، نمى توانست مجوز چنين عملى باشد.
در هرحال، خبر به گوش ابو يوسف رسيد. ابو يوسف كه فلسفه وجودى او در دستگاه هارون، در چنين مواردى جلوه گر مى شد، طرح جالبى براى توجيه عمل خليفه ريخت و به همين منظور نزد هارون رفت و علت ناراحتى او را پرسيد.
هارون جريان را تعريف كرد. ابو يوسف رو به جعفر نموده پرسيد: آيا گوشت اين شترها تلف مى شد يا مردم آن را صرف مى كردند؟جعفر (كه گويا به هدف ابو يوسف پى برده بود) پاسخ داد: مردم مصرف مى كردند.
ابو يوسف با خوشحالى صدا كرد: مژده باد بر خليفه كه به ثواب بزرگى رسيده اند، زيرا اين همه گوشتى كه در اين مدت تهيه شده به مصرف مسلمانان رسيده و خداوند وسيله انجام چنين صدقه بزرگ را براى خليفه فراهم ساخته است!(63)
آرى گوشت شترهايى كه براى سفره خليفه كشته مى شد، و پيش از آنكه گنديده شود، و جلوى سگهاى بغداد بريزند، احياناً به چند نفر گرسنه مى دادند، در منطق ابو يوسف صدقه محسوب مى شد! و آنچه هارون انجام داده بود، صدقه و عمل نيك بود، نه اسراف و به هدر دادن مال مسلمانان! و خالى كردن بيت المال تحت عنوان «صدقه» و بخشيدن روغن ريخته به اين و آن! باتوجه به حقايقى كه گفته شد، ميزان دشوارى كار پيشواى هفتم موسى بن جعفر عليه السلام - بخوبى روشن مى گردد، زيرا آن حضرت با خليفه فريبكارى مثل هارون مواجه بود كه چهره اصلى خود را در وراى يك سلسله تظاهرها، نيرنگها و رياها پنهان نموده بود و خود را خليفه عادل و با ايمان معرفى مى كرد.
پيشواى هفتم براى آنكه اين پرده هاى حيله و تظاهر و نيرنگ را پاره نموده ماهيت پليد او را به همه نشان بدهد، ناگزير از تلاش و مبارزه پيگير و تبليغ بى امان بود و براستى اگر شخصيت ممتاز و عظمت انكارناپذير پيشواى هفتم نبود، پيروزى در چنين مبارزه اى مورد ترديد مى نمود.
على بن يقطين؛ كارگزار امام در دربار هارون
«على بن يقطين»يكى از شاگردان برجسته و ممتاز پيشواى هفتم بود. على، شخصى پاك و گرانقدر بود و در محضر امام هفتم از موقعيت ويژه اى بر خوردار بود. او در جهان تشيع داراى احترام و ارزش فوق العاده است(64).
على در سال 124 در اواخر حكومت بنى اميه در «كوفه» چشم به جهان گشود. پدر او يقطين از طرفداران عمده عباسيان بود، به همين جهت «مروان حمار» (خليفه وقت اموى) مى خواست او را دستگير كند، و او متوارى شد.
همسر يقطين در غياب او، درو فرزند خود «على» و «عبيد» را همراه خويش به مدينه برد. پس از سقوط حكومت بنى اميه و روى كار آمدن عباسيان، يقطين به كوفه باز گشت و به «ابوالعباس سفاح» پيوست. همسر او نيز همراه فرزندان به كوفه بر گشت(65).
بارى على بن يقطين در كوفه پرورش يافت و در جرگه شاگردان پيشواى هفتم قرار گرفت.
مقام علمى على بن يقطين
به گواهى دانشمندان علم رجال و مورخان، على از ياران و شاگردان برجسته پيشواى هفتم بوده و از محضر آن حضرت بهره ها برده و احاديث فراوانى نقل كرده است ولى از امام صادق عليه السلام - جز يك حديث نقل ننموده است(66).
او، هم داراى شهرت و شخصيت اجتماعى بود و هم يكى از دانشمندان رجال علمى زمان خود به شمار مى رفت و تأليفاتى به قرار زير داشت:
1- ماسئل عنه الصادق عليه السلام -من الملاحم(67).
2- مناظرْ الشّاك بحضرته(68).
3- مسائلى كه از محضر امام كاظم عليه السالم - فرا گرفته بود(69).
على بن يقطين با استفاده از مقام و موقعيت اجتماعى و سياسى كه داشت، منشأ خدمات ارزنده اى براى شيعه بود و چنانكه خواهيم گفت، پناهگاه استوارى براى شيعيان به شمار مى رفت.
وزارت على بن يقطين، چتر حمايتى براى شيعيان
در زمان حكومت منصور و هارون، قيامهاى مسلحانه پى در پى و متناوب علويان و بنى هاشم با شكست روبرو گرديد و با شهادت رهبران اين نهضتها و شكست نيروهاى طرفدار آنان، عملاً ثابت شد كه در آن شرائط، هرگونه اقدام حادّ و مسلحانه محكوم به شكست است بايد مبارزه را از طريق ديگرى شروع كرد.
از اين نظر پيشواى هفتم از دست زدن به اقدامات حادّ و تند چشم پوشيده بود و تنها به سازندگى افراد، بيدارى افكار، معرفى ماهيت پليد حكومت عباسى و گسترش هرچه بيشتر افكار تشيع در سطوح مختلف جامعه مى انديشيد.
براساس همين برنامه بود كه امام با وجود تحريم عمومى همكارى با آن حكومت ستمگر، استثنأاً با اشتغال مناصب مهم به وسيله رجال شايسته و پاك شيعه مخالفت نمى كرد، زيرا اين كار از يك سو موجب رخنه آنان در دستگاه حكومت بود، و از سوى ديگر باعث مى شد مردم بويژه شيعيان زير چتر حمايت آنان قرار گيرند.
به قدرت رسيدن على بن يقطين در دستگاه حكومت هارون نيز جزئى از اين برنامه بود. على برخلاف پدرش، كه از طرفداران بنى عباس بود و اعتقادى به مسئله امامت (رهبرى امت از ديدگاه تشيع) نداشت، از شيعيان آگاه و استوار، و بينش او بينش يك شيعه راستين بود(70). به طورى كه مسئله «انتظار»، يعنى اميد به ظهور حكومت «حق» و «عدل» كه لازمه آن «نفى» مشروعيّت حكومت ستمگر موجود بود، پايگاه فكرى او را تشكيل مى داد.اين معنا از گفتگوهايى كه روزى ميان او و پدرش رخ داد، بخوبى روشن مى گردد. روزى يقطين به پسرش گفت: چگونه آنچه پيشوايان شما درباره ما (بنى عباس) پيشگويى كرده اند، همه عملى شد، ولى آنچه درباره شما (شيعيان و پيروزى حكومت موعود شما) گفته شده عملى نگرديده است؟
على پاسخ داد: آنچه درباره شما و ما گفته شده، از منبع واحدى است، منتها چون حكومت شما در زمان حاضر است، از اين جهت درباره شما با روشنى و بدون ابهام پيشگويى شده است و ديديد كه درست از آب درآمد، ولى چون هنوز وقت حكومت موعود ما نرسيده است، ما اميد و آرزوى آن را داريم، و اگر پيشوايان ما مى گفتند: حكومت خاندان پيامبر (صلى الله عليه و آله) مثلاً پس از دويست يا سيصد سال خواهد بود، چه بسا دلها (به واسطه طولانى بودن اين مدت) سخت مى گرديد و از ايمان مردم نسبت به آن كاسته مى شد ولى (براى اينكه اميد مردم استوار گردد) پيشوايان ما (وقت آن را تعيين نكرده) گفتند: به همين زودى خواهد رسيد و از اين رهگذر مردم را اميدوار ساخته فرج و ظهور امام را نزديك معرفى نمودند(71).باتوجه به اين سوابق، اهميت به قدرت رسيدن على بن يقطين در دستگاه حكومت هارون بخوبى روشن مى گردد.
موافقت مشروط امام
على بن يقطين با موافقت امام كاظم عليه السلام - وزارت هارون را پذيرفت(72). بعدها نيز چندين بارخواست استعفا نمايد، ولى امام او را از اين تصميم منصرف كرد(73).
هدف امام از تشويق على به تصدى اين منصب، حفظ جان و مال و حقوق شيعيان و كمك به نهضت سرّى آنان بود. امام كاظم عليه السلام - به وى فرمود: يك چيز را تضمين كن تا سه چيز را براى تو تضمين كنم، على پرسيد: آنها كدامند؟
امام فرمود: سه چيزى كه براى تو تضمين مى كنم اين است كه:
1- هرگز با شمشير (و به دست دشمن) كشته نشوى.
2- هرگز تهيدست نگردى.
3- هيچوقت زندانى نشوى.
و اما آنچه تو بايد تضمن كنى اين است كه هر وقت يكى از شيعيان ما به تو مراجعه كرد، هر كارى و نيازى داشته باشد، انجام بدهى و براى او عزت و احترام قائل شوى.
پسر يقطين قبول كرد، امام نيز شرائط بالا را تضمين نمود(74).
امام ضمن اين گفتگوها فرمود: مقام تو، مايه عزت برادران (شيعه) تو است، و اميد است خداوند به وسيله تو شكستگي ها را جبران و آتش فتنه مخالفان را خاموش سازد.
بارى على بن يقطين به پيمان خود وفادار بود و در تمام مدتى كه عهده دار اين سمت بود دژى استوار و پناهگاهى مطمئن براى شيعيان به شمار مى رفت و در آن شرائط دشوار، در تأمين اعتبارات لازم براى حفظ حيات و استقلال شيعيان، نقشى مؤثر ايفا مى كرد.
يك مأموريت سرّى خطرناك
على بن يقطين به طور سرّى «خمس» اموال خود را به حضور پيشواى هفتم مى فرستاد و گاهى در شرائط باريك و خطرناك، اموالى براى آن حضرت مى فرستاد. دو نفر از ياران او نقل مى كنند كه روزى على بن يقطين ما را احضار كرد و اموال و نامه هايى به ما داد و گفت: دو مركب سوارى بخريد و از بيراهه برويد و اين اموال و نامه ها را به امام ابى الحسن عليه السلام -(حضرت كاظم) برسانيد، به طورى كه كسى از وضع شما آگاه نشود.
اين دو نفر مى گويند: به كوفه آمديم و مركب سوارى خريديم و توشه راه تهيه نموديم و از بيراهه حركت كرديم تا آنكه به سرزمين «بطنُ الرّمَه» رسيديم و چهارپايان را بستيم و براى آنها علوفه گذاشتيم و براى صرف غذا نشستيم. در اين هنگام سواره اى همراه شخصى ديگر، نمايان گرديد. وقتى نزديك شد، ديديم امام كاظم - عليه السلام - است! از جا برخاسته سلام كرديم و اموال و نامه ها را تحويل داديم، در اين هنگام امام نامه هايى را بيرون آورد و به ما داد و فرمود: اينها جواب نامه هاى شما است.
گفتيم: غذا و توشه ما تمام شده است، اگر اجازه فرماييد به مدينه برويم تا هم پيامبر را زيارت كنيم و هم توشه تهيه نماييم.
فرمود: آنچه از توشه شما باقى مانده بياوريد، توشه را بيرون آورديم، آن را با دست زير و رو كرد و فرمود: اين شما را تا كوفه مى رساند.
امام رفتن ما را به مدينه صلاح تشخيص نداد و فرمود: شما (در واقع) پيامبر را ديديد، اينك در پناه خدا بر گرديد(75).
تقويت بنيه اقتصادى شيعيان
بى شك هر جمعيت و گروهى كه هدف مشتركى دارند، براى سازماندهى و شكل بندى نيروهاى خود، جهت پيشبرد هدفهاى مشترك، نياز به منابع مالى دارند، چه، در صورت قطع عوايد مالى، هرگونه فعاليت و جنبشى فلج مى گردد. شيعيان نيز براساس اين اصل كلى، براى ادامه حيات و تعقيب آرمانهاى مقدس خود، همواره نيازمند پشتوانه مالى بودند، ولى در ادوار مختلف تاريخ بويژه نيروهاى مبارز آنان همواره در فشار اقتصادى به سرمى بردند و حكومتهاى وقت، به منظور تضعيف نيروهاى آنان، غالباً آنان را از راههاى گوناگون در فشار اقتصادى قرار مى دانند.
در اين زمينه علاوه بر گرفتن «فدك» از فاطمه زهرا سلام اللّه عليها كه انگيزه سياسى داشت و هدف از آن تضعيف اقتصادى موضع اميرمؤمنان عليه السلام - و بنى هاشم بود، نمونه هاى فراوانى در تاريخ اسلام به چشم مى خورد كه يكى از آنها روش معاويه در قبال شيعيان بويژه بنى هاشم، بود. يكى از تاكتيكهايى كه معاويه به منظور اخذ بيعت از «حسين بن على عليه السلام -»براى وليعهدى يزيد، به آن متوسل شد، خوددارى وى از پرداخت هرگونه عطيه به بنى هاشم از بيت المال در جريان سفر وى به مدينه بود تا بدين وسيله او را زير فشار گذاشته وادار به بيعت كند(76).
نمونه ديگر، فشار اقتصادى «ابو جعفر منصور» (دومين خليفه عباسى) بود منصور برنامه سياه تحميل گرسنگى و فلجسازى اقتصادى را در سطح وسيع و گسترده اى به اجرا گذاشت و هدف او اين بود كه مردم، نيازمند و گرسنه و متكى به او باشند و هميشه در فكر سير كردن شكم خود بوده مجال انديشه در مسائل بزرگ اجتماعى را نداشته باشند. او روزى در حضور جمعى از خواص درباريان بالحن زننده اى انگيزه خود را از گرسنه نگهداشتن مردم چنين بيان كرد:«عربهاى چادر نشين در ضرب المثل خود، خوب گفته اند كه: سگ خود را گرسنه نگهدار تا به طمع نان دنبال تو بيايد»(77)!!
در اين فشار اقتصادى سهم شيعيان و علويان بيش از همه بود، زيرا آنان هميشه پيشگام و پيشاهنگ مبارزه با خلفاى ستمگر بودند.
بارى دوران خلافت هارون نيز از اين برنامه كلى مستثنا نبود، زيرا او با قبضه بيت المال مسلمانان و صرف آن در راه هوسرانيها و بوالهوسيها و تجمل پرستيهاى خود و اطرافيانش، شيعيان را از حقوق مشروع خود محروم كرده بود و از اين راه نيروهاى آنان را تضعيف مى كرد.
على بن يقطين، يار وفادار و صميمى پيشواى هفتم كه بر رغم كارشكنيهاى مخالفان شيعه، اعتماد هارون را جلب نموده و وزارت او را در كشور پهناور اسلامى به عهده گرفته بود، به اين مطلب بخوبى توجه داشت، و با استفاده از تمام امكانات، از هر كوششى در حمايت و پشتيبانى از شيعيان دريغ نمى ورزيد؛ مخصوصاً در تقويت بنيه مالى شيعيان و رساندن «خمس» اموال خود (كه جمعاً مبلغ قابل توجهى را تشكيل مى داد و گاهى بالغ بر صد تا سيصد هزار درهم مى شد)(78)به پيشواى هفتم كوشش مى كرد و مى دانيم كه خمس، در واقع پشتوانه مالى حكومت اسلامى است.
پسر على بن يقطين مى گويد: امام كاظم عليه السلام - هرچيزى لازم داشت يا هر كار مهمى كه پيش مى آمد، به پدرم نامه مى نوشت كه فلان چيز را براى من خريدارى كن يا فلان كار را انجام بده ولى اين كار را به وسيله «هشام بن حكم» انجام بده، و قيد همكارى هشام، فقط در موارد مهم و حساس بود(79).
در سفرى كه امام كاظم عليه السلام - به عراق نمود، على از وضع خود به امام شكوه نموده گفت: آيا وضع و حال مرا مى بينيد (كه در چه دستگاهى قرار گرفته و با چه مردمى سر و كار دارم؟) امام فرمود: خداوند مردان محبوبى در ميان ستمگران دارد كه به وسيله آنان از بندگان خوب خود حمايت مى كند و تو از آن مردان محبوب خدايى(80).
بار ديگر كه على، در مورد همكارى با بنى عباس، از پيشواى هفتم عليه السلام - كسب تكليف نمود، امام فرمود: اگر ناگزيرى اين كار را انجام بدهى مواظب اموال شيعيان باش.
على بن يقطين فرمان امام را پذيرفت، و روى همين اصل، ماليات دولتى را برحسب ظاهر از شيعيان وصول مى كرد، ولى مخفيانه به آنان مسترد مى نمود(81) و علت آن اين بود كه حكومت هارون يك حكومت اسلامى نبود كه رعايت مقررات آن بر مسلمانان واجب باشد. حكومت و ولايت از طرف خدا از آن موسى بن جعفر عليه السلام - بود كه پسر يقطين به دستور او امول شيعيان را مسترد مى كرد.
نُوّاب حجّ
يكى از افتخارات على بن يقطين در تاريخ، اين است كه همه ساله عده اى را به نيابت از طرف خود، به زيارت خانه خدا مى فرستاد و به هركدام ده تا بيست هزار درهم مى پرداخت(82).تعداد اين عده در سال بالغ بر 150 نفر و گاهى بالغ بر 250 و يا 300 نفر مى شد(83).
اين عمل، باتوجه به اهميت و فضيلت خاص عمل حج در آيين اسلام، بى شك نمودار ايمان و پارسايى ويژه على بن يقطين به شمار مى رود، ولى با در نظر گرفتن تعداد قابل توجه اين عده، و نيز با نگرش به مبالغ هنگفتى كه على به آنان مى پرداخته، مسئله، عمق بيشترى پيدا مى كند.
اگر از گروه نايبان حج و مبلغى كه به آنها پرداخت مى شد، ميانگين بگيريم و مثلاً تعداد آنان را 200 نفر در سال، و مبلغ پرداختى را ده هزار درهم بگيريم، جمعاً مبلغى در حدود دو ميليون درهم را تشكيل مى دهد.
از طرف ديگر، اين مبلغ كه هر سال پرداخت مى شد، مسلماً گوشه اى از مخارج ساليانه على بن يقطين و از مازاد هزينه هاى جارى و باقيمانده پرداخت حقوق مالى مثل زكات و خمس و ساير صدقات مستحبى و بخششها و امثال اينها بوده است.
با اين حساب تقريبى، جمع عوايد على بن يقطين چه مقدار مى بايست باشد تا كفاف اين مبالغ را بدهد؟
در ميان دانشمندان شيعه ظاهراً «مرحوم شيخ بهائى» نخستين كسى است كه به اين مسئله توجه پيدا كرده است. او نكته لطيف اين مطلب را چنين بيان مى كند: گمان مى كنم امام كاظم عليه السلام - اجازه تصرف در خراج و بيت المال مسلمانان رابه على بن يقطين داده بود و على از اين اموال، به عنوان اجرت حج، به شيعيان مى پرداخت تا بهانه اى براى ايراد و اعتراض به دست مخالفان ندهد(84). بنابراين عمل اعزام نواب حج، در واقع يك برنامه حساب شده و منظم بود و على، زير پوشش اين كار، بنيه اقتصادى شيعيان را تقويت مى نمود.
مؤيد اين مطلب اين است كه در ميان نواب حج، شخصيتهاى بزرگى مثل «عبدالرحمن بن حجاج» و «عبدالله بن يحيى كاهلى»(85)به چشم مى خوردند كه از ياران خاص و مورد علاقه امام بودند و طبعاً مطرود دستگاه حكومت و محروم ازمزايا!(86)
نكته ديگرى كه در اين برنامه على بن يقطين به نظر مى رسد، شركت دادن شيعيان بخصوص بزرگان آنان، در كنگره بزرگ حج بود تا از اين رهگذر به معرفى چهره شيعه و بحث و مناظره با فرقه هاى ديگر بپردازند و يك موج فرهنگى شيعى به وجود آورند.
اين لباس را نگهدار!
على بن يقطين در پرتو اين خدمات، همواره مورد تأييد و حمايت بى دريغ امام كاظم عليه السلام - بود و چندين بار در اثر تدبير امام از خطر قطعى رهايى يافت كه يكى از آنها چنين بوده است:
يك سال هارون تعدادى لباس به عنوان خلعت به على بخشيد كه در ميان آنها يك لباس خز مشكى رنگ زربفت از نوع لباس ويژه خلفا به چشم مى خورد. على اكثر آن لباسها را كه لباس گرانقيمت زربفت نيز جز آنها بود، به امام كاظم عليه السلام - اهدا كرد و همراه لباسها اموالى را نيز كه قبلاً طبق معمول به عنوان «خمس»آماده كرده بود، به محضر امام فرستاد.
حضرت همه اموال و لباسها را پذيرفت، ولى آن يك لباس مخصوص را پس فرستاد، و طى نامه اى نوشت: اين لباس را نگهدار و از دست مده، زيرا در حادثه اى كه برايت پيش مى آيد به دردت مى خورد.
على بن يقطين از راز رد آن لباس آگاه نشد، ولى آن را حفظ كرد. اتفاقاً روزى وى يكى از خدمتگزاران خاص خود را به علت كوتاهى در انجام وظيفه، تنبيه و از كار بركنار كرد. آن شخص كه از ارتباط على با امام كاظم عليه السلام -و اموال و هدايايى كه او براى حضرت مى فرستاد، آگاهى داشت، از على نزد هارون سعايت كرد و گفت: او معتقد به امامت موسى بن جعفر است و هرساله خمس اموال خود را براى او مى فرستد.
آنگاه داستان لباسها را گواه آورد و گفت: لباس مخصوصى را كه خليفه در فلان تاريخ به او اهدا كرده بود، به موسى بن جعفر داده است. هارون از شنيدن اين خبر سخت خشمگين شد و گفت: حقيقت جريان را بايد به دست بياورم و اگر ادعاى تو راست باشد خون او را خواهم ريخت. آنگاه بلافاصله على را احضار كرد و از آن لباس پرسش نمود. وى گفت: آن را در يك بقچه گذاشته ام و اكنون محفوظ است.
هارون گفت: فوراً آن را بياور!
پسر يقطين فورا يكى از خدمتگزاران خود را فرستاد و گفت: به فلان اطاق خانه ما برو و كليد آن را از صندوقدار بگير و در اطاق را باز كن و سپس در فلان صندوق را باز كن و بقچه اى را كه در داخل آن است با همان مهرى كه دارد به اينجا بياور.
طولى نكشيد كه غلام، لباس را به همان شكل كه قبلاً مهر شده بود آورد و در برابر هارون نهاد. هارون دستور داد مهر آن را بشكنند و سرآن را باز كنند. وقتى كه بقچه را باز كردند ديد همان لباس است كه عيناً تا شده باقى مانده است!
خشم هارون فرو نشست و به على گفت: بعد از اين هرگز سخن هيچ سعايت كننده اى را درباره تو باور نخواهم كرد، و آنگاه دستور داد جايزه ارزنده اى به او دادند و شخص سعايت كننده را سخت تنبيه كردند!(87)
آرمان تشكيل حكومت اسلامى
هارون مى دانست كه موسى بن جعفر عليه السلام - و پيروانش، وى را غاصب خلافت پيامبر و زمامدار ستمگرى مى دانند كه بازور و قدرت سرنوشت مسلمانان را در دست گرفته است، و اگر روزى قدرت رزم با او را به دست آوردند، در نابودى حكومت او لحظه اى درنگ نخواهند كرد. گفتگوى زير كه ميان پيشواى هفتم و هارون رخ داده بخوبى از اهداف عالى امام در زمينه تشكيل حكومت اسلامى، و نيز از نيات پليد هارون پرده بر مى دارد.
روزى هارون (شايد به منظور آزمايش و كسب آگاهى از آرمان پيشواى هفتم) به آن حضرت اعلام كرد كه حاضر است «فدك» را به او برگرداند. امام فرمود:در صورتى حاضرم فدك را تحويل بگيرم كه آن را با تمام حدود و مرزهايش پس بدهى!
هارون پرسيد: حدود و مرزهاى آن كدام است؟
امام فرمود: اگر حدود آن را بگويم هرگز پس نخواهى داد.
هارون اصرار كرد و سوگند ياد نمود كه اين كار را انجام خواهد داد. امام حدود آن را چنين تعيين فرمود:
حد اولش، عدن؛
حد دومش، سمرقند؛
حد سومش، آفريقا؛
و حد چهارم آن نيز مناطق ارمنيه و بحر خزر است.
هارون كه با شنيدن هر يك از اين حدود، تغيير رنگ مى داد و بشدت ناراحت مى شد، با شنيدن حدود چهارگانه، نتوانست خود را كنترل كند و با خشم و ناراحتى گفت: با اين ترتيب چيزى براى ما باقى نمى ماند!
امام فرمود: مى دانستم كه نخواهى پذيرفت و به همين دليل از گفتن آن امتناع داشتم!(88)
امام با اين پاسخ مى خواست به هارون بگويد: فدك رمزى از مجموع قلمرو حكومت اسلامى است، و اصحاب سقيفه كه فدك را از دختر و داماد پيامبر عليهما السلام - گرفتند، اين كار آنان در حقيقت جلوه اى از مصادره حق حاكميت اهل بيت عصمت و طهارت سلام اللّه عليهم اجمعين - بود، بنابراين اگر قرار باشد حق ما را به ما برگردانى، بايد همه قلمرو حكومت اسلامى را در اختيار ما بگذارى.اين گفتگو، هدفهاى بزرگ امام را بخوبى نشان مى دهد.
جمع آورى بيت المال
از طرف ديگر، گرچه حكومت و قدرت ظاهرى در دست هارون بود، اما حكومت او فقط بر «تن»ها بود و در «دل»هاى مردم جا نداشت، اما حكومت بر «دل»ها و «قلب»ها از آن پيشواى هفتم بود و در پرتو محبوبيت گسترده آن حضرت در افكار عمومى، مسلمانان مبارز و روشن بين، خمس اموال خود، و ديگر اموال متعلق به بيت المال را به محضر آن حضرت مى فرستادند و اين معنا بر هارون پوشيده نبود، زيرا او از طريق جاسوسان خويش گزارشهايى دريافت مى كرد مبنى بر اينكه از چهار گوشه كشور پهناور اسلامى، اموال و وجوه اسلامى به سوى امام موسى بن جعفر سرازير مى گردد، به طورى كه از صندوق بيت المال تشكيل داده است(89).
منبع: سيره پيشوايان ، مهدى پيشوايى ، ص 413 - 463
----------------------------------------------
پی نوشت:
1)عبدالرحمن السبوطى، تاريخ الخلفأ، بغداد، مكتب المثنى، ص 259.
2)حاج شيخ عباس قمى، الأنوارالبهيْ، مشهد، مؤسسه منشورات دينى مشهد، ص 170.
3)مختصر تاريخ العرب، ط 2، تعريب: عفيف البعلبكى، بيروت، دارالعلم للملايين،1967 م، ص 209.
4)الصواعق المحرقهْ، قاهره، مكتب القاهره، ص 203.
5) ابن واضح، تاريخ يعقوبى، نجف، منشورات المكتب الحيدريْ، 1384 ه'.ق، ج 3، ص 132.
6)مسعودى، مروج الذهب، بيروت، دارالأندلس، ج 3، ص 312.
7)سيد امير على، مختصر تاريخ العرب، ط 2، تعريب: عفيف البعلبكى، بيروت، دارالعلم للملايين، 1968 م، ص 213.
8)عبدالرحمن السيوطى، تاريخ الخلفأ، بغداد، مكتبْ المثنى ، ص 277.
9)ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دار صادر، ج 6، ص 73- ابن طقطقا، الفخرى، بيروت، دارصادر، ص 185.
10)شريف القرشى، باقر، حيات الاًّمام موسى بن جعفر، ط 2، نجف، مطبعْة الآداب، 1389 ه'.ق، ج 1، ص 436.
11)ابن واضح، تاريخ يعقوبى، نجف، منشورات المكتب الحيدريْ، 1384 ه'.ق، ج 3، ص 137.
12)شريف القرشى، همان كتاب، ص 442.
13)ابن اثير، همان كتاب، ج 6، ص 84.
14)قُلْ اِنّما حَرّمَ رَبّىَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَما بَطَنَ و الْاًّثمَ وَالْبَغْىَ بِغَيْرِ الحَقّ...(سوره اعراف: 33).
15)يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِر قُلْ فيهِما اِثْمٌ كَبيرٌ وَ مَنافِعُ لِلنّاسِ وَ اِئْمُهُا اَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِما...(سوره بقره: 219).
16)گويا مقصود وى اين بود كه به حكم قرابتى كه ميان بنى هاشم هست، علم و دانش امام كاظم براى مهدى نيز موجب افتخار است.
17)كلينى، الفروع من الكافى، تهران، دارالكتب الاًّسلاميْ، ج 6، ص 406.
18)مسعودى، همان كتاب، ص 324.
19)مسعودى، مروج الذهب، بيروت، دارالأندلس، ج 3، ص 325.- ابوالفرج الاًّصفهانى، بيروت، دار احيأ التراث العربى، ج 5، ص 184.
20)عبدالرحمن السيوطى، تاريخ الخفأ، بغداد، مكتب المثنى ، ص 279.
21)ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج 6، ص 102.
22)ابوالفرج الاًّصفهانى، همان كتاب، ص 160.
23)ابوالفرج الاًّصفهانى، همان كتاب، ج 5، ص 163.
24)ابوالفرج الاًّصفهانى، همان كتاب، ص 185.
25)ابن واضح، تاريخ يعقوبى، نجف، منشورات المكتب الحيدريه، 1384 ه'.ق، ج 3، ص 142.
26)وى حسين بن على بن حسن بن على بن ابى طالب است و چون در سرزمينى بنام «فخ» در 6 ميلى مكه در جنگ با سپاهيان خليفه عباسى به قتل رسيد، به «صاحب فخ» يا «شهيد فخ» مشهور گرديد.
27)محمد بن جرير الطبرى، تاريخ الأمم والملوك، بيروت، دارالقاموس الحديث،ج 10، ص 25- ابوالفرج الاًّصفهانى، مقاتل الطالبيين، نجف، منشورات المكتبْ الحيدريْ، 1385 ه'.ق، ص 294-295- ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصاد، ج 6، ص 90.
28)پس از شهادت حسين بن على، هنگامى كه سر بريده او را به مدينه آوردند، پيشواى هفتم از مشاهده آن سخت افسرده شد و با تأثر و اندوه عميق فرمود: به خدا سوگند او يك مسلمان نيكوكار بود، او بسيار روزه مى گرفت، فراوان نماز مى خواند، با فساد و آلودگى مبارزه مى نمود، وظيفه امر به معروف و نهى از منكر را انجام مى داد،او در ميان خاندان خود بى نظير بود (ابوالفرج الاًّصفهانى، مقاتل الطالبيين، نجف، منشورات المكتب الحيدريْ، 1385 ه'.ق، ص 302).
29)ابوالفرج الاًّصفهانى، همان كتاب، ص 285.
30)ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج 6، ص 93- محمد بن جرير الطبرى، تاريخ الأمم والملوك، بيروت، دارالقاموس الحديث، ج 10، ص .28 پس از شكست سپاه حسين صاحب فخ، و شهادت او، «يحيى بن عبدالله»با گروهى به «ديلم» رفت و در آنجا به فعاليت پرداخت و مردم آن منطقه به او پيوستند و نيروى قابل توجهى تشكيل دادند، ولى هارون بادسائسى او را به بغداد آورد و به طرز فجيعى به قتل رسانيد. مشروح شهادت او را در فصل «نيرنگهاى هارون» خواهيم آورد.
31)مجلسى، بحارالأنوار، تهران، المكتبْالاًّسلاميْ، 1385 ه'.ق، ج 48، ص 165.
32)مجلسى، همان كتاب، ص 169- كلينى، الأصول من الكافى، تهران، مكتب الصدوق، 1381 ه'.ق، ج 1، ص 366- ابوالفرج الاًّصفهانى، مقاتل الطالبيين، نجف، منشورات المكتب الحيدريْ، 1385 ه'.ق، ص 298.
33)مجلسى، همان كتاب ج 48، ص 151.
34)گرچه بنى اميه چنين دستاويزى براى تصاحب خلافت در دست نداشتند، اما به طرق ديگرى در صدد كسب محبوبيت در افكار عمومى بودند. اقدامات مزورانه معاويه در زمينه جعل حديث به نفع خود، و خريدن محدثان دروغ پرداز و مزدور، گوشه اى از تلاشهاى پرتزوير حكومت بنى اميه به شمار مى رود.
35)انا امام القلوب و انت امام الجسوم.(ابن حجر هيتمى،الصواعق المحرقه، قاهره، مكتب القاهره، ص 204).
36)السلام عليك يا رسول الله، السلام عليك يا ابن عم!
37)السلام عليك يا رسول الله، السلام عليك يا ابْ (شيخ مفيد، الاًّرشاد، قم، مكتبْ بصيرتى، ص 298-ابن اثير الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج 6،ص 164- ابن اثير، البدايْ والنهايْ، ط 2، بيروت، مكتبْ المعارف، 1977 م، ج 10، ص 183- ابن حجر هيتمى، همان كتاب، ص 204).
38)وَ وَهَبْنا لَهُ اِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ كلاّ هَدَيْنا مِنْ قَبْلُ وَمِنْ ذُرّيَتِهِ داوُدَ وَ سُلَيْمانَ وَ اَيّوبَ وَ يُوسُفَ وَ مُوسى وَ هارُونَ وَ كَذالِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنينَ وَ زَكَريّا وَ يَحْيى وَ عيسى كُلّ مِنَ الصّالِحين (سوره انعام: 85 و 86).
39)شبلنجى، نورالأبصار، قاهره، مكتب المشهد الحسينى، ص 149-ابن صبّاغ مالكى، الفصول المهمة، نجف، مكتبْ دارالكتب التجاريْ، ص 220-ابن حجر هيتمى، همان كتاب، ص .203 امام در اين گفتگو غير از آيه مزبور با آيه مباهله نيز استدلال كرد كه طى آن امام حسن و امام حسين با تعبير «ابنائنا» فرزندان پيامبر شمرده شده اند.
40)مجلسى، همان كتاب، ج 48، ص 127.
41)سَاَصْرِفُ عَنْ آياتِىَ الَذينَ يَتَكَبّرُونَ فى الأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقّ وَ اِنْ يَرَوْا كُلّ آيٍَْ لايُؤمِنُوابِها وَ اِنْ يَرَواْ سِبيلَ الرّشاد لا يَتّخِذوُهُ سَبيلاً وَ اِنْ يَرَوْا سَبيلَ الْغَىّ يَتّخِذُوهُ سَبيلاً ذلِك بِاَنّهُمْ كَذّبوُا بِآياتِنا وَ كانُوا عَنْها غافِلينَ (سوره اعراف: 146).
42)مجلسى، همان كتاب، ج 48، ص 138 - عياشى، تفسير عياشى، قم، المطبعْ العلميْ، ج 2، ص 30.
43)دكتر صاحب الزمانى، ناصرالدين، آنسوى چهره ها، تهران، مؤسسه مطبوعاتى عطائى، 1343 ه'.ش، ص 31.
44)جرجى زيدان، تاريخ تمدن اسلام، ترجمه على جواهر كلام، تهران، مؤسسه مطبوعاتى اميركبير، 1336 ه'.ش، ج 5، ص 162.
45)جرجى زيدان، همان كتاب، ص 173.
46)جرجى زيدان، همان كتاب، ص 163.
47)دكتر الوردى، على، نقش وعاظ در اسلام، ترجمه محمد على خليلى، تهران، انتشارات مجله ماه نو، ص 39.
48)احمد امين اين قسمت را از ابوالفرج اصفهانى در كتاب الأغانى (ج 5، ص 241) نقل مى كند.
49)امين، احمد، ضحى الاًّسلام، ط 7، قاهره، مكتبْ النهضْ المصريْ، ج 1، ص 112-113، با اندكى تلخيص.
50)امين، همان كتاب، ج 2، ص 162-163.
51)ماشئت لا ما شأت الأقدارفاحكم فانت الواحد القهار! (جرجى زيدان، تاريخ تمدن
اسلام، ترجمه على جواهر كلام، مؤسسه مطبوعاتى اميركبير، 1336 ه'.ش، ج 4، ص 242).
52)دكتر الوردى، على، نقش وعاظ در اسلام، ترجمه محمد على خليلى، تهران، انتشارات مجله ماه نو، ص 55.
53)ابوالفرج الاًّصفهانى، مقاتل الطالبين، نجف، منشورات المكتبْ الحيدريْ، 1385 ه'.ق، ص .308 مرحوم كلينى در كتاب كافى (ج 1، ص 366) نامه اى از يحيى بن عبدالله خطاب به امام موسى بن جعفر عليه السلام - نقل مى كند كه يحيى در آن، روش آن حضرت و پدر ارجمندش امام صادق عليه السلام - را مورد انتقاد قرار داده و امام پاسخ تندى به او داده است. مرحوم علامه مامقانى در كتاب خود (تنقيح المقال، تهران، انتشارات جهان، ج 3، ماده يحيى) با اشاره به اين نامه مى گويد: سند اين روايت غير قابل خدشه است، ولى مضمون اين روايت مخالف چيزى است كه درباره يحيى اطلاع داريم (يعنى شايد اشتباهى از راويان حديث باشد). امّا مؤلف كتاب «حياة الاًّمام موسى بن جعفر» اثبات مى كند كه اين روايت قابل اعتماد نيست، زيرا اولاً مرسل است و ثانياً در سند آن افرادى هستند كه ناشناخته اند و در كتب رجال اسمى از آنها نيست (حياة الاًّمام موسى بن جعفر، ط 2، نجف، مطبعْة الآداب، 1390 ه'.ق، ج 2، ص 99).
54)وى وهب بن وهب ابوالبخترى قرشى مدنى است كه در بغداد سكونت داشت و در زمان خلافت مهدى عباسى، از طرف او مدتى قاضى دادرسيى ارتش بود و سپس در مدينه به قضأ اشتغال داشت. ابوالبخترى فردى آلوده و منحرف و دروغگو بود و احاديث وى از نظر بزرگان علم حديث، فاقد ارزش و اعتبار است (شمس الدين الذهبى، محمد، ميزان الاًّعتدال فى نقد الرجال، ط 1، قاهره، مطبعْ السعادْ، 1325 ه'.ق، ج 3، ص 278).
55)يحيى بن عبدالله قبلاً امان نامه را به «مالك بن انس» و برخى ديگر از فقهاى آن روز ارائه كرده بود و آنان صحت و اعتبار آن را تأييد كرده بودند.
56)امين، احمد، ضحى الاًّسلام، ط 7، قاهره، مكتبة النهضْة المصريْ، ج 2، ص 203.
57)امين، همان كتاب، ج 2، ص 204.
58) شريف القرشى، باقر، حياة الاًّمام موسى بن جعفر، ط 2، نجف، مطبعْالآداب، ج 2، ص .100 نيز ر.ك به: دكتر الوردى، نقش و عاظ در اسلام، ترجمه محمد على خليلى، تهران، انتشارات مجله ماه نو، ص 52.
59)علاوه بر اين، او را از سمت قضأ بركنار كرد(امين، همان كتاب، ج 1، ص 204).
60)چگونگى قتل يحيى مورد اختلاف است (شريف القرشى، همان كتاب ج 2، ص 100).
«يعقوبى» مى نويسد:
يحيى از شدت گرسنگى در زندان جان سپرد. يكى از كسانى كه با يحيى زندانى بوده مى گويد: ما هر دو در يك محل زندانى بوديم و سلولهاى ما، در كنار هم قرار داشت و گاهى يحيى از پشت ديوار كوتاهى كه ميان ما فاصله بود، با من گفتگو مى كرد. روزى گفت: امروز نُه روز است كه به من آب و غذا نداده اند! روز دهم مأمور ويژه او وارد سلول وى شد و سلول را تفتيش كرد، سپس لباسهاى او را از تنش در آورد و او را تفتيش بدنى كرد، از زير لباسهاى او يك چوبه نى پيدا كرد كه داخل آن روغن ريخته بودند (كه گويا يحيى گاهى از شدت گرسنگى مقدارى از آن مى مكيده و به اين وسيله سدّ جوع مى كرده است). مأمور، نى را از او گرفت، و به دنبال آن يحيى بى رمق نقش زمين شد و جان به جان آفرين تسليم كرد!(تاريخ يعقوبى، نجف، منشورات المكتب الحيدريْ، 1384 ه'.ق، ج 3، ص 145).
61)مى گويند: در آن زمان كسى قاضى القضات بود كه به تعبير امروز سمت وزارت دادگسترى، رياست ديوان عالى داشت. مدعى العمومى ديوان كشور، پستهاى قضائى ارتش، و محكمه انتظامى ديوان كيفر را يكجا به عهده داشت. باتوجه به اين پستهاى حساس و مهم، اهميت قاضى ابو يوسف در دستگاه حكومت هارون بخوبى روشن مى گردد. پيداست اين همه اختيارات و پستها را بى جهت به كسى واگذار نمى كردند!
62)عبدالرحمن السيوطى، تاريخ الخلفأ، بغداد، مكتب المثنى ، ص 291.
63)ابن كثير البدايْ و النهايْ، ط 2، بيروت، مكتبة المعارف، 1977 م، ج 10، ص 216.
64)شيخ طوسى، الفهرست، مشهد، دانشكده الهيات و معارف اسلامى، ص 234.
65) طوسى، همان كتاب، ص 234- نجاشى، فهرست اسمأ مصنفى الشيعْ، قم، مكتب الداورى، ص 194.
66)نجاشى، همان كتاب، ص 195.
67) پيشگوييهاى امام صادق عليه السلام - از حوادث و فتنه هاى آينده در پاسخ سؤالاتى كه در اين زمينه از آن حضرت شده بود.
68)مناظره با يكى از شكّاكان در حضور امام.
69)طوسى، همان كتاب، ص 234.
70)ابن نديم در فهرست خود، يقطين پدر على را شيعه معرفى نموده و بعضى از دانشمندان بزرگ گذشته و معاصر شيعه نيز سخنان او را، بدون ذكر مأخذ، نقل كرده اند، ولى برخى از محققان معاصر ثابت نموده اند كه پدر على شيعه نبوده است (تسترى، محمد تقى، قاموس الرجال، تهران، مركز نشر كتاب، ج 7، ص 90).
71)نعمانى، ابن ابى زينب، كتاب الغيبْ، تهران، مكتبْالصدوق، ص .295 على بن يقطين اين معنا را از پيشواى هفتم آموخته بود، زيرا روزى عين اين سؤال را از آن حضرت پرسيد، و امام همين پاسخ را داد (نعمانى، همان كتاب، ص 296، پاورقى، به نقل از علل الشرايع).
72)طوسى، اختيار معرفْالرجال، تحقيق: حسن المصطفوى، مشهد، دانشكده الهيات و معارف اسلامى، ص 433.
73)مجلسى، بحارالأنوار، تهران، المكتبْ الاًّسلاميْ، 1385 ه'.ق، ج 48، ص 158.
74)مجلسى، همان كتاب، ص 136-طوسى، همان كتاب، ص 433.
75)طوسى، همان كتاب، ص 436-437.
76)ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت، دارصادر، ج 3، ص 551-ابن قتيبه، الاًّمامْ و السياسْ، الطبعْ الثالثْ،
قاهره، مكتبْ مصطفى البابى الحلبى، 1382 ه'.ق، ج 1، ص 191.
77)در اين زمينه در بخش زندگانى امام صادق عليه السلام -بحث كرده ايم.
78)طوسى، همان كتاب، ص 434.
79)طوسى، همان كتاب، ص 269.
80)طوسى، همان كتاب، ص 433.
81)مجلسى، همان كتاب، ج 48، ص 158.
82)طوسى، همان كتاب، ص 434.اين مبلغ كه كمتر از اين نيز نقل شده است، گويا برحسب شخصيت و موقعيت افراد فرق مى كرده است.
83)طوسى، همان كتاب، ص 437 و 434.
84)مامقانى، تنقيح المثال، تهران، انتشارات جهان، ج 2، ص 317.
85)عبدالرحمن بن حجاج كه از محضر امام صادق و امام كاظم عليه السلام - نيز بهره ها برده بود، از شخصيتهاى پاك و برجسته و ممتاز شيعه بود(نجاشى، فهرست اسمأ مصنفى الشيعْ، قم، مكتبْ الداورى، ص 65، مامقانى، عبداللّه، تنقيح المقال تهران، انتشارات جهان، ص 141 امام ششم به او مى فرمود:
اى عبدالرحمن با مردم مدينه به گفتگو و بحث علمى بپرداز، زيرا من دوست دارم در ميان رجال شيعه، افرادى مثل تو باشند (اردبيلى، جامع الرواة، منشورات مكتبْ آية الله العظمى المرعشى النجفى، ج 1، ص 447- طوسى، همان كتاب، ص 442).
عبدالله بن يحيى كاهلى نيز از موقعيّت خاصى در محضر امام كاظم عليه السلام - بر خوردار بود، به طورى كه امام بارها در مورد او به على بن يقطين سفارش مى نمود، چنانكه روزى به وى فرمود: تأمين رفاه كاهلى و خانواده او را تضمين كن تا بهشت را براى تو تضمين نمايم!(طوسى، همان كتاب، ص 402) على نيز طبق دستور امام از هر جهت زندگى كاهلى و افراد خانواده و خويشان او را تا آخر عمر وى تأمين كرده او را زير پوشش تكفل و حمايت بى دريغ خويش قرار داده بود (طوسى، همان كتاب، ص 448).
86)طوسى، همان كتاب، ص 435.
87)شيخ مفيد، الاًّرشاد، قم، مكتبْ بصيرتى، ص 293-شبلنجى، نور الأبصار، مكتب المشهدالحسينى، ص 150- ابن صبّاغ مالكى، الفصول المهمْ، نجف، مكتبْ دارالكتب التجاريْ، ص 218-ابن شهراشوب، مناقب آل ابى طالب، قم، مؤسسه انتشارات علامه، ج 4، ص 289.
88)سبط ابن الجوزى، تذكرْالخواص، نجف، منشورات المكتب الحيدريْ، 1382 ه'.ق، ص 350- ابن شهرآشوب، همان كتاب، ص 320-ابوالفرج الاًّصفهانى، مقاتل الطالبيين، نجف، منشورات المكتبْ الحيدريْ، 1385 ه'.ق، ص 350.
89)مجلسى، همان كتاب، ج 48، ص 232- شبلنجى، همان كتاب، ص 151- ابن صبّاغ مالكى، همان كتاب، ص 220- ابن حجر هيتمى، الصواعق المحرقْ، قاهره، مكتبْ القاهره، ص .204 براى آنكه به حجم و جوهى كه از نقاط مختلف به حضور امام ارسال مى شد پى ببريم، كافى است به ارقام زير توجه كنيم:
هنگام شهادت امام كاظم عليه السلام - مبلغ هفتاد هزار دينار نزد زياد بن مروان قندى و مبلغ سى هزار دينار در تحويل على بن حمزه(دو نفر از نمايندگان آن حضرت) بود.
علاوه بر اينها مبلغ سى هزار دينار نيز در تحويل عثمان بن عيسى رواسى نماينده امام در مصر بود (مجلسى، همان كتاب، ج 48، ص 252-253).