ملاقات حر با امام علیه السلام
وقتی حرّ خطاب به امام حسین (علیه السلام) گفت:
من مأمورم که دست از سر شما بر ندارم تا تو را به نزد پسر ابن زیاد ببرم.
پس امام بدون اینکه اعتنایی به او بکند به اصحاب خود فرمود:
بار سفر ببندید!، چون بار سفر بستند فرمود:
برگردید به سوی مدینه.
وقتی اصحاب خواستند برگردند، حرّ مانع شد.
حضرت به حرّ فرمود:
مادرت به عزایت بنشیند! چه می خواهی؟
حرّ گفت:
اگر غیر از تو از عرب، کسی متعرّض مادرم می شد، البته جوابش را می دادم، ولی در حق مادر تو به جز تعظیم و تکریم چیزی نمی توانم بگویم؛ اگر می خواهی راهی را بگیر که نه به کوفه برد نه به مدینه، تا به ابن زیاد بنویسم، شاید خدا مرا از اینکه مبتلا شوم ضرری ازمن نسبت به شما برسد، خلاص کند.
لهذا اینگونه شد که امام حسین (علیه السلام) راه را کج و به سوی سرزمین کربلا شتافت.
حرّ نیز با آن حضرت می آمد و از راه خیرخواهی به خدمت آن والاهمّت عرض کرد:
ای حسین! التماس می کنم از تو و یادآوری می کنم که ترک مقاتله کنی که اگر مقاتله کنی، البته کشته می شوی.
حضرت فرمود:
آیا مرا از مرگ می ترسانی؟
مگر امر به همین می گذرد که مرا بکشند؟
مگر نشنیدی که شخصی از قبیله اوست می خواست، رسول خدا را یاری نماید، پسر عمویش او را می ترسانید که به کجا می روی؟ کشته خواهی شد.
و او در جواب اینگونه ذکر کرد:
نفس خود را پیشاپیش می فرستم و دست از زندگی خود می شویم، زندگی خود را نمی خواهم تا هر روز در لشکرهای گران بلا، مبتلا باشم.۱
آری؛
عجیب است؛ هنگامی را که حضرت سر به سوی آسمان نمود و حرّ را از شهدای خویش دید!، در حالی که در سپاه دشمن بود و راه بازگشت به مدینه را بر امام بسته بود.
روز عاشورا وقتی سید الشهدا (علیه السلام) فریاد زد:
آیا فریاد رسی هست که دفاع کند از حرم رسول خدا؟!
گویا حرّ وقتی استغاثه امام را شنید لرزه بر اندام او افتاد، قلبش مضطرب و اشک از چشمانش جاری.
محبّت او نسبت به حضرت زهرا چاره ساز بود و باعث دگرگونی حرّ شد.
پس با رویی خالی از شرم از سپاه ظلمت رها و به سپاه نور رهسپار شد.
پس از اینکه حرّ بن یزید برای توبه به سوی امام حسین (علیه السلام) شتافت، در نزدیکی سپاه آن حضرت سپر خود را واژگون کرد به علامت اینکه من برای جنگ نیامده ام و امان می خواهم.
اوّل کسی که با او مواجه شد، اباعبدالله بود، چون در بیرون خیام حرم ایستاده بود.
آنگاه سلام کرد و عرض نمود:
آقا من گنهکارم، روسیاهم، من همان گناهکار و مجرمی هستم که راه را بر شما گرفته بودم! آقا، من تابعم و می خواهم گناه خود را جبران بکنم، لکّه سیاهی که برای خود به وجود آورده ام جز با خون پاک نمی شود. آمده ام که با اجازه شما توبه کنم، آیا توبه من پذیرفته است یا نه؟
امام حسین (علیه السلام) فرمود:
البته توبه تو پذیرفته است. چرا پذیرفته نباشد؟ مگر باب رحمت الهی به روی یک انسان تائب بسته می شود؟! ابداً.
حرّ از اینکه توبه اش مورد قبول واقع شد خوشحال شد و گفت:
الحمدالله، پس اجازه بدهید بروم، خود را فدای شما کنم و خونم را در راه شما بریزم.
امام حسین (علیه السلام) فرمود:
ای حرّ! تو مهمان هستی، پیاده شو! کمی بنشین تا از تو پذیرایی کنیم.
ولی حرّ از امام اجازه خواست که پائین نیاید، و هر چه آقا اصرار کردند، پائین نیامد.
بعضی از ارباب سیر، رمز مطلب را اینگونه کشف کرده اند که حرّ بن یزید مایل بود خدمت امام بنشیند ولی یک نگرانی او را ناراحت می کرد و آن اینکه می ترسید در مدّتی که خدمت امام نشسته است، یکی از اطفال اباعبدالله (علیه السلام) او را ببیند و بگوید:
این همان کسی است که روز اوّل، راه را بر ما بست و او شرمنده شود.۲
آنگاه برای جهاد به میدان رزم رفت و آنقدر جنگ نمود تا به شهادت نائل گشت.
پس امام حسین (علیه السلام) خود را فوراً بر بالین آن بزرگوار رسانید در حالی که می فرمود:
« وَ نِعْمَ الْحُرُّ حُرُّ بنی ریاحٍ»
این حرّ ریاحی، چه حرّ خوبی است، مادرش عجب اسم خوبی برایش انتخاب کرده است. به راستی که تو آزاد مرد بودی.
آری؛
حسین است، بزرگوار و شریف است، تا حدّی که می تواند، اصحاب خود را تفقّد می کند.
این خودش امر به معروف و نهی از منکر است. کسانی که حسین خود را به بالین آنها رساند، مختلف بودند. هر کس در یک وضعی قرار داشت، یکی هنوز زنده بود و با ایشان صحبت می کرد، دیگری در حال جان دادن.۳
---------------------------
پی نوشتها:
۱. مهیج الاحزان ص ۱۵۸.
۲. مقتل مطهّر ص ۱۳۱.
۳. همان ص ۱۳۳ .