زندگی باید کرد.../ خاطرات شهادت آیت الله دستغیب قدس سره
زندگی باید کرد.../ خاطرات شهادت آیت الله دستغیب قدس سره
آخرین قطعه
جمعه بود، بیست آذر سال 1360. نزدیک ظهر، منتظر آمدن سید بودیم که آن زن آمد. با شکمی برآمده و چشمانی مضطرب. در سبز رنگ کوچک را کوبید.
«کیه؟» «خانم یک لحظه دم در تشریف بیاورید.»
«سلام بفرمایید» «خانم ببخشید مزاحم شدم من حامله ام و خیلی تشنه. اگر می شود یک لیوان آب خنک به من بدهید.»
زن نگاهی به صورت غرق عرقش کرد و گفت: «بفرمایید تو» ولی زن کنار در ماند. آب را که خورد، روی پله کنار در نشست. نفس نفس می زد و مدام بالا و پایین کوچه رانگاه می کرد. گل دسته های مسجد شروع کردند به قرآن خواندن. حالا زن به ساعتش نگاه می کرد و قدم می زد. صدای همهمه ای از دور آمد. زن با عجله روی پله نشست. حالا تندوتند لبانش را می جوید و به ساعتش نگاه می کرد. سیدامام جمعه با همراهانش از آخر کوچه پیدا شدند و زن از جا بلند شد. شستی کوچک سفید را در دستش لمس کرد. نفس را در سینه حبس کرد و به طرف سید رفت که ناگهان تمام کوچه پر از آتش و دود شد و همه لرزیدیم. گرد و خاک و دود که خوابید، کوچه پر از مردم شد. مردمی که شیون کنان تکه های چهارده جسد پاره پاره را جمع می کردند. از روی زمین از بندهای آجری ما که حالا سرخ سرخ شده بودیم.
چند روز بعد بدن های تکه تکه را تشییع کردند، ولی من هنوز یک تکه از بدن مقدس سید! میان بندهای آجری ام داشتم. گفتم: «آخر چرا ساکتی؟ نگاه کن همه دوستانت را بردند و در صحن شاهچراغ دفن کردند.
چرا سروصدایی نمی کنی. چیزی نمی گویی. تا کی می خواهی زیر آفتاب و در هوای باز بمانی. می پوسی، از بین می روی»
گفت «غصه نخور، زیاد طول نمی کشد. آقا خودش سفارش را کرده، حتی برای من یک کفن اختصاصی آماده کرده»
«ولی آخر مگر بقیه تکه های بدن آقا را دفن نمی کنند، دیگر چه کسی به سراغ تو می آید؟»
«تو غصه نخور دیوارجان، زیاد مهمانت نخواهم بود، من آقا را خوب می شناسم، حرف هایش رد خورد نداره!»
... هنوز یک هفته از تشییع آقا نگذاشته بود که دیدم دوستان آقا دنبال تکه باقیمانده آمدند و تازه فهمید چرا آقا میان کفنش یک کیسه پارچه ای گذاشته بود.
آن روز مردم رفیق مرا، باقیمانده آقا سیدعبدالحسین را دوباره تشییع کردند.
نماینده ما
پرسان پرسان دفتر آقا را پیدا کردیم. در خانه آقا را که زدیم. انگار آقا منتظرمان بود. حتما می شناختمان. سلام کرد، احوال پرسی کرد و بلافاصله سراغ بچه ام را گرفت. - بچه ات کجاست؟ آوردیش؟ هیچ نگران نباش، خودم تمام خرجش را می دهم. چشمانم پر از اشک شد و خود را در آغوش پیرمرد نورانی انداختم. بی اختیار یاد حرف مولایم افتادم.
- «هیچ ناراحت نباش به شیراز برو، آن جا نماینده ما آقای دستغیب مشکلت را حل می کند.»
چقدر این در و آن در زدم تا توانستم با این بچه علیل از روستا خود را به بوشهر برسانم.
وقتی دکتر بوشهر گفت که در بوشهر پسرم درمان نمی شود و باید به شیراز بروم، دنیا برسرم خراب شد. با این نداری چگونه خود را به شیراز برسانم؟ تازه چطور خرج دوا درمان را بدهم؟!
نیمه شب ناله کنان به در خانه مهدی فاطمه (عجل الله تعالی فرجه الشریف) رفتم. در خواب یا بیداری بود که آقا دستغیبش را نشانم داد.
صدای رادیو
آن روز توی سیاه چادر قلیان می کشیدیم که خان به من گفت: «قلیچ پیچ این رادیونو بپیچان ببینم و اخبار ولایات خارجه چنه؟!»
از لابه لای صداهای مختلف گذشتم. داشتم دنبال موج رادیوهای خارجی می گشتم که ناگهان صدایی گرم و محزون از رادیو پخش شد. خواستم موج را عوض کنم که خان نگذاشت.
«دست نگهدار بینم ای کیه گپ می زنه؟»
صدا حرف از توبه می زد، از حساب و کتاب، از قبر و قیامت و خان بی هیچ حرکتی در حالی که نی قلیان را به چانه اش تکیه داده بود، گوش می کرد و بی صدا اشک می ریخت.
به خدا تا آن روز اگر به من می گفتند «سنگ دارد گریه می کند، باورم می شد اما این که خان محمد دزد گردنه گیر هفت پارچه آبادانی لرستان و فارس، این جور اشک بریزد، نه. آخر خان غیر از دزدی و آدم کشی و فحش و پرده دری کاردیگری بلد نبود. از بچگی توی همین کار بود، تا حالا که پیر شده بود.
«آنچه شنیدید خطبه های نماز جمعه شیراز بود که توسط حضرت آیة الله دستغیب ایراد شد.»
خان محمد چشمانش راگشود و گفت: «قلیچ برو به بهادر و چنگیز علامت بده که دست نگهدارند. نمی خواهم امشو هیچ احدی را چپو کنند»
«دست نگهدارند؟! چراخان محمد؟ دیر می شودها، اگر کامیون ها از گردنه سمندون بگذرند، دیگر نمی شود به آن ها حمله کرد، نزدیک شهر می شوندها!»
«حرف همانه که گفتم. قلیچ پاشو برو بگو او هوتول منوهم آماده کنن، می خوام برم شیراز»
«برو جفت چشام، خان.»
خان محمد که از شیراز برگشت، همه هر تفنگ دارانش رامرخص کرد. سبیل هایش را کوتاه کرد وتفنگ ها را تحویل دولت داد و از هر آشنا و غریبی صلاحیت خواست و حق آن ها را که می شناخت، پرداخت. خودش می گفت رفته دفتر آقای دستغیب و پرسیده که من تمام گوشت و پوستم با مال مردم روییده، آیا بازهم می توانم توبه کنم یا نه؟» آقای دستغیب با روی باز، او را توبه داده است! (نام ها در این داستان غیرواقعی است)
مسجد گمشده
... نمی دانم باورت می شود یانه؟ اما مسجد جامع شیراز حالا آباد شده. باید بیایی و ببینی.
این مسجد یک شهرگمشده زیر خاک بود. حتما شنیده ای که کریم خان اول می خواست مسجدجامع شیراز را آباد کند. اما وقتی فهمید خرج تعمیر مسجد جامع از خرج ساختن یک مسجد جدید خیلی بیش تر است، مسجد وکیل را ساخت.
به خدا اگر همت این آقا سید نبود، همه وقتی شنیدید که خرج خاک برداری اش فقط 25 هزار تومان شد (در سال 1321 شمسی) همه کنار می کشیدند.
مصیبت مگر یکی دو تا بود. مسجد توی کوچه پس کوچه های تنگ و باریک گم شده بود. آن همه خاک را باید بار الاغ می کردیم و بیرون می بردیم. بعد از ماه رمضان سید وقتی دید هنوز پول کافی برای خاک برداری جمع نشده، با خودش با آن بدن نحیف و استخوانی دست به کار شد، بیل می زد و خاک بار چهار پا می کرد، تا بالاخره مسجد جامع شیراز آباد شد.
مرحوم آیة اله سید عبدالحسین دستغیب از عارفان راستینی بود که در قلب اجتماع جای داشت.
او شاگرد استادانی چون آیة الله سیدابوالحسن اصفهانی، آقا ضیاء الدین عراقی و مرحوم سیدعلی آقا قاضی طباطبایی و... بود.
در جریان مبارزات مردم با رژیم شاه یکی از برجسته ترین روحانیون مبارز و طرف سران نهضت بود. او بعد از انقلاب (در کنار مردم) از حامیان ولایت فقیه با جمله مشهور «فقد اطاع الله» من اطاع الخمینی (کسی که از خمینی اطاعت کند، به یقین خدا را اطاعت کرده است) بود.
سوز سخنرانی ها و درس های اخلاق ایشان هنوز هم جان های خسته را شفابخش است و دل های غافل را هشیارساز.
بیش از 50 کتاب مفید او که معارف ناب اسلامی را به زبانی ساده برای مخاطبین عام ارائه داده، از بهترین منابع برای آشنایی با تعالیم مذهبی اسلام است. ایشان دو کتاب گناهان کبیره و قلب سلیم (به فارسی) را حاصل عمر خود می دانستند. از دیگر کتاب های ایشان که برای جوانان مفید است، می توان به کتاب های داستان های شگفت، تفسیر سوره های متعدد قرآن، نیایش، بندگی راز آفرینش، اخلاق اسلامی، ماه خدا، هشتادو دو پرسش، نظام مهدی موعود، ازدواج اسلامی و... می باشد.
مساجد و ساختمان ها و مجتمع های بسیاری در شیراز یادگار تلاش های آن بزرگوارند.
منبع این نوشتار کتاب ارزشمند «شهید دستغیب، لاله محراب» نوشته محمدجواد نورمحمدی از سری کتاب های دیدار با ابرار است.
منبع محتوا: مجله دیدار آشنا، آذر 1382، شماره 42 - زندگی باید کرد...
افزودن دیدگاه جدید