داستانهای زیبا در مورد اخلاص

تعداد کلمات 1187 / زمان تقریبی مطالعه : 5 دقیقه
داستانهای زیبا در مورد اخلاص
کلید قبولی همه اعمال اخلاص است. هر کس خدا عملش را قبول کند هرچند کم باشد مخلص است؛ و کسی که عملش زیاد باشد و خدا قبول نکند مخلص نیست.

داستانهای زیبا در مورد اخلاص

کلید قبولی همه اعمال اخلاص است. خداوند متعال عمل هر کس را قبول کند هر چند آن عمل کم هم باشد، آن فرد در نزد خدا مخلص است؛ و کسی که عملش زیاد باشد و خدا قبول نکند مخلص نیست. در این نوشتار چند نمونه از داستانهای زیبا در مورد اخلاص را گردآوری نموده ایم. در ادامه همراه ما باشید.

داستانهای زیبا در مورد اخلاص

سه نفر در غار

پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: سه نفر از بنی اسرائیل با یکدیگر هم سفر شدند و به مقصدی روان شدند. در بین راه باری ظاهر شد و باریدن آغاز نمود، خود را پناهنده به غاری نمودند.

ناگهان سنگی درب غار را گرفت و روز را بر آنان چون شب، ظلمانی ساخت. راهی جز آنکه به سوی خدا روند نداشتند. یکی از آنان گفت خوب است کردار خالص و پاک خود را وسیله قرار دهیم، باشد که نجات یابیم، و هر سه نفر این طرح را قبول کردند.

یکی از آنان گفت: پروردگارا تو خود می دانی که من دختر عمویی داشتم که در کمال زیبائی بود، شیفته و شیدای او بودم، تا آنکه در موضعی تنها او را یافتم، به او در آویختم و خواستم کام دل برگیرم که آن دختر عمو سخن آغاز کرد و گفت: ای پسر عمو از خدا بترس و پرده عفت مرا مدر. من به این سخن پای بر هوای نفس گذاردم و از آن کار دست کشیدم، خدایا اگر این کار از روی اخلاص نموده‌ ام و جز رضای تو منظوری نداشتم، این جمع را از غم و هلاکت نجات ده ناگاه دیدند آن سنگ مقداری دور شد و فضای غار کمی روشن گردید.

دومی گفت: خدایا تو می دانی که من پدر و مادری سالخورده داشتم، که از پیری قامتشان خمیده بود، و در همه حال به خدمت آنان مشغول بودم شبی نزدشان آمدم که خوراک نزد آنان بگذارم و برگردم، دیدم آنان در خوابند، آن شب تا صبح خوراک بر دست گرفته نزد آنان بودم و آنان را از خواب بیدار نکردم که آزرده شوند. پروردگارا اگر این کار محض رضای تو انجام دادم، در بسته به روی ما بگشا و ما را رهائی ده؛ در این هنگام مقداری دیگر سنگ به کنار رفت

سومی عرض کرد: ای دانای هر نهان و آشکارا، تو خود می دانی که من کارگری داشتم؛ چون مدتش تمام شد مزد وی را دادم، و او راضی نشد و و بیش از آن اندازه طلب مزد می‌ کرد، و از نزدم برفت. من آن وجه را گوسفندی خریداری کرم و جداگانه محافظت می‌ نمودم که در اندک زمان بسیار شد. بعد از مدتی آن مرد آمد و مزد خود را طلب نمود. من اشاره به گوسفندان کردم. آن گمان کرد که او را مسخره می‌ کنم؛ بعد همه گوسفندان را گرفت و رفت.

پروردگارا اگر این کار را برای رضای تو انجام داده‌ ام و از روی اخلاص بوده، ما را از این گرفتاری نجات بده. در این وقت تمام سنگ به کناری رفت و هر سه با دلی مملو از شادی از غار خارج شدند و به سفر خویش ادامه دادند.

داستانهای زیبا در مورد اخلاص

داستان شیطان و عابد

در بنى اسرائیل عابدى بود به او گفتند: در فلان مکان درختى است که قومى آن را مى پرستند. خشمناک شد و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را قطع کند. ابلیس بصورت پیر مردى در راه وى آمد و گفت : کجا مى روى ؟ عابد گفت : مى روم تا درخت مورد پرستش مردم را قطع کنم ، تا مردم خداى را نه درخت را بپرستند. ابلیس گفت : دست بدار تا سخنى باز گویم . گفت : بگو، گفت : خداى را رسولانى است اگر قطع این درخت لازم بود خداى آنان را مى فرستاد. عابد گفت : ناچار باید این کار انجام دهم .

ابلیس گفت : نگذارم و با وى گلاویز شد، عابد وى را بر زمین زد. ابلیس ‍ گفت : مرا رها کن تا سخن دیگرى برایت گویم ، و آن این است که تو مردى مستمند هستى اگر ترا مالى باشد که بکارگیرى و بر عابدان انفاق کنى بهتر از قطع آن درخت است . دست از این درخت بردار تا هر روز دو دینار در زیر بالش تو گذارم .

عابد گفت : راست مى گویى ، یک دینار صدقه مى دهم و یک دینار بکار برم بهتر از این است که قطع درخت کنم ؛ مرا به این کار امر نکرده اند و من پیامبر صلى الله علیه وآله وسلم نیستم که غم بیهوده خورم ؛ و دست از شیطان برداشت . دو روز در زیر بستر خود دو دینار دید و خرج مى نمود، ولى روز سوم چیزى ندید و ناراحت شد و تبر برگرفت که قطع درخت کند.

شیطان در راهش آمد و گفت : به کجا مى روى ؟ گفت : مى روم قطع درخت کنم ، گفت : هرگز نتوانى و با عابد گلاویز شد و عابد را روى زمین انداخت و گفت : بازگرد و گرنه سرت را از تن جدا کنم . گفت : مرا رها کن تا بروم ؛ لکن بگو چرا آن دفعه من نیرومندتر بودم ؟

ابلیس گفت : تو براى خدا و با اخلاص قصد قطع درخت را داشتى لذا خدا مرا مسخر تو کرد و این بار براى خود و دینار خشمگین شدى ، و من بر تو مسلط شدم .

داستانهای زیبا در مورد اخلاص

مخلص دعایش مستجاب شود

(سعید بن مسیب) گوید: سالی قحطی شد و مردم به طلب باران شدند. من نظر افکندم و دیدم غلامی سیاه بالای تپه ای بر آمد و از مردم جدا شد به دنبالش رفتم و دیدم لبهای خود را حرکت می‌ دهد، و هنوز دعای او تمام نشده بود که ابری از آسمان ظاهر شد. غلام سیاه چون نظرش بر آن ابر افتاد، حمد خدا را کرد و از آنجا حرکت نمود و باران ما را فرو گرفت به حدی که گمان کردیم ما را از بین خواهد برد. (من به دنبال آن غلام شدم، دیدم خانه امام سجاد علیه السلام رفت. خدمت امام رسیدم و عرض کردم: در خانه شما غلام سیاهی است، منت بگذارید ای مولای من و به من بفروشید.)

فرمود: ای سعید چرا به تو نبخشم؛ پس امر فرمود: بزرگ غلامان خود را که هر غلامی که در خانه است به من عرضه کند پس ایشان را جمع کرد، ولی آن غلام را در بین ایشان ندیدم.

گفتم: آن را که من می‌ خواهم در بین ایشان نیست فرمود: دیگر باقی نمانده مگر فلان غلام، پس امر فرمود: او را حاضر نمودند. چون حاضر شد دیدم او همان مقصود من است گفتم: مطلوب من همین است. امام فرمود: ای غلام، سعید مالک توست همراهش برو. غلام رو به من کرد و گفت: چه چیزی ترا سبب شد، که مرا از مولایم جدا ساختی؟ گفتم: به سبب آن چیزی که از استجابت دعای باران تو دیدم. غلام این را شنید دست ابتهال به درگاه حق بلند کرد و رو به آسمان نمود و گفت: ای پروردگار من، رازی بود مابین تو و من، الان که آن را فاش کردی پس مرا بمیران و به سوی خود ببر.

پس امام علیه السلام و آن کسانی که حضار بودند از حال غلام گریستند و من با حال گریان بیرون آمدم چون به منزل خویش رفتم رسول اما آمد و گفت اگر می‌ خواهی به جنازه صاحبت حاضر شوی بیا..!! با آن پیام آور برگشتم و دیدم آن غلام وفات کرد.

پدیدآورنده: 
Share