داستانهای کودکانه درباره نظم و انضباط
داستانهای کودکانه درباره نظم و انضباط
در این نوشتار انواع داستان کودکانه درباره نظم و انضباط را گردآوری کرده ایم که امیدواریم بچه های عزیز و دوست داشتنی از مطالعه ی این قصه ها نهایت بهره را ببرند. در ادامه با داستانهای کودکانه درباره نظم و انضباط همراه ما باشید.
رفتن به مدرسه / نظم و انضباط
سارا دختر خیلی خوبی است. او دلش می خواهد که هرچه زود تر بزرگ شود و به مدرسه برود، چون مدرسه را خیلی دوست دارد. مادر و پدرش درباره ی مدرسه برای او حرف های زیادی گفته اند. او می داند که در مدرسه می تواند درس بخواند و با سواد شود.
خودش به تنهایی می تواند کتاب های داستان و تابلو های توی خیابان را بخواند. سارا می داند که برای رفتن به مدرسه باید صبح زود از خواب بیدار شود.
او دوست دارد وقتی از خواب بیدار می شود، شاد و سر حال باشد، خواب آلود و کسل نباشد، سر کلاس خمیازه نکشد.
مادر و پدر به او گفته اند: اگر می خواهی صبح شاد و سرحال از خواب بیدار شوی، باید شب ها زود بخوابی.
برای همین سارا هر شب زود می خوابد تا عادت کند که وقتی می خواهد به مدرسه برود، زود بیدار شود. سارا می داند که شب ها قبل از خواب باید وسایل توی کیفش را مرتب کند.
باید مراقب باشد که چیزی را جا نگذارد. او می داند که وسایلی مانند، کتاب، دفتر، مداد، مداد تراش، پاک کن، مداد رنگی، دفتر نقاشی، خط کش و لیوانش را باید داخل کیفش بگذارد.
مادر و پدر سارا گفته اند، اگر او بخواهد صبح قبل از رفتن به مدرسه وسایل داخل کیفش را مرتب کند، ممکن است دیر به مدرسه برسد. پس باید آن ها را از شب قبل آماده کند.
سارا می داند برای این که سر کلاس بتواند سر حال باشد، باید صبح ها حتما صبحانه بخورد.
مادر و پدرش به او گفته اند که اگر صبح صبحانه نخورد، سر کلاس کسل و بی حال می شود. حتی ممکن است حرف های معلم را به خوبی متوجه نشود و درس هایش را به درستی یاد نگیرد.
سارا صبح ها همیشه یک لیوان شیر، چای شیرین، کره، پنیر و یا مربا می خورد. او صبحانه را خیلی دوست دارد، مخصوصا اگر نان تازه هم باشد.
سارا اولین روز مدرسه را خیلی دوست دارد. او می داند که روز اول مدرسه باید با خوشحالی با مادرش به مدرسه برود.
داستان کودکانه درباره نظم و ترتیب
یه پسر کوچولوی شیطونی بود به اسم نیما که همیشه وقتی از مدرسه میومد لباساش و روی تخت می انداخت و میرفت جلوی تلویزیون فیلم میدید و با اسباب بازی هاش بازی میکرد.
مادر نیما همیشه بهش میگفت که لباساش و مرتب کنه و اسباب بازی هاشو از وسط خونه جمع کنه تا خراب نشن.
ولی نیما به حرف مامانش گوش نمیداد و همیشه همون جوری که جلو تلویزیون کارتون میدید خوابش میبرد و مامان و باباش وسایلش و جمع میکردن.
تا یه روز نیما از مدرسه اومد و ناهارش تند تند خورد و رفت جلوی تلویزیون تا کارتون مورد علاقه اش رو ببینه و با ماشین هاش بازی کنه.
مامانش که خیلی خسته بود سمت اتاق خواب رفت و گفت نیما من میرم یکم بخوابم یادت نره وسایلت رو جمع کنی.
نیما هم مثل همیشه سرش رو تکون داد ولی اصلا حواسش به حرف مامانش نبود.
چند ساعتی نگذشته بود که نیما یادش افتاد تکلیف مدرسه اش رو انجام نداد و رفت اتاقش تا از تو کیفش تکلیف هاش رو در بیاره و انجام بده.
مامانش که تازه بیدار شده بود و داشت از اتاق خواب درمی آمد. پاش روی یکی از ماشین های مسابقه ای نیما رفت و لیز خورد و پاش محکم به میز وسط خونه خورد و موقع افتادن سرش به زمین خورد نیما که از سر و صدا بیرون اومده بود با دیدن مامانش ترسید و گریش گرفت از طرفی هم میدونست که مامانش حسابی دعواش میکنه چون به حرفش گوش نکرده بود.
مامانش همون جوری که سرش و گرفته بود بلند شد و نیما رو بغل کرد و گفت پسر گلم اگه اسباب بازی هاتو بعد بازی جمع کنی هم اسباب بازی هات کم تر گم میشن و سالم تر میمونن هم کسی آسیب نمیبینه.
نیما هم که خوشحال شده بود مامانش حالش خوبه، صورت مامانش رو بوسید و قول داد که همیشه وسایلش رو جمع کنه و مواظب باشه که جایی ولشون نکنه و بلند شد که وسایلش رو جمع کنه و مرتب تو قفسه ها بذارتشون.
مامان نیما هم خوشحال از این که نیما وسایلش رو جمع می کرد بلند شد و ماشین مسابقه ای خورد شده رو جمع کرد تا توی پای کسی نره و به کسی صدمه نزنه.
قصه گربه های شلخته
توی خونه گربه ها همه چی نا مرتبه، مثلا اگه قرار باشه خوراکی پیدا بشه معلوم نیست اونو باید تو جعبه داروها پیدا کرد یا تو کمد لباس.
مثلا همین امروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم وصل شده بودند. اگه مامان گربه ها می خواست کلاهشو برداره صندلی هم باهاش بلند می شد. میز هم تکون می خورد. آخه بچه گربه شون داشت با کلاف نخ بازی می کرد. آنقدر این نخ ها رو باز کرده و تو همه جای خونه پخش کرده بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود.
همین ظهری دُم بابا گربه به یکی از نخ ها گیر کرد. بابا گربه هر چی سعی کرد نتونست دُم خودش رو از نخ ها باز کنه. نزدیک بود دمش کنده بشه.
به خاطر همین بی نظمی تو خونه ی گربه ها همه اش اعصاب همه خورده. مامان گربه از صبح تا شب هی جیغ می زنه . بچه گربه ها هم هی با هم دعوا می کنن. بابا گربه هم اعصابش خورد می شه از خونه می ره بیرون. آخه این که نمی شه خونه.
باید همه با هم نظم و انضباط داشته باشن. بچه گربه ها باید تو اتاق خودشون بازی کنن. وقتی می خوان با یه اسباب بازی بازی کنن اول باید اسباب بازی های قبلی رو سر جاش بذارن. تازه باید تو تمیز کردن خونه هم به مامان گربه کمک کنن. مامان گربه هم باید برای همه چیز یه جای مشخص درست کنه. بابا گربه هم باید برای تمیز کردن خونه کمک کنه.
بالاخره به خاطر اعصاب خوردی همه، بچه گربه ها تصمیم گرفتند نخ ها رو جمع کنند. بابا گربه که از بیرون به خونه رسید، دید که اتاق ها تمیز شدند. مامان گربه هم داشت از تمیزی خونه لذت می برد و با خودش فکر کرد که از این به بعد هر چیزی رو سر جای خودش بذاره و به بابا گربه و بچه گربه ها گفت چقدر خوب میشه اگه از این به بعد همه علاوه بر مرتب نگه داشتن اتاق خودشون، تو تمیز کردن خونه به هم کمک کنن. به این ترتیب گربه های شلخته قصه ما از بی نظمی و نامرتبی نجات پیدا کردند و پس از اون زندگی خوب و بدون اعصاب خوردی رو کنار هم داشتند.
منبع: بخش کودکان بیتوته
افزودن دیدگاه جدید