داستان فتح خیبر در تفسیر المیزان
و در مجمع البیان در داستان فتح خیبر می گوید: وقتی رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) از حدیبیه به مدینه آمد، 20 روز در مدینه ماند آنگاه برای جنگ خیبر خیمه زد.
ابن اسحاق به سندی که به مروان اسلمی دارد از پدرش از جدش روایت کرده که گفت: با رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) بسوی خیبر رفتیم، همین که نزدیک خیبرشدیم و قلعه هایش از دور پیدا شد، رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: بایستید. مردم ایستادند، فرمود: بار الها! ای پروردگار آسمانهای هفتگانه و آنچه که بر آن سایه افکنده اند، و ای پروردگار زمینهای هفتگانه و آنچه بر پشت دارند، و ای پروردگار شیطانها و آنچه گمراهی که دارند، از تو خیر این قریه و خیر اهلش و خیر آنچه در آنست را مسئلت می دارم، و از شر این محل و شر اهلش و شر آنچه در آن است به تو پناه می برم، آنگاه فرمود: راه بیفتید به نام خدا [مجمع البیان، ج 9، ص 119]
و از سلمة بن اکوع نقل کرده که گفت: ما با رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) بسوی خیبر رفتیم شبی در حال حرکت بودیم مردی از لشکریان به عنوان شوخی به عامر بن اکوع گفت: کمی از شروورهایت (یعنی از اشعارت) برای ما نمی خوانی؟ و عامر مردی شاعر بود شروع کرد به سرودن این اشعار:
لا هم لو لا انت ما حجینا
و لا تصدقنا و لا صلینا
فاغفر فداء لک ما اقتنینا
و ثبت الاقدام ان لاقینا
و انزلن سکینة علینا
انا اذ صیح بنا اتینا
و بالصیاح عولوا علینا
[یعنی: بار الها اگر لطف و عنایت تو نبود ما نه حج می کردیم
و نه صدقه می دادیم و نه نمازمی خواندیم،
پس بیامرز ما را، فدایت باد آنچه که ما آن را بدست آوردیم.
و قدمهای ما را هنگامی که بادشمن ملاقات می کنیم ثابت فرما،
و سکینت و آرامش را بر ما نازل فرما.
ما هر وقت بسوی جنگ دعوت شویم براه می افتیم،
و رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) هم به همین که ما را دعوت کند اکتفاء واعتماد می کند.]
رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) پرسید این که شتر خود را با خواندن شعرمی راند کیست؟ عرضه داشتند عامر است. فرمود: خدا رحمتش کند. عمر که آن روز اتفاقاً برشتری خسته سوار بود شتری که مرتب خود را به زمین می انداخت، عرضه داشت یا رسول الله عامر به درد ما می خورد از اشعارش استفاده می کنیم دعا کنیم زنده بماند. چون رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) درباره هرکس که می فرمود"خدا رحمتش کند" در جنگ کشته می شد.
می گویند همین که جنگ جدی شد، و دو لشکر صف آرایی کردند، مردی یهودی از لشکر خیبر بیرون آمد و مبارز طلبید و گفت: «قد علمت خیبر انی مرحب شاکی السلاح بطل مجرب اذا الحروب اقبلت تلهب»[یعنی: مردم خیبر مرا می شناسد، که مرحبم، و غرق اسلحه و قهرمانی هستم که همه قهرمانیم را تجربه کرده اند، و در مواقعی که تنور جنگ شعله می زند دیده اند]
از لشکر اسلام عامر بیرون شد و این رجز را بگفت: «قد علمت خیبر انی عامر شاکی السلاح بطل مغامر»[لشکر خیبر می داند که من عامر، غرق در سلاح و قهرمانی هستم که تا قلب لشکر دشمن پیش می روم]
این دو تن به هم آویختند، و هر یک ضربتی بر دیگری فرود آورد، و شمشیر مرحب به سپر عامر خورد، و عامر از آنجا که شمشیرش کوتاه بود، ناگزیر تصمیم گرفت به پای یهودی بزند، نوک شمشیرش به ساق پای یهودی خورد، و از بس ضربت شدید بود شمشیرش، در برگشت به زانوی خودش خورد و کاسه زانو را لطمه زد، و از همان درد از دنیا رفت.
سلمه می گوید: عده ای از اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) می گفتند عمل عامر بی اجر و باطل شد، چون خودش را کشت. من نزد رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) شرفیاب شدم، و می گریستم عرضه داشتم یک عده درباره عامر چنین می گویند، فرمود: چه کسی چنین گفته. عرض کردم چند نفر از اصحاب. حضرت فرمود دروغ گفتند، بلکه اجری دو چندان به او می دهند.
فردا پرچم را به دست کسی خواهم داد که...
می گوید: آنگاه اهل خیبر را محاصره کردیم، و این محاصره آنقدر طول کشید که دچار مخمصه شدیدی شدیم، و سپس خدای تعالی آنجا را برای ما فتح کرد، و آن چنین بود که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) لوای جنگ را به دست عمر بن خطاب داد، وعده ای از لشکر با او قیام نموده جلو لشکر خیبر رفتند، ولی چیزی نگذشت که عمر و همراهیانش فرار کرده نزد رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) برگشتند، در حالی که اوهمراهیان خود را می ترسانید و همراهیانش او را می ترساندند، و رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) دچار درد شقیقه شد، و از خیمه بیرون نیامد، و فرمود: وقتی سرم خوب شد بیرون خواهم آمد. بعد پرسید: مردم با خیبر چه کردند؟ جریان عمر را برایش گفتند فرمود: فردا حتماً پرچم جنگ را به مردی می دهم که خدا و رسولش را دوست می دارد، و خدا و رسول او، وی را دوست می دارند، مردی حمله ور که هرگز پا به فرار نگذاشته، و از صف دشمن برنمی گردد تا خدا خیبر را به دست او فتح کند.[مجمع البیان، ج 9، ص 119]
بخاری و مسلم از قتیبة بن سعید روایت کرده اند که گفت: یعقوب بن عبد الرحمان اسکندرانی از ابی حازم برایم حدیث کرد، و گفت: سعد بن سهل برایم نقل کرد که: رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در واقعه خیبر فرمود فردا حتما این پرچم جنگ را به مردی می دهم که خدای تعالی به دست او خیبر را فتح می کند، مردی که خدا و رسولش را دوست می دارد، و خدا و رسول او وی را دوست می دارند، مردم آن شب را با این فکر به صبح بردند که فردا رایت را به دست چه کسی می دهد. وقتی صبح شد مردم همگی نزد آن جناب حاضرشدند در حالی که هر کس این امید را داشت که رایت را به دست او بدهد.
رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: علی ابن ابی طالب کجاست؟ عرضه داشتند یا رسول الله او درد چشم کرده. فرمود: بفرستید بیاید. رفتند و آن جناب را آوردند.
حضرت آب دهان خود را به دیدگان علی (علیه السلام) مالید، و در دم بهبودی یافت، به طوری که گوئی اصلاً درد چشم نداشت، آنگاه رایت را به وی داد. علی (علیه السلام) پرسید: یا رسول الله! با آنان قتال کنم تا مانند ما مسلمان شوند؟ فرمود: بدون هیچ درنگی پیش روی کن تا به درون قلعه شان درآئی، آنگاه در آنجا به اسلام دعوتشان کن، و حقوقی را که خدا به گردنشان دارد برایشان بیان کن، برای اینکه به خدا سوگند اگر خدای تعالی یک مرد را به دست تو هدایت کند برای تو بهتر است از اینکه نعمت های مادی و گرانبها داشته باشی.
سلمه می گوید: از لشکر دشمن مرحب بیرون شد، در حالی که رجز می خواند، ومی گفت: "قد لمت خیبر انی مرحب..."، و از بین لشکر اسلام علی (علیه السلام) به هماوردیش رفت در حالی که می سرود: «انا الذی سمتنی امی حیدره کلیث غابات کریه المنظره اوفیهم بالصاع کیل السندره»[من همانم که مادرم نامم را حیدر گذاشت، من چون شیر جنگلم که دیدنش وحشت است، وضربت من مانند کیل سندره که احتیاج به دو بار وزن کردن ندارد احتیاج به تکرار ندارد]
آنگاه از همان گرد راه با یک ضربت فرق سر مرحب را شکافت و به خاک هلاکتش انداخت و خیبر به دستش فتح شد.[صحیح بخاری، ج 5، ص 171 و مجمع البیان، ج 9، ص 120]
این روایت را مسلم [صحیح مسلم، ج 5، ص 178] هم در صحیح خود آورده.
ابو عبد الله حافظ به سند خود از ابی رافع، برده آزاد شده رسول خدا، روایت کرده که گفت: ما با علی (علیه السلام) بودیم که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) او را بسوی قلعه خیبر روانه کرد، همین که آن جناب به قلعه نزدیک شد، اهل قلعه بیرون آمدند و با آن جناب قتال کردند. مردی یهودی ضربتی به سپر آن جناب زد، سپر از دست حضرتش بیفتاد، ناگزیر علی (علیه السلام) درب قلعه را از جای کند، و آن را سپر خود قرار داد و این درب همچنان در دست آن حضرت بود و جنگ می کرد تا آن که قلعه به دست او فتح شد، آنگاه درب را از دست خود انداخت. به خوبی به یاد دارم که من با 7 نفر دیگر که مجموعاً 8 نفر می شدیم هر چه کوشش کردیم که آن درب را تکان داده و جابجا کنیم نتوانستیم.[مجمع البیان، ج 9، ص 120 و 121]
و نیز به سند خود از لیث بن ابی سلیم از ابی جعفر محمد بن علی روایت کرده که فرمود: جابر بن عبد الله برایم حدیث کرد که علی (علیه السلام) در جنگ خیبر درب قلعه را روی دست بلند کرد، و مسلمانان دسته دسته از روی آن عبور کردند با اینکه سنگینی آن درب به قدری بود که 40 نفر نتوانستند آن را بلند کنند[مجمع البیان، ج 9، ص 120 و 121].
و نیز گفته که از طریقی دیگر از جابر روایت شده که گفت: سپس 70 نفر دور آن درب جمع شدند تا توانستند آن را به جای اولش برگردانند.[مجمع البیان، ج 9، ص 120 و 121]
و نیز به سند خود از عبد الرحمان بن ابی لیلی روایت کرده که گفت: علی (علیه السلام) همواره در گرما و سرما، قبایی باردار و گرم می پوشید، و از گرما پروا نمی کرد، اصحاب من نزد من آمدند و گفتند: ما از امیرالمؤمنین چیزی دیده ایم، نمی دانیم تو هم متوجه آن شده ای یا نه؟ پرسیدم چه دیده اید؟ گفتند: ما دیدیم که حتی در گرمای سخت با قبائی باردار و کلفت بیرون می آید، بدون اینکه از گرما پروایی داشته باشد، و برعکس در سرمای شدید با دو جامه سبک بیرون می آید، بدون اینکه از سرما پروایی کند، آیا تو در این باره چیزی شنیده ای؟ من گفتم: نه چیزی نشنیده ام. گفتند: پس از پدرت بپرس شاید او در این باب اطلاعی داشته باشد، چون او با آن جناب همراز بود. من از پدرم ابی لیلی پرسیدم، او هم گفت: چیزی در این باب نشنیده ام.
آنگاه به حضور علی (علیه السلام) رفت و با آن جناب به راز گفتن پرداخت و این سؤال را در میان نهاد. علی (علیه السلام) فرمود: مگر در جنگ خیبر نبودی؟ عرضه داشتم چرا. فرمود یادت نیست که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) ابو بکر را صدا کرد، و بیرقی به دستش داده روانه جنگ یهود کرد، ابو بکر همین که به لشکر دشمن نزدیک شد، مردم را به هزیمت برگردانید، سپس عمر را فرستاد و لوائی به دست او داده روانه اش کرد. عمرهمین که به لشکر یهود نزدیک شد و به قتال پرداخت پا به فرار گذاشت.
رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: رایت جنگ را امروز به دست مردی خواهم داد که خدا و رسول را دوست می دارد، و خدا و رسول هم او را دوست می دارند، و خدا به دست او که مردی کرار و غیر فرار است قلعه را فتح می کند، آنگاه مرا خواست، و رایت جنگ به دست من داد، و فرمود: بار الها او را از گرما و سرما حفظ کن. از آن به بعد دیگر سرما و گرمایی ندیدم. همه این مطالب از کتاب دلائل النبوة تالیف امام ابی بکر بیهقی نقل شده.[مجمع البیان، ج 9، ص 121]
طبرسی می گوید: بعد از فتح خیبر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) مرتب سایر قلعه ها را یکی پس از دیگری فتح کرد و اموال را حیازت نمود، تا آنکه رسیدند به قلعه "وطیح" و قلعه "سلالم" که آخرین قلعه های خیبر بودند آن قلعه ها را هم فتح نمود و 10 روز واندی محاصره شان کرد[مجمع البیان، ج 9، ص 121].
ابن اسحاق می گوید: بعد از آنکه قلعه "قموص" که قلعه ابی الحقیق بود فتح شد، صفیه دختر حی بن اخطب و زنی دیگر که با او بود اسیر شدند. بلال آن دو را از کنار کشتگان یهود عبور داد، و صفیه چون چشمش به آن کشتگان افتاد، صیحه زد، و صورت خود را خراشید و خاک بر سر خود ریخت. چون رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) این صحنه را دید فرمود: این زن فتنه انگیز را از من دور کنید و دستور داد صفیه را پشت سر آن جناب جای دادند، و خود ردائی به روی او افکند. مسلمانان فهمیدند رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) او را برای خود انتخاب فرموده، آنگاه وقتی از آن زن یهودی آن وضع را دید به بلال فرمود ای بلال مگر رحمت از دل تو کنده شده که دو تا زن داغدیده را از کنار کشته مردانشان عبور می دهی؟
از سوی دیگر صفیه در ایام عروسی اش که بنا بود به خانه کنانة بن ربیع بن ابی الحقیق برود، شبی در خواب دید ماهی به دامنش افتاد، و خواب خود را به همسرش گفت.
کنانه گفت: این خواب تو تعبیری ندارد جز اینکه آرزو داری همسر محمد پادشاه حجاز شوی، و سیلی محکمی به صورتش زد، به طوری که چشمان صفیه از آن سیلی کبود شد، و آن روزی که او را نزد رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) آوردند، اثر آن کبودی هنوز باقی مانده بود.
رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) پرسید: این کبودی چشم تو از چیست؟ صفیه جریان را نقل کرد.[مجمع البیان، ج 9، ص 121]
ابن ابی الحقیق شخصی را نزد رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرستاد که در یک جا جمع شویم با شما صحبتی دارم. حضرت پذیرفت. ابن ابی الحقیق تقاضای صلح کرد، بر این اساس که خون هر کس که در قلعه ها مانده اند محفوظ باشد، و متعرض ذریه و اطفال ایشان نیز نشوند، و جمعیت با اطفال خود از خیبر و اراضی آن بیرون شوند، و هر چه مال و زمین و طلا و نقره و چارپایان و اثاث و لباس دارند برای مسلمانان بگذارند، و تنها با یک دست لباس که به تن دارند بروند. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) هم این پیشنهاد را پذیرفت به شرطی که از اموال چیزی از آن جناب پنهان نکرده باشند، و گر نه ذمه خدا و رسولش از ایشان بری خواهد بود. ابن ابی الحقیق پذیرفت و بر این معنا صلح کردند.
مردم فدک وقتی این جریان را شنیدند پیکی نزد رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرستادند که به ما هم اجازه بده بدون جنگ از دیار خود برویم، و جان خود را سالم به در ببریم، و هرچه مال داریم برای مسلمین بگذاریم. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) هم پذیرفت. و آن کسی که بین رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) و اهل فدک پیام رد و بدل می کرد، محیصة بن مسعود یکی از بنی حارثه بود.
آوردن گوسفند مسموم یک یهودیه برای رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) بعد از آنکه یهودیان بر این صلحنامه تن در دادند، پیشنهاد کردند که اموال خیبر را به ما واگذار که ما به اداره آن واردتر هستیم تا شما، و عوائد آن بین ما و شما به نصف تقسیم شود.رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم)هم پذیرفت به این شرط که هر وقت خواستیم شمارا بیرون کنیم این حق را داشته باشیم. اهل فدک هم به همین قسم مصالحه کردند، در نتیجه اموال خیبر بین مسلمانان تقسیم شد، چون با جنگ فتح شده بود، ولی املاک فدک خالص برای رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) شد، برای اینکه مسلمانان در آنجا جنگی نکرده بودند.
بعد از آنکه رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) آرامشی یافت زینب دختر حارث همسر سلام بن مشکم و برادرزاده مرحب گوسفندی بریان برای رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) هدیه فرستاد، قبلا پرسیده بود که آن جناب از کدام یک از اجزای گوسفند بیشترخوشش می آید؟ گفته بودند از پاچه گوسفند، و بدین جهت از سمی که در همه جای گوسفند ریخته بود، در پاچه آن بیشتر ریخت، و آنگاه آن را برای رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) آورد، و جلو آن حضرت گذاشت. رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) پاچه گوسفند را گرفت و کمی از آن در دهان خود گذاشت، و بشر بن براء ابن معرور هم که نزد آن جناب بود، استخوانی را برداشت تا آن را بلیسد، رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود از خوردن این غذا دست بکشید که شانه گوسفند به من خبر داد که این طعام مسموم است. آنگاه زینب را صدا زدند، و او اعتراف کرد، پرسید: چرا چنین کردی؟ گفت برای اینکه می دانی چه برسر قوم من آمد؟ پیش خود فکر کردم اگر این مرد پیغمبر باشد، از ناحیه غیب آگاهش می کنند، و اگر پادشاهی باشد داغ دلم را از او گرفته ام، رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) از جرم او گذشت، و بشر بن براء با همان یک لقمه ای که خورده بود درگذشت.
می گوید: در مرضی که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به آن مرض از دنیا رفت مادر بشر بن براء وارد شد بر رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) تا از آن جناب عیادت کند، رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: ای ام بشر آن لقمه ای که من با پسرت درخیبر خوردیم! مدام اثرش به من برمی گردد و اینک نزدیک است رگ قلب مرا قطع کند. و مسلمانان معتقدند که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) با اینکه خدای تعالی او را به نبوت گرامی داشته بود به شهادت از دنیا رفت.[مجمع البیان، ج 9، ص 121]
منبع : ترجمه المیزان ج 18 , علامه طباطبایی قدس سره