4- رابطه مبانی فقه با فقه؛ تألیفی یا انسجامی؟
نکته مهم دیگر این است که اگر میگوییم علوم بالادستی مثل معرفت شناسی، مبانی علوم اجتماعی و علم كلام كه در فلسفه اصول و بعد از طریق فلسفه اصول در اصول و فقه سرازیر میشوند، نمی خواهیم بگوییم كه آن مبانی بالادستی به صورت مبانی تألیفی باید تولید شوند و یك دسته علوم تألیفی به علم فقه به وجود بیاید، بلكه میگوییم آن علوم باید به صورت انضمامی تولید و وارد علم فقه شوند.
ـ تألیف علوم، نتیجه منطق حیثی نگری
در یك دسته از طبقه بندیها برای علوم، مثل اینكه در قدیم میگفتند حكمت یا عملی است یا نظری، و حكمت نظری و حكمت عملی هم به سه دسته تقسیم میشود و... علوم را به صورتی میبینیم كه موضوعات آنها مستقل از همدیگر است و لذا محصول یك علم، وارد علم بعدی نمی شود؛ كما اینكه خاصیت طبقه بندی حیثیتی همین است. مثلا اگر فلسفه از احكام «موجود بما هو موجود» بحث میكند، اما همین كه موجود ریاضی مطرح شد، بحث از آن، یعنی بحث از حیثیت موجود بما هو جسم تعلیمی، دیگر كار فلسفه نیست. یا بحث از موجود بما هو جسم طبیعی در فلسفه بحث نمی شود؛ از موجود بما هو جسم طبیعی در طبیعیات بحث میشود نه در فلسفه. همچنانكه از موجود متحیث به حیثیت جسم تعلیمی در رشتههای ریاضی بحث میشود. به تعبیر دیگر، موجود، دارای حیثیاتی است؛ موجود بماهو موجود، موضوع فلسفه است كه از احكام عام و التزامات عام آن بحث میشود اما همین كه موجود، حیثیتی به نام حیثیت طبیعی یا ریاضی پیدا كرد، دیگر موضوع بحث فلسفه نیست، بلكه موضوع بحث علوم پایین دستی است. این علوم پایین دستی از حیثیت خاص موجود (حیثیت تعلیمی یا حیثیت طبیعی یا ...) بحث میكنند. در این صورت، هیچ وقت احكام علم فلسفه، وارد علوم پایین دستی نخواهند شد. علامه بزرگوار طباطبایی (ره) در اول كتاب روش رئالیسم میگویند كه موضوع فلسفه، غیر از علوم است و تنها خدمتی كه به علوم میكند این است كه موضوع علوم را اثبات میكند؛ مثلاً اثبات میكند كه «جسم تعلیمی، موجود» یا «جسم طبیعی، موجود»، و دیگر هیچ فرآوردهای برای علوم پایین دستی خودش ندارد. این به خاطر آن است كه علوم را حیثی دیده و موضوعات را دارای حیثیتهایی میبینیم كه هر حیثیتی، در یك علم بحث میشود. (البته هیچ گاه ریاضی دانها ننشستهاند كه فلسفه، موضوع علم آنها را اثبات كند؛ یعنی كار لغوی میكنند و خدمتی كه میكنند خدمت بی فایدهای است). بنابراین، احكام این حیثیت، ربطی به احكام آن حیثیت ندارند و لذا علوم بالادستی مثل فلسفه هیچ دستاورد جدی برای علم پایین نخواهند داشت. لذا اساساً به گمان ما در این مبنا، فلسفهی مضاف به علم مادون، بی معنا میشود و فرآوری فلسفه در حدی كه در علم مادون كاربرد داشته باشد، معقول نیست.
ـ تفاوت منطق فرآوری علوم فرادستی در علوم پایین دستی با منطق حیثی
بنابراین وقتی میخواهیم از علوم فرادستی فقه بحث كنیم نمی خواهیم آن علوم را به گونهای بحث كنیم كه از یك موضوعی بحث میكند و آن موضوع هم هیچ ارتباطی به موضوع فقه ندارد؛ و لذا آنها را به صورت یك ادبیات تألیفی كنار هم بچینیم، كما اینكه در فلسفه و طبیعیات و علوم زیردست آن در دوران گذشته تقریباً (نه تحقیقاً) همینطور بوده است، بلكه وقتی میخواهیم علوم را (از كلام یا حكمت تا مبانی پایین دستی آن و تا فقه) طبقه بندی كنیم میگوییم كه علوم فرادستی مثل معارف كلامی حتماً باید در فلسفه علوم اجتماعی و ... فرآوری شود؛ یعنی حكمت اعلی كه به شكل قاعده مند، مستند به دین است، باید تنزل پیدا كند و در حكمت مضاف به علوم اجتماعی جاری و ساری شود.
اگر منطق ما منطق ملاحظه حیثی موضوعات بود نمی توانیم بحث از یك حیثیت را به حیثیت دوم بكشانیم و بحث از حیثیت اول، همیشه راجع به حیثیت اول است و بحث از حیثیت دوم هم همیشه راجع به حیثیت دوم است؛ هم مواد آنها و هم روش استدلال آنها متفاوت است. روش استدلال در بحث از حیثیت عام «موجود بما هو موجود» روش برهانی است و مواد آن هم از بدیهیات به نظریات سیر میكند. اما وقتی وارد موجود طبیعی میشویم، روش ما فقط روش استدلالی نیست، بلكه حتماً روش تجربی هم وارد آن میشود و مواد هم فقط بدیهیات اولیهای كه در فلسفه به كار میروند نیستند. در این نگاه، هر موضوعی كه در علوم از آن بحث میكنیم یك حیثیت عامی دارد كه آن حیثیت عام، در فلسفه بحث میشود اما آن حیثیت عام ربطی به حیثیت خاص ندارد؛ چون دو تا حیثیت است. همه حرف ما همین است كه همه علوم را كه پشت سر هم میچینند، از ده حیثیت این موضوع بحث میكند اما حیثیت اول در حیثیت دوم جاری نمی شود. البته مصداقاً با همدیگر مواجههای دارند اما این مواجهه مصداقی موجب نمی شود یك مفهوم از یك حیثیت، در حیثیت دوم فراوری شود تا وقتی از حیثیت دوم بحث میكنیم ملاحظه تناسبات حیثیت اول را هم كرده باشیم. اگر علوم، حیثی شدند ممكن است در آن موضوع پایین دستی، چند حیثیت، موضوع بحث باشد كه هر حیثیتی در یك علم بحث شده، اما این حیثیتها نسبتی با هم ندارد؛، چون سه حیثیت یك موضوع هستند و مفهومی كه در حیثیت اول، تولید شده نسبتی با حیثیتیات دیگر ندارد.
علامه بزرگوار شهید مطهری (ره) در علل گرایش به مادی گری یك حرفی دارند كه میگویند یكی از علل گرایش به مادی گری در غرب این است كه خیال میكنند نظام علت و معلولی كه علم مدرن كشف كرده است و هر روز هم مجهولات بیشتری را معلوم كرده، با اعتقاد به مبدأ حیات، منافات دارد؛ لذا میگویند هرچه دامنه علم گسترش پیدا میكند دامنه حضور حضرت حق كم میشود. ایشان معتقدند كه این اشتباه است؛ چون همه این دانشها هیچ منافاتی ندارد با این كه در فلسفه اعلا همه این روابط علی و معلولی مستند به یك علت اولیه باشد كه آن خدای متعال است. لازمه نظر ایشان این است كه آنجا كه بحث از حیثیت عام هستی میكنیم، در علوم پایین دستی هم از همان بحث میكنیم. همین موجود چه از حیث عام، مستند به خدای متعال شود و چه نشود، یكسان است؛ یعنی حیثیت معلولیت و عدم معلولیت آن نسبت به حضرت حق، هیچ ربطی در تحلیل علمی ندارد و یك حیثیت تألیفی است. این فرمایش، لازمه حیثیتی كردن علوم است. بر اساس این نگاه، چه تفاوتی میكند كه ما بگوییم خدا هست یا خدا نیست! فرآیند فعل و انفعالات مادی را تحلیل میكنیم؛ خدا باشد یا نباشد! (در حالی كه به نظر میرسد فیلسوفان آنها به این مطلب توجه میكنند). به عبارت دیگر، بر اساس این فرمایش، موضوع، حیثیتی دارد كه در دانشها از آن بحث میشود و علوم مدرن این حیثیت را كشف كردهاند و یك حیثیت دیگری دارد كه موضوع بحث فلسفه است. هر تصمیمی كه آنجا بگیریم ربطی به این حیثیت ندارد؛ یعنی اگر بگوییم از حیث موجود بودنش منسوب به حضرت حق است ربطی به فیزیك و شیمی و علوم زیست شناختی ندارد. اگر منسوب نیست، باز هم ربطی ندارد. یعنی هر حرفی كه آنجا بزنیم در اینجا یكسان است. در حالی كه اگر این علوم را به صورت انسجامی و انضمامی ببینیم، همین كه مبدأ اعلی اثبات میشود تحلیل فیزیكی ما از عالم عوض میشود و آن تحلیل، باید در فیزیك حضور پیدا كند. نمی شود بگوییم خدا هست و هر تحلیل فیزیكی هم درست است و معیار صحت قوانین فیزیكی ربطی ندارد به این كه ما در فلسفه بگوییم خدا هست یا نیست (نه مادتاً و نه روشاً)! اگر بخواهیم علوم فرادستی را با این رویكرد بچینیم هیچ وقت علوم فرادستی، دخالتی در علم پایینی نخواهند كرد؛ بنابراین بود و نبودشان فقط یك خاصیت زینت المجالس است. بحث از فلسفه فقه یا بحث از مبانی علوم اجتماعی بحث از كلام، در فقه یك بحث زینتی میشود. ما این حرف را نمی گوییم. اگر ما بحث از علوم فرادستی میكنیم حتما باید به گونهای اینها را به هم مرتبط كنیم كه حلقات یك زنجیره شود و آن مفهوم فرادستی در مفهوم پایین دستی جاری شود و در مفهوم پایین دستی، مصرف شود؛ نه اینكه به مصرف خود علم پایین دستی نرسد! در این صورت، مثلاً اگر با مفروضات ایمانی وارد تحلیل فیزیكی شویم حتماً غیر از این است كه با مفروضات غیرایمانی وارد شویم. اینكه عالم حكیمانه خلق شده است و به سمت عالم آخرت میرود و ... در فیزیك اثر میگذارد. مگر اینكه مفروضات ایمانی را به عنوان ادبیات تألیفی بدانیم و در كنار كتاب فیزیك قرار دهیم. فرهنگ این علوم در علوم پایین دستی وجود دارد حتی اگر آن را نبینیم! باید آن را خود آگاه كرد. حتماً نوع نگاه فلسفی ما به جهان در فلسفه فیزیك، فلسفه زیست و فلسفه ریاضی میآید و از آنجا وارد علوم میشود.
همین طور، وقتی یك حرفی در علم كلام زدیم باید در معرفت شناسی و از آنجا در جامعه شناسی و در بحث حجیت، و در قواعد اصولی و استنباطهای فقهی دخالت كند. اگر دو نفر در مبنای كلامی با هم اختلاف نظر دارند و نتوانند آن را در فقه فرآوری كنند هردو وارد فقه میشوند و در فقه یك حرف میزنند، ولی اگر بتوانند آن را فرآوری كنند و حیثیتی نبینند حتما اختلاف نظری پیدا خواهند كرد. به عنوان مثال، كاری كه صدر المتألهین در فلسفه كرد این بود كه یك مفهوم مركزی درست كرد و همه فلسفه را حول این مفهوم طرح كرد. واقعیت یا ما به ازاء وجود است یا ما به ازاء ماهیت است. ملاصدرا گفت كه همه مفاهیم فلسفی را ذیل وجود یا ماهیت تعریف كنیم و مفهوم حركت، علیت، زمان، و سایر مفاهیم و تقسیم بندیهای فلسفه را بر این اساس تعریف كنیم. تعریف وحدت و كثرت حتماً در اصالت ماهیت غیر از اصالت وجود است و ... . حال سخن این است كه همچنانكه در یك علم (فلسفه)، مفاهیم به صورت پیوستار دیده میشوند، میتوان در علوم پایین دستی و بالا دستی هم همین كار را كرد.
اگر بحثهای فرادستی فقه، ادبیات تألیفی باشند زینتی میشوند و فایده عملی ندارد؛ چون فقه راه خود را میرود؛ ولی اگر مفاهیم بالادستی در مفهوم پایین دستی حضور پیدا میكنند و به این مفاهیم شكل میدهند آن وقت باید به گونهای بحث از مبانی كرد كه ناظر به مرتبه بعد باشند و وارد علم شوند. مثلاً از مبانی علم فقه ما این است كه خداوند متعال حكیم است، یا از مبانی علم فقه ما این است كه قرآن تحریف نشده است یا از مبانی فقه ما این است كه اهل بیت(ع) معصوم هستند. همه اینها از مبانی فقه هستند اما باید در اصول و فقه فرآوری شوند. همچنانكه در علم اصول هیچ وقت نمی گوییم كه اگر نتوانستید روایات را جمع كنید شاید معصوم(ع) خطا كرده است!! چون در مبانی كلامی قائل به عصمت ائمه(ع) هستیم. در كلام معصوم(ع)، اختلاف نیست. این ائمه هدای معصومین(ع) مثل شخصیت ۲۵۰ ساله هستند حرف روز اول با حرف روز آخرشان، هماهنگ است. لذا روایت نبی اكرم(ص) را كنار روایت منقوله از وجود مقدس حضرت بقیه الله(عج) میگذاریم و جمع میكنیم. بنابراین، یك مبنای كلامی (عصمت ائمه(ع)) به یك قاعده اصولی در باب تعادل و تراجیح تبدیل شده است و لذا نمی گوییم یكی از قواعد تعادل و تراجیع این است كه تكامل در علم ائمه(ع) پیدا شده و حرف آخر، مقدم است. چون امام(ع)، معصوم است اگر یك جایی یك «مطلق» گفت و جای دیگر، یك «مقید»، نمی گویید: حواسش نبوده و تهافت گفته است، بلكه میگوییم حتماً غرض حكیمانهای داشته است. ولی این حرفها را درباره صدرالمتألهین میزنیم؛ مثلاً اگر در دوره جوانی كتابی نوشته و همان بحث را در كتاب دیگری در دوره آخر عمر به نگارش درآورده، حرف آخر عمر را مقدم میداریم؛ چون ایشان عصمت ندارند. خلاصه اینكه یك بار مبانی را به عنوان زینت میچینیم، اما یك بار میبینید آن مبانی فرآوری و به قاعده تبدیل میشود. اینكه «خداوند حكیم است» باید در حكمت كلام و سپس در حكمت تخاطب بیاید؛ یعنی در تخاطب، حكیم است و امثال ذلك. اگر نتوانیم این قبیل مبانی را در علم پایین دستی بیاوریم صرف این كه مبنا درست میكنیم، چیزی را حل نمی كند. مبانی باید به صورت یك نظام مفاهیم به هم پیوسته باشد كه یكی در دیگری سریان و جریان پیدا میكند. این سریان و جریان چگونه باید اتفاق بیفتد راجع به منطق كار و روش كار است.
5- تحلیل اضلاع فرمان الهی، موضوع محوری فلسفه فقه
نكته نهایی این است که در این جلسات نمی خواهیم همه مبانی مثل خدای متعال و صفات جلال و جمال حق تعالی را بحث کنیم، بلکه آنجا كه مبانی، اختلافی هستند و بر حوزه فقه حکومتی اثرگذار هستند را مورد بحث قرار میدهیم. و در بین این مبانی هم گزینش میكنیم و آنها که اولویت دارند و سهم تأثیرشان بیشتر است را مبنای بحث قرار میدهیم؛ به همین دلیل، بحث را از فلسفه فقه شروع میكنیم که نزدیكترین علم به علوم پیرامونی فقه است. همه مباحث فرادستی فقه، هم در فلسفه فقه بحث نمی شود، بلکه آن مباحثی كه در علوم پیرامونی فلسفه فقه هستند در موضوع فلسفه فقه فرآوری میشوند و به نتایج فلسفه فقهی تبدیل میشوند و از طریق آن نتایج فلسفه فقهی، وارد فقه میشوند. فرض كنیم اگر بحث دین شناسی از مبانی فقه است حتما دین شناسی عریان را در فلسفه فقه بحث نمی كنیم؛ دین شناسی باید در فلسفه فقه فرآوری شود و به مسئله فلسفه فقهی تبدیل شود و نتیجهاش در فلسفه فقه ظاهر شود و سپس به فقه بیاید.
موضوع محوری فلسفه فقه، تحلیل فرمان حضرت حق است. باید بحث كنیم که فرامین الهی در حوزه فقه حكومتی چیست؟ فرمان چیست، اضلاع فرمان الهی کدام است تا از طریق تحلیل آن به موضوع فقه حكومتی برسیم.
***************************************
منبع:پایگاه اطلاع رسانی آیت الله میرباقری