قرآن و فرزانگان
قرآن و فرزانگان / آیت الله شهید دستغیب
در این نوشتار با بیان توضیحاتی در مورد مقامات و انس با قرآن داشتن آیت الله شهید دستغیب با عنوان « قرآن و فرزانگان » خواهیم پرداخت با ما همراه باشید...
در عاشورای 1332 قمری در شیراز کودکی به دنیا آمد. چون آن ایام، مصادف با روزهای پرسوز شهادت سالار شهیدان، امام حسین علیه السلام بود، نامش را عبدالحسین نهادند.
قرآن و فرزانگان
سید عبدالحسین درس را از مکتب خانه شروع کرد و پس از فراگیری قرآن و نصاب و خواندن چند کتاب منظوم و منشور، تحصیلات را در مدرسه ی خان شیراز ادامه داد. او همزمان با غائله ی کشف حجاب رضاخانی، مجبور به حرکت به سوی نجف شد. تحصیلات خود را ادامه و با تلاش پیگیر ، پس از هفت سال، به مقام شامخ اجتهاد نایل آمد.
او به سال 1321 شمسی با کوله باری از علم و معرفت عزم سفر به سوی شهر خود کرد.
کرامتها؛
عارف بزرگوار شهید سید عبدالحسین دستغیب به دلیل مجاهدت نفسانی و مبارزه بی امان به هوای نفس، روحی با صفا داشت و دارای کرامتهایی بود.
به چند نمونه از این کرامتها اشاره می کنیم.
1. نماینده حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف:
سیدی با دو بچه اش از روستاهای بوشهر به شیراز آمده بود و سراغ منزل آقای دستغیب را می گرفت. پرسیدند: با او چکار داری؟
او در حالی که به یکی از بچه ها که صورتی زرد و جسمی نحیف داشت، نگاه می کرد، پاسخ داد: بچه ام مریض شده بود. او را به بوشهر بردم، جوابش کردند و گفتند: باید زود او را به شیراز برسانی. من که پولی نداشتم تا خرج سفر و دوا و درمان کنم، سرگردان و درمانده شدم. در آن حال به حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف متوسل شدم تا آقا مرا کمک کند. در مناجات با خدا بودم که دریافتم حضرت مهدی می فرماید: ناراحت نباش ! به شیراز برو. آنجا نماینده ما آقای دستغیب کارت را اصلاح می نماید.
آن سید را به خانه دستغیب بردند. به محض ورود آن پیرمرد، شهید دستغیب با او احوال پرسی گرمی کرد و بدون آنکه پیرمرد چیزی بگوید، گفت: بچه ات را همراه آورده ای؟ حالش خوب است؟ غصه نخور، خودم تمام خرجش را به عهده می گیرم. [یادواره شهید دستغیب ، سیدهاشم دستغیب، ص 22]
2. نامه بی نام و نشان:
یکی از طلاب حوزه علمیه شیراز می گوید: در حوزه شیراز درس می خواندم و اندیشه ازدواج در سر داشتم، اما از نظر اقتصادی دچار مشکل بودم و آیت الله دستغیب نیز مرا خوب نمی شناخت تا از ایشان کمک بخواهم. با خود اندیشیدم که نامه ای بی نام و نشان برایش بنویسم و درد دل خود را با ایشان در میان بگذارم. چند روز بعد، هنگامی که آقا به مدرسه آمد، هنگام رفتن رو به من کرد و گفت: حاجتت برآورده است . بعد به منزل ما بیاید. دهانم از تعجب باز ماند.
از اینکه او چطور فهمیده است که نامه را من نوشتم در صورتی که هیچ کس جز من از این ماجرا خبری نداشت! بعداً به منزل آقا رفتم مقداری پول مرحمت کردند. با آن پول ازدواج کردم و دیدم مقدار پولی که آقا داده اند درست به اندازه مخارج ازدواج من بوده است نه کمتر و نه زیادتر؟ [یادواره شهید دستغیب ، سیدهاشم دستغیب، ص 25]
برخی تألیفات قرآنی شهید دستغیب
1. آدابی از قرآن، 2. سرای دیگر، 3. معارفی از قرآن ،4. رازگویی و قرآن، 5. قلب قرآن، 6. حقایقی از قرآن، 7. معراج، 8. قیامت و قرآن، 9. بهشت جاویدان، 10. فاتحه الکتاب، 11. ایمان، 12. گناهان کبیره، 13. گنجینه ای از قرآن،14. داستانهای شگفت.
شهادت آیت الله دستغیب
در 13 آبان سال 1360 منافقین کوردل، نقشه ترور این عالم ربانی را نتوانستند اجرا کنند. بنابراین در صدد برآمدند تا در فرصت دیگری او را به شهادت برسانند.
در روزهای آخر عمر آن شهید نیز حالاتی دیده می شد که نشان می داد او شهادت خود را می داند. گاهی که به آقا می گفتند: آقا بیشتر مواظب خودتان باشید، می گفت: شهادت افتخار است، مگر شما حسودی تان می شود که من به مقامی برسم!
آقا معمولاً شبها در ساعات معینی از خواب بر می خاست؛ ولی شب جمعه پس از ساعتی استراحت، ناگهان از خواب بیدار شد و سرش را در دستانش می گیرد و مرتب لا حول و لا قوة الّا بالله می گوید. همسرش می گوید: آقا آب می خواهید ؟ ناراحتی دارید؟ جوابی نمی شنود. مشهدی حیدر خادم می گوید:
صبحها که می رفتم ایشان همیشه پشت میز می نشست، ولی آن روز جمعه 20 آذر ماه سال 1360 در اتاق قدم می زد و لاحول و لاقوة الّا بالله می گفت. همسرش می گوید آن گاه که او خواست برای نماز جمعه خارج شود، دو اشاره کرد که من بعدها فهمیدم یعنی چه. آن دو اشاره، یکی به خود و دیگری به سوی آسمان بود؛ یعنی روز پرواز من به آسمان فرا رسیده است.
آقا به طرف نماز جمعه حرکت کرد. ناگهان در مسیر خانمی از در خانه ای به طرف آقا آمد. چون معمولاً افراد در راه به آقا نامه می دادند و آقا سخت پروا داشت که پاسداران مانع شوند. آن خانم خیلی سریع خود را به آقا رساند و در یک لحظه زمین و زمان، یکپارچه آتش شد.
چون کفن آقا را آوردند، کیسه ای کوچک به همراه آن بود که معلوم نشد چیست. یک هفته بعد از خاکسپاری، چندین نفر خواب دیدند که آقا می گوید تکه گوشتهای من را که لابه لای دیوار است به من ملحق کنید ! هنگامی که آنها را جمع کردند، دریافتند آن کیسه برای همین تکه های باقیمانده بوده است. [برگرفته از مقاله آقای محمد جواد نور محمدی]
افزودن دیدگاه جدید