نوحه حضرت جواد علیه السلام
صیام تا قیام - غلامرضا سازگار
ای گـل پـر پـر ثامــن الائمــه جواد اهل بیت یوسف فاطمه
ای سپهـر کـرم ای یم جودم کاظمین تو کعبه ی مقصودم
سیدی مولا سیدی مولا
سیدی مولا سیدی مولا
ای که ازکودکی خون شده بردلت در جوانی شـده همسرت قـاتلت
بــه فـدای تـو و قلـب مسمـومت تشنه جان داده چون جدمظلومت
سیدی مولا سیدی مولا
سیدی مولا سیدی مولا
آخر از زهرکین پـاره شد جگـرت قاتلــت دختـــر قاتـــل پــــدرت
تشنه لب گوشۀ خانه جان دادی مثــل بابـت غریبانـه جـان دادی
سیدی مولا سیدی مولا
سیدی مولا سیدی مولا
آسمان و زمین بر دلت گریه کرد بـر غریبـی تـو قاتلـت گـریه کرد
می زدی دم به دم با تن خسته دست و پـا در حجــرۀ در بسته
سیدی مولا سیدی مولا
سیدی مولا سیدی مولا
کاظمین شاهــد قصـۀ غربتت بوی خاک حسین آید از تربتت
شـده مـرغ دلـم بی قـرار تـو چـه شـود رخ نهـم به مزار تو
سیدی مولا سیدی مولا
سیدی مولا سیدی مولا
وقت مردن به دربوده چشم ترت تــا ببینـی رخ نازنیــن پســـرت
نه تـو را مونس و یـار و یـاور بود نه پسـر نـه برادر نه خواهر بود
سیدی مولا سیدی مولا
سیدی مولا سیدی مولا
ماه بربام
صیام تا قیام - غلامرضا سازگار
ای باب حاجت همه ای قبلۀ مراد نورالهـدی ولـی خــدا سیدالعباد
خیرالامم محیط کرم آسمان جود ابن الرضا امـام نهـم حضرت جواد
بـاب عطا و مظهــر جـود خدا تویی
مولا تویی، امام تویی، مقتدا تویی
قرآن بود ز مدح و ثنـای تـو شمّه ای جز مهر تو به گردن مانیست ذمّه ای
بحرسه گوهری گهر هشت بحر نور کـــل ائمـــه را تـــو جــوادالائمـه ای
روح رضـا، روان رضــا در وجــود توست
تا روزحشر جواد اگرهست جود توست
دشمن خجل زلطف و عطا وکرامتت از کودکـی بـه عالـم خلـقت امامتت
از ماه عارضت شده شرمنـده آفتاب دل بــرده از امــام رضـا سرو قامتت
آیینۀ جــلال و جمال محمدی
مجموعة تمام کمال محمدی
نامـت ز کــار خلــق گــره بـاز می کند علمت به سن کودکی اعجاز می کند
مأمون چو پی به قدر وجلال تومی برد روحش ز تن برون شده پـرواز می کند
برگرد شمع روی تو پروانه می شود
در حیـرت کمــال تو دیوانه می شود
علم تورا احاطه به ملک دو عالم است ظـرف وجـود پیش عنایات تو کم است
با آن همه جواب مسائل که می دهی لال از جواب مسئله ات پور اکثم است
در کودکی به سینه علوم پیمبرت
زانو زدند کل فقیهـان بـه محضرت
وقتی که دست جودتو بخشندگی کند بایــد کــرم بــه خــاک درت بندگی کند
مظلـوم چـون تـو کیست کز آغاز زندگی بــا دخـــت قاتـــل پـدرش زندگـی کند
یک عمر بـود تلـخ ترین زندگانی ات
تا آنکه کشت یار به فصل جوانی ات
هر گه تو را به چهـرۀ مأمـون نظاره شد بـر غـربت پـدر جگـرت پـاره پــاره شد
روزی که عقدبست به تودخت خویش را سر تا به پات شعلـه ز داغ دوباره شد
پیوسته حبس بود به دل سوز و آه تو
دردا کـه گشت خــانۀ تــو قتلگــاه تو
پیوسته بود سوز درون شمع محفلت با تو چه می گذشت خدا داند و دلت
دندان نهاده روی جگر سال ها بسی تا دخــت قاتــل پــدرت گشت قاتلت
هر تیر غم که داشت قضا بر دل تو دوخت
از بس که سوختی جگر زهر بر تو سوخت
یار تـو مار گشت و بـه جانت امان نداد یک لحظه روی خوش به تومولا نشان نداد
بعدازحسین هیچ امامی به وقت مرگ مثل تــو ای ولــی خــدا تشنه جــان نداد
ازشعله های سوز درون سوخت حاصلت
بگــریست بــر غریبـی تــو چشم قاتلت
عمـــر تــو در بهار جوانـی تمــام شد تشییع پیکــر تـو بـه بالای بــام شد
افتـاد بیــن کوچــه تنت از فــراز بــام ایــن گونــه از جنــازۀ تو احتــرام شد
تا هست آسمان و زمین داغدار تو
پیوسته اشک دیدة "میثم" نثار تو
اشعار شهادت حضرت جواد الائمه(ع)
یوسف رحیمی
لب تشنه بود ، تشنة یك جرعه آب بود
مردی كه درد های دلش بی حساب بود
پا می كشید گوشة حجره به روی خاك
پروانه وار غرق تب و التهاب بود
از بسكه شعله ور شده بود آتش دلش
حتی نفس نفس زدنش هم عذاب بود
در ازدحامِ هلهله های كنیزكان
فریاد استغاثة او بی جواب بود
یك جرعه آب نذر امامش كسی نكرد
رفع عطش اگر چه کمال ثواب بود
آخر شبیه جد غریبش شهید شد
آری دعای خسته دلان مستجاب بود
غربت برای آل علی تازگی نداشت
در آن دیار كشتن مظلوم باب بود
تا سایه بان پیكر نورانیش شوند
بال كبوتران حرم را شتاب بود
اما فدای بی كفن دشت كربلا
آلاله ای كه زخم تنش بی حساب بود
هم تیغ و نیزه خون تنش را مكیده بود
هم داغدیدة شرر آفتاب بود
منفعت بام
محمد فردوسی
افتاده ای به گوشه ای از آشیانتان
گویا به لب رسیده در این بُرهه جانتان
حتّی میان خانه ی خود هم غریبه ای
یعنی که بی ستاره بُوَد آسمانتان
بر روی خاک حجره تنت پیچ می خورد
آری بُریده زهر جسارت امانتان
بیهوده با نوای عطش دست و پا مزن
یک قطره آب هم نرسد بر دهانتان
اینجا جواب ناله تان سوت و هلهله است
اینجا کسی محل ندهد بر فغانتان
در لا به لای در بدنت گیر می کند ...
وقتی که می دهند کنیزان تکانتان
از حجره تا به بام،دلم شور می زند
ترسم ترک ترک بشود استخوانتان
این هم یکی ز منفعت بام خانه است
دیگر کسی به نیزه نبیند مکانتان
شکر خدا ز شدّت مستی کسی نزد
با چوب خیزران به لب ارغوانتان
ارثش بود
یحیی نژاد سلامتی
باز هم زهر شده مرهم بی یاور ها
باز هم زخم زدند بر جگر مادرها
این چه رسمی ست که یک عده پرستوی غریب
بنشینند درون قفس همسرها؟!
جای شکر است ندیده جگرش را در طشت
بازهم شکر نبوده خبر از خواهر ها
این همه تشنگی و هلهله ها ارثش بود،
صحنه ی کرب و بلایی ست به پشت درها
اشعار شهادت حضرت جواد الائمه(ع)
مهدی نظری
میان حجره غریبانه دست و پا میزد
همان که روضه اش آتش به جان ما میزد
میان اشهد خود گاه یا رضا میگفت
و گاه مادر مظلومه را صدا میزد
تمام حاجت او انتقام سیلی بود...
....از آن که مادرشان را به کوچه ها میزد
صدای ناله ی او: آه سوختم ،جگرم
شراره ها به دل حضرت رضا میزد
صدای هلهله و تشنگی و کاسه آب
گریز روضه او را به کربلا میزد
دلش گرفت برای کسی که در گودال
عدو به پیکر او نیزه بی هوا میزد
همین که چشم به هم میگذاشت او می دید
که روی نیزه سر شیر خواره را میزد
همان که سر شاه را جدا کرده
سه ساله را طرفی برده و جدا میزد
برای اینکه نبیند دوباره این ها را
میان حجره غریبانه دست و پا میزد
اشعار شهادت حضرت امام جواد(ع)
مهدی نظری
به زمین خوردی و آهت دل ما را سوزاند
جگرت سوخت و این؛ قلب رضا را سوزاند
پشت این حجره در بسته چه گفتی تو مگر
که صدای تو مناجات و دعا را سوزاند
عمر کوتاه تو پایان غم انگیزی داشت
جگر تو جگر ثانیه ها را سوزاند
بی حیا لحظه سختی که به تو آب نداد
با چنین کار دل عرض و سما را سوزاند
بس که در فکر رخ حضرت زهرا بودی
داغ آن صورت مجروح شما را سوزاند
گرچه مثل پدرت سوختی از زهر ولی
مجتبائی شدنت آل عبا را سوزاند
شیشه عمر تو را هلهله ها سنگ زدند
این جوان بودن تو بود خدا را سوزاند
طشت ها تا که به هم خورد خودت میدیدی
خیزران روی لب خشک، حیا را سوزاند
تا کبوتر به تو و صورت تو سایه فکند
ماجرایی دل خون شهدا را سوزاند
بعد غارت شدن جسم غریبی دشمن
خیمه های حرم کرب و بلا را سوزاند
اشعار شهادت حضرت جواد الائمه(ع)
مهدی میری
آیات تشنگی است سرود زبان من
مرثیه های داغ عطش ترجمان من
جز آیه های درد، ترنم نمی کنم
یعنی که زهر برده تمام توان من
سوز عطش گلوی مرا زخم کرده است
بیخود نشد شکسته شکسته بیان من
از بس که تشنگی تب و تاب مرا ربود
خشکیده ذره ذره زبان در دهان من
این حُجره نیست مقتل جان کندن من است
خود قاتل است همسر نامهربان من
آیا جواب آه غریب است کف زدن؟
هر هلهله ست خنجر تیزی به جان من
نفس به سینه من حبس می شود
دشمن نشسته منتظر نیمه جان من
گیرم چراغ عمر مرا هم کنی خموش
خاموش کی کنی فروغ نهان من
از حجره تا به بام تنم زخمه زخمه شد
این راه پله می شکند استخوان من
افسوس قاتل پسر فاطمه شدی
خیری کجا رسد به تو از دشمنان من
کُشتی مرا به فصل جوانی خدا کند
رحمی کنی بر پسر نوجوان من
هادی بیا وقت جدایی نظاره کن
بر بام خانه بی کفنی میزبان من
جوان الائمه
صابر خراسانی
این پسر محتضری که پدرش نیست
فرق میان شب تار و سحرش نیست
بسکه هلهله است زحجره خبرش نیست
غیر شعله بر تمامی جگرش نیست
بهر عطش آب بجز چشم ترش نیست
پا به سن گذاشتنش فلسفه دارد
سوختن و ساختنش فلسفه دارد
زود خمیده شدنش فلسفه دارد
غربت مثل حسنش فلسفه دارد
سوخته و آب شده بیشترش نیست
باز آفتاب دل ماه گرفته ست
باز گریبان بی گناه گرفته ست
دست روزگار به ناگاه گرفته ست
پنجه ی بغض از نفسش راه گرفته ست
حجره ی در بسته دوای جگرش نیست
درد بی کسیش مداوا شدنی نیست
ناله دوای تو نه تنها شدنی نیست
در هجوم هلهله پیداشدنی نیست
چشم بسته اش دگر واشدنی نیست
منتظر هیچکسی جز پسرش نیست
در به روی این غریب خسته نبندید
آینه ی قلب او شکسته نبندید
اشک راه دیده او بسته نبندید
مادر او پشت در نشسته نبندید
بسکه غریب است کسی دور و بر ش نیست
حنجرش از ناله ی زیاد گرفته ست
بسکه هوای دل جواد گرفته ست
همسر او عشق را به بادگرفته ست
اینهمه بی رحمی از که یاد گرفته ست؟
همسر این زندگی همسفرش نیست
رفت دلش کربلا لحظه ی آخر
شمرنشست و کشید خنجر و حنجر
چوبه ی محمل براش شد لبه ی در ....
دیدگاهها
استفاده کردم تشکر