آخرین ایستگاه - سیدحسن موسوی
خورشیدِ پگاهِ سرگردانی
در سرمای بی برگی
می لغزید آرام زیر ابرهای سربی آسمان
گویا دست بیداری می زد بر سینۀ امید
من در ایستگاه بُهت بودم
در میان توده ابرِ خوابِ سرما
چند قدم آن طرفتر کودکی پریشان
کنار هیاهوی رگ آب؛
که نمی دانستم به کدامین دیار دلگیر
به کدامین درخت آزرده و پیر
آب را کم حوصله می برد
و کودک، تنها کودک
ورقی را پاره و بر پای او بست
نگاه نرم من در تردی لحظه گسست
صدای پای اتوبوس رنگ کرده به گوش رسید
و خیال از من رها شد
مسافران عده ای در خواب
عده ای در چنگ بی حرفی
و قصۀ جان بازی «بیداری» در صندلی های خشک.
در جریانی که پرسه می زد سکوت
فریاد می کشید هبوط؛
اندیشه، خواب گهواره را پیمود
هر کس رُل خود را بازی کرد
هر کس با زمانی گِره خورد
«هر کس»، تنها هر کس نبود
«هر کس»، اینقدر تنها نبود!
و تفکر به ناگهانِ ایستگاه بعدی رسید؛
پیرمردی شد پیاده،
با دستانی گره کرده در پشت
گام نرمی برداشت سوی عقب
و مقصدش در چند ثانیه بغض شکست.
دختر بچه ای شد پیاده،
با چشمانی پر از ستاره
با قلبی پر از شراره
تند دوید همسوی ما تا فراسوی شگرف.
زمان حرکت کرد
فضا، نگاهی به ساعت کرد
جوان عاشقی دفتر خاطره ها را نشانم داد که:
دنیا دستان عجول عروسی است که دشنه می زند بر
سینه هجران!
جوان دیگر سر از چارچوب شیشه ای بیرون برده و خود را صدا کرد!
پیرزنی نیز در ته اتوبوس می گفت که آیینه «دروغ» است!
خلوتگه عاشقی ناگه نگاه مرا از پشت شیشه ربود:
عاشقی که در عاشقی نوشت نام معشوقه را بر پیشانی آسمان،
اما خوانده بودش به خود راهوارۀ قانون محوِ نشان.
ورقی خورد، نفس گرم ایستگاه
کسی باید دل می سپرد به بخار نفس
اما من، تنها من
اما راه، تنها راه
تنها راه، تنها من؛
دیدم شخصی سلام کرد به کوچۀ خالی
خاکستر گرمی به جا بود از آیینه های سفالی
آتش لعنت به پا بود از خاطرات پیر و خیالی
و من حیران تر از حیران؛
یادم بود که آب را با حوصله باید خورد
یادم بود که تا تهِ آب گل آلود باید رفت
یادم بود که دل به کوچۀ خالی می باید بست
گام هایی که شتابان می رسیدند از پِیِ نَفسِ نَفَس
کنارِ جوی و پل سنگی
کنارِ درخت یکرنگی
کآشنا بود با من و دلتنگی،
رفتم به همنشینی قصّۀ بغض و سفر؛
پسرک ژنده پوشی را دیدم که آواز سر داده بود:
«فال حافظ ... فال حافظ ...»
و روبرویم نشسته و می خندیدند دختر و پسر جوان
دست در گردن هم؛ اما چه بی اندازه تهی
دست بردند به تعبیر زمان
وا ماندند در تک بیت هنوز، انگشت به دهان.
زن میان سالی در عبور از چین های جبین
در آیینۀ قدیمی اش که داشت راز نهان:
دید که یتیم خواهد شد چه آسان!!
طاقت از من جدا شد
و ره را ورق زدم تا درخت چنار
تا انتهای چک چک جوی و جویبار؛
در انتها غرابی بود روی یک برگۀ سیاه،
هجوم غرابی بود به ادراک ورق،
رقص خنده در میان غربت و برگۀ سیاه:
که نیلوفر باید بود و فهمید راز باران را...
پرسه می زد حیرانی در عمقِ من
رو به کاغذ، رو به آن برگۀ سیاه
رفتم تا به ادراک خندۀ غراب؛
غراب پرید روی شاخۀ چنار
تک واژه ای در ورق پیدا بود؛
آشنا بود،
زیبا بود،
اما نشسته بود به گِل
در ورق، نقش خطی بود از زندگی
و من ناگه یاد آن کودک افتادم
و اتوبوسِ رنگ کردۀ بغض ایستگاه
اما ندانستم که «آخرین ایستگاه» اتوبوس کجا خواهد بود؟!
خود را در بستر فردا یافتم
و فرداهایی که چنین بودند و چنان!!
از دفتر انتظار
شنبه 1384/09/12 اردبیل
مطالبی از همین نویسنده
دیدگاهها
بسیار زیبا و عمیق
و زبان حال آن کودک را چه زیبا حافظ گفته:
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو/که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
اشعاری که این روزها در سایت منتشر می شوند بندبندش را باید چندین بار خواند تا کمی متوجه شد
اشعار ساده تر هم بد نیستا
خوب
و آخرین ایستگاه اتوبوس شاید در غروب سرد خورشید نیز محو خواهد شد و من خواهد ماند و هیچ کس
افزودن دیدگاه جدید