خاطرات پیامکی شهید دکتر چمران (ره) - بخش اول
1. تا ساعت ده دیگر همه فهمیده بودند رستمی شهید شده. دکتر آماده شده بود برود خط. فرمانده جدید را انتخاب کرد و راه افتادند. نمی دانم چرا همه ی بچه های ستاد آمدند و ایستادند تا دکتر برود. توی راه یک دفترچه گذاشته بود روی پایش و می نوشت. رسیدیم دهلاویه. بچه ها از خستگی خوابیده بودند. دکتر بیدارشان کرد و با همه روبوسی کرد. همه جمع شدند. سخنرانی کرد. آخر صحبتش گفت: «بالاخره خدا رستمی را دوست داشت، برد. اگرما را هم دوست داشته باشد، می برد.»
2. دستور این بود؛ یک تراورس، یک موتور برق و دو عدد لامپ. یک الاغ را با این ها مجهز می کردیم و می فرستادیم پشت تپه. باید آتش تهیه شان را می دیدی. فکر می کردیم اگر با این همه مهمات بهمان حمله می کردند، چه کار می کردیم.آن ها هم لابد به این فکر می کردند که این تانک ها از کجا پیدایشان شده است.
3. گفت: «سید، می ری رو جاده؟» گفتم: «اگر شما امر کنید، می رم.» جلو را نشان داد و گفت: «یک کوچه آن جاست، هفت کیلومتری. آن جا پناه بگیر ببینم چه می شود.» جاده توی تیررس بود. کلاه کاسکت را بالا می آوردی، می زدند. سوار شدیم و رفتیم. گلوله می آمد. زیاد هم می آمد. تیز می رفتیم و صلوات می فرستادیم. کوچه سر جایش بود آمدیم پایین و نشستیم، گریه کردیم. دکتر بی سیم زد: «شروع کنید» شروع کردیم. یک، دو، سه … چهار، دهمی تانک فرمان دهی بود. موشکمان تمام شد. صبر کردیم بقیه برسند.
4. آب کارون را منحرف کرده بود توی منطقه. باتلاق شده بود چه باتلاقی. عراقی ها نمی توانستند بیایند جلو. هر بار همه که سد می زدند، یکی دوتا از بچه ها می رفتند و می فرستادندش هوا.
5. سر کلاس درس نظامی می گفت: «اگر می خواهی به یک ارتش حمله کنی، باید سه برابر تانک داشته باشی.» صدایم کرد و گفت: «عزیز، برو یه رگبار ببند اون جا و بیا.» رفتم، دیدم یک دنیا تانک خوابیده. صدا می کردم، می بستندم به گلوله. رگبار بستم و آمدم. می گفت: «عزیز رگبار که می بندی، طرف عصبی می شه و کسی که عصبی بشه، نمی تونه بجنگه.»
6. گفت: «سیزده روزه زن و بچه شون رو گذاشته ان و اومده ان این جا، حقوق هم نگرفته ان. من اصلا متوجه نبودم.» سرش را گذاشته بود روی دیوار و گریه می کرد. کلاه سبزها را می گفت: چند دقیقه پیش، یکیشان آمده بود پیش دکتر و گفته بود: «چون ما بی خبر آمده ایم، اگر اجازه بدهید، چند تا از بچه ها بروند، هم خبر بدهند، هم حقوق های ما را بگیرند». گفتم: «شما برای همین ناراحتید؟»
7. دنبال یک نفر می گشتیم که بتواند نیروهای جوان را سازمان دهی کند، که سر و کله چمران پیدا شد. قبول کرد. آمد ایلام. یک جلسه ی آشنایی گذاشتیم و همه چیز را سپردیم دست خودش. همان روز، بعد از نماز شروع کرد. اول تیراندازی و پرتاب نارنجک را آموزش داد، بعد خنثی کردن مین. صبح فردا زندگی در شرایط سخت شروع شده بود.
8. دکتر شعرها را می خواند و یاد دعای ائمه (علیهم السلام) می افتاد. می خواست نویسنده اش را ببیند. غاده دعا زیاد بلد بود. پیغام دادند که دکتر مصطفی مدیر مدرسه ی جبل عامل می خواهد ببیندم، تعجب کردم. رفتم. یک اتاق ساده و یک مرد خوش اخلاق. وقتی که دیگر آشنا شدیم، فهمیدم دعاهایی که من می خوانم، در زندگی معمولی او وجود دارد.
9. ماعضو انجمن اسلامی دانشگاه بودیم. باخبر شدیم در لبنان سمیناری درباره شیعیان برگزار کرده اند. پِیش را گرفتیم تا فهمیدیم آدمی به اسم چمران این کار را کرده است. یک چمران هم می شناختیم که می گفتند انجمن اسلامی مارا راه انداخته. فهمیدیم این دو نفر یکی اند. آمریکا را ول کردیم و رفتیم لبنان.
10. مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن جا بماند. خواستش و بهش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی که مدیر آن جاست صحبت کند. البرز دبیرستان خوبی بود، ولی شهریه می گرفت. دکتر چند سؤال ازش پرسید. بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت: «پسر جان تو قبولی. شهریه هم لازم نیست بدهی.»
11. نشسته بود زار زار گریه می کرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه می دانستم این جوری می کند؟ می گویم: «مصطفی طوریش نیس. من ریاضی رد شدم. برای من ناراحته.» کی باور می کند؟
12. می خواستیم هیأت اجرایی کنگره دانشجویان را عوض کنیم. به انتخابات فقط چند روز مانده بود. ما هم که تبلیغات نکرده بودیم. درست قبل از انتخابات، مصطفی رفت و صحبت کرد. برنده شدیم.
13. چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده، وقتی از این ده به ده دیگر می رفتیم، می دید که بچه ای کنار جاده نشسته و دارد گریه می کند. ماشین را نگه می داشت، پیاده می شد و می رفت بچه را بغل می کرد. صورتش را با دستمال پاک می کرد و او را می بوسید. بعد همراه بچه شروع می کرد به گریه کردن. ده دقیقه، یک ربع، شاید هم بیش تر.
14. آن وقت ها که دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش. ازش حساب می بردم. یک روز رفتم خانه شان؛ دیدم پیش بند بسته، دارد ظرف می شوید. با دخترم رفته بودم. بعد از این که ظرف ها را شست. آمد و با دخترم بازی کرد. با همان پیش بند.
15. سر سفره، سرهنگ گفت: «دکتر! به میمنت ورود شما یه بره زده ایم زمین.» شانس آوردیم چیزی نخورده بود و این همه عصبانی شد. اگر یک لقمه خورده بود که دیگر معلوم نبود چه کار کند.
16. موقع غذا سر و کله عرب ها پیدا می شد؛ کاسه و قابلمه به دست، منتظر. دکتر گفته بود: «اول به آنها بدهید، بعد به ما، ما رزمنده ایم، عادت داریم. رزمنده باید بتواند دو سه روز دوام بیاورد.»
17. از خط که برگشتیم. مرخصی رد کردم و یک راست آمدم خانه. دل توی دلم نبود. قبل از عملیات که زنگ زده بودم، دخترم مریض بود. حالش را پرسیدم، خوب بود. زنم گفت: «یک خانم عرب آمد دم در. گفت: بچه را بردار برویم دکتر. دواها را هم خودش گرفت.»
18. ناهار اشرافی داشتیم؛ ماست. سفره را انداخته و نینداخته، دکتر رسید. دعوتش کردیم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره. یکی می پرسید: «این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی، چی شد پس؟»
19. وقتی دکتر تیر خورد، همه ی بچه ها آمدند دیدنش. باور نمی کردند. می گفتند دکتر رویین تن است. تصرف دارد روی گلوله ها. مسیرشان را عوض می کند. از این حرف ها. دکتر وقتی شنید، خیلی خندید.
20. پل زده بودیم، با تیوب کامیون. دکتر آمد و با جیپ از روی پلمان رد شد. و بعد برگشت و بچه ها را یکی یکی بوسید. 65 نفر بودیم یا 67 تا، درست خاطرم نیست.
21. گفت: «رضایت بدهید، من فردا بروم شهید بشم.» گفتم: «من چطور تحمل کنم؟» آن قدر برایم حرف زد تا رضایت دادم.
22. گفتم: «شما حالتون خوش نیست. مریض شده این.» گفت: «نه، خوبم.» گفتم: «تب و لرز کرده این؟» سرش را انداخت پایین. گفت: «نه عزیز، گرسنه ام.» دو روز چیزی نخورده بود. همه جا را دنبال غذا گشتم؛ هیچی نبود، هیچی. یعنی یک ذره خرما یا قند هم نبود. رفتم پیش خانمش. گفتم: «این جا چیزی پیدا نمی شود، بگذارید برویم داخل شهر.» گفت: «نه.» قایم شده بودم توی انبار. بغض کرده بودم و از گونی نان خشک ها، جاهایی که کپک نداشت می شکستم و می گذاشتم توی سینی. گریه ام بند نمی آمد.
23. نگاه می کرد به چشم هات و تو می شنیدی که حالا دیگر ما دوستیم، برادریم، باهم کار می کنیم. با چشم هاش، صیغه ی برادری می خواند.
24. هر هفته می آمد، یا حداکثر 10 روز یک بار. از اول خط سنگر به سنگر می رفت. بچه ها را بغل می کرد و می بوسید. دیگر عادت کرده بودیم. یک هفته که می گذشت، دلمان حسابی تنگ می شد.
25. بلند گفت: «نه عزیز جان، نه. عقب نشینی نه. اگر قرار باشد یک جایی بایستیم و بمیریم، همین جا می مانیم و می میریم.» کسی نمیرد. وقتی برگشتیم، یک نفر دستش ترکش خورده بود، یک نفر هم دوتا آرپی جی غنیمت برداشته بود.
26. تشییع آیت الله طالقانی بود. من و چند تا از مسئولین توی غسال خانه بودیم. در را بسته بودند که جمعیت نیاید تو. دربان آمد، گفت: «یکی آمده، می گه چمرانم. چه کار کنم؟» با خودم گفتم: «امکان ندارد.» رفتیم دم در. خودش بود لاغر لاغر. کردستان شلوغ بود آن روزها.
27. وقتی جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه. نه توی مجلس بند می شد نه وزارت خانه. رفت پیش امام. گفت: «باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پیش بیاید.» برگشت و همه را جمع کرد. گفت: «آماده شوید همین روزها راه می افتیم». پرسیدیم «امام؟» گفت: «دعامان کردند.»
28. من نفر دومی بودم که تنها گیرش آوردم. تنها راه می رفت؛ بدون اسلحه. گفتم: «من پول گرفته ام که تو رو بکشم.» چیزی نگفت. گفتم: «شنیدی؟». گفت: «آره.» دروغ می گفت: اصلا حواسش به من نبود. اگر مجبور نبودم فرار کنم، می ماندم ببینم این یارو ایرانیه چه جور آدمی است.
29. باهم از اوضاع ایران و درگیری های سیاسی حرف می زدیم. نمی دانستیم چه کار می شود کرد. بدمان نمی آمد برگردیم، برویم دانشکده ی فنی، تدریس کنیم. چمران بالاخره به نتیجه رسید. برایم پیغام گذاشته بود: «من رفتم.آنجا یک سکان دارهست.» و رفت لبنان.
30. پدرمان جوراب بافی داشت. چرخ جوراب بافیش یک قطعه داشت که زود خراب می شد و کار می خوابید. عباس قطعه را باز کرد و یکی از رویش ساخت. مصطفی هم خوشش آمد و یکی ساخت. افتادن به تولید انبوه یک کارخانه کوچک درست کردند. پدر دیگر به جای جوراب، لوازم یدکی چرخ جوراب بافی می فروخت.
31. ریاضیش خیلی خوب بود. شب ها بچه ها را جمع می کرد کنار میدان سرپولک؛ پشت مسجد بهشان ریاضی درس می داد. زیر تیر چراغ برق.
32. چند بار رفته بود دنبال نمره اش. استاد نمره نمی داد. دست آخرگفت: «شما نمره گرفته ای، ولی اگر بروی، آزمایشگاه نیروی بزرگی از دست میدهد.» خودش می خندید. می گفت: «کارم تمام شده بود. نمره ام را نگه داشته بود پیش خودش که من هم بمانم»
33. ماهی یک بار، بچه های مدرسه جمع می شدند و می رفتند زباله های شهر را جمع می کردند. دکتر می گفت: «هم شهر تمیز می شود، هم غرور بچه ها می ریزد.»
34. وقتی دید چمران جلویش ایستاده، خشکش زد. دستش آمد پائین و عقب عقب رفت. بقیه هم رفتند. دکتر وقتی شنیده بود شعار می دهند «مرگ برچمران» آمده بود بیرون، رفته بود ایستاده بود جلویشان. شاید شرم کردند، شاید هم ترسیدند و رفتند.
35. اولین عملیاتمان بود. سرجمع می شدیم شصت هفتاد نفر. یعنی همه بچه های جنگ های نامنظم. رفتیم جلو و سنگر گرفتیم. طبق نقشه. بعد فرمان آتش رسید. درگیر شدیم. دو ساعت نشده دشمن دورمان زد. نمی دانستیم در عملیات کلاسیک، وقتی دشمن دارد محاصره می کند باید چه کار کرد. شانس آوردیم که دکتر به موقع رسید.
36. وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت: «دکتر گفته قوطی هاشو سالم نگه دارین.» بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع. توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد. شب قوطی ها را فرستادیم روی اروند.عراقی ها فکر کرده بودند غواص است، تا صبح آتش می ریختند.
37. بلبل لاکردار معلوم نبود چطور رفته آنجا. به هزار بدبختی رادیاتور را باز کردیم که سالم بیاوریمش بیرون. دکتر این پا وآن پا می کرد تا بالاخره توانست دستش را ببرد لای پره ها و بکشدش بیرون. نگهش داشت تا حالش جا بیاید. می خواند. قشنگ می خواند.
38. یک بند داد می زدم. گریه می کردم. کنترل خودم را از دست داده بودم. همه هم نگران اسلحه ای بودند که دستم بود. دکتر رسید و یک کشیده ی محکم زد زیر گوشم. فکر کنم تنها کشیده ای بود که توی عمرش به کسی زده بود.
39. وقتی پیغامش رسید، هرچه مهمات بود برداشتم و آمدم. چشمم که به چشمش می افتاد، خجالت می کشیدم. بغلم کرد و اشکش سرازیر شد. اول نفهمیدم اشک شوق است، یا ناراحتی. گفت: «بچه ها دارند تلف می شوند، ما شده ایم وجه المناقشه ی سیاسیون.» باهم مهمات را بین نیروها تقسیم کردیم.
40. با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس می رفت، نه شورای عالی دفاع. یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت: «به دکتر بگو بیا تهران.» گفتم: «عهد کرده با خودش، نمی آد.» گفت: «نه، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر تنگ شده.» بهش گفتم. گفت: «چشم. همین فردا می ریم.»
41. از پیش امام که برگشت گفت: «عزیز برو ببین هواپیما هست برای اهواز؟» گفتم: «مگر عصری سخنرانی ندارید؟» گفت: «دلم برای دهلاویه شور می زنه.» – دهلاویه می ری؟ – بپر بالا…. همون عقب بشین. از کجا می آی؟ – اهواز، عزیز جان.
42. گفت: «ببین فلانی، من هم توی انگلیس دوره دیده ام، هم توی آمریکا، هم توی اسرائیل. خیلی جنگیده ام. فرمانده زیاد دیده ام. دکتر چمران اولین فرماندهیه که موقع جنگیدن جلوی نیروهاست و موقع غذا خوردن عقب صف.»
43. دکتر آرپی جی می خواست، نمی دادند. می گفتند: دستور از بنی صدر لازم است. تلفن کرده بود به مسئول توپ خانه. آن جا هم همان آش و همان کاسه. طرف پای تلفن نمی دید دکتر از عصبانیت قرمز شده. فقط می شنید که «من از کجا بنی صدر رو گیر بیارم مجوز بگیرم؟» رو کرد به من، گفت: «برو آن جا آرپی جی بگیر. ندادند به زور بگیر، برو عزیز جان.»
44. گفتم: «دکتر، شما هرچی دستور می دی، هرچی سفارش می کنی، جلوی شما میگن چشم، بعد هم انگار نه انگار. هنوز تسویه ی ما رو نداده ان. ستاد رفته زیر سؤال. میگن شما سلاح گم کرده این …» همان قدر که من عصبانی بودم، او آرام بود. گفت: «عزیز جان، دلخور نباش. زمانه ی نابه سامانیه. مگه نمی گفتن چمران تل زعتر را لو داده؟ حالا بذار بگن حسین مقدم هم سلاح گم کرده. دلخور نشو عزیز.»
45. گفتم: «دکتر جان، جلسه رو می ذاریم همین جا، فقط هواش خیلی گرمه. این پنکه هم جواب نمی ده. ما صد، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم، اگه یکیش را بذاریم این اتاق …». گفت: «ببین اگه می شه برای همه ی سنگرا کولر بذارید، بسم الله آخریش هم اتاق من.»
46. خوردیم به کمین. زمین گیر شدیم. تیرو ترکش مثل باران می بارید. دکتر از جیپ جلویی پرید پایین و داد زد «ستون رو به جلو.» راه افتاد. چند نفر هم دنبالش. بقیه مانده بودیم هاج و واج. پرسیدم: «پس ما چکارکنیم؟». دکتر از همان جا گفت: «هر کی می خواد کشته نشه، با ما بیاد.» تیر و ترکش می آمد، مثل باران. فرق آن جا و این جا فقط این بود که دکتر آنجا بود و همین کافی بود.
47. ما سه نفر بودیم، با دکتر چهار نفر. آن ها تقریبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بَد و بی راه گفتن. چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بودیم دانشگاه سخنرانی. از در پشتی سالن آمدیم بیرون. دنبالمان می آمدند. به دکتر گفتیم: «اجازه بده ادبشان کنیم.». گفت: «عزیز، خدا این ها را زده.» دکتر را که سوار ماشین کردیم، چند تا از پر سر و صداهاشان را گرفتیم آوردیم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهمیده بود. آمد توی اتاق. حسابی دعوامان کرد. نرسیده برگشتیم و رساندیمشان دانشگاه، با سلام و صلوات.
48. جنوب لبنان به اسم دکتر مصطفی می شناختندش. می گفتند: «دکتر مصطفی چشم ماست، دکتر مصطفی قلب ماست.»
49. بعد از کشتار پانزده خرداد نشست و حسابی فکر کرد. به این نتیجه رسید که مبارزه ی پارلمانی به نتیجه نمی رسد و باید برود سلاح دست بگیرد. بجنگد.
50. شب های جمعه من را می برد مسجد ارک. با دوچرخه می برد. یک گوشه می نشست و سخنرانی گوش می داد. من می رفتم دوچرخه سواری.
بخش دوم این خاطرات:
خاطرات پیامکی شهید دکتر چمران (ره) - بخش دوم
افزودن دیدگاه جدید